- Jun
- 2,171
- 40,686
- مدالها
- 3
کمی به طرف رضا برگشتم.
- همونهایی که منو گرفتن.
- آها... از کجا میدونی میشناختن؟
- از زیر زبون یکیشون در رفت، تازه فکر کنم این دو تا رو یکی دیگه استخدام کرده، میدونی... باید خودم میفهمیدم که اصل کاری رئیس نیست و یه بالادستی دارن، حتی فکر کنم قتلعام پاسگاه هم کار همون بالاییه باشه، کار رئیس نیست.
- اینو دیگه از کجا میدونی؟
- آخه رئیس یه بار گفت من تمیز کار میکنم، مطمئنم اون آدمی نیست که دستور بده سر ببرن، اون اگه بود یه جور دیگه عمل میکرد، سر بریدن کار یه آدم وحشیه، همونی که رئیس رو استخدام کرده.
رضا پوزخندی زد.
- نگو که از رییس خوشت اومده؟
با چشمان درشت شده کاملاً به طرف او برگشتم.
- رضا! از تو توقع نداشتم، من فقط گفتم رئیس چه جور آدمیه، همین.
بعد رویم را کاملاً برگرداندم و از شیشه کنارم به بیرون خیره شدم و در دل آرام گفتم:
- گرچه اون ازم خوشش اومده بود.
رضا درصدد دلجویی برآمد.
- سارینا! تو که اینقدر دل نازک نبودی، ناراحت شدی؟
به طرف او برگشتم.
- نهخیر، ولی فکر نمیکردم تا این حد بدجنس باشی که فکر کنی من ازش خوشم اومده.
- باشه، فقط خواستم یه کم اذیت کنم، حالا برای اینکه از دلت در بیارم میریم یه شام توپ میزنیم به بدن مهمون من.
- نه بریم هتل همونجا شام بخوریم.
- باشه هرطور میلته.
- کی برمیگردیم شیراز؟
- فردا صبح.
کمی سکوت کردم و بعد پرسیدم:
- رضا؟ به نظرت چی از علی میخوان که بردنش؟
- نمیدونم.
- یعنی میشه امیدوار باشم مبادلهاش کنن؟
رضا کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- سارینا! نمیخوام امید واهی بدم، اگه قرار بود برای مبادله کسی رو زنده نگه دارن، افسرهای کادر رو نگه میداشتن، نه یه افسر وظیفه رو... ولی میتونم این امید رو بهت بدم که نمیخوان بکشنش، براشون یه فایدهای داره که زنده گذاشتنش وگرنه همون روز با بقیه میکشتنش.
سرم را تکان دادم و نگاهم را از پنجره کنار دستم به بیرون دوختم.
- همونهایی که منو گرفتن.
- آها... از کجا میدونی میشناختن؟
- از زیر زبون یکیشون در رفت، تازه فکر کنم این دو تا رو یکی دیگه استخدام کرده، میدونی... باید خودم میفهمیدم که اصل کاری رئیس نیست و یه بالادستی دارن، حتی فکر کنم قتلعام پاسگاه هم کار همون بالاییه باشه، کار رئیس نیست.
- اینو دیگه از کجا میدونی؟
- آخه رئیس یه بار گفت من تمیز کار میکنم، مطمئنم اون آدمی نیست که دستور بده سر ببرن، اون اگه بود یه جور دیگه عمل میکرد، سر بریدن کار یه آدم وحشیه، همونی که رئیس رو استخدام کرده.
رضا پوزخندی زد.
- نگو که از رییس خوشت اومده؟
با چشمان درشت شده کاملاً به طرف او برگشتم.
- رضا! از تو توقع نداشتم، من فقط گفتم رئیس چه جور آدمیه، همین.
بعد رویم را کاملاً برگرداندم و از شیشه کنارم به بیرون خیره شدم و در دل آرام گفتم:
- گرچه اون ازم خوشش اومده بود.
رضا درصدد دلجویی برآمد.
- سارینا! تو که اینقدر دل نازک نبودی، ناراحت شدی؟
به طرف او برگشتم.
- نهخیر، ولی فکر نمیکردم تا این حد بدجنس باشی که فکر کنی من ازش خوشم اومده.
- باشه، فقط خواستم یه کم اذیت کنم، حالا برای اینکه از دلت در بیارم میریم یه شام توپ میزنیم به بدن مهمون من.
- نه بریم هتل همونجا شام بخوریم.
- باشه هرطور میلته.
- کی برمیگردیم شیراز؟
- فردا صبح.
کمی سکوت کردم و بعد پرسیدم:
- رضا؟ به نظرت چی از علی میخوان که بردنش؟
- نمیدونم.
- یعنی میشه امیدوار باشم مبادلهاش کنن؟
رضا کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- سارینا! نمیخوام امید واهی بدم، اگه قرار بود برای مبادله کسی رو زنده نگه دارن، افسرهای کادر رو نگه میداشتن، نه یه افسر وظیفه رو... ولی میتونم این امید رو بهت بدم که نمیخوان بکشنش، براشون یه فایدهای داره که زنده گذاشتنش وگرنه همون روز با بقیه میکشتنش.
سرم را تکان دادم و نگاهم را از پنجره کنار دستم به بیرون دوختم.
آخرین ویرایش: