- Jun
- 2,171
- 40,697
- مدالها
- 3
***
باریکهای از سوز سرمای زمستانی از لای پنجره قدیمی اتاق علی که کاملاً چفت نمیشد، داخل میآمد و گرچه پرده ضخیم اتاق را کشیده بودم، اما هنوز سردم بود. روی تخت علی کنار دیوار جای همیشگی من برای خواب بود. پنجره از دو وجب بالاتر از تخت شروع میشد، اما دیوار زیر آن که با رنگ روغن سبز ملایمی رنگ شده بود سرمای پنجره را به من که به آن چسبیده بودم تا جا برای خوابیدن علی کنارم بماند، میرساند. همین سرما باعث شده بود پتو را تا روی گلویم بالا کشیده و با دستم زیر چانهام نگه دارم، اما حواسم بود طوری بخوابم که جا برای علی هم زیر پتوی دونفره قدیمی خانهشان بماند. پتویی که فقط شبهای سردی که اینجا بودم از کمد بیرون میآمد. نگاه مشتاقم را به علی دوخته بودم که درحال کم کردن شعله بخاری اتاق بود. کارش که تمام شد ایستاد. پتوی خودش را از روی زمین برداشت و بهصورت عرضی طوری روی من و تخت انداخت که موقع خواب روی دو نفرمان را بپوشاند.
- خانمگل! امشب هوا سردتر شده باید دوتا پتو بندازیم.
دو پتویی را که رویم انداخته بود را با دست بالا بردم.
- علی! زودتر بیا.
علی چراغ را خاموش کرد و کنارم روی تخت آمد و همینطور که خودش را زیر پتوها جا میکرد گفت:
- شبت بخیر عزیزم!
رویم به طرف او بود.
- علی؟
همانطور که نگاهش به سقف بود گفت:
- جانم!
- میخوای بخوابی؟
به طرفم برگشت.
- نخوابیم؟
- علی؟ یه کوچولو... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- بازی؟
- نه بیشتر.
همانند من به پهلو چرخید. چشم در چشمم گفت:
- فقط بازی!
ناراحت شدم.
- نه علی، بابا نمیفهمه.
- خودمون که میفهمیم زیر قولمون زدیم.
درهم شدم و به روی کمر برگشتم. علی نیمخیز شد و سرش را با دستی که آرنجش را به بالش تکیه داده بود، نگه داشت.
- خانمگل؟ قهری؟
به طرف او برگشتم.
- تو منو واقعاً دوست داری؟
- این چه حرفیه میزنی؟
- فقط یه کار ازت خواستم، اگه منو دوست داری گوش بده.
باریکهای از سوز سرمای زمستانی از لای پنجره قدیمی اتاق علی که کاملاً چفت نمیشد، داخل میآمد و گرچه پرده ضخیم اتاق را کشیده بودم، اما هنوز سردم بود. روی تخت علی کنار دیوار جای همیشگی من برای خواب بود. پنجره از دو وجب بالاتر از تخت شروع میشد، اما دیوار زیر آن که با رنگ روغن سبز ملایمی رنگ شده بود سرمای پنجره را به من که به آن چسبیده بودم تا جا برای خوابیدن علی کنارم بماند، میرساند. همین سرما باعث شده بود پتو را تا روی گلویم بالا کشیده و با دستم زیر چانهام نگه دارم، اما حواسم بود طوری بخوابم که جا برای علی هم زیر پتوی دونفره قدیمی خانهشان بماند. پتویی که فقط شبهای سردی که اینجا بودم از کمد بیرون میآمد. نگاه مشتاقم را به علی دوخته بودم که درحال کم کردن شعله بخاری اتاق بود. کارش که تمام شد ایستاد. پتوی خودش را از روی زمین برداشت و بهصورت عرضی طوری روی من و تخت انداخت که موقع خواب روی دو نفرمان را بپوشاند.
- خانمگل! امشب هوا سردتر شده باید دوتا پتو بندازیم.
دو پتویی را که رویم انداخته بود را با دست بالا بردم.
- علی! زودتر بیا.
علی چراغ را خاموش کرد و کنارم روی تخت آمد و همینطور که خودش را زیر پتوها جا میکرد گفت:
- شبت بخیر عزیزم!
رویم به طرف او بود.
- علی؟
همانطور که نگاهش به سقف بود گفت:
- جانم!
- میخوای بخوابی؟
به طرفم برگشت.
- نخوابیم؟
- علی؟ یه کوچولو... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- بازی؟
- نه بیشتر.
همانند من به پهلو چرخید. چشم در چشمم گفت:
- فقط بازی!
ناراحت شدم.
- نه علی، بابا نمیفهمه.
- خودمون که میفهمیم زیر قولمون زدیم.
درهم شدم و به روی کمر برگشتم. علی نیمخیز شد و سرش را با دستی که آرنجش را به بالش تکیه داده بود، نگه داشت.
- خانمگل؟ قهری؟
به طرف او برگشتم.
- تو منو واقعاً دوست داری؟
- این چه حرفیه میزنی؟
- فقط یه کار ازت خواستم، اگه منو دوست داری گوش بده.
آخرین ویرایش: