جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,991 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
***
باریکه‌ای از سوز سرمای زمستانی از لای پنجره قدیمی اتاق علی که کاملاً چفت نمی‌شد، داخل می‌آمد و گرچه پرده ضخیم اتاق را کشیده بودم، اما هنوز سردم بود. روی تخت علی کنار دیوار جای همیشگی من برای خواب بود. پنجره از دو وجب بالاتر از تخت شروع میشد، اما دیوار زیر آن که با رنگ روغن سبز ملایمی رنگ شده بود سرمای پنجره را به من که به آن چسبیده بودم تا جا برای خوابیدن علی کنارم بماند، می‌رساند. همین سرما باعث شده بود پتو را تا روی گلویم بالا کشیده و با دستم زیر چانه‌ام نگه دارم، اما حواسم بود طوری بخوابم که جا برای علی هم زیر پتوی دونفره قدیمی خانه‌شان بماند. پتویی که فقط شب‌های سردی که این‌جا بودم از کمد بیرون می‌آمد. نگاه مشتاقم را به علی دوخته بودم که درحال کم کردن شعله بخاری اتاق بود. کارش که تمام شد ایستاد. پتوی خودش را از روی زمین برداشت و به‌صورت عرضی طوری روی من و تخت انداخت که موقع خواب روی دو نفرمان را بپوشاند.
- خانم‌گل! امشب هوا سردتر شده باید دوتا پتو بندازیم.
دو پتویی را که رویم انداخته بود را با دست بالا بردم.
- علی! زودتر بیا.
علی چراغ را خاموش کرد و کنارم روی تخت آمد و همین‌طور که خودش را زیر پتوها جا می‌کرد گفت:
- شبت بخیر عزیزم!
رویم به طرف او بود.
- علی؟
همان‌طور که نگاهش به سقف بود گفت:
- جانم!
- می‌خوای بخوابی؟
به طرفم برگشت.
- نخوابیم؟
- علی؟ یه کوچولو... .
نگذاشت حرفم تمام شود.
- بازی؟
- نه بیشتر.
همانند من به پهلو چرخید. چشم در چشمم گفت:
- فقط بازی!
ناراحت شدم.
- نه علی، بابا نمی‌فهمه.
- خودمون که می‌فهمیم زیر قولمون زدیم.
درهم شدم و به روی کمر برگشتم. علی نیم‌خیز شد و سرش را با دستی که آرنجش را به بالش تکیه داده بود، نگه داشت.
- خانم‌گل؟ قهری؟
به طرف او برگشتم.
- تو منو واقعاً دوست داری؟
- این چه حرفیه می‌زنی؟
- فقط یه کار ازت خواستم، اگه منو دوست داری گوش بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
کمی اخم کرد.
- به دوست داشتن من شک داری؟
- آره، گاهی وقت‌ها فکر می‌کنم اون‌قدر که من تو رو می‌خوام تو منو نمی‌خوای، مثل الان... من حاضرم اما تو میلی به من نداری.
با انگشتانش موهای روی صورتم را پشت گوشم برد.
- بازی رو‌ هستم تا به دوست داشتنم شک نکنی.
با لحن زاری گفتم:
- علی‌! جانِ من بذار... .
انگشتش را سریع به نشانه سکوت روی لبم گذاشت و با چشمان لرزان و لحن ملتمسی گفت:
- جانِ من نخواه.
از حرفش شوکه شدم. علی همیشه از قسم خوردن ابا داشت. هیچ‌گاه قسم نمی‌خورد و حالا قسم جانش را برای من می‌خورد تا چیزی را که بیشتر حق او بود تا من، از او‌ نخواهم. این حق طبیعی هر دوی ما بود که پدر به ناحق منعمان کرده بود. از خودم بدم آمد. با خودخواهیم عزیز دلم را اذیت کرده بودم و به‌خاطر خواسته خودم او را در مخمصه گذاشته بودم. منِ نفهم متوجه نبودم هرچه‌قدر من بخواهم او بیشتر از من می‌خواهد، اما در حصار قولش به پدر مانده و توان اعتراض ندارد. وجود من به اندازه کافی عذابش می‌داد، پس چرا زبان به دهان نمی‌گرفتم؟
- علی‌جان! منو ببخش! دیگه هیچ‌وقت چنین چیزی ازت نمی‌خوام.
نگاه پرمهرش برای من کافی بود. ولی او با نوازش انگشتش روی گونه‌ام دلم را گرم کرد.
- عمرِ علی! خودتو ناراحت نکن، من همین که دارمت برام کافیه، بالاخره فاصله‌ها از بین میره، صبر داشته باش.
- سردمه علی!
- برم بخاری رو بالا بکشم؟
- نه.
- پس چیکار کنم گرم شی؟
- تا خود صبح بغلم کن.
لبخند شیرینی زد.
- به روی چشم.
مرا در آغوش گرفت و من هم با تمام توان خودم را به آغوشش فشردم تا محرومیتم فراموشم شود. نفسم که به بدنش خورد گفتم:
_ شبت بخیر عزیزم!
پتو را تا نزدیک گوشم بالا کشید و انگشتانش را داخل موهایم فرو کرد.
- خوب بخوابی آرام جانم!
آن شب آخرین باری بود که خواسته دلم را پیش او به زبان آوردم. تنها به امید شبی که بالاخره یکی شویم دوری‌اش در نزدیکیم را تحمل می‌کردم، اما زبان به خواهش نمی‌گشودم تا آزارش ندهم و چشم انتظار روزی بودم که این فراق پایان یابد. انتظاری که هیچگاه سرانجامی نیافت. آیا هنوز امیدی برای من وجود داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا که ماشین را نگه داشت به خودم آمدم. اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود را با انگشت کوچکم گرفتم و سرم را به طرف رضا چرخاندم. رضا درحالی‌که در را باز می‌کرد گفت:
- میرم آبمیوه بخرم، چیز دیگه‌ای نمی‌خوای؟
- نه ممنون نمی‌خوام.
رضا را با چشم دنبال کردم تا مقابل دکه کوچکی که همراه دو دکه دیگر کنار جاده بوده و چند نفری جلویش ایستاده بود، قرار گرفت. من هم حوصله‌ام سر رفته بود پیاده شدم، تا مقابل ماشین رفته و به سپر ماشین تکیه دادم. از شهر خارج شده بودیم و دو طرف جاده نشان می‌داد آبادی خاصی تا مدتی بعد از این وجود نخواهد داشت و شاید به همین خاطر بود که چند سواری و وانت اطراف این سه دکه نگه داشته بودند تا مایحتاجشان را تهیه کنند. نگاهم با چرخیدن روی گوشه سپر ماشینم ایستاد و قفل خراشی شد که زیر چراغ افتاده بود و هرگز دست به اصلاح آن نزده بودم. با لبخند دستی به نوازش روی آن خراش کشیدم. یادگار تنها تصادف همه عمر این ماشین بود. همان تصادف روز اول دانشگاه، همانی که باعث دیر رفتنم شد و زندگیم را آن‌چنان تحت‌تأثیر قرار داد که موجب ورق خوردن‌های بعدیش گشت.
***
شهرزاد که پتو را از روی صورتم کشید از خواب پریدم.
- چه خبرته حیوان؟
- خرس قهوه‌ای! برای خواب زمستونی زوده، ایران‌جون می‌گفت هرچی صدات زده گفتی بذار بخوابم، روز اولی از کلاس جا میمونی‌ها.
دستم را بالا آوردم و با نگاهی نیمه باز نگاه ساعت مچی‌ام کردم.
- ابله! ساعت هفت ربع کمه تا هشت کلی مونده.
چشمانم را بستم و با دست دنبال پتو گشتم.
- من از ذوق روز اول از پنج صبح بیدارم، پاشو تنبل!
پتو را بالا کشیدم.
- بذار ربع ساعت بخوابم، هفت بلند میشم راه میفتیم، دانشگاه ته خیابون ارم هس، همین بغله، ده دقیقه‌ای با ماشین می‌رسونمت.
به پهلوی مخالف چرخیدم تا کمی بیشتر بخوابم. شهرزاد از پشت سر ضربه‌ای به سرم زد.
- خاک تو سرت! موندم با این هوش و‌ حواس چطور رتبه آوردی؟
عصبی شده و با اخم به طرفش برگشتم.
- چته وحشی؟ نمی‌ذاری بخوابم؟
- آخه احمق! بخش شیمی که ارم نیست، توی دانشکده علومه، اونم چهارراه ادبیات.
مثل برق سرم را از بالش جدا کرده و نیم‌خیز شدم.
- واقعاً؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
شهرزاد به طرف در برگشت.
- تا تو بخوای بلند شی و آماده بشی بیای دیر شده، من می‌رم تو هم خودتو برسون.
- چه عجله‌ای داری شهرزاد؟ صبر کن با ماشین بریم.
شهرزاد در آستانه در ایستاد.
- من اندازه تو خوش‌خیال نیستم.
او بیرون رفت. من هم سریع بلند شدم تا آماده شوم. لباس پوشیده باسرعت از پله‌ها پایین می‌رفتم که ایران با نان لقمه‌پیچ شده‌ای جلویم ایستاد.
- بخور ضعف نکنی.
با تشکر گرفته و به تندی خودم را به حیاط رسانده و سوار ماشین شدم. تا ریموت در را باز کند نگاهی به ساعت کردم و خیالم راحت شد. هفت و بیست دقیقه بود با همان ترافیک صبحگاهی هم بیست دقیقه بعد چهارراه ادبیات بودم. ماشین را از حیاط خارج کردم و طول کوچه را پیمودم، اما همین که داخل خیابان اصلی پیچیدم صدای تلپ و بعد پرتاب شدنم رو به جلو شوکه‌ام کرد. راننده سمند که پیاده شد تازه به خودم آمدم. راننده نگاهش به چراغ خورد شده ماشینش بود از پنجره سرم را بیرون دادم.
- ببخشید آقا! دیرم شده راه رو باز کنید برم.
راننده که مرد تقریباً میانسالی بود با حرفم عصبی برگشت ضربه‌ای روی کاپوت زد.
- کجا با این عجله؟ پیاده شو خانم! ببین چیکار کردی؟
مردک صدایش را برای من بالا می‌برد. پیاده شدم.
- چه خبرته آقا؟ میگم عجله داشتم ندیدمت، برو کنار کار دارم.
راننده اخم‌هایش درهم‌تر شد.
- فقط تو کار داری بقیه کار ندارن؟
- چیکار کنم؟ وقت ندارم بمونم، ماشینتو بکش کنار.
راننده سرخ شده فاصله میانمان را طی کرد، نزدیک شد و تقریباً داد زد
- معلومه باباجونت خیلی بهت رو داده، فکر‌ کردی کی هستی اُرد میدی؟ زدی ماشینو داغون کردی دو قرت و نیمت هم باقیه؟
من هم با فریاد جوابش را دادم:
- هی! سر من داد نزن، بگو خرج چراغت چند میشه کارت به کارت کنم تموم شه بری.
- پولتو به رخ من می‌کشی دختره لوس؟ وقتی به هر جوجه‌ای گواهینامه بدن همین میشه دیگه، من کنار نمی‌کشم تا افسر بیاد.
مرد بی‌توجه به طرف ماشینش رفت و به آن تکیه داد. صدای بوق ماشین‌های در ترافیک مانده که هر کدام هم چیزی می‌پراندند، دیر شدن کلاسم و کوتاه نیامدن راننده مرا به حد انفجار می‌رساند. نزدیکش رفتم و دستی عصبی تکان دادم.
- بکش کنار لگنتو راه بندون کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
راننده هم در جوابم دستش را تکان داد.
- چیه؟ فکر کردی ماشین گرون سوار میشی صاحب خیابون هم هستی؟ حتم دارم هنوز گواهینامه‌ات یه ساله‌اس، می‌مونیم افسر بیاد تا نشونت بدم چی به چیه؟
- بمون علف زیر پات سبز شه.
درحالی‌که گوشیم را از جیب درمی‌آوردم به طرف ماشینم برگشتم و «حالا می‌بینیم» راننده را بی‌جواب گذاشتم. ساعت هفت و نیم را رد کرده بود. به رضا زنگ زدم.
- الو‌ رضا؟ خونه‌ای هنوز؟
- آره طوری شده؟
- زود پاشو‌ بیا سر خیابون، من تصادف کردم.
- تصادف کردی؟ طوریت هم شده؟
- نه زود بیا که دیرم شده.
- باشه، باشه، اومدم.
گوشی را قطع کردم. مرد راننده از کنار ماشینش گفت:
- زنگ زدی دَدی جون بیاد؟
- به تو چه؟ گفتی میمونی افسر بیاد، خب بمون دیگه، واسه چی فضولی می‌کنی؟
راننده نگاهش را سرتاپایم گرداند.
- دختره ازخودراضی! فکر نکن کوتاه بیام،کاری می‌کنم گواهینامه‌ات باطل شه.
با تکان دادن دست به معنای «برو بابا» رو از او‌ برگرداندم. صدای بوق ماشین‌های گیر کرده در راه‌بندان یک لحظه قطع نمی‌شد. صدای اعتراض راننده‌ها، استرس دیر شدن کلاسم روز اول دانشگاه و بی‌ادبی مرد راننده کلافه‌ام کرده بود که صدای رضا را شنیدم.
- چی شده؟
به طرفش برگشتم و به ماشین اشاره کردم.
- می‌بینی که.
- حواست کجا بود دختر؟
کوله‌ام را از داخل ماشین برداشتم.
- رضا! ول کن این حرف‌ها رو.
کوله را روی شانه انداختم.
- چی رو ول کن؟ حیف این ماشین، نیومده دستت تصادفیش کردی، خب حواست رو بیشتر جمع کن...
بی‌توجه به سرزنش‌های رضا، از گوشه پایین مانتو تقریباً کوتاهم دستم را به جیب عقب شلوار جینم رساندم، کیف کوچک کارت‌هایم را بیرون کشیدم کارت دانشجوییم را خارج کرده و بقیه را به دست رضا دادم.
- راننده فرمول وان! این‌ها رو‌ بگیر همه مدارکم داخلشه، ولی یه کاری کن قبل این‌که افسر بیاد قضیه جمع بشه، هرچی می‌خواد بده بره باهم حساب می‌کنیم، من دیرم شده باید به کلاسم برسم.
رضا سر تکان داد.
- خیالت راحت، برو دانشگاه.
راننده که متوجه شده بود می‌خواهم بروم نزدیکمان شد.
- کجا درمیری خانم؟
به طرفش برگشتم و توپیدم.
- چته؟ قتل که نکردم، عجله دارم جای من برادرم هست.
بی‌توجه به او‌ برگشتم و‌ راه افتادم تا از راه‌بندان دور شده و تاکسی بگیرم. صدای عذرخواهی رضا از راننده را شنیدم و‌ حرصم بیشتر شد. گرچه سعی کردم با اولین تاکسی خودم را به دانشکده برسانم، اما بازهم بعد از شروع کلاس رسیدم. آن موقع نمی‌فهمیدم این دیر رسیدن از بازی‌های سرنوشت است تا درنهایت به تغییری اساسی در زندگیم منجر شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
***
- اگه دوست داری بشینی پشت فرمون، فقط بگو، ماشین خودته.
نگاهم را از خراش سپر‌ گرفتم و‌ سرم را بالا آوردم. رضا یک قوطی رانی هلو‌ را به طرفم گرفته بود. با لبخند رانی را گرفتم.
- نه حوصله رانندگی ندارم.
رضا کنارم به ماشین تکیه داد و درحالی‌که در رانی را باز می‌کرد گفت:
- غصه نخور خواهر من! علی برمی‌گرده.
خنکای بطری رانی زیر پوست دستم دویده بود و نگاهم را به مرد جوانی داده بودم که یک پاکت تنقلات را از شیشه ماشینش به دست همسر جوانش می‌داد.
- یعنی ممکنه علی دوباره پیشم برگرده؟
- چرا خودت رو‌ ناراحت کسی می‌کنی که دیگه تو رو نمی‌خواد؟
مرد جوان پشت فرمان پرایدش نشست و من نگاه از آن‌ها گرفته و به طرف رضا چرخیدم. نگاهش را به من دوخته بود.
- من می‌خوامش، علی همه زندگیمه.
تأسف را در نگاه رضا خواندم. برای فرار، نگاه گرفتم و دستم را داخل حلقه در بطری رانی کردم. صدای تپس باز شدنش که آمد، متوقف شدم و نگاهم از بطری جدا و روی زمین روبه‌رویم میخ شد.
- یعنی میشه علی رو دوباره برگردونم پیش خودم؟
- تو همیشه هر کاری خواستی، کردی.
از خیره شدن درآمدم. در بطری را کامل باز کردم و کمی خوردم. بطری را در دست نگه داشتم و به انتهای جاده‌ای که باید می‌رفتیم چشم دوختم.
- این‌بار خیلی سخته، شاید نزدیک به محال، ولی باید تلاشمو بکنم، اون‌بار علی اومد من رو راضی کرد، این‌بار من باید برم علی رو راضی کنم، کوتاه نمیام تا مال من بشه.
مصمم بطری را بالا آوردم و خوردم.
- آبجی؟
به طرف رضا برگشتم.
- چیه؟
انتهای رانی‌اش را خورد و قوطی خالی را در مشتش له کرد.
- خودت رو کوچیک نکن، وقتی برگشت ازش بخواه، قبول کرد چه بهتر، اگه نخواست دیگه پاپِی نشو، نذار علی تحقیرت کنه.
رضا به طرف سطل زباله فلزی که کمی آن طرف‌تر بود رفت و گفتم:
-می‌‌ارزه برای داشتنش هر کاری کنم.
رضا برگشت نگاه متأسفش را هنوز داشت.
- سارینا! تو کوه غرور بودی همیشه، چطور می‌ذاری علی تحقیرت کنه؟
- علی خیلی آقاست، من رو تحقیر نمی‌کنه، هرکاری کنه هر حرفی بزنه حقه، من به خاطر دل عاشقم می‌خوام پافشاری کنم، علی باشه دیگه بقیه‌اش مهم نیست.
رضا هیچ نگفت و دستانش را درون جیب‌های شلوارش فرو کرد و به دوردست خیره شد. ته رانی را هم خوردم. بطری را له کرده و از همان‌جا درون سطل فلزی پرت کردم. کمر از سپر ماشین کندم.
- آقارضا! زود سوارشو راه زیاد داریم.
به طرف ماشین رفتم و زودتر از او سوار شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
چند ثانیه بعد رضا هم سوار شد و ماشین را به حرکت درآورد، اما بیشتر از چند دقیقه نتوانست جلوی کنجکاوی‌اش را بگیرد.
- چه اتفاقی افتاده که میگی علی هرچی بگه حق داره؟
کمی در جواب دادن تعلل کردم و بعد گفتم:
- غرور‌ علی زخمی شده، بدجور‌ هم زخمی شده، من باید صبر داشته باشم تا بتونم ترمیمش کنم، شده سال‌ها صبر کنم، صبر می‌کنم تا بتونم تک‌تک زخم‌هاشو خوب کنم تا علی دوباره بتونه منو کنار خودش قبول کنه.
- شاید علی نخواد هیچ‌وقت کوتاه بیاد، می‌خوای عمرت رو تلف اون کنی؟
- عمرم تلف نمی‌شه، از این دنیا من فقط یه علی می‌خوام، علی هم فقط منو می‌خواد.
لحن رضا رنگ کلافگی گرفت.
- پس چرا رفت؟
آرام درحالی‌که نگاهم را به شیشه کنارم می‌دادم گفتم:
- یه چیزهایی شده که نمی‌تونم بگم.
- کاش می‌فهمیدم علی چی بهت گفته.
نگاهم را به حاشیه جاده دوخته بودم که یادم آمد مدت زیادی تا پایان عقدمان نمانده است. با حالت زاری نگاه از شیشه گرفتم و به طرف رضا برگشتم.
- آخ رضا آخ... توی همین تابستونی صیغه‌مون تموم میشه.
رضا که کمی از تغییر حالتم جا خورده بود با حالت تقریباً دستپاچه‌ای گفت:
- خب بشه؟
سری به تأسف تکان دادم.
- چرا از اولش ما عقد دائم نکردیم؟ بعد از تموم شدن مدت عقد‌ کارم برای برگردوندن علی سخت میشه، بعد از اون براش غریبه میشم و دیگه نمی‌تونم زیاد نزدیکش بشم... .
آهی کشیدم و آرام گفتم:
- چیکار باید بکنم؟
رضا گوشه چشمی به من انداخت و بعد به جاده توجه کرد. دنده را عوض کرد و گفت:
- تو یه بار جذبش کردی دوباره هم می‌تونی فقط امیدوارم اشتباه نکنی.
- رضا! می‌دونی مشکلم چیه؟ اینه که اون دفعه من اصلاً نخواستم جذبش کنم خودش اومد.
کمی لبم‌هایم را زیر دندان‌هایم گرفتم و بعد از کمی مکث گفتم:
- مهم نیست، فقط کافیه برگرده شیراز، اصلاً از اسارت که اومد هرجایی رفت ردشو می‌زنم دنبالش میرم، دیگه بی‌خبر ولش نمی‌کنم، کاری می‌کنم هر روز منو ببینه، چه توی شیراز بمونه چه هر جای دیگه بره من دست از سرش برنمی‌دارم، تا بالاخره کوتاه بیاد، آره، آخر هم نظرشو به خودم جلب می‌کنم، نمی‌ذارم جلوی خواست من مقاومت کنه، راحت‌تر از دفعه اول مال من میشه، چون این‌بار من هم می‌خوام بیاد طرفم، فقط کافیه هر روز و همیشه منو ببینه تا سدش بشکنه.
سرم را به نشانه تأیید تکان دادم.
- من علی رو دوباره تور می‌کنم، نمی‌ذارم بپره.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا چند دقیقه چیزی نگفت و بعد سکوت را شکست.
- هیچ‌وقت نفهمیدم چی شد علی رو انتخاب کردی؟
خنده کوتاهی کردم.
- چرا می‌پرسی؟
- آخه از تو و آقا با اون گاردهایی که نسبت به مذهبی‌ها داشتید انتخاب علی بعید بود، اوایل زیاد توی جریان نبودم فقط در همون حد می‌دونستم که یکی از همکلاسی‌هات خواستگارت شده و این‌که آقا رو به اجبار وادار کردی قبولش کنه، حتی توی جلسه خواستگاریت هم مأموریت داشتم و نبودم، اما بعد وقتی علی رو دیدم، باورم نشد پسری که به خاطرش با آقا قهر کردی اینه.
لبخندم محو نشد.
- چرا باورت نمی‌شد؟
- آخه باور کردنی نبود علی با این هوا ریش انتخاب تو باشه.
خندیدم و نگاهم را به دست رضا دوختم که اندازه ریش علی را به صورت اغراق‌آمیز نشان می‌داد.
- باور کن از آدمی که همیشه پشت سر اون‌هایی که ریش داشتن بد می‌گفت، انتخاب علی عجیب بود.
حرفی برای گفتن نداشتم. حق با او بود. فقط سری به نشانه تأیید تکان دادم.
- اوایل جوونی تا مدت‌ها از ترس حرف‌های تو جرئت نمی‌کردم ریش بذارم.
لبخند تلخی روی لبم آمد.
- یادته وقتی شروع به گذاشتن ریش کردی چقدر مسخره‌ات کردم؟
رضا سرش را تکان داد.
- بله، کاملاً یادمه، روم اسم هم گذاشته بودی، یه چی می‌گفتی؟... آها!... رضا ریشمالو.
نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنم.
- وای رضاجان! من رو ببخش بچه بودم، احمق بودم نفهمیدم... ولی تو هم کم نمی‌آوردی بهم می‌گفتی ساری فضول.
رضا در جواب فقط لبخند زد و نگاه از جاده نگرفت.
- ببخش داداشی! خیلی ناراحت می‌شدی؟
- ناراحت که می‌شدم، ولی هیچ‌وقت ازت به دل نگرفتم، اخلاقت همین بود.
از یادآوری حماقت‌های گذشته‌ام و حرف‌هایی که برای تمسخر رضا به‌خاطر دینداریش به کار می‌بردم. شرمنده شدم و آرام گفتم:
- اون وقت‌ها خیلی ابله بودم منو ببخش.
- این حرف‌ها رو نزدم ناراحت بشی، بین همه خواهر و برادرها این جور چیزها عادیه، بیشتر نظرم روی عجیب بودن انتخاب علی بود.
لبخندی زدم.
- فکر کنم همون روزها که مسخره‌ات می‌کردم نفرینم کردی که بعدها دچار عشق علی شدم یکی از تو مذهبی‌تر و ریشوتر.
رضا خنده کوتاهی کرد.
- حالا نمی‌دونم نفرین خوبی بوده یا نه؟
- عالی داداش! عالی... بهترین نفرینی که میشه کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
بعد از کمی مکث که میان دو نفرمان برقرار شد رضا پرسید:
- چی شد که نظرت راجع به مذهبی‌ها عوض شد و علی رو برای زندگی انتخاب کردی؟
نفس عمیقی کشیدم.
- علی عوضم کرد، از همون روز اولی که توی دانشگاه دیدمش ازش بدم اومد این‌قدر که دشمنش شدم، همَش می‌خواستم روشو کم کنم، بعداً که فهمیدم بهتر از منه حسادت هم قاطی دشمنیم شد، از بس یادگیری و بازدهی‌ و اصلاً همه‌چیش از من بهتر بود، این‌قدر خوب بود که طرف مشورت دانشجوها میشد و اساتید هم ازش استفاده می‌کردن، کم‌کم قابلیت‌هاش باعث شد برام قابل احترام بشه، اما باز هم روی اعصابم بود، خیلی‌خیلی از هر نظر مثبت بود و همین خصوصیت حرص منو در میاورد، اما همزمان دلم هم براش می‌سوخت، می‌گفتم حیف این همه استعداد که اسیر تفکرات پوچ و عقب‌مونده‌اس، می‌گفتم چرا نمی‌فهمه اسلام جایی در دنیای مدرن نداره، چرا با این همه فهم و درک نمی‌فهمه باید دست از اسلام و عرب‌پرستی بکشه، می‌گفتم متحجریه که تا زمانی که دست از مذهبی‌بازی نکشه نمی‌تونه از علمش بهره ببره، می‌گفتم حیف این همه استعداد که تو سایه اعتقادات ابلهانه باید سوخت بشه.
نفس گرفتم و ادامه دادم:
- روزهای آخر کارشناسی واسطه فرستاد که می‌خواد باهام حرف بزنه، واقعاً از تعجب داشت شاخم میزد بیرون، ندیده بودم هرگز با دختری هم‌کلام بشه، بعد می‌خواست با من درمورد ازدواج حرف بزنه، من هرگز قصد ازدواج نداشتم و می‌دونستم اگر هم زمانی بخوام ازدواج کنم قطعاً انتخابم این آدم نیست، اما از کنجکاوی رفتم دیدنش، بعد از صحبت باهاش تصمیم گرفتم به خیال خودم اونو از سیاهچال تفکرات پوچ اسلام‌گرایی دربیارم، اما درنهایت نه تنها اون آزاد نشد، بلکه خودم هم اسیرش شدم.
لبخندی روی لبم آمد.
- اسیر متانتش، ادبش، قدرت کلامش... به خودم که اومدم دیدم من برای ادامه زندگی فقط همین آدم رو می‌خوام، عاشق حرف زدن باهاش شده بودم، تنها لذتم این بود که اون حرف بزنه و من فقط گوش بدم و محو خودش و کلامش بشم.
با لبخند شیرینی سکوت کردم و به جاده روبه‌رو خیره شدم، اما در خاطرات علی غرق بودم.
- پشیمون نشدی از انتخابت؟
همان‌طور که نگاهم به جاده بود گفتم:
- نه، اصلاً!
- فکر کن آبجی! علیِ الان همون کسی هست که سه سال پیش بهش جواب مثبت دادی؟
به طرف رضا برگشتم.
- اگه می‌خوای منو از موندن پای علی پشیمون کنی بهت بگم کور خوندی، من دست از علی نمی‌کشم.
رضا سری از تأسف تکان داد.
- چرا به آدمی چسبیدی که تو رو نمی‌خواد؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
اشک در چشمانم دوید و نگاه به جاده دوختم.
- وقتی سر سفره عقد بهش بله دادم، اصلاً انتظار زندگی عاشقانه یا حتی رفتار صمیمانه ازش نداشتم می‌گفتم آدمی نیست که عاشقی بلد باشه، اما به جاش احترام سرش میشه، همین احترام و ادب زیادش برای زندگی کافیه، اما بعد آدمی رو دیدم که از هر عاشقی، عاشق‌تر با من رفتار کرد، من علی‌ای رو دیدم که هیچ‌کَس ندید و نشناخت.
اشک سمجی از گوشه چشمم پایین غلتید.
- این سه سال بهترین سال‌های عمر من بود، علی این‌قدر احساس وارد زندگی من کرد که وقتی به خودم اومدم دیدم من بی علی نمی‌تونم، به همین خاطر با رفتنش رگمو زدم، حتی وقتی زنده موندم و قصد کردم ازش متنفر باشم نتونستم و افتادم دنبالش، وقتی دیدم گم شده و خبری ازش نیست، نگرانش شدم، این‌قدر که خواستم خودشو نذر سالم بودنش کنم و گفتم:«خدایا سالم که برگشت ازش دور میشم» اما هرگز نتونستم پای نذرم بمونم، من بی علی نمی‌تونم ادامه بدم، الان که دیدمش بدترم شدم، آتیش دلم از دوریش گر گرفته، من دیگه تحمل دوری‌شو ندارم، حتی اگه اون علی سابق نشه، حتی اگه اون عشق سابق رو نداشته باشه، حتی اگه دیگه به روم لبخند نزنه، حتی اگه بهم محل نده، مهم نیست، من باید داشته باشمش.
رضا عصبی شد و با لحن تندی گفت:
- حتی اگه ازت متنفر باشه و اذیتت کنه باز هم می‌خوای پاش بمونی؟
با دو دست اشک‌هایم را پاک کردم.
- اذیت کردن توی مرام علی نیست، ولی من واقعاً هیچی ازش نمی‌خوام، فقط خودش باشه کافیه، فقط باشه.
رضا سکوت کرد و هیچ نگفت. ابروهای درهمش می‌گفت چقدر از حرف‌هایم عصبی شده، بالبخند رو به او گفتم:
- نگران من نباش داداش! علی خیلی آقاست‌، هیچ‌وقت کسی رو اذیت نمی‌کنه، من که دیگه یه زمانی عشقش بودم و می‌دونم هنوز هم دوستم داره.
رضا نفسش را بیرون داد.
- چهارسال پیش یکی می‌گفت منطقی‌ترین آدمی که می‌شناسی یه روز این‌طوری مجنون میشه باور نمی‌کردم، سارینا! اون روزها عقل تنها رکن زندگی تو بود، اما الان عقلت رو کامل تعطیل کردی.
- زندگی با عقل چی نصیبم کرد؟ هیچی! از این به بعد می‌خوام با قلبم زندگی کنم.
- من می‌ترسم سارینا! می‌ترسم زمانی پشیمون بشی که دیگه فایده‌ای نداره.
- پشیمون نمی‌شم، علی که باشه دیگه هیچی مهم نیست.
- خواهرم! مواظب قلبت باش.
- چرا حال منو نمی‌فهمی؟ مگه خودت مریم رو نمی‌خوای؟
- مسئله من با تو‌ فرق داره، من مریم رو می‌خوام مریم هم منو می‌خواد، مریم دخترعموی منه، یه عمره که می‌شناسمش، همه زیر و بم رفتارش رو از برم؛ اما تو علی رو فقط چندساله می‌شناسی بدتر از اونم اینه که اون تو رو نمی‌خواد.
- رضا! تو خیلی بدبینی، من علی رو می‌شناسم، خیلی خوب هم می‌شناسم.
رضا زیر لب «خدا کنه»ای گفت و دستانش را روی فرمان سفت کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین