جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 47,991 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
دقایقی بعد برای این‌که رضا را از حالت گرفته بیرون بیاورم گفتم:
- داداشی! من و علی رو‌ ول کن از زندگی خودت بگو.
رضا نگاهی کرد و لبخند زد.
- چی بگم؟
- از انتخابت راضی هستی؟
- آره شکرخدا.
- مریم چطوره؟
- خوبه، سلام داره.
با قیافه‌ای بی‌حس به طرفش برگشتم.
- حالشو که نپرسیدم، منظورم اینه باب میلت هست؟
رضا خنده کوتاهی کرد.
- مریم دختر خوبیه، همیشه هم احوال تو رو می‌پرسه.
لبخندی ضمیمه لب‌هایم کردم.
- ایشالله بعد کنکور عروسی افتادیم دیگه؟
- هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم، فکر‌ کنم فقط عقد کنیم عروسی رو بذاریم برای بعد.
لبخند عمیق‌تری زدم.
- خیلی خوشحالم برات داداشی! داری سر و سامون می‌گیری، برای من هم دعا کن.
- من همیشه برات دعا می‌کنم، اینو مطمئن باش.
برای این‌که دوباره فضا به طرف من و‌ غم‌هایم نچرخد گفتم:
- پس هر وقت رسیدیم در اولین فرصت باید بریم دفترخونه اینو بزنم به نامت.
رضا لحظه‌ای نگاهش را به دستم که روی داشبورد زدم و دوخت.
- برای چی اینو بزنی به نامم.
- برای این‌که عروسی پیش رو داری، خرجت زیاد میشه، علاوه بر خرج جشن حواشیش زیاده، طلا باید بخری، کادو باید بدی، کلی خرج‌های دیگه داری، تازه ماشین هم باید بخری.
دوباره دستم را روی داشبورد کشیدم.
- اینو بفروش و خرج زندگیت کن.
کمی اخم در چهره‌اش آمد.
- این حرف‌ها رو بس کن سارینا! من هرچی کردم برای خواهرم کردم، پس نمی‌گیرم، لازم نیست ماشینت رو بفروشی.
من هم جدی‌تر شدم.
- لازمه، وقتی خواهر بزرگت یه حرف می‌زنه گوش کن، من بهت بدهکارم باید بدهیم رو صاف کنم، حوصله سر و کله زدن با خریدارها رو‌ ندارم، می‌زنم به نام تو، تو هم حرف گوش میدی میری می‌فروشیش، طلبت رو برمی‌داری بقیه‌اش رو‌ پس میدی... همین و تمام.
- اولاً اونی که بزرگتره منم، دوماً من خوب می‌دونم تو چقدر این ماشین رو دوست داری، حتی می‌دونم الان توی رودربایستی گیر کردی که من پشت فرمونش نشستم و چیزی نمیگی وگرنه چندان رضایتی هم نداری، پس از من نخواه بفروشمش چون نمی‌تونم.
از حالت جدی درآمدم و لبخند زدم.
- اولاً شناسنامه بیاریم معلوم میشه کی چهارماه بزرگتره، دوماً من که یه دختر لوس نیستم که همه زندگیم ماشینم باشه، من هرچه قدر هم این عروسک رو دوست داشته باشم، تو رو بیشتر دوست دارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
دستی به نوازش روی داشبورد کشیدم و ادامه دادم:
- باید ازش دل بکنم چون به پولش بیشتر از خودش احتیاج دارم.
- نگران من نباش! حالا تا مریم کنکور بده و تا ما دست و پامونو جمع کنیم برای عقد، کلی وقت می‌گذره، بعد هم به عمو میگم فقط عقد محضری بکنیم، بعدش میفتم دنبال وام ازدواج، وام رو که گرفتیم بقیه کارها رو راست و ریس می‌کنم.
- نه خیر داداش! فکر کردی می‌تونی با پنج تومن وام عروسی بگیری؟
- قرار نیست یه عروسی مجلل بگیرم که.
- اصلاً حرفشو نزن، تو همه پس‌انداز و سرمایه زندگیت رو ریختی پای من، امکان نداره بذارم به خاطر من زندگیت خراب بشه.
- زندگیم خراب نمی‌شه، اما فکر کردی اگه ماشینت رو‌ بفروشی به آقا چی باید بگی؟ آقا نمیگه پول لازم‌ داشتی خودم بهت می‌دادم چرا ماشینو‌ فروختی؟
- حق با توئه، لب تر کنم بابا حسابمو پر کرده، شاید هم نپرسه این همه پولو برای چی می‌خوام، اما من دیگه نمی‌خوام بابا بهم پول بده می‌خوام از بابا مستقل شم.
رضا عصبی شد.
- باز گفت می‌خوام مستقل شم... دختر! آقا هرچی داره مال توئه، از تو هم که هیچ‌وقت دریغ نکرده، چرا می‌خوای ناراحتش کنی؟
من هم کمی تند شدم.
- رضا! اگه نمی‌خوای کمکم کنی ماشینو بفروشم ایرادی نداره، خودم‌ می‌فروشمش، فوقش چون معامله بلد نیستم، سرم کلاه میره دیگه بدتر از این نیست که... ولی بدون هرچی بشه من از بابا مستقل میشم.
رضا کلافه نفسش را بیرون داد.
- باشه دختر! باشه، تو که حرف گوش نمیدی، خودم‌ ماشینتو می‌فروشم.
- پس بدهیت رو‌ هم برمی‌داری.
- چشم برمی‌دارم با بقیه‌اش هم برات ماشین می‌خرم، فقط می‌دونم آقا بدجور از دوتامون دلخور میشه.
صدایم‌ را آرام کردم.
- بقیه پولو بده دلار بخر بذارم سر جاش.
بعد از کمی مکث رضا گفت:
- کارت بانکی و‌ کلید صندوقت توی داشبورده.
- اِ... آوردیشون؟
- این‌قدر‌ عجله داشتم که وقتی همه پول جور شد فقط رفتم‌ خونه خودم آماده شدم و تلفنی از آقا اجازه برداشتن ماشینت رو گرفتم، وقتی هم رفتم خونه فقط سوییچت رو برداشتم، یادم رفت اون‌ها رو بذارم سرجاش، بعدشم که دیگه راه افتادم طرف تو.
نفسم را بیرون دادم. به طرف رضا برگشتم و لبخندی زدم.
- خیلی خوشحالم که تو هستی.
رضا فقط نگاه کوتاهی به من کرد در جوابم لبخند زد و دوباره به طرف جاده برگشت. من هم درست نشستم و‌ چشم به جاده دوختم.
- من که هیچ‌وقت از ازدواج بابا و ایران‌جون پشیمون نشدم ولی تو فکر‌ کنم پشیمون شدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
با پایان حرفم سرم را به طرف رضا برگرداندم. رضا با اخم سوالی به طرفم برگشت.
- من؟ نه...چرا فکر می‌کنی پشیمون شدم؟
- هیچ‌وقت نشدی؟ حتی همون‌موقعی که از خونه رفتی؟
- اون رفتن تقصیر خودم‌ بود، خودم‌ حدم رو‌ نشناختم، سال‌ها زندگی کردن توی یه خونه باعث شده بود فراموش کنم من و تو... .
با کمی مکث غمگین‌تر گفت:
- برادر و خواهر نیستیم.
نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد.
- تقصیر خودم بود که حرمت بین من و‌ آقا شکسته شد.
اخم کردم.
- تو‌ تقصیری نداشتی، تقصیرکار‌ ماجرا من بودم، من بودم که عین آدم رفتار نکردم و شوخی راه انداختم.
سرم را به طرفین تکان دادم.
- هرگز فکر نمی‌کردم بابا این‌طور حساسیتی داشته باشه، اصلاً نفهمیدم چرا یه دفعه این‌قدر حساس شد.
البته کسی در همان زمان در ته مغزم‌ فریاد کشید که بابا فقط با وجود رضا مشکل داشت، اما‌ سعی کردم‌ به آن بی‌توجه باشم. رضا گفت:
- هرچی باشه آقا پدرته، روی تو غیرت داره... .
میان حرفش پریدم.
- نه رضا! ما‌ کاری نکردیم که به غیرتش بر بخوره، ایران‌جون از همون اول ما دوتا رو‌ وادار به رعایت کردن حریم‌ها کرد، اون حواسش به ما بود، از همون‌موقع که اتاقم رو‌ آورد طبقه بالا، همون موقع‌هایی که به من تاکید می‌کرد جلوی‌ تو درست لباس بپوشم گرچه اوایل افتادم‌ رو‌ دنده لج، اما این‌قدر پافشاری کرد تا من هم برخلاف عقایدی که داشتم برای راحتی تو رعایت کردم و‌ درست لباس پوشیدم، من و تو از همون اول یاد گرفتیم چطور زندگی کنیم تا خواهر و برادریمون بهم‌ نخوره، یادته بابا به‌خاطر همین سختگیری‌های مامان چقدر اخم و تخم می‌کرد که چرا سارینا رو محدود می‌کنی؟ اما مامان از موضعش کوتاه نمی‌اومد، حاضر بود تو رو اذیت کنه نذاره توی خونه بمونی یا توی اتاقت نگهت داره فقط برای این‌که نگاهت به‌ من بی‌مغز نخوره، چرا اون روزها بابا غیرتش گل‌ نمی‌کرد یه تذکر‌ بهم بده که با تاپ شلوارک نگردم تو خونه؟
رضا لبخندی زد.
- حالا چی شد که دست از لجبازی برداشتی؟
بعد از کمی سکوت گفتم:
- خب چون بالاخره عاقل شدم، رضا! اون روزها هرچه هم باهات لج داشتم، اما‌ بازهم تو و ایران رو‌ دوست داشتم، وقتی دیدم به‌خاطر لباس پوشیدن من هم بین بابا و ایران داره شکرآب میشه و‌ هم تو اذیت میشی فهمیدم بچه‌بازی دیگه بسه و دست از تاپ و‌ شلوارک برداشتم.
نفس عمیقی کشیدم.
- من و تو سال‌ها تو‌ی خونه با رعایت حریم‌هامون به عنوان خواهر و برادر زندگی کردیم، باهم همیشه شوخی داشتیم، اما نه در اون حدی که لطمه‌ای به این حریم بینمون بخوره، بابا الکی‌ رو‌ی ما‌ حساس شد.
رضا خندید و‌ گفت:
- یعنی میگی من این‌قدر خوشبخت بودم که تو به‌خاطر راحتی من درست لباس پوشیدی؟ من که فکر‌ می‌کردم فقط به‌خاطر سختگیری‌های مامان مجبور‌ شدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
لبخندی در جواب رضا زدم.
- نخیر آقا! مثل این‌که منو هنوز نشناختی، هیچ کَس نمی‌تونه سارینا رو‌ مجبور‌ به کاری کنه، ما داداشمون رو خیلی دوست داریم، برای خاطرش همه کار می‌کنیم.
- پس خوش به حال من!
فقط با لبخند به او‌ خیره شدم. رضا با لحن آرامی ادامه داد.
- داداشی رو ببخش که به‌خاطرش این همه سال اذیت شدی.
کمی اخم کردم.
- این چه حرفیه؟ تو بیشتر به‌خاطر من اذیت شدی تو باید آبجی لجبازت رو‌ ببخشی.
- یادمه چند بار همون موقع‌ها شاهد بودم که آقا به مادر اعتراض می‌کرد چرا سارینا رو محدود می‌کنی؟ بذار هرجور دلش می‌خواد و راحته لباس بپوشه، اما مادر کوتاه نمی اومد و‌ می‌گفت، سارینا باید این چیزها رو از همین حالا یاد بگیره.
به حرف‌هایش که لحن گرفته‌ای داشت فقط گوش می‌کردم.
- دوازده سیزده سالم‌ بود، چیزی نمی‌فهمیدم، فکر‌ می‌کردم آقا به همین خاطر از من خوشش نمیاد، چون مزاحم زندگی دخترشم، اما دو سه سال گذشت تا فهمیدم آقا کلاً اخلاقش همینه.
متعجب و نگران از احساسی که با لجبازی خودم در گذشته به رضا داده بودم به طرفش برگشتم.
- رضا؟
رضا تمام توجه‌اش به جاده بود، اما غم صورتش را به وضوح می‌دیدم. دلش می‌خواست حرف بزند.
- هیچ‌وقت رابطه من و‌ آقا گرم نشد، همیشه رسمی موند، نمیگم آقا برای من کم گذاشت نه، خدا شاهده هیچ‌وقت از هیچی برای من کم نگذاشت، هر کاری برای تو کرد برای من هم کرد، از پول توجیبی بگیر تا بقیه امکانات، هیچ تبعیضی بین ما دوتا نذاشت، اما خب طول کشید تا بفهمم نابه‌جاست که از آقا توقع صمیمیت داشته باشم، بالاخره ناپدری بود.
- این چه حرفیه رضا؟ پس چرا من با ایران‌جون که نامادری بود صمیمی شدم؟
- خب چون شما زنید، زن‌ها کلاً با هم صمیمی‌اند فرقی نمی‌کنه آشنا باشن یا غریبه، ولی برای مردها فرق می‌کنه.
- اصلاً توجیح خوبی نیست.
از سکوتی که رضا کرد فهمیدم تمایلی به ادامه بحث ندارد. حق داشت. پدر یک‌بار هم او را پسرم‌ صدا نکرد. من ایران را به جای ژاله در قلبم نشاندم، بالاخره او را مادر صدا کردم و نیازم به مادر داشتن را رفع کردم، اما رضا هرگز کسی را به‌عنوان پدر صدا نزد و‌ می‌دانم زخم این کمبود روی روحش هنوز هست. زمانی که پدر خودش را از دست داد کوچک‌تر از آنی بوده که بفهمد پدر یعنی‌ چه؟ و بعدها هم که فهمیده پدر چیست حفره‌ای از نبودنش در دلش شکل گرفته، حفره‌ای نظیر آن‌چه از نبود ژاله در قلب من هم بود. خوب درد رضا را درک می‌کردم و‌ در مقابلش عذاب وجدان داشتم. من دردم را با ایران مادر او‌ رفع کردم، اما او نتوانست دردش را با پدر من درمان کند، پدر نخواست که پدرش باشد. او بود که همیشه خودش را دور از رضا نگه داشت. او‌ محبت پدرانه از پدرم نگرفت. زخم بی‌پدری رضا هرگز درمان نشد، چرا که پدر مرهمی نشد برای او. برای رضا پدر فقط آقا بود و برای پدر، رضا فقط پسر ایران. درحالی‌که همزمان بین من و ایران هیچ‌ حایلی وجود نداشت. او مادرم بود و‌ من دخترش. میان من و رضا سکوتی سنگین برقرار شد. نمی‌دانستم رضا به چه فکر‌ می‌کند؟ اما من به این فکر می‌کردم که چقدر میان پدر و ایران فرق وجود دارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
مدتی طولانی سکوت میانمان برقرار شد. سکوتی عذاب‌آور. من برادرم را می‌خواستم نه این رضای به غم نشسته را. به طرف او که غرق در رانندگی بود برگشتم.
- اگه یه نفر توی دنیا باشه که هیچ‌وقت نتونم ازش طلب بخشش کنم تویی.
یک لحظه به طرفم برگشت.
- طلب بخشش؟ برای چی؟
- برای جبران همه دردسرها و عذاب‌ها و مشکلاتی که به‌خاطر من داشتی؟
- چرا مزخرف میگی؟ کدوم دردسر و عذاب؟
- بچه نیستم، می‌فهمم، اون‌قدر که تو برادر بودی برام من خواهر نبودم برات، دلیل حال بد الانت هم منم، منو ببخش!
رضا لبخندی روی لبش آورد.
- حال من هیچم بد نیست، توپ توپم، نگران من نباش.
لحن رضا مثل همیشه شده بود. شاید می‌خواست تظاهر به خوب بودن کند، اما همین هم برایم کافی بود. من همین رضای خوش‌حال را می‌خواستم حتی اگر دست به پنهان کردن غمش می‌زد.
- رضا می‌دونی من چقدر خوشحالم که برادر دارم؟
رضا دوباره به طرفم‌ برگشت و لبخند عمیق‌تری زد و به طرف جاده برگشت.
- یادته روز اول‌ چی بهم گفتی؟
ابروهایم را سوالی درهم جمع کردم.
- کدوم روز؟
- همون روزی که با آقا اومده بودید خونه آقابزرگ برای خواستگاری از مادر و بعد بزرگ‌ترها به هوای این‌که بچه‌ایم‌ ما رو‌ فرستادن توی‌ حیاط تا جوجه‌ها رو ببینیم.
خوب به‌خاطر داشتم. به خانه پدرشوهر ایران رفته بودیم و خانواده آقابزرگ رضا، به همراه دایی ایران به عنوان بزرگ‌ترهای ایران دورتادور سالن در یک طرف نشسته و در طرف دیگر فقط من و پدر بودیم‌. حتی عمه‌فتانه هم وقتی فهمیده بود انتخاب پدر کیست به نشانه اعتراض به وضع زندگی و بیوه بودن ایران حاضر به همراهی پدر نشده بود. اما مرا هم به همراه رضا به‌خاطر بچه بودن، برای یافتن نخودسیاه به حیاط فرستادن تا خود حرف‌های مهمشان را بزنند و پدر به تنهایی در آن جلسه خواستگاری به رضایت گرفتن از خانواده مقابلش تلاش کند. سری تکان دادم.
- آها... آره یادمه، رفتیم توی حیاط و بهت گفتم دلم می‌خواد مامانت با بابای من عروسی کنه.
رضا سری به نشانه تایید تکان داد.
- بعدش هم یادته چی گفتی؟
کمی فکر کردم.
- نه دیگه چیزی یادم نمیاد.
رضا با همان لبخندی که به لب‌هایش سنجاق کرده بود گفت:
- من گفتم اگه اون‌ها عروسی کنن من و تو خواهر و برادر می‌شیم، بعد تو چی گفتی؟
با این حرف به طرف من برگشت و سرش را سوالی تکان داد.
- رضا واقعاً یادم‌ نمیاد چی گفتم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا که دوباره حواسش را به رانندگی داده بود گفت:
- گفتی من برادر لازم ندارم، فقط می‌خوام بابام زن بگیره، چون عمه‌فتانه گفته اگه بابا زن بگیره حالش خوب میشه.
خنده بلندی کردم.
- وای چه آدم ضایعی بودم من.
رضا آرام خندید.
- تو برادر لازم نداشتی نه؟
خنده‌ام را جمع کردم.
- شرمنده رضاجان! من زیاد اشتباه کردم، خصوصاً زمان بچگی، شما منت بذار منو ببخش.
رضا با لحنی که به شوخی مجبور بودن را نشان می‌داد گفت:
- دیگه چی کار کنم؟ به عنوان خان‌داداش مجبورم عذرخواهیت رو بپذیرم.
- اوه خان‌داداش! واقعاً منو با بخشش خودتون مفتخر کردید.
- پس با این افتخار که جناب ملوکانه‌‌ی ما عذر شما را پذیرفت خوش باشید.
نگاهم را به جاده روبه‌رو دوختم.
- من از خیلی وقت پیش فهمیدم که چقدر برادر لازم‌ داشتم، از همون بچگی‌ که باهم فوتبال بازی می‌کردیم.
- هنوز یادته؟ خیلی وقته گذشته.
- مگه میشه یادم بره، من و شهرزاد یه تیم بودیم و تو یه تیم.
- چمن‌های پشت شمشادها رو خودمون کوبیدیم.
- فقط حیف که مریضی من فوتبال رو هم تعطیل کرد.
- ولی آقا به جاش برامون فوتبال دستی خرید.
با ذوق به طرف رضا برگشتم.
- باید هنوز توی زیرزمین باشه، برگشتیم بیا دوباره راهش بندازیم.
- اگه سالم باشه حتماً.
- سالم هم نبود درستش کن.
- دختر! تو چرا هیچ‌وقت بازی دخترونه دوست نداشتی؟
- خب هیجان بازی پسرونه بیشتر بود بازی های دخترونه لوس بودن.
- می‌دونی سارینا تو قرار بوده پسر بشی اما لحظه آخر خدا نظرش عوض شده تو رو‌ به‌خاطر تنوع دختر خلق کرده.
من اما غرق خاطرات بودم.
- یادته چقدر برای توت خوردن رفتیم بالای درخت؟ برگشتیم یه روز بریم سراغ توت‌ها دیگه رسیدن.
- نترس! یه چند روز دیگه مثل هر سال مامان برای چیدن توت‌ها ردیفمون می‌کنه، ملافه پهن می‌کنه و من و تو هم باید با اون میوه‌کن‌ها شاخه رو تکون بدیم بریزن.
- ولی توت خوردن روی درخت بیشتر حال می‌داد.
- تنبیه‌های بعدش هم حال می‌داد.
به آرامی گفتم:
- چقدر زود گذشت.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا در جوابم «اوهمی» گفت. نفسم را آه مانند بیرون دادم.
- مریضی من همه خوشی‌ها رو تموم کرد، وقتی مامان و بابا فهمیدن نارسایی کلیه دارم دیگه نه تنها شیطنت‌هامون رو قدغن کردن، بلکه مانع باهم بودن‌مون هم شدن، برای این‌که خونه نباشی تو رو‌ فرستادن باشگاه، بقیه وقت‌ها هم باید می‌رفتی با بچه های کوچه بازی کنی، منو هم فرستادن کلاس زبان و بقیه اوقات هم باید خونه می‌موندم.
- اون‌ها نگرانت بودن نمی‌خواستن به خاطر شیطنت‌هامون حالت بدتر بشه.
نگاهم را به انگشتانم دادم و گفتم:
- می‌دونم، سرنوشت من تنهایی بود، همین تنهایی منو کشوند طرف درس و کتاب.
- زندگی که همیشه روی یه پاشنه نمی‌چرخه.
سرم را بالا آوردم.
- علی میگه خدا خیلی مهربونه، اگه به‌خاطر حکمت با گرفتاری یه چیزهایی رو‌ از بنده بگیره، اما به‌خاطر مهر از دل همون گرفتاری چیزهای دیگه‌ای رو‌ به آدم میده.
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.
- اون مریضی برای من همین‌طور بود، خیلی چیزها رو ازم گرفت، اما خیلی چیزها رو هم بهم داد.
سکوت کردم و‌ در دل گفتم:«باعث شد ارزشمندترین آدم زندگیم منو انتخاب کنه»
صورتم را به طرف پنجره کنار دستم چرخاندم تا رضا اشک‌هایم را نبیند. بعد از مدتی رضا گفت:
- غصه روزهای گذشته رو نخور هرچی بوده گذشته.
نفس عمیقی کشیدم و اشک‌هایم را پاک کردم و رو به رضا کردم.
- یادته دفعه اولی که بیمارستان بستری شدم اون عروسک‌ زشت موفرفری رو برام هدیه آوردی؟
رضا خندید.
- آره ولی زشت نبود.
- چرا زشت بود... موفرفری سیاه.
رضا نگاه از جاده نگرفت.
- بانمک بود.
- چی شد که برام عروسک گرفتی؟ تو که می‌دونستی من از عروسک خوشم نمیاد.
رضا دنده را عوض کرد و گفت:
- وقتی بستری شدی هممون بیمارستان بودیم، پرستار گفت فقط یه نفر باید بمونه، قرار شد مادر پیشت بمونه اما من گفتم من می‌خوام پیش آبجیم بمونم کوتاه هم نمی‌اومدم، پرستار گفت:«نمی‌شه تو بمونی» گفتم:«من نباشم آبجیم نمی‌خوابه» چاخان می‌گفتم فقط می‌خواستم پیشت بمونم، اما پرستاره گفت:«برو عروسک‌ خواهرتو‌ بیار تا بغلش کنه و بخوابه» بعد هم من و آقا رو فرستادن توی محوطه، آقا پاش نمی‌کشید بریم خونه، توی محوطه موندیم. آقا خیلی نگران بود یه جا بند نمی‌شد من هم همش دنبالش می‌رفتم مدام طول محوطه‌ رو‌ می‌رفت و‌ می‌اومد. همون حین چشمم خورد به بوفه بیمارستان که اون عروسک جلوش آویزون بود. رفتم خریدمش و بردم دادم دست پرستار تا بهت برسونن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
ادامه کلام را من دست گرفتم.
- از ترسِ تنهایی همش گریه می‌کردم، ایران و پرستارها هم از پَسم برنمی‌اومدن، هر کاری کردن آروم بشم، اما نشدم، بیمارستان برام خیلی ترسناک بود، بهم سرم وصل کرده بودن و دردش منو به گریه انداخته بود، همش می‌گفتم می‌خوام برم خونه و گریه می‌کردم، یه‌دفعه یکیشون اومد گفت:«ببین برادرت عروسکت رو آورده تا دیگه تنها نباشی و نترسی» هیچی نتونسته بود منو آروم کنه، اما دیدن اون عروسک باعث شد آروم بشم و اون‌قدر سفت بغلش کردم که دیگه کسی نتونست ازم جداش کنه.
آهی کشیدم.
- روزهای بیمارستان و بعدها هم دیالیز بدترین روزهای عمرمه.
رضا آرام گفت:
- خدارو‌شکر تموم شدن.
- یادته چقدر سر دیالیز اذیت میشدم؟ بیشتر روزها خودت همراهم بودی دیدی چه عذابی می‌کشیدم.
رضا در سکوت فقط سر تکان داد.
- اون روزها خدا داشت قدرتش رو نشونم می‌داد، اما من نمی‌دیدم، خدا کاری کرد که فریدون خان ماندگار با اون همه دبدبه و کبکبه با همه مال و منالش از عهده تهیه یه کلیه برای دخترش برنیاد، هر بار یکی رو پیدا می‌کرد کلیه‌شو بخره، اما از قدرتی خدا به من نمی‌خورد، توی لیست پیوند هم بودم، اما فایده‌ای نداشت، ولی درست وقتی که از همه‌چی ناامید شده بودم، یه دفعه خدا خودش همه‌چی رو درست کرد.
گوشه شالم را که پایین افتاده بود روی شانه‌ام برگرداندم.
- رضا! باور می‌کنی اون شب آخر من کامل مردنم رو‌ قبول کرده بودم، فقط انتظارش رو می‌کشیدم؟
رضا بغض کرده بود، درحالی‌که نگاه از جاده نمی‌گرفت گفت:
- از همون موقعی که مادر به منِ سرباز خبر داد حالت این‌قدر بد شده که بستریت کردن، روزهای خیلی بدی گذروندم، چند روز طول کشید تا تونستم با کلی دردسر مرخصی بگیرم و برگردم، دکترها ازت قطع امید کرده بودن، آقا مثل مرغ سرکنده شده بود، کار و شرکت رو‌ ول کرده بود فقط توی بیمارستان می‌موند، حتی شب‌ها توی پارکینگ بیمارستان توی ماشین می‌خوابید. مادر هم روز و شب کنار تو می‌موند، کارش فقط دعا خوندن و گریه کردن بود. چند روز من هم بیمارستان موندم به امید خبر خوب اما هیچ خبری نشد، همون شب آخر، مرخصیم تموم میشد و باید برمی‌گشتم پادگان، دلم مونده بود توی بیمارستان و خودم مجبور شدم برگردم، فرداش جرئت نمی‌کردم زنگ بزنم به مادر خبر رسیدنم رو بدم، می‌ترسیدم خبر بدی بشنوم.
کمی مکث کرد و گفت:
- می‌ترسیدم خبر نبودنت رو بشنوم، وقتی با کلی ترس و لرز به مادر زنگ زدم و مادر گفت که دکتر خبر داده که یه اهدا کننده مطابق پیدا شده و زود عملت می‌کنن نمی‌دونی چی به من گذشت از خوشحالی به گریه افتادم، همون‌جا جلوی کیوسک سجده کردم و خداروشکر کردم که جواب دعاهام رو داد.
رضا با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد و به طرف من برگشت.
- خدا تو رو دوباره به ما داد، از دروازه مرگ برت گردوند.
در جوابش فقط لبخند زدم. او رو به طرف جاده کرد و من هم نگاهم را به دشت پهناور کنار جاده دادم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
چند لحظه بعد رضا با لحن سرخوشی گفت:
- هرچی بوده گذشته خواهر من! غصه گذشته ها رو نخور.
نگاه از پنجره گرفتم و به طرف رضا برگشتم.
- غصه گذشته رو نمی‌خورم، غصه اینو می‌خورم که خدا همون موقع خودش رو به من نشون داد و من احمق ندیدم.
- از گذشته بیا بیرون، روزگار بازی زیاد داره.
- مطمئن باش اگه علی نمی اومد توی زندگی من، این‌قدر ابله بودم که هیچ‌وقت دیگه هم خدا رو نمی‌دیدم.
- سارینا! آبجی گلم! چرا این‌قدر خودتو اذیت می‌کنی؟
- علی میگه آدم‌ها وقتی میرن پیش خدا بهش میگن خدایا خودتو به ما نشون ندادی، بعد خدا جاهایی از زندگی رو بهشون نشون میده که براشون نشونه خودش رو گذاشته بوده، اما اون‌ها خدا رو ندیدن، من الان می‌تونم تو زندگی خودم خدا کجاها برام نشونه وجودش رو‌ گذاشت، اما من کور ندیدم، ازدواج بابا و ایران، اون مریضی و اتفاقاتش، حتی اومدن علی توی زندگیم همه نشونه‌های قدرت خدا بودن، اما من هیچ‌وقت به بودنش پی نبردم تا علی خدا رو نشونم داد و من شناختمش.
رضا سری از کلافگی تکان داد.
- هر حرفی می‌زنی باید به علی ختم بشه؟
- زندگی من بی‌علی نمی‌شه.
- بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم داری راجع به علی اغراق می‌کنی، همون جمله معروف که میگه عاشق عیب‌های معشوق رو‌ نمی‌بینه.
سری به نشانه نفی تکان دادم و تند گفتم:
- نه! علی من هیچ عیب و ایرادی نداره.
با لحن دلخوری گفت:
- باشه بابا! علی تو معصوم و بی‌گناه خوبه؟
از طرز حرف زدنش نسبت به علی اخم کرده و رو برگرداندم.
- چرا قهر کردی حالا؟
عصبی جواب دادم.
- قهر نکردم.
- پس چرا بُغ کردی؟
جوابی ندادم.
- بگو دیگه سارینا... مگه چی گفتم که سایلنت شدی؟
سریع به طرفش برگشتم.
- من نمی‌فهمم تو دیگه چرا با علی مشکل داری؟ اون که هم‌صنف خودته.
رضا لبخندی زد.
- هم‌صنف دیگه چیه؟
کمی دستم را تکان دادم.
- همین بچه مذهبی بودن دیگه.
- ساریناجان! اشتباه نکن، من با مذهبی بودن علی هیچ‌ مشکلی ندارم، اتفاقاً علی از نظر دینداری آدم‌ خیلی‌خیلی خوبیه اما من مطمئن نیستم همسر خوبی هم برای تو باشه.
- چرا همسر خوبی نیست؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا بعد از کمی مکث گفت:
- خوب گوش کن ببین چی میگم... تو‌ میگی علی به‌خاطر دلایلی که نمی‌خوای بگی چیه، گذاشته رفته، خب من هم اصراری به دونستن نمی‌کنم، جزو حریم شخصی تو و علیِ... بعد میگی این جدایی تقصیر پدرته، این هم به تو و آقا مربوطه من اصراری ندارم‌ بفهمم... اما این که میگی در هر شرایطی دست از علی نمی‌کشی دیگه به من هم مربوط میشه، من برادرتم سارینا! نگرانت میشم، بفهم که این پسر تو‌ رو‌ نمی‌خواد که اگه می‌خواست به هزارتا دلیل هم نمی‌رفت، سعی می‌کرد زندگیشو درست کنه نه این‌که بزنه خرابش کنه.
بغض گلویم‌ را گرفته بود.
- علی منو می‌خواد... فقط... فقط توی معذوریت گیر کرده، توی معذوریت با خودش، من باید اون‌قدر صبر کنم تا علی بالاخره یادش بره چه اتفاقایی افتاده، بعد می‌تونم دوباره برش گردونم پیش خودم.
رضا نفسش را بیرون داد.
- پس هرچی‌ بگم فایده‌ای نداره نه؟
ابروهایم‌ را به نشانه نه بالا دادم.
- من از علی دست نمی‌کشم.
رضا که سکوت کرد من دچار عذاب وجدان شدم.
- رضا قهر کردی؟
- نه نکردم.
- ناراحت نشو از دستم.
رضا اجباری لبخند زد.
- ناراحت نیستم، اون تابلو‌ رو‌ می‌بینی؟
به محل مورد اشاره‌اش در روبه‌رو‌ نگاه کردم تابلوی «کرمان ۱۵کیلومتر» بود.
- الان دیگه ظهره، نظرت چیه رسیدیم‌ کرمان پارکی‌ جایی بزنم کنار هم یه ناهار بخوریم هم من یه چرت بزنم بعد راه بیفتیم؟
- خیلی خوبه، اصلاً می‌خوای بعدازظهر من بشینم پشت فرمون؟
- نه لازم‌ نیست من این جاده رو اومدم آشنام.
نیشخندی زدم تا رضا را دوباره به شوخی بکشانم.
- شاید هم از جونت می‌ترسی؟
لبخند رضا عمیق شد.
- اونو که قطعاً می‌ترسم‌ بدم دست تو.
- داداشی بدجنس!
- قابل شما رو‌ نداره آبجی!
- نترس خان‌داداش! من این‌ ماشینو بهتر از تو می‌رونم.
- بر منکرش لعنت! ولی من سوییچ‌ بده نیستم.
- چرا خب؟
- من هیچ‌وقت با این سرعتی که تا الان اومدم رانندگی نکرده بودم، جاده کفه بود و تقریباً خلوت من هم تا جایی که میشد گازو‌ پر کردم، اما این‌قدر نرم و‌ خوب بود که هیچ‌ متوجه نشدم، بقیه راه رو هم‌ می‌خوام‌ باسرعت برم، تو بشینی پشت رل لاک پشتی میری.
اخم کردم.
- هیچم این‌طور نیست.
- کاملاً هم همین طوره، رانندگی زن‌ها هرچی‌ هم باشه به‌ پای مردها نمی‌رسه.
- می‌تونیم‌ امتحان کنیم
ابروهایش را با «نوچ» بالا داد.
- خودم‌ دارم‌ با سرعت و دقت میرم نیاز به امتحان کردن تو ندارم.
- بابا مایکل شوماخر! این‌قدر باسرعت برو تا آخرش پلیس ماشین رو بخوابونه پارکینگ.
- نترس حواسم‌ هست تو فقط از مسیر لذت ببر.
- می‌بینیم و‌ تعریف می‌کنیم‌ جناب حواس‌جمع!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین