- Jun
- 2,171
- 40,697
- مدالها
- 3
دقایقی بعد برای اینکه رضا را از حالت گرفته بیرون بیاورم گفتم:
- داداشی! من و علی رو ول کن از زندگی خودت بگو.
رضا نگاهی کرد و لبخند زد.
- چی بگم؟
- از انتخابت راضی هستی؟
- آره شکرخدا.
- مریم چطوره؟
- خوبه، سلام داره.
با قیافهای بیحس به طرفش برگشتم.
- حالشو که نپرسیدم، منظورم اینه باب میلت هست؟
رضا خنده کوتاهی کرد.
- مریم دختر خوبیه، همیشه هم احوال تو رو میپرسه.
لبخندی ضمیمه لبهایم کردم.
- ایشالله بعد کنکور عروسی افتادیم دیگه؟
- هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم، فکر کنم فقط عقد کنیم عروسی رو بذاریم برای بعد.
لبخند عمیقتری زدم.
- خیلی خوشحالم برات داداشی! داری سر و سامون میگیری، برای من هم دعا کن.
- من همیشه برات دعا میکنم، اینو مطمئن باش.
برای اینکه دوباره فضا به طرف من و غمهایم نچرخد گفتم:
- پس هر وقت رسیدیم در اولین فرصت باید بریم دفترخونه اینو بزنم به نامت.
رضا لحظهای نگاهش را به دستم که روی داشبورد زدم و دوخت.
- برای چی اینو بزنی به نامم.
- برای اینکه عروسی پیش رو داری، خرجت زیاد میشه، علاوه بر خرج جشن حواشیش زیاده، طلا باید بخری، کادو باید بدی، کلی خرجهای دیگه داری، تازه ماشین هم باید بخری.
دوباره دستم را روی داشبورد کشیدم.
- اینو بفروش و خرج زندگیت کن.
کمی اخم در چهرهاش آمد.
- این حرفها رو بس کن سارینا! من هرچی کردم برای خواهرم کردم، پس نمیگیرم، لازم نیست ماشینت رو بفروشی.
من هم جدیتر شدم.
- لازمه، وقتی خواهر بزرگت یه حرف میزنه گوش کن، من بهت بدهکارم باید بدهیم رو صاف کنم، حوصله سر و کله زدن با خریدارها رو ندارم، میزنم به نام تو، تو هم حرف گوش میدی میری میفروشیش، طلبت رو برمیداری بقیهاش رو پس میدی... همین و تمام.
- اولاً اونی که بزرگتره منم، دوماً من خوب میدونم تو چقدر این ماشین رو دوست داری، حتی میدونم الان توی رودربایستی گیر کردی که من پشت فرمونش نشستم و چیزی نمیگی وگرنه چندان رضایتی هم نداری، پس از من نخواه بفروشمش چون نمیتونم.
از حالت جدی درآمدم و لبخند زدم.
- اولاً شناسنامه بیاریم معلوم میشه کی چهارماه بزرگتره، دوماً من که یه دختر لوس نیستم که همه زندگیم ماشینم باشه، من هرچه قدر هم این عروسک رو دوست داشته باشم، تو رو بیشتر دوست دارم.
- داداشی! من و علی رو ول کن از زندگی خودت بگو.
رضا نگاهی کرد و لبخند زد.
- چی بگم؟
- از انتخابت راضی هستی؟
- آره شکرخدا.
- مریم چطوره؟
- خوبه، سلام داره.
با قیافهای بیحس به طرفش برگشتم.
- حالشو که نپرسیدم، منظورم اینه باب میلت هست؟
رضا خنده کوتاهی کرد.
- مریم دختر خوبیه، همیشه هم احوال تو رو میپرسه.
لبخندی ضمیمه لبهایم کردم.
- ایشالله بعد کنکور عروسی افتادیم دیگه؟
- هنوز تصمیم قطعی نگرفتیم، فکر کنم فقط عقد کنیم عروسی رو بذاریم برای بعد.
لبخند عمیقتری زدم.
- خیلی خوشحالم برات داداشی! داری سر و سامون میگیری، برای من هم دعا کن.
- من همیشه برات دعا میکنم، اینو مطمئن باش.
برای اینکه دوباره فضا به طرف من و غمهایم نچرخد گفتم:
- پس هر وقت رسیدیم در اولین فرصت باید بریم دفترخونه اینو بزنم به نامت.
رضا لحظهای نگاهش را به دستم که روی داشبورد زدم و دوخت.
- برای چی اینو بزنی به نامم.
- برای اینکه عروسی پیش رو داری، خرجت زیاد میشه، علاوه بر خرج جشن حواشیش زیاده، طلا باید بخری، کادو باید بدی، کلی خرجهای دیگه داری، تازه ماشین هم باید بخری.
دوباره دستم را روی داشبورد کشیدم.
- اینو بفروش و خرج زندگیت کن.
کمی اخم در چهرهاش آمد.
- این حرفها رو بس کن سارینا! من هرچی کردم برای خواهرم کردم، پس نمیگیرم، لازم نیست ماشینت رو بفروشی.
من هم جدیتر شدم.
- لازمه، وقتی خواهر بزرگت یه حرف میزنه گوش کن، من بهت بدهکارم باید بدهیم رو صاف کنم، حوصله سر و کله زدن با خریدارها رو ندارم، میزنم به نام تو، تو هم حرف گوش میدی میری میفروشیش، طلبت رو برمیداری بقیهاش رو پس میدی... همین و تمام.
- اولاً اونی که بزرگتره منم، دوماً من خوب میدونم تو چقدر این ماشین رو دوست داری، حتی میدونم الان توی رودربایستی گیر کردی که من پشت فرمونش نشستم و چیزی نمیگی وگرنه چندان رضایتی هم نداری، پس از من نخواه بفروشمش چون نمیتونم.
از حالت جدی درآمدم و لبخند زدم.
- اولاً شناسنامه بیاریم معلوم میشه کی چهارماه بزرگتره، دوماً من که یه دختر لوس نیستم که همه زندگیم ماشینم باشه، من هرچه قدر هم این عروسک رو دوست داشته باشم، تو رو بیشتر دوست دارم.
آخرین ویرایش: