جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 48,020 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا کنار پارکی نگه داشت و رو به من کرد.
- همه وسایل پشت ماشین هست. ببر اون‌جا زیر اون درخت پهن کن.
به رد اشاره رضا نگاه کردم و سر تکان دادم. رضا ادامه داد:
- من میرم از اون‌ور ناهار بخرم، جوجه می‌خوری؟
- فرقی نمی‌کنه، هرچی دلت خواست بخر.
از ماشین که پیاده شدیم. رضا در صندوق را باز کرد و خودش به آن سوی‌ خیابان رفت. مشخصاً هوا گرم بود و‌ من درون ماشین هیچ متوجه نشده بودم. بعد از کشی که به کمرم دادم به طرف صندوق رفتم. رضا سبد پیک‌نیکی مخصوصش را همراه آورده بود. همانی که یار همیشگی او در سفرهای گاه به گاهش بود. سبد را با زیراندازی که به صورت کیف جمع شده‌ بود، برداشتم و در صندوق را بستم. فرش را پهن کرده و نشستم. کمر، زانو و مچ پاهایم کمی درد می‌کرد. چقدر دلم می‌خواست بالشی را که چند دقیقه پیش پشت ماشین دیدم، بیرون آورده و همین‌جا دراز کشیده و بخوابم. یک آن با فکری که به ذهنم خطور کرد غمگین شدم و آن را زیر لب به زبان آوردم.
- علی هم حتماً از خوابیدن روی زمین کمر درد گرفته، آخ عزیزم! الان تو کدوم بیغوله اسیری؟ اصلاً امیدی برات مونده؟ بردنت کشور غریب، نمی‌دونم چی به روزت آوردن؟
زانوهایم را در بغل جمع کردم و به نقطه‌ای روی چمن‌ها خیره شدم. به جای چمن‌ها، چهره لاغر شده‌ی علی از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت. کبودی‌های صورتش و لباس پاره و خاکی شده‌اش. علی من کی بی‌توجه به سر و وضعش بود؟
صدای رضا که دو ظرف غذا به همراه داشت، مرا از خود بیرون آورد.
- با دلستر که مشکلی نداری؟
پاکت غذاها را گرفتم.
- نه دستت درد نکنه.
ناهار را در سکوت خوردیم و مشغول جمع کردن وسایل شدم. درحالی‌که تمام وجودم را عذاب وجدان گرفته بود. تنها به این خاطر که علی‌ام با یک نان خالی روز و شب را سر می‌کند و‌ من بی‌لیاقت شکمم را سیر می‌کنم. پرت شدن بالشی روی زمینِ کنار دستم که رضا از ماشین آورده بود مرا از فکر خارج کرد. رضا درحالی‌که می‌نشست گوشی‌اش را هم از جیب بیرون آورده و نگاه می‌کرد، گفت:
- یه نیم‌ساعت بخوابم برای برگشت شارژم.
- باشه، من هم میرم‌ توی ماشین دراز می‌کشم.
گوشی را به جیب برگرداند و سوییچ را طرفم گرفت.
- پس کولر بگیر، گرمه هوا.
- لازم‌ نیست، ماشین رو توی سایه زدی، فقط سبد رو ببرم؟
- فلاسک رو بذار بمونه، بیدار شدم آب‌جوش بگیرم، عصر چایی بخوریم. بقیه رو‌ ببر بذار جلوی پات، لازممون میشه.
رضا دراز کشید و من هم بعد از بیرون آوردن فلاسک از سبد بقیه را برداشته و به طرف ماشین رفتم. سبد را مقابل صندلی جلو گذاشتم و خودم روی صندلی عقب مستقر شدم. کوله‌ام را زیر سرم گذاشتم، دراز کشیدم و سعی کردم با پاهای جمع شده روی صندلی ماشین چرت کوتاهی بزنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
***
نسیم خنک عصرگاهی صورتم را نوازش می‌داد و من پشت میز شطرنج دستانم را در بغل جمع کرده و به علی چشم دوخته بودم.
- چرا میگید خدا انتقام می‌گیره؟ شما ادعا می‌کنید خدا کار نادرست انجام نمیده پس طبق ادعاتون خدا نباید انتقام بگیره، چون انتقام گرفتن کار ناپسندیه، همیشه توصیه شده که انتقام نگیریم.
علی سرش را تکان داد.
- این اشتباهه که فکر‌ می‌کنید انتقام گرفتن کار ناپسندیه، به نظرم کسانی این فکر رو رواج دادن که دنبال ظلم به بقیه بودن، می‌خواستن هر بلایی دلشون خواست سر بقیه بیارن و معترضین رو هم با این حرف که انتقام گرفتن کار بدیه خفه کنن، اتفاقاً انتقام گرفتن از ظالم‌ نه تنها بد نیست، بلکه خیلی هم خوبه.
ابروهایم را سوالی بالا دادم و همان‌طور که دستانم در بغل بود کمی سرم را کج کردم.
- یعنی انتقام گرفتن کار خوبیه؟
علی دو دستش را روی میز درهم کرد و نگاهش را به کنار دستمان چرخاند.
- نمی‌شه مطلقاً گفت خوب یا بدِ... نسبی هست... هم می‌تونه خوب باشه هم بد.
- چطور؟
نگاهش را کوتاه به سمت من چرخاند و بعد به دستان خودش زل زد.
- جایی که نگرفتن انتقام باعث بشه جای حق و باطل عوض بشه، باید حتماً انتقام گرفت، انتقام از ظالم باعث میشه عدالت برقرار بشه، حق مظلوم گرفته بشه، ظالم هم به کیفر و نتیجه کار بدش برسه.
دستانم را باز کرده، روی میز گذاشتم و کمی به طرف او خم شدم.
- خب با این اوضاع تکلیف گذشت چی میشه؟
علی دستانش را از روی میز برداشت و راست نشست.

- هر صفتی نسبت به جا و موقعیت می‌تونه خوب یا بد باشه، از گذشت هم اگه نادرست استفاده بشه، بد میشه.
لحظه‌ای مکث کرد و نگاهش را از طرف من به باغچه‌های کنارمان داد.
- گاهی یکی رو میشه بخشید، پس نباید انتقام گرفت، ولی گاهی یکی رو نباید ببخشی و باید حتماً انتقام بگیری، یه جایی گذشت کردن ظلمه، یه جایی انتقام گرفتن، باید فهمید کجا جای گذشتِ کجا جای انتقام.
دستانم را از روی میز برداشتم و با کلافگی تکان دادم.
- این که خیلی سخت شد از کجا باید بفهمم کجا چیکار بکنم؟
علی نفس عمیقی کشید.
- گاهی مسئله ما با یه نفر خیلی جزئی و کوچیکه و ما کینه طرف مقابل رو به دل می‌گیریم فقط برای این‌که تلافی کنیم، خب این‌جا انتقام گرفتن کار بدیه و باید همون اول از خطای بقیه گذشت، اما یه جایی آدمی ظلم کرده، خیانتی انحام داده، دست درازی و تعدی کرده، در چنین موقعیتی دیگه نباید کوتاه اومد و بخشید اتفاقاً باید انتقام گرفت تا احقاق حق انجام بشه.
سرم را با تأسف تکان دادم و نگاهم را به باغچه و بچه‌هایی که روی چمن‌ها به دنبال هم می‌دویدند دادم.
- می‌ترسم هیچ وقت از پس این تشخیص برنیام.
- می‌دونم، گاهی تشخیص و انتخاب واقعاً سخت میشه اون وقت‌هاست که فقط باید از خدا کمک گرفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
با صدای ضربه‌ای که به شیشه خورد بیدار شدم. رضا بود که علامت می‌داد جلو بنشینم. برخاستم و نشستم. تنم عرق کرده بود و شالم روی گردنم افتاده بود. گوشه شال را به دور گردنم کشیدم تا قطرات آزاردهنده عرق را پاک‌ کنم. رضا درِ راننده را باز کرد، پشت فرمان نشست و به طرف من برگشت.
- ساعت خواب آبجی!
- ببخشید، حتماً کلی خوابیدم، نه؟
- اِی، کم و بیش، بیا جلو تا راه بیفتیم.
پیاده شدم و درحالی‌که گردنم را ماساژ می‌دادم در جلو‌ را باز کردم. رضا خم شده بود و فلاسک قهوه‌ای رنگش را درون سبدی که جلوی پایم گذاشته بودم، فرو می‌کرد.
- رفتم آبجوش گرفتم، یه نپتون هم انداختم توش.
رضا که بلند شد توانستم سوار شوم و او هم ادامه حرفش را دست گرفت.
- نمی‌تونیم برای چایی بمونیم، می‌ترسم دیر بشه، می‌تونی تو راه برام بریزی؟
- حتماً، باید زودتر بیدارم می‌کردی.
رضا ماشین را روشن کرد.
- ایرادی نداره، میریم می‌رسیم.
- اگه خسته‌ای می‌تونم پشت فرمون بشینم ها.
رضا ماشین را به حرکت درآورد.
- نترس دختر! تو اولین باره با من همسفر شدی، ولی من آدم رانندگی‌های طولانی هستم.
- به‌هرحال تعارف نکن.
رضا فقط سر تکان داد و تا زمانی که از کرمان خارج شدیم حرفی نزد.
- سارینا! چایی دم کشیده دیگه، یه لیوان برام بریز.
خم شده و از درون سبد فلاسک را به همراه لیوان دسته‌داری بیرون آوردم و چای ریختم.
- می‌تونی پشت فرمون بخوری؟
- نگران نباش!
- پس خنک که شد میدم دستت.
- ممنون آبجی!
لیوان را در جای لیوانی که روی دسته در بود قرار داده و دستم را به دسته‌اش گرفتم.
- رضا؟
- جانم.
- تو هم مثل بقیه از این‌که به علی فکر کنم ناراحت میشی؟
- از این‌که زندگیت رو حرام آدم اشتباه کنی ناراحت میشم.
- می‌دونی مشکل شماها با علی چیه؟ اینه که نمی‌شناسیدش، شما علی‌ای رو می‌بینید که گذاشته رفته، من علی رو می‌بینم که مجبور شده بره.
- چرا مجبور شده؟
- علی برخلاف قیافه‌اش خیلی احساساتیه، برخلاف بقیه زوج‌ها توی زندگی ما اونی که بیشتر احساسات خرج می‌کرد علی بود، من منطقم قوی‌تر بود.
نفس عمیقی کشیدم.
- علی احساساتش جریحه‌دار شده، اون هم مثل هر آدم دیگه‌ای نقطه ضعف‌هایی داره، نپرس بابا چیکار کرده که اون رو مجبور‌ کرده بره، فقط همین‌قدر بدون که دست گذاشته روی بزرگ‌ترین نقطه ضعف علی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
نگاهم را به کنار جاده دادم.
- قلب علی شکسته، بدجور هم شکسته.
به طرف رضا برگشتم.
- نگاه هیکلش نکن، علی خیلی حساسه، نمی‌تونه بی‌خیال زندگی کنه و به روی خودش نیاره انگار طوری نشده، من هم بهش حق میدم، حاضرم هر کاری کنم تا ترک‌های دلش خوب بشه، اگه قبولم کنه ذره‌ذره زخم‌های دلش رو‌ با هر سختی که باشه خوب می‌کنم، تا فقط بتونه منو پیش خودش ببینه.
رضا آرام گفت:
- چایی خنک شد؟
از لحن حرف زدنش فهمیدم ناراحت شده، خم شدم دست در پاکت قند کرده و دو حبه قند بیرون آوردم و همراه لیوان چای به دست رضا دادم.
- ناراحت نشو ازم داداش!
- توی سبد باز هم لیوان هست برای خودت هم بریز.
سر تکان دادم و رضا کمی از چای خورد.
- تو‌ که قند نمی‌خوری توی ظرف زرده بیسکوییت هست باز کن بخور.
ظرف پلاستیکی سفیدی را که در زرد رنگ داشت برداشته، باز کرده و بین دو نفرمان گذاشتم و بعد لیوانی را بیرون آورده و برای خودم چای ریختم. رضا همان‌طور که چای‌اش را می‌خورد گفت:
- امیدوارم علی ارزش از خودگذشتگی تو رو داشته باشه.
نگاهم را به جاده دوخته بودم.
- داره، علی ارزشش رو داره، این‌قدر ارزشش رو داره که به‌خاطرش جونم هم بدم.
رضا سری از تأسف تکان داد و مشغول چای خوردنش شد و من هم نگاهم را به مناظر کنار جاده دادم و کمی از چایم را خوردم.
رضا لیوان خالی را به طرفم گرفت.
- سارینا! ازم دلخور نشو، من فقط نگرانتم.
لیوانش را داخل سبد برگرداندم.
- ازت دلخور نیستم می‌دونم نگرانمی.
چای خودم نصفه در لیوان مانده بود. پنجره را پایین کشیدم و آن را بیرون ریختم و دوباره شیشه را بالا دادم.
- از این دلخورم که هیچ‌ک.س من رو نمی‌فهمه.
لیوانم را به همراه ظرف بیسکوییت که دست‌نخورده مانده بود به داخل سبد برگرداندم.
- همه فکر‌ می‌کنن من می‌تونم علی رو‌ فراموش کنم اما نمی‌کنم، باور کنید ممکن نیست، علی دیگه جزئی از من شده نمی‌تونم فراموشش کنم.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف رضا برگشتم.
- داداشی! می‌تونی یه عضو از بدنت رو دل‌بخواه بکنی بندازی دور؟ حتی انگشت کوچیکه پات؟ می‌تونی بگی لازمش ندارم میندازمش دور؟ نه نمی‌تونی.
نگاهم را به جاده دادم.
- علی بخشی از روح و جسم منه، علی مهم‌ترین بخش وجود منه، دلیل زنده بودنمه، اگه بخوام‌ فراموشش کنم می‌میرم.
رضا دستانش را روی فرمان محکم کرد و گفت:
- مشکل از ماست که تو رو نمی‌فهمیم، شاید چون هیچ‌کدوم عاشق نشدیم، همگی فکر کردیم عاشقیم، اما تو رو‌ که می‌بینم می‌فهمم هیچ‌کدوم‌ ما هنوز عاشق نشدیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا نفسش را با حرص بیرون داد. دستانش را محکم روی فرمان زد و با صدای معترض و بلندی گفت:
- آخه دختر چرا عاشق شدی؟
از واکنشش جا خوردم و نگاه متعجبم را به او دادم. کمی مکث کرد و آرام‌تر گفت:
- هرگز فکر‌ نمی‌کردم عاشق بشی، تو احساساتی نبودی، احساسات آخرین اولویت زندگیت بود، چی شد آوردیش گذاشتیش اول صف؟ الان همه زندگیت رو‌ گرفته، داری می‌سوزی توی این عشق، این عشق آخرش نابودت می‌کنه.
سرم‌ را تکان دادم.
- راست میگی، من یه موجود بی‌احساس بودم که هیچی از عشق نمی‌فهمید، علی من رو‌ ریخت پایین و از نو ساخت.
کمی مکث کردم و ادامه دادم.
- نه، نه، علی هیچ کاری نکرد، خودم عوض شدم، وقتی اون رو دیدم، خودم، خودم رو خراب کردم و از نو ساختم تا شبیه علی بشم.
صدایم را پایین آوردم.
- هنوز خیلی نقص دارم و برای رسیدن به علی راه زیادی مونده، باید علی باشه تا بتونم بقیه راه رو برم، من به بودنش کنارم احتیاج دارم، به انرژیش، به عشقش.
تأسف رضا پایان نداشت.
- واقعاً علی چیکار کرده با تو؟
- قبل از اومدن علی من یه حصاری دور خودم کشیده بودم که جز خودم، هیچ‌ک.س و هیچ‌جا رو نمی‌دیدم، علی فقط یه کار کرد، اومد و اون حصار رو خراب کرد... .
رضا میان حرفم آمد.
- از اون به بعد هم تو فقط علی رو دیدی، علی رو نشوندی بالای زندگیت و دنیا رو از چشم اون دیدی.
- رضا من فقط سعی دارم‌ مثل علی بشم فقط همین.
- علی این همه قدرت داشت که تو رو عوض کنه؟
- عشق این همه قدرت داره.
- کِی این‌ همه تغییر کردی دختر؟ چطور این همه عوض شدی؟
لبخندی زدم.
- علی میگه لحظه‌لحظه زندگی ما تجلی خداست، هرچی رخ میده هرکاری که می‌کنیم فقط خواست خداست.
نگاهم را از رضا گرفتم و به جاده دوختم. چشمم به خورشید آسمان خورد که مایل شده بود و یادم آمد نمازم را نخوانده‌ام. از شدت نگرانی فریاد «وای» سر دادم. رضا دستپاچه گفت:
- چی شده؟
- ظهر نمازم رو‌ نخوندم.
- مگه می‌خونی؟
- آره می‌خونم.
- همیشه می‌خوندی؟
- شاید یکی در میون بخونم، اما‌ می‌خونم، تو‌ خوندی؟
- همون‌موقع که خواب بودی توی پارک‌ خوندم، نمی‌دونستم می‌خونی بیدارت می‌کردم.
- رضا! تا قضا نشده یه جایی نگه دار تا بخونم.
- باشه، اون جلو‌ رو ببین یه استراحتگاهه، تا من بنزین می‌زنم تو هم برو نمازت رو‌ بخون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا که ماشین را نگه داشت سریع پیاده شدم چادر و جانمازم را داخل کوله قرار داده بودم فقط کوله را از ماشین برداشته و به اطراف نگاه کردم تا «وضوخانه» و «نمازخانه» را پیدا کردم. وارد وضوخانه زنانه شدم، احدی پر نمی‌زد. یک اتاقک بسیار کوچک که کف و دیوارهایش با سرامیک کرم‌رنگ پوشیده شده و ردیفی از شش شیرآب در دیوار روبه‌رو، بالای یک حوضچه ردیفی از جنس سرامیک‌های دیوار قرار داشت. بالای شیرها یک آینه سراسری و کنار در یک چوب‌لباسی بود. کوله‌ام را آویزان کردم آستین‌هایم را بالا زده و وضو گرفتم. بعد از آن‌که وضو گرفتم، شالم را که برای کشیدن مسح پست گردن انداخته بودم روی سرم مرتب کرده و آستین‌هایم را پایین کشیدم. باسرعت کوله را برداشته، خارج شده و وارد نمازخانه کناری شدم.
جز من کسی آن‌جا نبود. نماز سریعی خواندم و بعد از نماز همان‌طور رو به قبله نشستم و از خدا خواستم کوتاهی‌هایم را در نماز خواندن ببخشد، علی را در پناه مهر و لطف خودش سالم نگه دارد و او را به من برگرداند. همان لحظه یاد زمانی افتادم که از علی خواستم نماز خواندنم را تصحیح کند. یکی دو ماه از عقدمان گذشته بود و من بیشتر برای خودشیرینی این درخواست را از او‌ کردم.
***
دست در دست علی مسیر شیبداری را که به طرف یادمان شهدا می‌رفت را بالا می‌رفتیم.
- علی جان؟
علی به طرفم برگشت.
- جانم.
- من تا این سن نماز نخوندم، ولی دلم می‌خواد بخونم.
لبخند زد.
- این خیلی عالیه خانم‌گل!
- اما خب... بلد نیستم.
- هیچی بلد نیستی؟
- هیچیِ هیچی که نه، بالاخره یه چیزی از کتاب‌های دینی یادمه، ولی فکر کنم پر غلط و غلوط باشم.
- خب این‌که ایرادی نداره، الان یه نماز دو رکعتی بخون ببینم.
من شروع به خواندن کردم و تا به مزار شهدا برسیم علی با خوش‌رویی و صبر غلط‌هایم را درست کرد.
وقتی به سر مزارها رسیدیم، علی پایین یکی از قبرها نشست و فاتحه‌ای خواند و من با دستانی که در جیب مانتو فرو کرده بودم بالای سر قبر ایستاده و‌ چشم به نوشته‌های سنگ قبر دوختم. علی بعد از خواندن فاتحه سرش را بالا آورد و به من چشم دوخت.
- خانم‌گل! می‌دونی من تو رو از شهدا دارم؟
با این‌که درک حرفش برایم سخت بود، فقط لبخندی در جوابش زدم.
- از همون روزی که توی کافه بهم جواب مثبت دادی هر دوشنبه سعی می‌کنم بیام این‌جا.
من هم کنار مزار نشستم.
- چرا دوشنبه؟
- چون اولین قرارمون این‌جا روز دوشنبه بود، اون روزی هم که توی کافه جواب مثبت دادی دوشنبه بود.
ابروهایم را بالا دادم.
- واقعاً؟ به چه چیزهایی توجه می‌کنی، جالبه.
آن روز اولین دوشنبه‌ای بود که من همراه علی شدم، اما بعد از آن بارها با علی دوشنبه‌ها به یادمان شهدا رفتم، علی هیچ‌وقت آن قرار دوشنبه‌هایش را فراموش نکرد. گرچه اکنون مدتی بود دیگر سر قرارش با شهدا حاضر نمی‌شد. یادم باشد وقتی برگشتم به جای علی سر قرارش بروم، شهدای گمنام عزیزترین دوستان علی هستند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
وقتی به کنار ماشین که در حاشیه خروجی پارک شده بود، برگشتم رضا را تکیه داده به ماشین دیدم که با دیدن من دستانش را از بغل باز کرد و راست ایستاد.
-آبجی! حتماً غروب حواسم بهت هست.
- ممنون داداش!
به طرف در رفته و باز کردم تا بنشینم با پاکتی پر از تنقلات روی صندلی مواجه شدم. رضا که در راننده را باز کرده بود در حال نشستن گفت:
- خرده ریز گرفتم برای خوردن.
پاکت را برداشته و سوار شدم.
- خوبه تأکید کردی برای خوردن.
رضا درحالی‌که کمربندش را می‌بست نگاهی کرد، لبخندی زد و‌ بعد ماشین را روشن کرد. تازه وارد جاده اصلی شده بودیم که گفت:
- از علی به‌خاطر یک چیز کمال تشکر رو دارم.
به طرفش برگشتم.
- چی؟
- این‌که باعث شد تو نماز بخونی.
کمی لبم به لبخند کش آمد، اما چیزی نگفتم.
- از کی می‌خونی؟ ندیده بودم.
- از همون اوایل عقدم، بیش‌تر وقت‌هایی که با علی بودم می‌خوندم، بهتره بگم اون اوایل فقط وقتی پیش علی بودم می‌خوندم، محض خودشیرینی، چون می‌دونستم خوشش میاد، اما بعداً گاهی توی خونه هم پنهونی می‌خوندم، نمی‌خواستم بابا بفهمه، می‌دونی که بدش میاد.
رضا فقط سر تکان داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- کلاً نمازهام به‌خاطر خدا نبود، به‌خاطر علی می‌خوندم، به‌خاطر بابا نمی‌خوندم، وقتی هم علی گذاشت رفت کلاً گذاشتم کنار، ولی الان چند وقتیه تصمیم گرفتم فقط به‌خاطر خدا بخونم، شاید خدا هم دلش به رحم اومد علی رو بهم برگردوند.
- پس هنوز هم یه جورایی به‌خاطر علی می‌خونی.
- نمی‌دونم... اما دیگه می‌خوام سفت و سخت بخونم.
- باز هم برای کسی که یه عمر تارک‌الصلاة بوده خیلی خوبه.
سرم را از خجالت زیر انداختم. رضا نگاهی به طرفم انداخت.
- ناراحت شدی دختر؟
«نه» آرامی گفتم.
- باور کن منظوری نداشتم، ببخش!
- نه تو حق گفتی، منم که یه عمر نفهم بودم.
- نزن این حرف رو.
- چرا رضا... از همون اولش یه کانال وسط زندگی ما کشیده شده بود، تو و ایران اون‌ور بودید، نمازهاتون سر وقت، روزه‌هاتون به موقع، همه چیزتون درست، من و بابا این ور کانال، نه نمازی، نه روزه‌ای، تازه کلی هم شما رو اذیت کردیم‌.
با لحن آرام‌تری ادامه دادم:
- کسی که باید شرمنده باشه منم نه تو.
- نه دختر! کدوم اذیت؟ اشتباه می‌کنی.
- من و بابا هیچ‌وقت ملاحظه ایران رو نکردیم همه این سال‌ها با دهن روزه برای ما آشپزی می‌کرد، یادته چقدر از قصد جلوی تو روزه‌خواری می‌کردم تا اذیتت کنم از هر چیزی هم که می‌خوردم الکی تعریف می‌کردم تا دلت بسوزه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا خندید.
- چقدر هم روی من تأثیر داشت، بیشتر به حالت تأسف می‌خوردم.
یک دفعه خنده کوتاهی کردم.
- خیلی بدجنسی رضا!
- پس خودت رو ناراحت این شوخی‌ها نکن.
با ناراحتی گفتم:
- نمیشه... عذاب وجدان رفتاری که منو بابا با شما دونفر خصوصاً مادر کردیم روی دل من سنگینی می‌کنه.
- چرا این‌قدر بزرگش می‌کنی؟
- بابا هیچ‌وقت نذاشت ایران یه مسجد، هیئت یا احیا و عزاداری بره محرم و ماه رمضون رو توی خونه گرفت، منِ بی‌خیال هم هیچ‌وقت برام مهم نبود، تو باز از نوجوونی از ما مستقل شدی، هرجا دلت خواست رفتی ولی مامان نه... بابا شاید مستقیم نگفته نکن، اما همین که همیشه می‌گفت ایران چقدر خودت رو مشغول این چیزهای بی‌خود می‌کنی کافی بود تا مادر اذیت بشه.
- علاقه به خودخوری پیدا کردی، بالاخره اختلاف عقیده همه جا هست.
- نه رضا... ایران توی زندگی با بابا خیلی کوتاه اومده، هر سال به‌خاطر دلخوشی بابا تا دبی اومده یه بار بابا نبردش مشهد، آخرش تو بردیش اون هم وقتی دبیرستانی بودی با کاروان، من که خوب یادمه مادر چقدر دلش می‌خواست بره اما بابا هیچ بهش توجه نداشت برای من هم مهم نبود این جور چیزها حتی اون سال که اومدی بهم گفتی برای روز مادر پس‌انداز کردی مامان رو ببری مشهد چرا من احمق نیومدم باهات همکاری کنم؟ چون فهم و‌ درک نداشتم.
- یه موضوع ساده رو‌ داری سخت می‌کنی، دختر! دست بردار از عذاب دادن خودت، این‌ها مال گذشته‌اس، هم من هم مادر می‌دونیم تو چقدر اون رو دوست داری، همه که نباید یه جور باشن.
سرم را به طرف کنار جاده برگرداندم.
- این‌ها واقعیت زندگی منه رضا! دوست داشتن من تو سرم بخوره وقتی خودخواهیم نمی‌ذاشت درست رفتار کنم.
نفس عمیقی کشیدم
- من از شما دور بودم، علی اومد روی کانالی که بین ماها بود برام پل زد که بیام طرف شما، من هم داشتم رد می‌شدم بابا از تنهایی خودش ترسید، به جای این‌که با من پاشه بیاد اون‌ور، زد پل رو خراب کرد تا من رو پیش خودش نگه داره، بعدش هم با معرفی آدم‌هایی هم‌عقیده با خودش خواست برام قفسی بسازه که تا همیشه کنار اون و افکارش بمونم.
صورتم را به طرف رضا چرخاندم.
- ولی دیگه هوای طرف شما خورده به سرم، من نمی‌تونم پیش بابا بمونم با هر بدبختی که شده من خودم رو از جهنم بابا خلاص می‌کنم.
- آفرین دختر! عجب تمثیلی! خوشم اومد، ولی نمی‌خوای بگی آقا چیکار کرد که اون پل خراب شد؟
رویم را برگرداندم.
- نپرس رضا! دلم نمی‌خواد بگم.
لحظاتی سکوت میانمان برقرار شد تا رضا دوباره شروع کرد.
- خب حالا روزه هم می‌گیری؟
لبخندی زدم و به طرفش برگشتم.
- آره از همون سه سال پیش، مامان خبر داره، اما بابا نمی‌دونه.
- عجب پنهان‌کارهایی هستید تو و مامان، من هم خبر نداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
خندیدم و ابرویی بالا انداختم.
- دیگه‌دیگه، نمی‌خواستم تو بفهمی، مادر سحری‌هام رو‌ لقمه می‌کرد شب می‌بردم تو اتاقم، تا سحر پایین نیام.
- نامرد! مادرم رو کامل قبضه کردی ها.
قیافه حق به جانبی گرفتم.
- ما اینیم دیگه.
- اَه، اَه دختر! بدجور اعصابم رو ریختی بهم یکی از اون پفک‌ها رو باز کن غصه بی‌مادری فراموشم بشه.
خندیدم.
- کاری بود که از دستم برمی‌اومد، ولی ما دربست مخلص خان‌داداشمون هستیم.
- نه خوشم اومد، خان‌داداش خوبه، بالاخره داری به جایگاه من پی می‌بری.
با خنده بسته پفکی را باز کردم و بین هر دویمان گذاشتم.
- من هم خوشم میاد پلیس به‌خاطر خوردن در هنگام رانندگی جریمه‌ت کنه، بخندم.
پفکی برداشت و قبل از این‌که در دهان بگذارد، گفت:
- چرا بخندی؟
من هم برداشتم.
- آخه قشنگ‌ معلومه خسته شدی، اما‌ می‌ترسی من بشینم پشت فرمون، داری چیز‌میز می‌خوری تا خوابت نگیره بتونی رانندگی کنی.
- هیچم این‌طور نیست، من هیچ مشکلی برای رانندگی ندارم، این‌ها رو خریدم تو خوابت بپره.
- قشنگ معلومه.
- اشتباه نکن! اون چیزی که کاملاً معلومه اینه که حسودیت شده من پشت فرمون ماشینت نشستم، داری خودخوری می‌کنی منو بلند کنی، اما کور خوندی خواهرم!
- من؟ حسودی؟ عمراً.
- انکار نکن کافیه اعتراف کنی، قول میدم بین خودمون بمونه.
- ماشین خودمه به چی حسودی کنم؟
- بله، الان هم باید افتخار کنی آقای رضا کشاورز تبدیل به راننده شخصیت شده، خودم می‌دونم افتخار بزرگیه، لازم نیست زیاد خودت رو در پس حسادت پنهان کنی، اعتراف کن سر از پا نمی‌شناسی.
- جناب راننده شخصی! می‌دونی خیلی پررویی؟
- من؟ نه، پررویی چیه اصلاً؟
- هیچی، فقط یه نگاه به آینه بنداز با مظهر پررویی آشنا شو.
- من در برابر استاد پررویی فقط درس پس میدم، جناب‌عالی یک بار مسیر پررویی رو‌ رفتی و برگشتی.
- موندم تویی که پشت ماشین من نشستی چطور روت میشه به من بگی پررو.
- آها... دیدی گفتم همه‌چیز به حسادت برمی‌گرده.
حرصم درآمد.
- رضا خیلی... .
دهانم را فشردم و ادامه ندادم. رضا سری تکان داد.
- بله می‌دونم قابل شما رو‌ نداره.
فقط سر تکان داده و خنده کوتاهی در جوابش کردم. این پسر کم نمی‌آورد. لحظاتی از پنجره بیرون را نگاه کردم. چند لحظه بعد رضا با لحن جدی گفت:
- برنامه‌ات چیه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
به طرفش برگشتم.
- برنامه چی؟
- تا قبل سفر درگیر این بودی که علی چرا رفت، حالا که فهمیدی، برای بعد از این چه برنامه‌ای داری؟
- منظورت چه برنامه‌ایه؟
- منظورم واضحه، برمی‌گردی دانشگاه یا میری شرکت؟ یکی رو‌ باید انتخاب کنی.
- نمی‌دونم... برای برگشتن به دانشگاه باید برم دفاع، برای اون پایان‌نامه علی هم باید باشه، باید فعلاً صبر کنم.
- پس برو پیش آقا شرکت.
- نه، اگه پامو بذارم توی شرکت بابا دیگه نمی‌ذاره بیام بیرون
- ایرادش چیه؟
- نمی‌ذارم بابا شیمی رو‌ هم ازم بگیره، من به هیچ‌وجه برای کار نمیرم شرکت.
- فراموش نکن اون شرکت مال توئه.
- من مال شرکت نیستم، بابا خودش می‌دونه و‌ کسب و‌ کارش، به من ربطی نداره.
- بالاخره که چی؟ آینده‌ی تو به اون شرکت گره خورده.
- نه آینده‌ی من به شیمی گره خورده، من باید منتظر بمونم علی برگرده، باهم بریم دانشگاه، مدرکمون رو بگیریم، دکترا بخونیم، باهم بریم سرکار، باهم زندگی کنیم و باهم خوشبخت بشیم.
سکوت کردم و به آرزوهایی فکر کردم که تا چند وقت پیش برایم افق پیشرو بودند و اکنون تمایلاتی تقریباً دور از دسترس.
رضا با لحن شوخی گفت:
- حتماً آخرش هم مثل قصه‌ها باهم بمیرید.
لبخندی زده و به طرف رضا برگشتم.
- دقیقاً همینه، من و علی بعد از صد و بیست سال زندگی با هم دیگه می‌میریم.
رضا خنده‌ای کرد.
- صد و بیست سال!!... فکر کن! یه پیرمرد و پیرزن لاغرمردنی عینکی با موهای ژولیده تا آخرین لحظه‌های زندگی با دست‌های لرزون توی آزمایشگاه دست از لوله آزمایشگاهی نمی‌کشن، آخرش هم همون‌جا عزرائیل میاد سراغتون.
خندیدم.
- با این‌که مسخره می‌کنی، ولی من و علی زوج خیلی خوبی هستیم.
رضا پوزخندی زد و‌ گفت:
- بر منکرش لعنت!
و بعد از مکثی با لحن جدی گفت:
- البته فقط تو این‌طوری فکر‌ می‌کنی.
کمی دلخور شدم و رو برگرداندم.
- مهم نیست بقیه چطور فکر‌ می‌کنن، مهم اینه که من با علی خوشبخت میشم.
رضا کمی تندتر شد.
- مهم اینه که زندگی عادی با تخیلات فرق داره.
اخم کرده به طرفش برگشتم.
- یعنی میگی من با علی خوشبخت نمی‌شم؟
رضا نفسش را بیرون داد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- دیگه غروب شده، اولین جایی که شد نگه می‌دارم‌ نماز بخونیم، اگه دلت می‌خواد شام هم بخوریم به مادر زنگ بزن بگو شام درست نکنه.
دلخورانه رو از او گرفتم.
- تا الان تدارکش رو دیده، مگه چقدر راه مونده؟ میریم خونه، دلم دستپخت مادر رو می‌خواد.
رضا فقط سرتکان داد و چند دقیقه بعد مقابل یک مسجد بین‌راهی نگه داشت.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین