- Jun
- 2,171
- 40,697
- مدالها
- 3
رضا کنار پارکی نگه داشت و رو به من کرد.
- همه وسایل پشت ماشین هست. ببر اونجا زیر اون درخت پهن کن.
به رد اشاره رضا نگاه کردم و سر تکان دادم. رضا ادامه داد:
- من میرم از اونور ناهار بخرم، جوجه میخوری؟
- فرقی نمیکنه، هرچی دلت خواست بخر.
از ماشین که پیاده شدیم. رضا در صندوق را باز کرد و خودش به آن سوی خیابان رفت. مشخصاً هوا گرم بود و من درون ماشین هیچ متوجه نشده بودم. بعد از کشی که به کمرم دادم به طرف صندوق رفتم. رضا سبد پیکنیکی مخصوصش را همراه آورده بود. همانی که یار همیشگی او در سفرهای گاه به گاهش بود. سبد را با زیراندازی که به صورت کیف جمع شده بود، برداشتم و در صندوق را بستم. فرش را پهن کرده و نشستم. کمر، زانو و مچ پاهایم کمی درد میکرد. چقدر دلم میخواست بالشی را که چند دقیقه پیش پشت ماشین دیدم، بیرون آورده و همینجا دراز کشیده و بخوابم. یک آن با فکری که به ذهنم خطور کرد غمگین شدم و آن را زیر لب به زبان آوردم.
- علی هم حتماً از خوابیدن روی زمین کمر درد گرفته، آخ عزیزم! الان تو کدوم بیغوله اسیری؟ اصلاً امیدی برات مونده؟ بردنت کشور غریب، نمیدونم چی به روزت آوردن؟
زانوهایم را در بغل جمع کردم و به نقطهای روی چمنها خیره شدم. به جای چمنها، چهره لاغر شدهی علی از مقابل چشمانم کنار نمیرفت. کبودیهای صورتش و لباس پاره و خاکی شدهاش. علی من کی بیتوجه به سر و وضعش بود؟
صدای رضا که دو ظرف غذا به همراه داشت، مرا از خود بیرون آورد.
- با دلستر که مشکلی نداری؟
پاکت غذاها را گرفتم.
- نه دستت درد نکنه.
ناهار را در سکوت خوردیم و مشغول جمع کردن وسایل شدم. درحالیکه تمام وجودم را عذاب وجدان گرفته بود. تنها به این خاطر که علیام با یک نان خالی روز و شب را سر میکند و من بیلیاقت شکمم را سیر میکنم. پرت شدن بالشی روی زمینِ کنار دستم که رضا از ماشین آورده بود مرا از فکر خارج کرد. رضا درحالیکه مینشست گوشیاش را هم از جیب بیرون آورده و نگاه میکرد، گفت:
- یه نیمساعت بخوابم برای برگشت شارژم.
- باشه، من هم میرم توی ماشین دراز میکشم.
گوشی را به جیب برگرداند و سوییچ را طرفم گرفت.
- پس کولر بگیر، گرمه هوا.
- لازم نیست، ماشین رو توی سایه زدی، فقط سبد رو ببرم؟
- فلاسک رو بذار بمونه، بیدار شدم آبجوش بگیرم، عصر چایی بخوریم. بقیه رو ببر بذار جلوی پات، لازممون میشه.
رضا دراز کشید و من هم بعد از بیرون آوردن فلاسک از سبد بقیه را برداشته و به طرف ماشین رفتم. سبد را مقابل صندلی جلو گذاشتم و خودم روی صندلی عقب مستقر شدم. کولهام را زیر سرم گذاشتم، دراز کشیدم و سعی کردم با پاهای جمع شده روی صندلی ماشین چرت کوتاهی بزنم.
- همه وسایل پشت ماشین هست. ببر اونجا زیر اون درخت پهن کن.
به رد اشاره رضا نگاه کردم و سر تکان دادم. رضا ادامه داد:
- من میرم از اونور ناهار بخرم، جوجه میخوری؟
- فرقی نمیکنه، هرچی دلت خواست بخر.
از ماشین که پیاده شدیم. رضا در صندوق را باز کرد و خودش به آن سوی خیابان رفت. مشخصاً هوا گرم بود و من درون ماشین هیچ متوجه نشده بودم. بعد از کشی که به کمرم دادم به طرف صندوق رفتم. رضا سبد پیکنیکی مخصوصش را همراه آورده بود. همانی که یار همیشگی او در سفرهای گاه به گاهش بود. سبد را با زیراندازی که به صورت کیف جمع شده بود، برداشتم و در صندوق را بستم. فرش را پهن کرده و نشستم. کمر، زانو و مچ پاهایم کمی درد میکرد. چقدر دلم میخواست بالشی را که چند دقیقه پیش پشت ماشین دیدم، بیرون آورده و همینجا دراز کشیده و بخوابم. یک آن با فکری که به ذهنم خطور کرد غمگین شدم و آن را زیر لب به زبان آوردم.
- علی هم حتماً از خوابیدن روی زمین کمر درد گرفته، آخ عزیزم! الان تو کدوم بیغوله اسیری؟ اصلاً امیدی برات مونده؟ بردنت کشور غریب، نمیدونم چی به روزت آوردن؟
زانوهایم را در بغل جمع کردم و به نقطهای روی چمنها خیره شدم. به جای چمنها، چهره لاغر شدهی علی از مقابل چشمانم کنار نمیرفت. کبودیهای صورتش و لباس پاره و خاکی شدهاش. علی من کی بیتوجه به سر و وضعش بود؟
صدای رضا که دو ظرف غذا به همراه داشت، مرا از خود بیرون آورد.
- با دلستر که مشکلی نداری؟
پاکت غذاها را گرفتم.
- نه دستت درد نکنه.
ناهار را در سکوت خوردیم و مشغول جمع کردن وسایل شدم. درحالیکه تمام وجودم را عذاب وجدان گرفته بود. تنها به این خاطر که علیام با یک نان خالی روز و شب را سر میکند و من بیلیاقت شکمم را سیر میکنم. پرت شدن بالشی روی زمینِ کنار دستم که رضا از ماشین آورده بود مرا از فکر خارج کرد. رضا درحالیکه مینشست گوشیاش را هم از جیب بیرون آورده و نگاه میکرد، گفت:
- یه نیمساعت بخوابم برای برگشت شارژم.
- باشه، من هم میرم توی ماشین دراز میکشم.
گوشی را به جیب برگرداند و سوییچ را طرفم گرفت.
- پس کولر بگیر، گرمه هوا.
- لازم نیست، ماشین رو توی سایه زدی، فقط سبد رو ببرم؟
- فلاسک رو بذار بمونه، بیدار شدم آبجوش بگیرم، عصر چایی بخوریم. بقیه رو ببر بذار جلوی پات، لازممون میشه.
رضا دراز کشید و من هم بعد از بیرون آوردن فلاسک از سبد بقیه را برداشته و به طرف ماشین رفتم. سبد را مقابل صندلی جلو گذاشتم و خودم روی صندلی عقب مستقر شدم. کولهام را زیر سرم گذاشتم، دراز کشیدم و سعی کردم با پاهای جمع شده روی صندلی ماشین چرت کوتاهی بزنم.
آخرین ویرایش: