- Jun
- 2,171
- 40,697
- مدالها
- 3
صدای اذان مسجد به انتها رسیده بود که پیاده شدیم. وقتی که بعد از وضو گرفتن وارد مسجد شدم جماعت به نماز عشاء رسیده بود. به تنهایی به نماز ایستادم و بعد از نماز در همانجا نشستم تا کمی به حرفهای امام جماعت مسجد که یکی از آیات قرآن را تفسیر میکرد، گوش دهم؛ اما تمام حواسم به سمت علی پرواز کرد.
***
- آقای درویشیان! من میگم حتی اگه قبول کنم این جهان رو از ابتد یه خدایی ساخته باشه، ولی الان دیگه کاری به کارش نداره، جهان داره خودش بدون نیاز به خدا پیش میره.
- خب اثبات کنید جهان داره خودش پیش میره.
دو دستم را روی میز گذاشتم و کمی به طرف او خم شدم.
- من نیازی نمیبینم نظرم رو اثبات کنم، شما که خلافش رو میگی باید حرفت رو اثبات کنی.
نگاه از من گرفت و به باغچه داد. به وضوح کلافه شدنش از دستانی که موهایش را به عقب میداد، مشخص بود. لبخند محوی از این موفقیت زدم. دیگر دستم آمده بود که این پسر آرام را چگونه کلافه کنم. هرگاه با لجبازی روی نظرم پافشاری کرده و حرفهای او را نمیپذیرفتم، کلافه میشد و کلافگیاش را با عقب کشیدن موهایش نشان میداد. با شوق و لذت دستانم را در بغل جمع کرده و فقط به او چشم دوختم. نفسش را به صورت پوفی بیرون داد و به طرف من برگشت.
- پس بالاخره وجود خدا برای ایجاد جهان رو قبول کردید؟
بیخیال شانهای بالا انداختم.
- حالا... شاید... معلوم نیست.
دو دستش را روی میز گذاشت، درهم فرو کرد و نگاهش را به آن ها دوخت.
- ببینید اینکه میگید خدا جهان رو ساخته بعد رها کرده تا خودکار پیش بره یعنی ادعا میکنید خدا دستش بستهاس، یعنی قدرت نداره جهان رو اداره کنه پس ولش کرده، درحالیکه وقتی قبول کردید خدا خالق جهان هست پس قدرتش براتون اثبات شده در نتیجه ادعاتون رد میشه.
چیزی از حرفهایش متوجه نشدم، دستانم را از بغل باز کرده روی میز گذاشتم و با اخم گفتم:
- چی شد الان؟ چطور حرفم رو رد کردید؟
نگاه کوتاهی کرد و دوباره به دستانش چشم دوخت.
- شما میگید خدا جهان رو ول کرده، خب چرا ول کرده؟
کمی مکث کرد.
- قدرت اداره جهان رو نداشته؟ حوصلهاش نمیکشیده؟ یا شاید هم اصلاً نمیدونسته جهان رو نباید همینجوری ول کنه؟
چند لحظه به من نگاه کرد.
- ما وجود خدایی رو اثبات کردیم که قادر، علیم و حکیم بود، پس خدایی که میشناسیم هرگز چیزی رو که ساخته بیصاحب ول نمیکنه.
چیزی نگفتم و فقط نگاهم را به او که رد نگاهش را از من گرفته و به سمت دیگری از پارک داده بود، دوختم. راست میگفت. روزهای قبل وجود خدا، قدرتش و علمش را برایم اثبات کرده بود و حالا هم به همین راحتی غلط بودن حرفی را که به گمان خودم نمیتوانست رد کند را نشان داد و بدتر اینکه نمیتوانستم حرفی به مخالفت بزنم. به طرفم برگشت و بالبخند محوی روی لب گفت:
- تازه این جهانی که به حال خودش رها شده با چه هوشیاری در مسیر درست پیش میره؟ برای تدبیر درست به مدبر نیاز هست.
- مدبر این جهان همون قوانین فیزیکی و شیمیایی حاکم بر اون هست، نه یک مفهوم مجزا به اسم خدا.
- قبلاً هم گفتم وجود قوانین اصلاً نفی وجود خدا نیست، اینها ابزار اداره جهان هست که دست خداست.
دستم را به نشانه توقف بحث بالا آوردم.
- خیلی خب، دیگه ادامه ندید، حوصله اینکه بحثهای قبلی دوباره باز بشه رو ندارم.
لبخندی زد.
- پس قبول کردید خدا جهان رو همینطوری رها نکرده؟
- مگه چارهای جز قبول کردن هم دارم؟ هر مخالفتی کنم شما با حرفهاتون مجبورم میکنید بپذیرم.
لبخندش عمیقتر شد و سر به زیر انداخت.
- منو ببخشید! مثل اینکه خیلی خسته شدید، من میرم چیزی برای رفع خستگی تهیه کنم.
با گفتن «با اجازه» بلند شد و به راه افتاد و من از پشت سر چشم به او دوختم. چرا «نمیدانم» در قاموس این پسر جا نداشت؟ این همه فهم و درک را از کجا جمع کرده بود؟ چه بداقبال من که به حقیقت در برابر منطق او بیدفاع بودم.
***
- آقای درویشیان! من میگم حتی اگه قبول کنم این جهان رو از ابتد یه خدایی ساخته باشه، ولی الان دیگه کاری به کارش نداره، جهان داره خودش بدون نیاز به خدا پیش میره.
- خب اثبات کنید جهان داره خودش پیش میره.
دو دستم را روی میز گذاشتم و کمی به طرف او خم شدم.
- من نیازی نمیبینم نظرم رو اثبات کنم، شما که خلافش رو میگی باید حرفت رو اثبات کنی.
نگاه از من گرفت و به باغچه داد. به وضوح کلافه شدنش از دستانی که موهایش را به عقب میداد، مشخص بود. لبخند محوی از این موفقیت زدم. دیگر دستم آمده بود که این پسر آرام را چگونه کلافه کنم. هرگاه با لجبازی روی نظرم پافشاری کرده و حرفهای او را نمیپذیرفتم، کلافه میشد و کلافگیاش را با عقب کشیدن موهایش نشان میداد. با شوق و لذت دستانم را در بغل جمع کرده و فقط به او چشم دوختم. نفسش را به صورت پوفی بیرون داد و به طرف من برگشت.
- پس بالاخره وجود خدا برای ایجاد جهان رو قبول کردید؟
بیخیال شانهای بالا انداختم.
- حالا... شاید... معلوم نیست.
دو دستش را روی میز گذاشت، درهم فرو کرد و نگاهش را به آن ها دوخت.
- ببینید اینکه میگید خدا جهان رو ساخته بعد رها کرده تا خودکار پیش بره یعنی ادعا میکنید خدا دستش بستهاس، یعنی قدرت نداره جهان رو اداره کنه پس ولش کرده، درحالیکه وقتی قبول کردید خدا خالق جهان هست پس قدرتش براتون اثبات شده در نتیجه ادعاتون رد میشه.
چیزی از حرفهایش متوجه نشدم، دستانم را از بغل باز کرده روی میز گذاشتم و با اخم گفتم:
- چی شد الان؟ چطور حرفم رو رد کردید؟
نگاه کوتاهی کرد و دوباره به دستانش چشم دوخت.
- شما میگید خدا جهان رو ول کرده، خب چرا ول کرده؟
کمی مکث کرد.
- قدرت اداره جهان رو نداشته؟ حوصلهاش نمیکشیده؟ یا شاید هم اصلاً نمیدونسته جهان رو نباید همینجوری ول کنه؟
چند لحظه به من نگاه کرد.
- ما وجود خدایی رو اثبات کردیم که قادر، علیم و حکیم بود، پس خدایی که میشناسیم هرگز چیزی رو که ساخته بیصاحب ول نمیکنه.
چیزی نگفتم و فقط نگاهم را به او که رد نگاهش را از من گرفته و به سمت دیگری از پارک داده بود، دوختم. راست میگفت. روزهای قبل وجود خدا، قدرتش و علمش را برایم اثبات کرده بود و حالا هم به همین راحتی غلط بودن حرفی را که به گمان خودم نمیتوانست رد کند را نشان داد و بدتر اینکه نمیتوانستم حرفی به مخالفت بزنم. به طرفم برگشت و بالبخند محوی روی لب گفت:
- تازه این جهانی که به حال خودش رها شده با چه هوشیاری در مسیر درست پیش میره؟ برای تدبیر درست به مدبر نیاز هست.
- مدبر این جهان همون قوانین فیزیکی و شیمیایی حاکم بر اون هست، نه یک مفهوم مجزا به اسم خدا.
- قبلاً هم گفتم وجود قوانین اصلاً نفی وجود خدا نیست، اینها ابزار اداره جهان هست که دست خداست.
دستم را به نشانه توقف بحث بالا آوردم.
- خیلی خب، دیگه ادامه ندید، حوصله اینکه بحثهای قبلی دوباره باز بشه رو ندارم.
لبخندی زد.
- پس قبول کردید خدا جهان رو همینطوری رها نکرده؟
- مگه چارهای جز قبول کردن هم دارم؟ هر مخالفتی کنم شما با حرفهاتون مجبورم میکنید بپذیرم.
لبخندش عمیقتر شد و سر به زیر انداخت.
- منو ببخشید! مثل اینکه خیلی خسته شدید، من میرم چیزی برای رفع خستگی تهیه کنم.
با گفتن «با اجازه» بلند شد و به راه افتاد و من از پشت سر چشم به او دوختم. چرا «نمیدانم» در قاموس این پسر جا نداشت؟ این همه فهم و درک را از کجا جمع کرده بود؟ چه بداقبال من که به حقیقت در برابر منطق او بیدفاع بودم.
آخرین ویرایش: