جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط دردانه با نام [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 48,044 بازدید, 893 پاسخ و 70 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [راهی جز او نیست] اثر «دردانه عوض زاده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
صدای اذان مسجد به انتها رسیده بود که پیاده شدیم. وقتی که بعد از وضو گرفتن وارد مسجد شدم جماعت به نماز عشاء رسیده بود. به تنهایی به نماز ایستادم و بعد از نماز در همان‌جا نشستم تا کمی به حرف‌های امام جماعت مسجد که یکی از آیات قرآن را تفسیر می‌کرد، گوش دهم؛ اما تمام حواسم به سمت علی پرواز کرد.
***
- آقای درویشیان! من میگم حتی اگه قبول کنم این جهان رو از ابتد یه خدایی ساخته باشه، ولی الان دیگه کاری به کارش نداره، جهان داره خودش بدون نیاز به خدا پیش میره.
- خب اثبات کنید جهان داره خودش پیش میره.
دو دستم را روی میز گذاشتم و کمی به طرف او خم شدم.
- من نیازی نمی‌بینم نظرم رو اثبات کنم، شما که خلافش رو میگی باید حرفت رو اثبات کنی.
نگاه از من گرفت و به باغچه داد. به وضوح کلافه شدنش از دستانی که موهایش را به عقب می‌داد، مشخص بود. لبخند محوی از این موفقیت زدم. دیگر دستم آمده بود که این پسر آرام را چگونه کلافه کنم. هرگاه با لجبازی روی نظرم پافشاری کرده و‌ حرف‌های او‌ را نمی‌پذیرفتم، کلافه می‌شد و کلافگی‌اش را با عقب کشیدن موهایش نشان می‌داد. با شوق و لذت دستانم را در بغل جمع کرده و فقط به او چشم دوختم. نفسش را به صورت پوفی بیرون داد و به طرف من برگشت.
- پس بالاخره وجود خدا برای ایجاد جهان رو قبول کردید؟
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداختم.
- حالا... شاید... معلوم نیست.
دو دستش را روی میز گذاشت، درهم فرو کرد و نگاهش را به آن ها دوخت.
- ببینید این‌که میگید خدا جهان رو ساخته بعد رها کرده تا خودکار پیش بره یعنی ادعا می‌کنید خدا دستش بسته‌اس، یعنی قدرت نداره جهان رو اداره کنه پس ولش کرده، درحالی‌که وقتی قبول کردید خدا خالق جهان هست پس قدرتش براتون اثبات شده‌ در نتیجه ادعاتون رد میشه.
چیزی از حرف‌هایش متوجه نشدم، دستانم را از بغل باز کرده روی میز گذاشتم و با اخم گفتم:
- چی شد الان؟ چطور حرفم رو رد کردید؟
نگاه کوتاهی کرد و دوباره به دستانش چشم دوخت.
- شما میگید خدا جهان رو‌ ول کرده، خب چرا ول کرده؟
کمی مکث کرد.
- قدرت اداره جهان رو نداشته؟ حوصله‌اش نمی‌کشیده؟ یا شاید هم اصلاً نمی‌دونسته جهان رو نباید همین‌جوری ول کنه؟
چند لحظه به من نگاه کرد.
- ما وجود خدایی رو اثبات کردیم که قادر، علیم و حکیم بود، پس خدایی که می‌شناسیم هرگز چیزی رو که ساخته بی‌صاحب ول نمی‌کنه.
چیزی نگفتم و فقط نگاهم را به او که رد نگاهش را از من گرفته و به سمت دیگری از پارک داده بود، دوختم. راست می‌گفت. روزهای قبل وجود خدا، قدرتش و علمش را برایم اثبات کرده بود و‌ حالا هم به همین راحتی غلط بودن حرفی را که به گمان خودم نمی‌توانست رد کند را نشان داد و بدتر این‌که نمی‌توانستم حرفی به مخالفت بزنم. به طرفم برگشت و بالبخند محوی روی لب گفت:
- تازه این جهانی که به حال خودش رها شده با چه هوشیاری در مسیر درست پیش میره؟ برای تدبیر درست به مدبر نیاز هست.
- مدبر این جهان همون قوانین فیزیکی و شیمیایی حاکم بر اون هست، نه یک مفهوم مجزا به اسم خدا.
- قبلاً هم گفتم وجود قوانین اصلاً نفی وجود خدا نیست، این‌ها ابزار اداره جهان هست که دست خداست.
دستم را به نشانه توقف بحث بالا آوردم.
- خیلی خب، دیگه ادامه ندید، حوصله این‌که بحث‌های قبلی دوباره باز بشه رو‌ ندارم.
لبخندی زد.
- پس قبول کردید خدا جهان رو همین‌طوری رها نکرده؟
- مگه چاره‌ای جز قبول کردن هم دارم؟ هر مخالفتی کنم شما با حرف‌هاتون مجبورم می‌کنید بپذیرم.
لبخندش عمیق‌تر شد و سر به زیر انداخت.
- منو ببخشید! مثل این‌که خیلی خسته شدید، من میرم چیزی برای رفع خستگی تهیه کنم.
با گفتن «با اجازه» بلند شد و‌ به راه افتاد و من از پشت سر چشم به او دوختم. چرا «نمی‌دانم» در قاموس این پسر جا نداشت؟ این همه فهم و‌ درک را از کجا جمع کرده بود؟ چه بداقبال من که به حقیقت در برابر منطق او بی‌دفاع بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
***
صدای زنگ گوشی مرا از فکر بیرون آورد. رضا بود.
- کاری داری؟
- نمیایی مگه؟ دیر شد.
- وای، ببخشید، الان میام.
گوشی را قطع و‌ سریع در جیب انداختم. چادرم را هم با سرعت جمع کرده، داخل کوله چپاندم و از مسجد بیرون زدم. رضا با لبخند کلافه‌ای به ماشین تکیه داده بود. من نیز لبخندی زده و گفتم:
- ببخشید، خیلی منتظر موندی نه؟
تکیه از ماشین گرفت و به طرف در رفت.
- مامان زنگ زد که کجا موندید؟
قبل از این‌که در را باز کند، نگاهی به من که خودم را به در ماشین رسانده بودم انداخت.
- لطفاً سوار شید خانم ماندگار!
همزمان با رضا سوار شدم. رضا دستش را به سمت سوییچ برد و نگاهی به من کرد.
- اجازه می‌فرمایید راه بیفتیم؟
- بله خان‌داداش! لطف می‌فرمایید.
رضا ماشین را روشن کرده و به حرکت درآورد.
- خواهش‌ می‌کنم، یه دونه آبجی که بیشتر نداریم.
- اختیار دارید، شما هم یه دونه‌اید.
فقط لبخند زد و چیزی نگفت.
- رضا! این چند روز واقعاً شرمنده‌ات شدم، کامل که از کار و‌ زندگی انداختمت، ماشینت رو به‌خاطر من فروختی و پس‌اندازت هم خرج کردی، این همه راه رو هم رانندگی کردی اومدی، حالا بازم همه رو داری دوباره رانندگی می‌کنی، فردا هم تازه خسته و کوفته باید بری سر کار، آبجی داشتن فقط برات دردسر داشته.
- من وظیفه برادریم رو انجام دادم، تو هم یه چند وقت دیگه می‌تونی وظیفه خواهریت رو‌ با خواهرشوهربازی ادا کنی، فقط لطفاً خواهرشوهر‌ خوبی باش تا واقعاً بشه بهت گفت گلدوسی.
ابروهایم را بالا دادم.
- خواهرشوهر؟ اون هم خوب؟ مگه میشه؟ امکان نداره، اصلاً از اسمش هم معلومه از محالاته.
رضا ابروهایش را درهم کرد.
- چطور؟
مانند استادی که بخواهد شاگردی را تفهیم کند، گفتم:
- اصلاً توجه کردید چرا خواهرشوهر رو‌ مخفف می‌کنند و میگن خوارشوهر؟
- خب چون گفتنش راحت‌تره.
- خیر جانم، منظور خارشوهر است، خاری که همراه گل وجود شوهر می‌باشد.
رضا خندید.
- ممنون که وجود بنده رو گل دونستید، ولی استاد این از کشفیات خودتونه؟
- خواهش می‌کنم، بله، کاملاً از دانسته‌های خودم شما رو مستفیض کردم، در ادامه باید یادآور بشم بنده از آن خارهای بدجور هستم مثل... مثل خارشتر... اصل جنس.
- آها... پس الان که تو خارشتری، منم شترم دیگه.... دستت درد نکنه آبجی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
خنده بلندی کردم.
- شتر؟... باحال بود... اصلاً توجه نکرده بودم، حالا اگه خوشت نمیاد بگم خارمریم چطوره؟
- نه دیگه تو خار منی نه خار مریم همون خارشتر رو قبول می‌کنم، چطوری خانم خارشتر؟
- احوال شترخان! ارادتمندیم.
لحظه‌ای مکث کردم و‌ گفتم:
- رضا! نری یه وقت این‌ها رو‌ به مریم‌ بگی؟
- اتفاقاً باید مریم رو با لقب جدیدت آشنا کنم، خانم خارشتر!
- بدجنس! می‌خوای با مریم بشینی مسخره‌ام کنی؟
- ای خوارشوهر حسود! دلت نمی‌خواد ما خوش باشیم.
- به من نخندید به هر کی دلتون خواست بخندید، فقط کافیه بشنوم با مریم مسخره‌ام کردی اون‌وقت من می‌دونم و تو.
- بیچاره مریم با این خواهرشوهری که نصیبش شده.
- بیچاره من که مریم نیومده از همین حالا داداشم رو کشیده طرف خودش.
رضا خندید و گفت:
- باور کن مریم دوستت داره.
سرم را مغرورانه بالا دادم.
- صد البته، اصلاً هیچ‌ک.س در جهان نیست که منو دوست نداشته باشه، همه مجبورن دوستم داشته باشن.
- خودشیفتگی آپشن جدیدته یا از اول داشتی؟
- آقای محترم! از چنین خانم باکمالاتی مگه غیر از این توقع داشتید؟
رضا کمی مکث کرد و آرام گفت:
- نه، ولی توقع دارم یه کم تغییر کنی.
فهمیدم رضا حرفی برای گفتن دارد، اما به زبان نمی‌آورد. کامل به طرفش برگشتم.
- منظورت چیه؟ چه تغییری باید بکنم؟
رضا نگاه کوتاهی کرد.
- اجتماعی‌تر شو.
- چی؟
- از دستم ناراحت نشو، ایراد تو دیرجوش بودنته.
با تعجب به خودم اشاره کردم.
- من دیرجوشم؟ یه چیزی بگو بهم بچسبه، اتفاقاً من خیلی زود با همه بُر می‌خورم.
- اشتباه نکن سارینا! درسته تو با همه راحتی و خجالتی نیستی، اما اجتماعی هم نیستی... شاید یه جور دیگه باید منظورم رو برسونم.
کمی فکر کرد و گفت:
- تو چند روز رفتی زاهدان، با خیلی‌ها آشنا شدی، از اون زنه توی خوابگاه بگیر تا آدم‌های روستا، حالا با تکیه به همین، ادعا می‌کنی اجتماعی هستی، ولی مسئله من اینه که کدوم یکی از این‌ها رو برای خودت نگه می‌داری؟ همه رو زاهدان می‌ذاری و میایی شیراز.
- چرا من باید ارتباطم رو باهاشون حفظ کنم؟
- خب چون آدم نیاز به صمیمت داره، آدم‌های صمیمی زندگی تو غیر از من و مادر و آقا و شهرزاد کیه؟ همیشه با همین جمع کوچیک مرتبط بودی، من فقط می‌خوام از لاکت بیایی بیرون، دوستای صمیمی جدید پیدا کنی.
- نیازی نمی‌بینم، من همین‌جوری راحتم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا دست‌بردار نبود.
- نیاز داری دختر! باید رفت و آمد کنی، بری بیایی با آدم‌های جدید آشنا بشی، بتونی یه نگاه جدید به زندگی پیدا کنی.
- زندگی من هیچ ایرادی نداره که بخوام روتینش رو بریزم بهم.
- برگشتنی یه بهانه جور می‌کنم، به مادر میگم تدارک یه مهمونی رو ببینه، یه مهمونی جوانانه با آدم‌های هم‌سن خودت از اقوام و رفقا و هرکی، این‌طوری می‌تونی با آدم‌های تازه آشنا بشی.
زنگ خطر برایم به صدا درآمد. رضا هم می‌خواست مثل پدر مرا مشغول افراد دیگری کند تا از فکر علی بیرون بیایم.
- ول کن رضا! من سرم شلوغه حوصله این چیزها رو‌ ندارم.
- کجا سرت شلوغه؟ بهونه نیار.
- می‌دونی چیه؟ من تا علی رو پیدا نکنم هیچ کاری نمی‌کنم.
رضا یک‌دفعه عصبی شد و با دو دست روی فرمان زد.
- علی علی علی، همه زندگیت رو تعطیل کردی به‌خاطر علی، به خودت بیا، چی از این افسردگی نصیبت میشه که ولش نمی‌کنی؟
درحالی‌که سعی می‌کردم آرامَش کنم گفتم:
- باشه داداش! چرا عصبی میشی؟ قول میدم علی که برگشت یه مهمونی بگیرم هر جوری که تو خواستی.
رضا نگاه تندی به من انداخت، خواست چیزی بگوید، اما منصرف شد و فقط سری تکان داد و رو برگرداند. چند لحظه بعد آرام گفت:
- ببخشید از کنترل خارج شدم.
نگاهم به چهره گرفته رضا بود.
- داداشی! می‌دونم نگران منی، چون خیال می‌کنی با فکر به علی ناراحت میشم می‌خوای کاری کنی بهش فکر نکنم، ولی باور کن فکر کردن به علی شارژر زندگی منه، من با فکرش انرژی زندگی می‌گیرم، باور کن اگه بهش فکر نکنم می‌میرم.
رضا نگاه غمگینش را به طرفم چرخاند و بعد از لحظه‌ای به طرف جاده برگشت.
- سارینا! من که با علی دشمن نیستم، من تمام تلاشم رو می‌کنم تا... تا اون صحنه‌ای که توی حموم دیدم دوباره تکرار نشه.
سرم را زیر انداختم و هیچ نگفتم.
- اون روز من شانس آوردم که خونه بودم، وقتی مادر از طبقه بالا صدام زد و‌ گفت که در حموم رو باز نمی‌کنی، خودم هم نفهمیدم با چه سرعتی اومدم بالا، چقدر با دلهره در زدم و صدات کردم ولی فقط صدای دوش می‌اومد، ته دلم می‌گفتم دیر شده، شیشه رو که شکوندم، ولی چیزی که دیدم صورت رنگ پریده‌ات بود، فقط زود در رو باز کردم تا برسم بهت، توی وان از حال رفته بودی، دستت آویزون بود و از مچ دستت همین‌جور خون می‌اومد و قاطی آب میشد، می‌دونی اون صحنه بدترین صحنه همه عمرم بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا سری تکان داد و ادامه داد:
- هیچ می‌فهمی تا مچ دستت رو با روسری بستم و رسوندمت بیمارستان مردم و زنده شدم؟ تا دکتر گفت خطر رفع شده می‌دونی چی به ما گذشت؟
رضا مکث کرد.
- سارینا! چیزی سخت‌تر از این نیست که ببینی عزیزت جلوی چشمت داره از دست میره... هرکی هرچی می‌خواد بگه، بذار بقیه بگن من و تو باهم نسبتی نداریم،... ولی سارینا! تو خواهر عزیز منی، نمی‌خوام دوباره توی اون شرایط مرگ و زندگی قرار بگیری.
رضا دوباره وقفه‌ای به کلامش داد.
- سارینا! تنها مشکل من با علی اینه که اون آدم باعث اون اتفاق بود، علی با هر دلیل و منطقی حق نداشت کاری کنه که تو دست به اون کار بزنی، نمی‌خوام‌ وجودش دوباره باعث اشتباه تو بشه، خواهش می‌کنم همین‌جا پرونده علی رو تموم کن بذار کنار.
رضا که آرام شد گفتم:
- رضاجان! من به حماقت اون روزم خیلی زود پی بردم، من اون‌موقع خودخواهی کردم، به بن‌بست رسیده بودم، فکر می‌کردم این‌جوری از درد و غم‌ راحت میشم، خب ابله بودم، واقعاً نمی‌فهمیدم.
سرم را به طرف رضا چرخاندم.
- ولی الان آدم اون‌موقع نیستم، مطمئن باش دیگه دست به اون کار نمی‌زنم، ازم نخواه دست از علی بکشم، من تصمیمم رو‌ گرفتم، برای دوباره به دست آوردنش می‌جنگم هم با خودش هم با بابا، رضا هرطوری شده من علی رو دوباره به دست میارم.
- به بهای تحقیر خودت؟
- نه رضا! اشتباه نکن، هیچ تحقیری نیست من آخرش خواسته دلم رو بدست می‌آرم، برای من بودن با علی به هر بهایی سربلندیه.
رضا نفس عمیقی کشید.
- مواظب خودت و زندگیت باش خواهرم!
رویم را به طرف کنار جاده که در تاریکی فرو‌رفته بود چرخاندم.
- کم‌کم همه می‌فهمید که موندن پای علی اشتباه نیست، فقط کافیه برگرده.
- من از خدامه اشتباه نکنی دختر!
- نمی‌کنم، مطمئن باش.
- سارینا! فراموش نکن من همیشه آماده شنیدن حرف‌های دلت هستم، شاید در ظاهر از خونه دور باشم، اما همیشه برای تو وقت دارم، هر وقت هر چیزی شد بیا پیش خودم
با لبخند به طرف رضا برگشتم.
- می‌دونم داداش! دل من هم همیشه گرم بودنته.
رضا نیم‌نگاهی انداخت و لبخند زد و بعد از مدتی سکوت گفت:
- می‌دونی اون روزی که پشت در اتاق عمل منتظر بودیم که رگ دستتو بخیه بزنن، بزرگ‌ترین حسرتم چی بود؟
- چی بود؟
- این بود که چرا اون دو روزی که رفتی چپیدی توی اتاق نیومدم به زور خلوتت رو بهم بزنم، چرا نیومدم پای حرف‌هات بشینم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا نفس عمیقی کشید.
- هر چی پشت در اتاقت می‌اومدم، در رو باز نمی‌کردی و نمی‌ذاشتی کاری بکنیم، می‌گفتم حتماً توی درس‌هات مشکل پیدا کردی، می‌گفتم بالاخره خود سارینا حلش می‌کنه اگه غیر از این بود می‌اومد حرف میزد، اما نیومدی من هم کاری نکردم.
به خاطر حماقتم جوابی نداشتم بدهم. آن زمان با خودخواهی عزیزانم را نمی‌دیدم و خودم را تنها و بی‌یاور می‌دانستم که کسی را برای یاری ندارد درحالی که رضا بیرون از اتاق برای همدلی وجود داشت، اما من اجازه نزدیکی نمی‌دادم.
- سارینا! دیگه نمی‌ذارم اتفاقی بیفته که چنین تصمیمی بگیری، نمی‌ذارم کم بیاری، باید قول بدی هر وقت هر مشکلی داشتی بیایی پیش خودم، شاید نتونم حل کنم اما لااقل پای حرف‌هات که میشینم.
- می‌دونم داداش! می‌دونم، تو اثبات شده‌ای برام، من از اولش یه دختر لوس بودم که محبت‌های افراطی پدرش اونو سرکش کرده بود، کسی که هیچ‌ک.س و هیچ‌چیز رو قبول نداشت، خدا لطف کرد پای تو و ایران رو به زندگی من باز کرد، ایران راه و روش زندگی رو یادم داد، تو هم باعث شدی بفهمم تنها آدم روی زمین نیستم، اما تنها کسی که تونست منِ سرکش رو رام کنه علی بود، من نباید علی رو‌ از دست بدم.
رضا چند لحظه نگاهم کرد و به طرف جاده برگشت.
- علی تو رو جادو کرده.
تک خنده‌ای کردم و رو از او برگرداندم.
- آره، جادوی عشق.
رضا با همان لحن گرفته‌اش گفت:
- کاش این‌قدر که تو‌ عاشقشی، اون هم عاشقت باشه.
- هست رضا، هست، مطمئن باش.
رضا نفس درون سی*ن*ه‌اش را با پوفی بیرون داد.
- یعنی زندگی شما دو نفر چطوری میشه؟
- خب معلومه پر از شور و شوق و انرژی.
- زندگی که فقط حرف‌های عاشقانه نیست، شما از دو دنیای متفاوتید، حس می‌کنم نتونید باهم...
دلخور‌ روی از او‌ گرفته و میان کلامش پریدم.
- این سه سال این حرف رو از همه شنیده بودم الا تو، عیب نداره تو هم بگو، همه میگید تو در رفاه بودی علی از پس توقعات تو برنمیاد.
کمی صدایم را بالا بردم.
- نمی‌فهمم منو چی فرض کردید؟ تو این زندگی چی از خودم به بقیه نشون دادم که من رو این جور قضاوت می‌کنید، بله حق با شماست من با رفاه بزرگ شدم، اما ایران‌جون یادم داده بنده مال و منال نشم، نذاشت ولخرجی کردن رو یاد بگیرم، تا یه چیزی رو‌ لازم‌ نداشتم نمی‌ذاشت الکی بخرم، یادم داد چطور به توقعاتم افسار بزنم و‌ کنترلشون کنم.
به طرف رضا برگشتم.
- یعنی من هنوز نشون ندادم که بنده مال و منال پدرم نیستم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
سکوت که کردم رضا گفت:
- من نگفتم تو بنده مال و منالی، منظورم اینه تو نمی‌دونی نداری چیه؟ زندگی با جیب خالی رو بلد نیستی.
- بله، حق با توئه، من زندگی در نداشتن رو بلد نیستم، اما آدم نازک‌نارنجی هم نیستم که از بی‌پولی بترسم، من به خودم اعتماد دارم، می‌دونم که از پس خودم در هر شرایطی برمیام.
رضا لحظه‌ای نگاهم کرد، کاملاً مشخص بود قانع نشده.
- رضا! از چی نگرانی بهم بگو.
- می‌دونی سارینا؟ من قبلاً این حرف‌ها رو بهت نمی‌زدم چون فکر‌ می‌کردم حمایت‌های آقا پشت سر زندگی تو و علی هست، می‌گفتم درسته علی یه پسر دانشجوئه که جز پیرهن تنش چیزی نداره، اما آقا هست نمی‌ذاره تو زندگی مشترک آب توی دلت تکون بخوره، اما الان... .
رضا کمی مکث کرد.
- وقتی میگی آقا باعث رفتن علی شده پس دیگه حمایت اون نخواهی داشت.
رضا مدتی کوتاهی سکوت کرد.
- سارینا! ازت می‌خوام قبل جواب دادن خوب فکر کنی، فرض کنیم علی برگرده و باز هم بخواد با تو زندگی کنه، در این صورت اگه آقا باهات شرط کنه که یا علی یا کل دارایی و ثروتت؟ چی میگی؟ حاضری؟
بعد از کمی مکث گفت:
- اصلاً بعید نیست، آقا برای ناامید کردنت چنین تصمیمی بگیره، خوب فکر کن می‌تونی زندگیت را از صفر شروع کنی؟
با اطمینان جواب دادم.
- آره حاضرم، من با علی هر سختی رو تحمل می‌کنم.
- علی هیچی نداره دختر.
- علی آینده منه رضا، مگه می‌خواد چه اتفاقی بیفته که منو از زندگی با اون می‌ترسونی؟
- من فقط دارم واقعیت رو بهت میگم، با علی که بری زیر یه سقف تازه اول مشکلاتته، علی یه دانشجوی مدرک نگرفته‌اس، نه کار درستی داره، نه سرمایه‌ای فقط خودشه و خودش، کِی می‌تونه از پس درست کردن زندگی برای تو بربیاد.
- اولاً فقط علی نیست که برای زندگی‌مون تلاش کنه، ما دو‌نفریم، دوتامون بالاخره مدرک‌هامون رو می‌گیریم میریم سر کار، مشکلاتمون رو حل می‌کنیم، دوماً علی باشه بقیه مشکلات هیچی نیستن.
- مسئله اینه تو تا حالا با سختی نداری روبه‌رو نشدی، همیشه زیر دستت پر بوده، بهترین لباس‌ها، بهترین غذاها، بهترین زندگی، بعد الان اصرار داری با کسی زندگی کنی که نمی‌تونه یک‌دهم اون‌ها رو‌ هم برات فراهم کنه، تو‌ هنوز نمی‌دونی حسرت یعنی چی؟ نمی‌دونی رسوندن پول به آخر برج یعنی چی؟ نمی‌دونی خواستن و‌ نتونستن یعنی چی؟ نمی‌دونی با جیب خالی زندگی کردن چطوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
سرم‌ را پایین و‌ بالا کردم.
- چرا اتفاقاً، من خوب می‌دونم حسرت چیه؟ برای من نداشتن پول حسرت نمی‌شه، نداشتن علی حسرت میشه، این‌که کنارش نفس نکشم حسرتم میشه، این‌که ببینم همه‌چی رو‌ دارم، اما علی رو‌ ندارم برام حسرته، تو‌ فکر‌ می‌کنی من و‌ علی اندازه گذراندن زندگی دونفریمون عرضه نداریم؟
- من نگفتم عرضه نداری، من میگم شعار ندی و واقعی فکر کنی، تو داری خودت رو از وسط پر قو‌ می‌ندازی توی زندگی که لنگ صنار سه شاهی بمونی، تو آدم اون زندگی نیستی، فقط باعث عذاب خودت میشی.
- رضا! تو هنوز منو نشناختی، من وابسته رفاهی که توی زندگی داشتم نیستم، آرامش من بودن با علیِ، شاید بلد نباشم با نداری زندگی کنم، اما یاد می‌گیرم.
- به چه قیمتی؟
- به هر قیمتی... من علی رو‌ انتخاب کردم، پای همه عواقبش هم هستم، رضا! من و علی هر دو‌ می‌تونیم‌ کار کنیم پس شاید اوایل تا رو به راه بشیم یکم سخت باشه اما‌ دائمی نیست.
کمی مکث کردم.
- اصلاً می‌دونی چیه؟ من حاضرم با علی باشم، حتی اگه مجبور باشم نون خشک بخورم و توی چادر زندگی کنم، حاضرم به‌خاطرش دست از آرزوم که دکترا گرفتن بود بردارم، حاضرم برم سراغ پایین‌ترین کارها، اما فقط با علی باشم.
- فکر‌ می‌کنی زندگی به همین راحتیه؟
- آره با علی همه‌چی راحته، تو جهنمم باشم با علی بهشته.
رضا خواست چیزی بگوید، اما منصرف شد و‌ نفسش را بیرون داد و سری به اطراف به نشانه تأسف گرداند. با لحن آرام‌تری گفتم:
- داداشی! من بچه نیستم، نه علی منو به خاطر پول می‌خواد نه من علی رو به خاطر پول کنار می‌ذارم، می‌دونم بابا ممکنه هر کاری بکنه تا من منصرف بشم، پول که‌ چیزی نیست حتی ممکنه منو از دیدن خودش هم محروم کنه.
کمی مکث کردم.
- بابا باارزش‌ترین دارایی من بود، تنها کسی بود که با تمام وجود بهش اعتماد داشتم، حالا که فهمیدم‌ با خودخواهی چیکار با من کرده، گرچه به اندازه همه عشق و اعتمادم ازش دلخورم، اما بازم ندیدنش بزرگ‌ترین عذابه برام، من نمی‌خوام بابا رو‌ کنار بذارم، اما اگه بگه بین اون و علی یکی رو انتخاب کنم من علی رو انتخاب می‌کنم.
- این در حق آقا خیلی سنگدلیه.
- بابا هم در حق من سنگدلی کرد.
- پس می‌خوای تلافی کنی؟
- نه تلافی چیه؟ فقط پای انتخابم می‌مونم با همه عواقبش.
- نکن این کار رو‌ دختر!
- بابا باید بفهمه همیشه همه نباید طبق علایق اون زندگی کنن، باید یاد بگیره گاهی هم به انتخاب‌های بقیه احترام بذاره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا یک نگاه متعجب به من انداخت.
- آقا که همیشه علایق تو رو‌ توی اولویت داشته.
- بله، ولی تا زمانی که خواسته‌های خودش به خطر نیفته، مگه همین بابا نبود که با یه اشتباه تو رو از خونه انداخت بیرون؟ هیچ هم به حرف من یا دل ایران فکر نکرد، چون فقط خواسته خودش مهمه.
- مسئله من با مسئله تو فرق می‌کنه، تو دخترشی ولی من که پسرش نیستم.
- یعنی چی‌ پسرش نیستی؟ مگه من دختر مامانم که این همه به من محبت کرده، مادر در برخورد با من هیچ‌وقت خودخواهی نذاشته اما پدر در برابر تو‌ همیشه خودخواه بوده.
- هر ک.س یه اخلاقی داره سارینا!
تند شدم.
- توجیح نکن رضا! فریدون ماندگار پدر منه من باید توجیحش کنم نه تو.
رضا سعی‌ کرد با لحن آرام مرا هم‌ آرام کند.
- ساریناجان! مرد و زن باهم متفاوتند یه زن می‌تونه به راحتی بچه غیر رو‌ بپذیره اما‌ یه مرد نمی‌تونه... .
محکم جواب دادم.
- اصلاً این حرفت رو قبل ندارم تو‌ پسر بابایی همون‌قدر که‌ من دختر مامانم.
- آقا هم‌ مثل پدرمه، ولی قبول‌ کن برای من دیگه خجالت داشت با این سن هنوز تو اون خونه بمونم... .
بین کلامش پریدم.
- یعنی چی رضا؟ کی گفته تو باید می‌رفتی، بله، وقتی زن گرفتی و عروسی کردی مشکلی نداشت ولی نه اون‌طوری.
- دختر... .
- گوش کن! تو‌ ماجرای بین من و تو کسی که اشتباه کرد من بودم، بابا جای من تو رو تنبیه کرد، عذرخواهی و التماس‌هام رو ندید، حتی وقتی دید اشتباه کرده هم باز کوتاه نیومد، بابا باید ازت عذرخواهی می‌کرد که قضاوت اشتباه کرده.
- خب مردِ، غرور داره، اون هم کی؟ فریدون‌خان‌ ماندگار که اسمشو‌ تریلی نمی‌کشه، بیاد از من عذرخواهی‌ کنه؟
عصبانیتم به اوج رسید.
- یعنی‌ چی فریدون‌خان غرور داره نباید کوتاه بیاد؟ یعنی حق داره هر طور دلش خواست با بقیه رفتار کنه چون فریدون‌خان بزرگه؟
- آروم باش دختر! این قدر داد نزن.
با فشردن پلک‌هایم‌ سعی کردم‌ کمی آرامش پیدا کنم.
- ببخش رضا! نفهمیدم‌ صدام رو‌ بردم بالا، ولی مطمئن باش اگه فریدون‌خان یک دنده‌اس، من هم دخترشم از اون یه دنده‌ترم، بهش نشون میدم که نمی‌تونه به جای من برای زندگی من تصمیمی بگیره، من خودم برای خودم تصمیم می‌گیرم، حتی اگه بهاش ندیدن بابا باشه.
- سارینا! حرفی نزن که... .
- رضا! کوتاه بیا، من بچه نیستم که رای‌ام رو‌ بزنی، من علی رو می‌خوام کوتاه هم نمیام، هر طوری شده راضیش می‌کنم و شده بدون رضایت بابا بالاخره با علی ازدواج می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,171
40,697
مدال‌ها
3
رضا هم با شنیدن این حرف تند شد و با عصبانیت گفت:
- می‌فهمی چی میگی دختر؟ یعنی چی بی رضایت آقا ازدواج کنی؟
- یعنی همین که گفتم، من برای زندگیم دیگه معطل رضایت بابا نمیشم.
عصبانیت رضا بیشتر شد.
- کاری نکن پشیمون بشی.
سعی کردم با صدای بلندتری رضا را قانع کنم.
- نمی‌شم، من از زندگی با علی پشیمون نمی‌شم، تو هم دست از سر من بردار.
رضا با لحن دلخورانه‌ای گفت:
- خیلی خب، باشه، صدات رو بیار پایین.
و بعد از کمی مکث ادامه داد:
- دیگه هیچ کاری بهت ندارم، هر کاری دلت می‌خواد بکن.
کاملاً از عصبانیت و رفتار ناشایستم شرمنده شده بودم، سرم را زیر انداختم و بعد از چند دقیقه سکوت آرام گفتم:
- رضا؟ داداشی؟ منو ببخش، یه لحظه نتونستم خودمو کنترل کنم می‌شناسی منو که، ازم ناراحت نشو.
رضا هم آرام جواب داد.
- بی‌خیال همه‌ی دنیا... رسیدیم پلیس‌راه، تا چند دقیقه دیگه این شکم وامونده رو از عزا درمیاریم.
سرم را بالا آوردم و متوجه شدم که واقعاً به پلیس‌راه شیراز رسیده‌ایم. رو به رضا کردم.
- داداشی؟ می‌بخشی منو؟ خیلی تلاش می‌کنم اما نمی‌تونم موقع عصبانیت خودمو کنترل کنم، بگو بخشیدی منو.
- بخشیدمت، تو همیشه همین بودی، گرچه الان خیلی بهتر از قبل شدی، اما هنوز هم اگه کسی چیزی به علی بگه کنترلت رو از دست میدی.
- علی نقطه ضعف منه، دعا کن اول بتونم برش گردونم بعد هم خوشبختش کنم.
رضا پوزخندی زد.
- تا الان نگران خوشبختی تو با اون بودم، اما مثل این‌که از این به بعد باید نگران خوشبختی اون با تو باشم.
- تو نگران چیزی نباش داداش! ما دوتا باهم که باشیم حالمون خوبه.
رضا چیزی نگفت و من هم نگاهم را از پنجره کنار دستم به شهر و مردم درون خیابان‌ها دادم. به جلوی خانه که رسیدیم، رضا قبل از این‌که در را با ریموت باز کند، رو‌ به من کرد.
- ساریناجان! من برادرتم، خیلی نگران زندگی و آینده توام، خیلی هم تلاش کردم نظرت رو عوض کنم، اما حالا که تو این‌قدر از انتخاب علی مطمئنی و کوتاه نمیایی، من هم دیگه هیچ‌وقت اعتراضی نمی‌کنم، فقط دعا می‌کنم با علی خوشبخت بشی و امیدوارم کارت با آقا به دلخوری نکشه، هیچ‌وقت فراموش نکن که رضا مثل برادر پشتته و حمایتت می‌کنه، شاید ناراضی باشم، اما از تصمیمت حمایت می‌کنم، پس هروقت هر طوری شد بیا پیش خودم.
لبخندی زدم.
- معلومه میام پیش خودت، مگه من غیر تو برادری دارم؟
رضا لبخند زد و برگشت تا در را با ریموت باز کند و من درحالی‌که به بازشدن در چشم دوخته بودم، در فکر چگونگی برخوردم با پدر بودم، تنش کل وجودم را گرفته بود، دیگر نمی‌توانستم مثل قبل در آغوش پدر آرام بگیرم. چون پی به بی‌رحمی‌اش برده بودم. او با بی‌رحمی علی را از من دور کرده بود و در همان روزهایی که از فراق او می‌سوختم، لب به شماتت من باز می‌کرد و یادآوری می‌کرد که از اول هم می‌دانسته علی قابل اعتماد نیست و فقط برای فریب من آمده است. انگار نه انگار خود علی را وادار به رفتن کرده بود.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین