جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,187 بازدید, 90 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
IMG_۲۰۲۴۰۶۰۸_۰۷۰۸۱۷.jpg عنوان اثر: گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)
نویسنده: آسایش
ژانر: تراژدی
عضو گپ نظارت : (۷)S.O.W
ویراستار: @آریادخت
کپیست: @شاهدخت
خلاصه:
می‌گویند هر چیزی در این دنیا بی‌جواب گذاشته نمی‌شود، حالا می‌خواهد بدی باشد یا خوبی. رمان روایت‌گر دختری است که طی یک ماه همه زندگی‌اش با یک اتفاق نامعلوم بهم ریخت. این اتفاق نامعلوم نه تنها زندگی آن را بلکه زندگی آدم‌های اطرافش را تغییر داد. حال بعد از گذشت چند سال دختر رمان برگشته است تا انتقام از باعث و بانی این اتفاق بگیرد ولی نمی‌داند انتقام را باید از چه کسی باید بگیرد؟ اصلاً آیا کسی پشت این اتفاق بوده است یا این اتفاق کاملاً طبیعی بوده است؟ آیا دختر رمان می‌تواند در پس این اتفاق ظلمات‌گون را آشکار کند؟
هر چه پشت این اتفاق باشد آخر یه روز با گذشت زمان مشخص می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,809
52,879
مدال‌ها
12
1712148966144.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین - •♤تاپیک قوانین تایپ رمان♤•

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
مهم - |☆پرسش و پاسخ تایپ رمان☆|

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.
مهم - 🔶️اموزش جامع نکات ویرایشی آثار در حال تایپ، کاردبری | مطالعه اجباری برای نویسندگان
شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.

«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد - تاپیک جامع درخواست جلد رمان و داستان‌ها

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
اطلاعیه - درخواست تیزر برای تمامی آثار(داستان، دلنوشته و...) | انجمن رمان‌نویسی رمان بوک

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست - تاپیک جامع درخواست نقد شورا رمان، داستان کوتاه، داستانک و فن فیکشن

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ - درخواست تگ رمان، داستان کوتاه و فن فیکشن، داستانک

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان - اعلام پایان تایپ رمان


با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
مقدمه:
سال‌ها پیش اتفاقی نامعلومی در زندگی من افتاد، که دلیلش را نمی‌دانم ولی هر چه بود توانست به کل زندگی مرا تغییر بدهد و مرا از آن همه پاکی به این ظلمتی تبدیل کند.
حال از آن اتفاق سال‌ها می‌گذرد و من با دلی چِرکین از آن اتفاق خودم را گرفتار ظلماتی کردم تا دلیل این اتفاق را بدانم.
شاید برخی بگویند که این اتفاق شاید عادی و طبیعی بوده است و من خودم را الکی گرفتار ظلمات کردم ولی من نمی‌توانم قبول کنم این اتفاق عادی و طبیعی است. یک قانون در علم تجربی است، به نام علیت که هر اتفاقی یک علت دارد، پس این اتفاق هم نامعلوم یک علیتی داشته باشد، وگرنه این قانون نقض می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
(ساتیار)
سرم بلند کردم و به نیوان که آروم روی تختم بود نگاه کردم. چشم‌های قهوه‌ای سوخته‌ش بسته بود و از نفس‌های منظم و آرومش معلوم بود که بالاخره خوابش برد.
نفس عمیق کشیدم و خسته به ساعت دیواری مستطیل شکل مشکی_قرمز اتاقم نگاه کردم، ساعت نزدیک پنج صبح بود.
آروم از روی صندلی که کنار تخت گذاشته بودم بلند شدم. با بلند شدن از روی صندلی صدای آه و ناله استخونم بلند شد.
با حسرت به نیوان که انگار خیلی راحت و بی‌دغدغه روی تخت‌خواب گرم و نرمم خوابیده بوده نگاه کردم. همه سلول‌های بدنم طلب خوابیدن راحت رو می‌کردند ولی نمی‌شد.
من سوال‌ها داشتم که مطمئناً کسی جوابگوی اون‌ها نبود و خودم باید به جواب‌های اون‌ها می‌رسیدم.
به‌سمت پنجره رفتم، پرده کلفتِ مخملیِ قرمز رو یه‌کم کنار زدم و به حیاط نگاه کردم. هیچ‌کَس به غیر از چندتا محافظ سیاه‌پوش که قیافه‌شون رو با ماکس سیاه‌ رنگی پنهان کرده بودند، که از وسط حیاط رد می‌شدند نبود. ظاهراً همه‌چیز در امن و امان بود.
پرده‌‌ رو ول کردم، پرده به حالت اولش برگشت. به‌سمت تخت رفتم. وقتی به تخت رسیدیم آروم خم شدم و از زیر تخت کیف مشکی چرمم برداشتم و از جام بلند شدم.
سعی می‌کردم کارهام رو آروم انجام بدم تا نیوان بیدار نشه.
بعد از برداشتن کیف به‌سمت میز کامپیوتر رفتم و کیف رو روی میز گذاشتم. صندلی چرخ‌دار مشکی رنگش رو یه‌کم کنار کشیدم تا بتونم قشنگ روش بشینم، بعد از نشستن روی صندلی با پاهام صندلی دوباره به حالت قبلش برگردوندم.
چراغ مطالعه رو روشن کردم و لپ‌تاپ سفیدم رو از کیفش درآوردم و روی میز گذاشتم و کیفش رو یه‌کم اون‌ورتر گذشتم.
لپ‌تاپ رو آروم روشن و چند ثانیه صبر کردم تا لپ‌تاپ راه‌اندازی بشه، وقتی لپ‌تاپ راه‌اندازی شد شروع کردم به کار کردن.
باید هرطور که شده اطلاعات امید اعتماد پیدا می‌کردم و برای پیدا کردن این اطلاعات مجبور بودم به نیروی انتظامی دایره مواد مخدر هک کنم.
بعد از دقایقی که برای من حکم چند ساعت می‌گذشت، آخر تونستم بهش هک کنم.
شروع به تایپ اسم سرگرد امید اعتماد کردم. چند ثانیه فقط یه دایره کوچیک که وقتی برای جست‌وجو می‌زدی دور خودش می‌چرخید تا بالاخره بعد چند ثانیه بالا اومد.
زدم روش و شروع به خوندن اطلاعات کردم ولی ناقص بودن، فقط اسم و فامیل و چندتا چیز جزئی نوشته بود که خودمم می‌دونستم.
اخم‌هام داخل هم رفت. مطمئناً باید اطلاعات بیشتری درباره امید اعتماد باشه هرچی نباشه اون چند سال شاگرد اداره مبارزه با مواد مخدر بوده. نفس عمیق کشیدم و دست چپم به سمت چشمم بردم، چشمام به شدت داشتند می‌سوختن اینم به‌خاطر بی‌خوابی بود.
هرچی صحفه رو بالا و پایین می‌کردم هیچ اطلاعاتی به جز چیزهای الکی نبود. کلافه از پوشه امید اعتماد بیرون اومدم و این دفعه فقط اعتماد نوشتم.
دوباره چند ثانیه طول کشید که تا پیداش کنه، بعد چند ثانیه یه پوشه اعتماد اومد و عکسش سیاه بود. زود روی پوشه کلید کردم. روی پوشه کلید کردم. نفسم قطع شده بود و منتظر بودم ببینم چی پیش میاد با باز شدن پوشه نفس منم باز شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
این دفعه با یه اطلاعات کامل‌تر از امید اعتماد روبه‌رو شدم. لبخندی پیروزی زدم و قبل از این‌که بخونم نیم‌نگاهی به ساعت کردم، ساعت نزدیک شش بود. خوب بود! وقت داشتم. نگاهم از ساعت گرفتم و به صفحه لپ‌تاپ دوختم.
سرگرد اول امید اعتماد، بهترین مأمور عرصه مواد مخدر چند سال در اصفهان خدمت کرد، سپس بعد از چند سال به تهران بزرگ منتقل شد. او در سال‌های خدمتش تعداد زیادی باندهای مواد مخدر را شناسایی و مجازات کرد. ولی بعد از چند سال که از تهران آمدنش گذشته بود او به جرم همکاری با یک باند مواد مخدر، جاساز پنج کیلوگرم مواد دستگیر و بعد از چند روز اعدام شد.
روی کلمه اعدام مکث کردم، اخم‌هام بیشتر داخل هم فرو رفتن.
به جرایمش نگاه کردم؛ همکاری با یک باند مواد مخدر و جاساز کردن اون همه مواد واقعاً از یه سرگرد بعید بود. چرا باید یه سرگرد مواد مخدر که اون همه معروف بود باید این جرایم مرتکب بشه؟
خاطره چند سال پیش رو روی مغزم آوردم و شروع کردم به مرور کردنشون.
***
(فلش بک، چند سال پیش)
مامان نیوان روی مبل سه نفره پذیرایی نشسته بود و داشت گریه می‌کرد. به دستمال کاغذهای مچاله شده روی میز عسلی جلوش نگاه کردم، فکر کنم حداقل نصف جعبه رو خالی کرده باشه.
نگاهم از دستمال‌ها گرفتم و به نیوان دوختم. نیوان برعکس همیشه که شاد و سرحال بود. الان ناراحت و گرفته روی مبل یه نفره کنار مبل مادرش نشسته بود و با غم به مادرش نگاه می‌کرد، نفسم آه مانند بیرون فرستادم.
مامانم تند از آشپزخونه بیرون اومد در حالی که توی دست‌هاش لیوان آب قند بود و داشت با سرعت چندتا قندی که داخلش بودن رو آب می‌کرد به ما نزدیک می‌شد.
با غم به نیوان نگاه کرد بعد اومد کنار مامان نیوان نشست، یکی از دست‌هاش رو گذاشت روی شونه‌ی افتاده مامان نیوان و با اون یکی دستش لیوان جلوش گرفت. با غم و دلسوزی که سعی می‌کرد توی صدای نازک و مهربونش نباشه گفت:
- مریم جان بیا این آب قند بخور تا حال بیای، از صبح تا حالا یه چیکه آب نخوردی از هوش میری ها.
مامان نیوان در حالی که با دستمال داشت بینیش رو تمیز می‌کرد گفت:
- نرگس دیدی چی‌شد؟ دیدی بدبخت شدم.
بعد صدای هق‌هق دوباره بالا رفت. مامان لبش گزید و در حالی که لیوان می‌ذاشت روی میز گفت:
- شاید پاپوش باشه، آخه آقا امید این‌طوری نیست که.
مامان نیوان فینی کرد و گفت:
- نیست پاپوش نیست حقیقت داره، هزاربار پرونده رو خوندم به امید یه اشتباه ولی هرچی خوندم یه اشتباه هم پیدا نکردم.
بعد باز شروع کرد به گریه کردن، مامانم در حالی که شونه‌ش نوازش می‌کرد گفت:
- خودشون چی میگن.
این دفعه مامان نیوان حرفی نزد و نیوان در حالی دست‌هاش داخل هم قفل کرده بود و با اخم به گل‌های قرمز و سرمه‌ای قالی می‌کرد گفت:
- خودش میگه براش پاپوش درست کردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
مامان نگاهش با غم از نیوان گرفت و به مامان نیوان نگاه کرد. یک‌دفعه انگار یه چی یادش اومده باشه با هول و اضطراب گفت:
- حالا... حالا نیروانا کجاست؟
نیوان چشم‌هاش گل‌ها گرفت و به مامانم نگاه کرد، توی چشم‌های قهوه‌ای سوختش اشک جمع شده بود و برق میزد.
لبش گزید و به‌طرف مخالف نگاه کرد و گفت:
- با ما نیومد، گفت می‌خواد پیش باباجونش بمونه.
مامان با دست زد روی گونه‌‌ی سفید و گردش و گفت:
- وای بعد شما گذاشتید بمونه، اون بچه‌ست اون‌جا که هیچ‌کَس نیست بهش غذا بده.
مامان نیوان با غصه گفت:
- گفت می‌خوام پیش بابام بمونم، تو میگی چی‌کارش کنم بچه بگیرم بزنم بیارمش؟
(پایان فلش بک)
حرف نیوان مرور کردم، می‌گفت براش پاپوش درست کردن.
با تفکر به صفحه نگاه کردم. شاید راست می‌گفته و واقعاً براش پاپوش درست کردن.
صفحه رو پایین‌تر کشیدم. یه عکس از روز خاک‌سپاریش بود، یه دختر بچه سر قبرش بود که بالای قبر ایستاده بود و داشت به قبر گِلی نگاه می‌کرد.
چشم‌هام ریز کردم و با دقت به عکس نگاه کردم. اون دختر بچه نیروانا بود؟!
یاد یه حرف افتادم.
«نیروانا تا آخرش با بابام موند»
نفسم قطع شد. پلک زدم و دستم عصبی کشیدم توی موهای مشکیم و بهم‌شون ریختم.
با شوک به پنجره نگاه کردم، نکنه نیروانا به‌خاطر انتقام از کسایی که برای باباش پاپوش درست کردن وارد این عرصه شده؟!
«نیروانا عاشق بابام بود، حاضر بود براش جونشم بده»
نفسم با زور از ریه‌ام بیرون میومد، انگار هوا سنگین شده بود و ریه‌ام درست نمی‌تونست هوا رو ببلعه... .
***
با صدای نیوان چشم‌هام باز کردم. در حالی که جلوی کامپیوتر روی صندلی بودم انگار خوابم برده بود.
نفس عمیق کشیدم و سرم که روی دستم گذاشته بودم بلند کردم و گیج به نیوان نگاه کردم، نیوان با غم و تشکر بهم نگاه می‌کرد. با دیدن چشم‌های بازم لبخند شرمنده زد و گفت:
- سلام صبح بخیر.
لبخندی زدم که با درد گرفتن گردنم لبخندم پاک شد. ناخودآگاه دستم بلند کردم و روی گردنم کشیدم، انگار گرفته بود. چشم‌هام بستم و شروع کردم به ماساژ دادن گردنم تا یه‌کم خوب بشه که با صدای نیوان چشم‌هام باز کردم و بهش نگاه کردم.
- ببخشید.
اخم کردم و با گیجی گفتم:
- چرا؟
به سر وضعم اشاره کرد و گفت:
- به‌خاطر این‌که توی تختت خوابم برد، باور کن... .
از جام بلند شدم و گفتم:
- چرت نگو... .
بعد حرفم رو نصفه گذاشتم و توی دستشویی رفتم. بعد از انجام کارهای لازم بیرون اومدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نیوان در حالی که کسل روی تختم نشسته بود و روی پتوی گل‌بافت، قهوه‌ای دست می‌کشید. مکثی کردم و به‌سمتش رفتم و گفتم:
- پاشو بریم پایین.
بهم نگاه کرد و سری تکون داد و از تخت بلند شد، می‌‌خواستم از اتاق بیرون برم که نگاهم به لباس مچاله شده افتاد، واقعاً افتضاح بود.
مکثی کردم و به نیوان که کنار در بود، نگاه کردم. لبم‌رو با زبونم تر کردم. به لباسای بهم ریخته اون نگاه کردم و گفتم:
- نیوان تا تو بری لباست عوض کنی و منم لباس‌هام‌ رو عوض می‌کنم تا باهم بریم پایین.
نیوان به‌سمتم برگشت و بهم نگاه کرد، مکثی کرد و بعد سرش به علامت مثبت تکون داد و از اتاق خارج شد و در پشتش بست.
به‌سمت کمد سفید رنگ ساده بزرگ روبه‌روی تختم رفتم و درش باز کردم.
یه لباس آستین بلند سفید با شلوار تو خونه‌ی مشکی برداشتم و پوشیدم.
بعد از صاف کردن موهام از اتاق خارج شدم و به در بسته اتاق نیوان که روبه‌رو در اتاق خودم بود نگاه کردم.
چند ثانیه وایستادم ولی نیوان نیومد، باکلافگی به در بسته اتاق‌ها دیگه نگاه کردم.
این‌جا تقریباً می‌شه گفت یه ویلا دو طبقه بود. طبقه اولش فقط دوتا اتاق بود، یه اتاق انگار اتاق کار سیروس بود و اتاق دیگه ورزشگاه بود.
آشپزخونه هم توی طبقه اول بود، وسط پذیرایی تقریباً بزرگش که نصف طبقه اول هست پله‌ها وجود داشت که تورو وارد طبقه دوم می‌کرد.
همه اتاق‌ها توی طبقه‌ی دوم بود اگه می‌شد طبقه دوم نصف کرد میشه گفت اتاق‌ها طرفه راستش برای ما بود و اتاق طرفم چپش برای سیروس، سایه و طاها بود.
با باز شدن در اتاق نیوان به خودم اومدم. نیوان در حالی که لباس توی خونه زرد رنگ پوشیده بود از اتاق بیرون اومد.
سرش زیر بود و داشت دکمه لبه‌ی آستینش می‌بست، نفسِ عمیق کشیدم و لبخندی زدم و گفتم:
- بالاخره اومدی؟
نیوان سرش بلند کرد و بهم نگاه کرد، یه‌کم چهره‌ی گریم کرده نیوان برام ناآشنا و ترسناک بود، تنها جایی که تغییر نکرده بود فقط هیکلش بود.
نیوان لبخندی زد ولی هیچی نگفت. باهم پایین رفتیم. سیروس به تنهایی روی مبل‌های سلطنتی قرمز_طلایی پذیرایی نشسته بود و با غرور و جدیت داشت پیپ می‌کشید.
جای که سیروس نشسته بود پله‌ها قشنگ دید داشت برای همین تا ما رو وسط پله‌ها دید لبخندی زد و گفت:
- سلام خوبین؟
وقتی آخرین پله هم پایین اومدیم با دیدن قیافه خواب‌آلود من و چشم‌های پُف کرده نیوان، با تعجب یکی از ابروها طلاییش بالا رفت و گفت:
- امروز چی شده؟ هرکَس که از پله‌ها پایین میاد چشم‌هاش پُف داره یا خواب‌آلوده؟
نیوان اصلاً حوصله جواب دادن نداشت و سرش رو پایین انداخته بود. با زور لبخند بی‌جونی زدم و گفتم:
- جامون عوض شده و ساعت کشورمون هم یکی نیستن.
سیروس سری تکون داد و پیپش‌رو خاموش کرد و روی دسته‌ی چوبی مبل گذاشت. از جاش بلند شد و با لبخند به‌سمت ما اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
توی چشم‌های سبز_قهوه‌ایش شَک موج میزد انگار باور نکرده بود ولی باز هم چیزی نگفت، وقتی که به ما رسید دستش گذاشت پشت کمرم و گفت:
- فکر کنم الان میز صبحانه آماده شده، بیاین بریم سر میز.
لبخند نصفه زدم و گفتم:
- واقعاً چه عالی! من که واقعاً گرسنه بودم.
سیروس با صدای تقریباً بلندی خندید بعد زود ساکت شد و گفت:
- بله، منم صبحانه نخورم منتظر بودم شما بیدار بشید.
لبخندی زدم و چیزی نگفتم، با راهنمایی سیروس به‌سمت میز غذاخوری که توی آشپزخونه بود رفتیم.
با دیدن میز دهنم باز موند، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد روی میز چیده شده بود. سیروس رفت بالای میز نشست. من و نیوان بعد از مکثی هر دو به‌سمت میز رفتیم و روی صندلی نشستیم.
بعد از صبحانه دور هم توی پذیرایی نشستیم، همه‌مون کِسل و غمگین و خواب‌آلود بودیم. غیر از طاها، ثنا خانوم و سیروس و دخترش که مثل دیروز سرحال بودند.
سیروس در حالی که با عمو حرف میزد یک دفعه با ذوق لبخندی زد و گفت:
- آه مهران جان حتماً دوست داری‌ بعد‌ از‌ چند سال‌، تهران رو ببینی!
عمو کسل سعی کرد لبخند بزنه، آخرش یه لبخند نصفه روی لبای قلوه‌ایش اومد و گفت:
- راستش رو بخوای بله‌، خیلی‌ دوست‌ دارم بعد از چند سال ایران رو ببینم. میگن توی این چند سال خیلی تغییر کرده!
سیروس لبخندش عمیق‌تر کرد و سری به نشونه تأیید حرف عمو زد و گفت:
- بله تهرانِ دیگه می‌شه گفت هر روز داره تغییر می‌کنه!
عمو لبخندش رو کامل کرد و گفت:
- چه خوب پس واجب شد حتماً تهران رو ببینم!
بعد سرش به‌طرف زن‌عمو که کنارش کِسل و غمگین چرخند و گفت:
- عزیزم‌ تو هم‌ دوست‌ داری‌ بیای؟
زن‌عمو با گیجی به عمو نگاه کرد انگار متوجه حرف عمو نشده بود. عمو هم لبخندی تقدیمش کرد و آروم گفت:
- بریم تهران گردی؟
زن‌عمو به سیروس بعد عمو نگاه کرد. به‌زور لبخندی آورد روی لب‌ها کاغذی صورتیش و گفت:
- معلومه‌ خیلی دوست دارم کشورم رو بعد از چند سال ببینم!
عمو لبخندی زد و بعد سرش رو به طرف ما چرخوند و گفت:
- بچه‌ها شما‌ هم‌ حتماً باید بیاین، دوست دارم کشور مادر و پدرتون رو ببینین.
با نیوان‌ دوتامون‌ با زور و بی‌حوصله گفتیم:
- چشم پدر!
ثنا هم به ما نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:
- عموجان‌ منم‌ خیلی‌ دوست‌ دارم‌‌ بیام. می‌خوام کشور پدریم رو ببینم.
مکثی کرد و سوالی گفت:
- می‌تونم بیام؟
عمو لبخندی زد و گفت:
- معلومه عزیزم!
همه‌مون رفتیم آماده بشیم. یه لباس‌ دکمه‌ای‌ سفید‌ با‌ راه‌راه‌‌های مشکی‌‌، با‌ شلوار جین مشکی‌ جذب‌ پوشیدم، یه‌ کت‌‌ مشکی‌ که‌ سر‌ آرنج‌هاش سفید‌ بود‌ برداشتم‌ و پوشیدم‌. با‌ کفش مشکی‌، دیگه‌ تیپم‌ کامل‌ شد، موهام رو با‌ ژل‌ بالا فرستادم.
نیوان هم آماده شده بود! سرتاپا سیاه پوشیده بود. بهش نگاه کردم، هنوز غمگین بود. نفس عمیق کشیدم و باهم پایین رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
همه آماده بودن به جز خانم‌ها! اون‌ها هم بعد از چند‌ دقیقه اومدن، بعد از این‌که خانم‌ها اومدن، به‌طرف لیموزینِ سفید تقریباً بزرگ سیروس رفتیم و سوارش شدیم.
سیروس با خوشحالی بهمون تغییراتی که تهران توی این چند سال شده بود می‌گفت و ما هم الکی خودمون رو متعجب نشون می‌دادیم، یکی نیست بگه این‌ها همین دو روز پیش توی تهران بودن.
توی این بین، عمو خودش رو خیلی شگفت‌زده نشون می‌داد.
جوری عمو توی نقشش فرو رفته بود که حتیٰ ما هم کم‌کم داشتیم فکر‌ می‌کردیم که عمو واقعاً از وسط اروپا اومده به ایران.
***
(نیروانا)
کلاه لبه‌دار سفید ساده‌م‌ رو بیشتر پایین کشیدم، زیر چشمی به مردم توی پارک نگاه کردم. نفس عمیق کشیدم و سرم پایین انداختم و دست‌هام کردم توی جیب کت مشکیم و بعد شروع کردم به‌ آروم راه رفتن.
هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که احساس کردم چند نفر دنبالم هستن. سرجام ایستادم و با دقت بیشتری گوش دادم.
صدای مشکوکی نمی‌اومد ولی من مطمئنم صدایی شنیدم، برای اطمینان بیشتر به بهانه بستن بند کفش‌هام وسط پیاده‌رو کمی خم شدم. از بین‌ پاهام‌ افراد‌ شهروان‌ رو‌ دیدم.
اخم‌هام توی هم رفت، لعنت بهشون باید فکرش می‌کردم شهروان حتماً از خیرم نمی‌گذره، با اون همه پول که دزدیدیم مخصوصاً خبرش تو کل باندهای ایران پیچیده شده ازم نمی‌گذشت. الان شهروان و رئیسش مثل مار زخمی در‌به‌‌در دنبالم هستن تا باز احترام و غرورشون رو توی باندها به دست بیارن.
شنیده بودم که رئیس واقعی باند از لندن برگشته، چقدر دوست داشتم رئیس باند رو ببینم آخه رئیس واقعی باند تا حالا تعداد کمی دیدن.
از جام بلند شدم، آخه چه‌جوری‌ این‌ها فهمیدند منم؟ من‌ که‌ لباس‌ پسرونه‌ پوشیدم. پوف این‌ها که اون موقع برای رضای خدا هم شده از مغز آکبندشون استفاده نمی‌کردن. چرا الان برای من باید بشن مثل انیشتین... ؟
از یه جهت که شانس آوردم، اونم اینه‌ که توی پارکم و پارک هم این موقع روز تقریباً می‌شه گفت شلوغه بود.
سعی کردم آرامش خودم حفظ کنم، بدون این‌که کاری کنم که متوجه بشن من دیدمشون راه خودم طی کردم.
وقتی به یکی از درهای پارک نزدیک شدم. سرم فقط یه ثانیه بالا آوردم بعد شروع کردم به دویدن.
سعی دویدن چند نفر دیگه رو پشت سرم شنیدم، بدون این‌که به‌ سمتشون برگردم می‌دوییدم.
بعد چند دقیقه به نفس‌نفس افتاده بودم و عرقم در اومده بود ولی صدای دویدن اون‌ها هنوز پشت سرم می‌شنیدم.
***
(ساتیار)
نمی‌دونم سیروس یه دفعه چش شد که گفت اون پسره که تازه از در پارک بیرون اومده بود دنبال کنیم. بعد از چند دقیقه چندتا آدم سرتاپا سیاه هم دنبال پسرِ دویدن.
چهره‌ی آدم‌ها آشنا بودن، ولی نمی‌دونم کجا و کِی دیده بودمشون؟
ثنا سعی کرد از زیر زبون سایه‌ خانم حرف بکشه برای همین با لحن شوخی گفت:
- سایه نگفته بودی خواستگار داری؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
ناخواسته نگاهم به طاها افتاد، عصبانی دست‌هاش‌رو مشت کرده بود و فشار می‌داد. توی صورتش نگاه کردم اخم‌هاش درهم بود.
از دیشب تا حالا دیده بودم طاها یه‌جور خاصی به سایه‌ خانم نگاه می‌کنه، اما متوجه نشده بودم، ولی الان توی نگاهش همون چیزی بود که چند ماه پیش توی نگاه من زمانی بود که نادیا رو می‌دیدم.
سایه خودش متعجب شده بود از رفتار سیروس برای همین با خنده گفت:
- خودمم‌ نمی‌دونستم.
و با حالت شوخ و طنزی رو پدرش کرد و ادامه داد:
- پدر‌ این‌ کیه که‌ ما‌ دنبالشیم؟ نکنه واقعاً یکی از عاشق‌های دل‌خستمه؟!
سیروس هیچی نگفت، فقط به پسرِ زل زده بود. پسرِ با این‌که ریزه بود ولی زبل بود و اون چند تا گوریل نمی‌تونستن بگیرنش.
بعد چند دقیقه آخر تونستن پسر رو از دو طرف محاصره کنن، نه از جلو راه پیش داشت نه از پشت، سمت چپش هم که خیابون بود که ماشین‌ها با سرعت در رفت و اومد بودن و سمت راستش یه رستوران زنجیره‌ای بود.
ما اون سمت خیابون وایستاده بودیم و داشتیم به پسرِ نگاه می‌کردیم، همه‌مون می‌‌خواستم ببینم چی می‌شه.
یه‌دفعه از افراد وسطشون خالی شد و یه مرد سیاه‌پوشی بیرون اومد و به‌سمتش رفت. سر مردِ پایین بود و نمی‌شد چهره‌اش تشخیص داد ولی درست چند قدمی پسره ایستاد و سرش بالا آورد. با بالا آوردن سر مردِ نفسم حبس شد، شناختمش شهروان بود دست راست رئیس باند اژدهای سپید!
نیوان که کنارم نشسته بود آروم زمزمه کرد و گفت:
- شهروان این‌جا چیکار می‌کنه؟
نمی‌دونم چرا قلبم ریتم تند گرفته بود، انگار قلبم پسره رو شناخته بود. برام یه آشنای غریبه بود.
سایه با نگرانی به پدرش نگاه کرد و با استرس گفت:
- پدر نمی‌خوای بگی این پسر کیه؟
سیروس عصبانی بود و نفسش تندتند بیرون می‌فرستاد. با کلافگی و عصبی گفت:
- سایه‌! لطفا‌ً خواهش می‌کنم هیچی‌ نگو.
سایه با دلخوری با حالت قهر سرش طرف دیگه برگردوند. پسر دید هیچ راه فراری نداره‌. سیروس عصبی به‌سمت در ماشین رفت و دستش گذاشت رو دسته در... .
***
(نیروانا)
وقتی شهروان دیدم فقط یه لحظه نفسم بند اومد. شهروان با پوزخند نگاهم کرد و گفت:
- بَه آترینا خانم تو آسمون‌ها دنبالت می‌گشتیم روی زمین پیدات کردیم!
پوزخندی زدم و گفتم:
- فکر نمی‌کردم برای رئیست این‌قدر ارزش داشته باشم.
مکثی کردم و با حالت مسخره ادامه دادم:
- که برام آسمون‌گردی کنید!
شهروان با حرص و کینه بهم نگاه کرد، ولی پوزخندی زد و با حالت جدی گفت:
- بهتره تسلیم بشی وگرنه مجبوریم.
لبخند بدجنسی زد و ادامه داد:
- با زور ببریمت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین