- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
اشکهام شروع کردن به باریدن، ایندفعه دیگه جلوشون رو نگرفتم. منَ احمق مثلاً نیروانا رو دوست داشتم! درسته این مدت سعی بر سرکوب کردنش رو داشتم ولی باز هم من اولین چیزها رو با اون تجربه کرده بودم.
چشمهام رو باز کردم و از پشت اون لایه ضخیم اشک به همه نگاه کردم، همه زجه میزدن. حتی مردها هم گریه میکردن.
بعد چند دقیقه تختی که نیروانا روش آروم گرفته بود از اتاق بیرون اومد، جمعیت با دیدن تخت با حالت زار دور تخت رو گرفتن و گریه کردن.
دانیا خانم در حالی که بازوش در دست سایه بود دستش بالا آورد و ملحفه رو از روی صورت نیروانا کنار زد، ملحفه تا روی لبش پایین آورد. با کنار رفتن ملحفه از صورت نیروانا و دیدن صورت سفید و بیروح نیروانا که انگار مظلومتر از همیشه شده بود، صدای گریهها به هوا رفت.
با بلند شدن صدای گریهها پرستاری که تخت نیروانا رو حمل میکرد با دستپاچگی تخت رو بهسمت سردخونه برد.
همه تا دم در سردخونه با گریه تخت رو همراهی کردیم ولی با داخل رفتن تخت دیگه نمیتونستیم بریم، اونم بهخاطر اینه که اونها اجازه ندادن وگرنه میرفتن.
***
امروز میخواستن نیروانا رو خاک کنن. دختری که سختی زیادی برای باز گرداننن شرافت به نام پدرش و افتخار به خانوادهش کشیده بود.
همهی اداره با شنیدن داستان زندگی نیروانا و بعد از اون مرگ غمانگیز و ناراحت کنندهاش برای خاکسپاریش اومده بودن.
دانیا و عمهخانم با زجه خاکها رو توی صورتشون میریختن، با آوردن جنازه نیروانا عمهخانم رفت سمتش و اجازه نمیداد خاکش کنن.
با گرفتن عمه خانم توسط دانیا و زنعمو که با گریه اون رو گرفتن و نیروانا رو آروم گذاشتن توی خونه اَبدیش.
با ریختن خاک انگار کمی خانمها آروم شده بودن، عمه خانم و زنعمو آروم گریه میکردن ولی دانیا، سرد به خاک نگاه میکرد.
سرم بلند کردم و نگاهم توی جمعیت گشتم که چشمم به سایهای که توی بغل طاها آروم داشت برای دوستی که بهش کلی کمک کرده بود و یهجور نجات دهندش بود، گریه میکرد و طاها هم زیر گوشش آروم حرف میزد. با تأسف نگاهم رو ازشون گرفتم و به نیوان دوختم، اونم داشت آروم گریه میکرد.
بعد از چند دقیقه صدای رعد و برق اومد و بعد بارون شروع کرد به باریدن.
جمعیت شروع کردن به پراکنده شدن و رفتن بعد چند دقیقه فقط خانوادهاش موندن بعد از کنار رفتن خانوادهش آروم سر قبر نیروانا رفتم و روی زانو کنار قبرش نشستم.
دوتا انگشتم روی خاک قبرش که هنوز سنگی براش گرفته نشده بود زدم و بعد از خوندن فاتحه شروع کردم به حرف زدن:
- الان آرومی نه؟ آرومی دیگه الان پیش باباتی دیگه.
لبم لرزید. قطرهی اشکی از چشمم چکید و آروم گفتم:
- خیلی نامردی! چرا بهم نگفتی تو کی هستی؟ شاید با دونستن اینکه تو کی هستی، رفتار بهتری با تو داشتم، تو میدونستی من کیم ولی من نمیدونستم. من تو رو دوبار توی جاهای مختلف دیدم ولی هیچوقت خود واقعیت رو نشناختم در حالی که تو من رو شناختی.
با شنیدن اسمم از دهن مامان از جام بلند شدم و رو به قبرش با لبخندی گفتم:
- آروم بگیر نیروانا اعتماد تو سالها آرامشت رو گم کرده بودی و برای چیزهای که به تو ربط نداشتن خودت رو به آب و دریا زدی. الان تو حق داری آروم باشی.
و بهسمت جایی که صدای مامانم آخرینبار شنیده بودم رفتم.
«پایان»
سخنی از نویسنده:
نیروانا پاک بود و مثل دخترهای دیگه عاشق خانواده و به خصوص پدرشون و برای پاک کردن نام پدرش حاضر شد همه کار کنه و خودش گرفتار کرد، گرفتاری از جنس ظلمات!
نیروانا بعضی جاها دوست داشت آزاد بشه از این ظلمات ولی وقتی گرفتار ظلمات میشی دیگه هیچ راهی برای آزادی ندارین.
مواظب باشید شما گرفتار ظلمات نشید.
اگه رمانم بد بود لطفاً بگذارید روی حساب اینکه کم تجربه هستم و این اولین قلم بوده و از تموم کسانی که رمانم رو میخونن کمال تشکر رو دارم و میخواهم این رمانم رو به بهترین دوستم که من توی این راه تشویق کرد و کمک کرد، تقدیم کنم.
مرداد ۱۴۰۳
دره سیاهی
گرفتار ظلمات
چشمهام رو باز کردم و از پشت اون لایه ضخیم اشک به همه نگاه کردم، همه زجه میزدن. حتی مردها هم گریه میکردن.
بعد چند دقیقه تختی که نیروانا روش آروم گرفته بود از اتاق بیرون اومد، جمعیت با دیدن تخت با حالت زار دور تخت رو گرفتن و گریه کردن.
دانیا خانم در حالی که بازوش در دست سایه بود دستش بالا آورد و ملحفه رو از روی صورت نیروانا کنار زد، ملحفه تا روی لبش پایین آورد. با کنار رفتن ملحفه از صورت نیروانا و دیدن صورت سفید و بیروح نیروانا که انگار مظلومتر از همیشه شده بود، صدای گریهها به هوا رفت.
با بلند شدن صدای گریهها پرستاری که تخت نیروانا رو حمل میکرد با دستپاچگی تخت رو بهسمت سردخونه برد.
همه تا دم در سردخونه با گریه تخت رو همراهی کردیم ولی با داخل رفتن تخت دیگه نمیتونستیم بریم، اونم بهخاطر اینه که اونها اجازه ندادن وگرنه میرفتن.
***
امروز میخواستن نیروانا رو خاک کنن. دختری که سختی زیادی برای باز گرداننن شرافت به نام پدرش و افتخار به خانوادهش کشیده بود.
همهی اداره با شنیدن داستان زندگی نیروانا و بعد از اون مرگ غمانگیز و ناراحت کنندهاش برای خاکسپاریش اومده بودن.
دانیا و عمهخانم با زجه خاکها رو توی صورتشون میریختن، با آوردن جنازه نیروانا عمهخانم رفت سمتش و اجازه نمیداد خاکش کنن.
با گرفتن عمه خانم توسط دانیا و زنعمو که با گریه اون رو گرفتن و نیروانا رو آروم گذاشتن توی خونه اَبدیش.
با ریختن خاک انگار کمی خانمها آروم شده بودن، عمه خانم و زنعمو آروم گریه میکردن ولی دانیا، سرد به خاک نگاه میکرد.
سرم بلند کردم و نگاهم توی جمعیت گشتم که چشمم به سایهای که توی بغل طاها آروم داشت برای دوستی که بهش کلی کمک کرده بود و یهجور نجات دهندش بود، گریه میکرد و طاها هم زیر گوشش آروم حرف میزد. با تأسف نگاهم رو ازشون گرفتم و به نیوان دوختم، اونم داشت آروم گریه میکرد.
بعد از چند دقیقه صدای رعد و برق اومد و بعد بارون شروع کرد به باریدن.
جمعیت شروع کردن به پراکنده شدن و رفتن بعد چند دقیقه فقط خانوادهاش موندن بعد از کنار رفتن خانوادهش آروم سر قبر نیروانا رفتم و روی زانو کنار قبرش نشستم.
دوتا انگشتم روی خاک قبرش که هنوز سنگی براش گرفته نشده بود زدم و بعد از خوندن فاتحه شروع کردم به حرف زدن:
- الان آرومی نه؟ آرومی دیگه الان پیش باباتی دیگه.
لبم لرزید. قطرهی اشکی از چشمم چکید و آروم گفتم:
- خیلی نامردی! چرا بهم نگفتی تو کی هستی؟ شاید با دونستن اینکه تو کی هستی، رفتار بهتری با تو داشتم، تو میدونستی من کیم ولی من نمیدونستم. من تو رو دوبار توی جاهای مختلف دیدم ولی هیچوقت خود واقعیت رو نشناختم در حالی که تو من رو شناختی.
با شنیدن اسمم از دهن مامان از جام بلند شدم و رو به قبرش با لبخندی گفتم:
- آروم بگیر نیروانا اعتماد تو سالها آرامشت رو گم کرده بودی و برای چیزهای که به تو ربط نداشتن خودت رو به آب و دریا زدی. الان تو حق داری آروم باشی.
و بهسمت جایی که صدای مامانم آخرینبار شنیده بودم رفتم.
«پایان»
سخنی از نویسنده:
نیروانا پاک بود و مثل دخترهای دیگه عاشق خانواده و به خصوص پدرشون و برای پاک کردن نام پدرش حاضر شد همه کار کنه و خودش گرفتار کرد، گرفتاری از جنس ظلمات!
نیروانا بعضی جاها دوست داشت آزاد بشه از این ظلمات ولی وقتی گرفتار ظلمات میشی دیگه هیچ راهی برای آزادی ندارین.
مواظب باشید شما گرفتار ظلمات نشید.
اگه رمانم بد بود لطفاً بگذارید روی حساب اینکه کم تجربه هستم و این اولین قلم بوده و از تموم کسانی که رمانم رو میخونن کمال تشکر رو دارم و میخواهم این رمانم رو به بهترین دوستم که من توی این راه تشویق کرد و کمک کرد، تقدیم کنم.
مرداد ۱۴۰۳
دره سیاهی
گرفتار ظلمات
آخرین ویرایش توسط مدیر: