جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[مغاکِ شیفتگی] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط ~Fateme.h~ با نام [مغاکِ شیفتگی] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 930 بازدید, 9 پاسخ و 18 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [مغاکِ شیفتگی] اثر «فاطمه سلمانی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ~Fateme.h~
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DELARAM
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
عنوان: مغاکِ شیفتگی
اثر: فاطمه‌سلمانی
ژانر: فانتزی، تخیلی

خلاصه:
حکایت از جایی آغاز می‌شود که افراد گران‌جان بر پایه‌ی عرف خود دو شاهدخت را به مغاکِ سحرآمیز گسیل می‌‌کنند تا با تخیل وجودِ خود، صلح و آرامش از مغاکی سحرآمیز ربایند.
با گسیل کردن دو شاهدخت سبب آرامیدن سرزمین‌ها می‌شود، اما در این میان شاهدخت‌‌ها چه مخافتی را به دوش خواهند کشید؟! خاطرشان ذهول شدند یا کالبد گسسته‌ شده‌شان برای کدامیک‌ انیس و مونس، بها خواهد داشت؟!

مقدمه:
ای دژ مهربان جنگل، می‌دانی که از تشنگیِ آرامش سر به خاموشی زده‌ایم؟
می‌دانی بر پیکر صلح طلب ما خراش ناآرامی هک شده‌ هست؟ می‌دانی در میان مغاکی که ظاهرش صلح‌ و آرامش و باتنش جنگی نااتمام است غرطه‌ور شده‌ایم؟ من در واپسین و سحر‌آمیزترین تخیل وجودِ خود، اوج آرامشی را در میان مغاکی که جان می‌گیرد دیده‌ام؛ به راستی او اکنون جان می‌گیرد یا جان می‌دهد؟
عضو گپ نظارت (11)S.O.W
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
26,767
55,926
مدال‌ها
12
1715327612227.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی_ اموزشات اجباری

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.

پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
درخواست نقد توسط کاربران؛مهم

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
درخواست تیزر

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
زئوس در حالی که با دستانش شاخه‌های مزاحم درختان جنگل‌ را از جلوی راه و دیدگانش کنار زد؛ نگاه آبی رنگش را بر روی ونوس که دامن بنفش‌ رنگش را در دستانش به بالا کشیده بود، تا در میان شاخه و برگ‌های درختان نخکش نشود دوخت. زئوس با لحن متغیّر و صدایی کلافه لب گشود:
- اگه بخوای با این وضع راه بیای قطعاً‌ امشب توی‌ جنگل خوراک گرگ‌ها می‌شیم!
ونوس‌ در حالی که در حالتِ ناباوری در پشت زئوس به خود لرزید خشمگین نگاهش را به زئوس دوخت. ونوس با صدایی سرگشته‌ تأکیدانه گفت:
- ساکت شو! این قدر منو نترسون‌.
زئوس کلافه قدم‌هایش را متوقف ساخت و به سمت ونوس‌ که در پشت او در حال برداشتن گام‌هایی بسیار آرام بود بازگشت؛ با دستانش به درختان بلند قامت و آسمانی که‌ از لا‌به‌لای شاخ و برگ‌های پهن و کشیده‌ی درختان به دشواری دیده می‌شد اشاره نمود و گفت:
- احمق! الان دیگه شب میشه چرا یکم فکر نمی‌کنی اگه شب توی جنگل باشیم ممکنه با همه خطری روبه‌ رو بشیم؟
قطره‌ای اشک از چشمان مروارید شکل ونوس از روی گونه‌های برجسته‌ی گل‌انداخته‌اش پایین چکید. لحظاتی بعد صدای هق‌هق ونوس سوکت بین‌شان را شکست... .
زئوس پشیمان به ونوس نزدیک شد. دستانش را به سوی صورت کشیده‌ی ونوس سوق داد؛ چند تار از موهای سیاه رنگِ پریشانِ‌ ونوس را به پشت گوشش سوق داد و با سر انگشتان‌ کشیده‌اش اشک‌های ونوس را پاک نمود و گفت:
- گریه نکن.
ونوس سرش را تکان داد. با پارچه‌ی ابریشمی سر آستینش‌ اشک‌هایش را کامل پاک کرد. زئوس نگاهی دیگر به آسمان انداخت؛ اگر زود از جنگل خارج نشوند اتفاقات ناگوار پیش روی‌شان بود که وصف‌ ناپذیر بود!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
این بار ونوس کمی با اراده‌‌تر قدم‌هایش را سریع‌تر کرد و همراه زئوس از میان شاخه و برگ‌های پرپشت و وسیع جنگل عبور کردند.
ونوس و زئوس پس از عبور از منطقه‌ی سرسبز و دشوار جنگل به یک دوراهی رسیدند.
ونوس با ترس و تردید به اطرافش خیره گشت. با لرزش‌ و ترسی که در کلامش آشکار بود لب‌های کالباسی رنگش را به حرکت درآورد و گفت:
- دیگه داره شب میشه، من می‌ترسم زئوس!
زئوس دستش را به حالت نوازش‌ بر روی شقیقه‌هایش قرار داد. نگاهی به دوراهی انداخت. نوشته‌های بر روی تابلوی راهنما کاملاً پاک شده بود. در کُل دیگر رد و نشانی‌ از نوشته بر رویش نبود.
در حالت ناباوری هر دو، دوراهی به نظر شبیه به هم دیگر بودند.
ونوس آرام به بازوی زئوس کوبید. زئوس از فکر و خیالش‌هایش خارج گشت و نگاه سرگشته‌‌اش را به چشمان آبی تیره‌ی ونوس دوخت؛ با لحن آشفته‌ای گفت:
- من گیج شدم!
ونوس در حالی که بقچه‌ی پر از وسایل‌هایش را از روی‌ شانه‌اش را جابه‌جا کرد، ناچار گفت:
- من هیچ‌وقت پدر رو درک نمی‌کنم! اون چرا باید ما رو بفرسته به همچین جایی؟
زئوس در فکر فرو رفت. ونوس بی‌تاب دوباره لب گشود:
- اصلاً اون مغاک سحرآمیز کجاست؟ داریم بیهوده جونمون رو به خطر می‌ندازیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
به راستی اکنون آن مغاک سحرآمیز که تنها اُمید این سرزمین بود؛ در کجا نهان شده بود؟
ونوس سرش را پایین انداخته بود و زئوس به تنه‌ی درختی بلند قامت تکیه داده بود. ناگهان ونوس بشکنی زد که زئوس از افکار خود بیرون آمد و نگاه ماتم برده‌اش را به ونوس دوخت. ونوس دستی بر روی دامنش کشید و کمی خم شد. فریاد کشید:
- زئوس! این‌جا جای رد پا هست.
زئوس به‌سمتِ ونوس پا تند کرد و خود را به او رساند. ونوس درست گفته بود؛ خاکِ سطح زمین مرطوب بود، قالب پای‌ شخصي بر روی زمین گودال افتاده بود. زئوس آرام با صدای ملایمیش‌ نجوا کرد:
- فکر کنم به زودی مغاک سحرآمیز رو پیدا کنیم!
ونوس شادکام قهقهه‌ای زد. زئوس در حالی که بقچه‌ی سفید رنگ را از روی شانه‌های ونوس به سمت خود کشید گفت:
- بزار من بیارمش خسته شدی.
ونوس سرش را تکان داد. به سمت دوراهي سمت چپ راه‌شان را ادامه دادند. در حالی که نیمی از راه را رفته بودند، زئوس دستی بر روی پیشانی عرق کرده‌‌اش کشید و گفت:
- خسته شدم لعنتی.
ونوس نالید:
- منم همین طور. پدر باید این ماموریت رو به یکی از افراد وفادارش می‌سپرد نه به من و تو!
زئوس از سادگی ونوس پوزخندی گوشه‌ی لب‌های غنچه‌ای سرخ رنگش جا خوش کرد و گفت:
- اینقدر ساده‌ نباش؛ سر و ته‌ این ماموریت یا مرگه یا برده شدن.
ونوس رنگ از رخسار زیبایش پرید و با لکنت لب گشود:
- آخه... چرا؟ وای خدای من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
زئوس درحالی که با دیدگان آبی رنگِ درشتش درحال بررسی اطرافش بود؛ با اطمینان پاسخ ونوس را داد.
- چون از کودکی ما رو برای یه دلیل پوچ که نمی‌دونستیم، پرورش دادن، به نظرت مشکوک نمیاد؟ پدر از قبل می‌دونسته‌ چنين روزی میاد برای همین ما رو برای یک مرگ که برابر میشه با آرامش مردم سرزمینش آموزش داده.
ونوس، پس از پایان حرف زئوس نگاهش را به تپه‌های بلندِ اطرافش انداخت که مسیر را مشخص نموده‌ بود؛ ماننو یک هزارتو، همه‌چیز گیج کننده بود... ‌.
ونوس پس از کمی فکر با لحن متغیّری‌ پاسخ داد:
- اگه تو اون کتاب قانون بامبیشْن رو نمی‌خوندی این جوری نمی‌شد!
ناگهان قدمات زئوس متوقف گشت؛ ونوس بی‌اهمیت به راه ادامه داد که زئوس دندان‌هایش را بر روی هم دیگر سابید و به سمت ونوس هجوم برد. بازوی ونوس را به چنگ کشید و کلافه گفت:
- اون کتاب هیچ ربطی به موقیت الانمون نداره! چند بار بگم؟
زئوس کمی لب‌های خشک شده‌اش را با زبان تر کرد و با لحن سرگسته‌‌ای بلند فریاد کشید:
- اینکه یک باره پدر دستور صادر کرده که باید از قصر خارج بشیم و یک مغاک که معلوم نیست وجود داره یا نه رو پیدا کنیم و اون رو نمی دونم چطور حمل کنیم تا اون موجودی که توی قصر ظاهر شده از بین بره به من ربطی نداره!
ونوس بازویش را از چنگ زئوس بیرون کشید و به حالت سریع دستش را بالا برد و بر روی صورت زئوس فرود آورد. زئوس هم انتظار همچین چیزی را نداشت ناباور سرش کمی خم شد انگشتانش را بر روی گوشه‌ی لبش کشید و نگاه آمیخته از خشمش را بر روی خون بنفش رنگی که از لب‌هایش چکیده بود، سُر خورد. ونوس از دیدن خون بنفش شوکه قدمی به عقب گذاشت و با لکنت نالید:
- تو دیگه کی هستی؟ خو... ن... خون... تو بنفشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
در وجود بی‌انتهاي زئوس، موجودی به نام هیولا دیگر تحملش تمام شده بود. موجودی که از کودکی همراهش بود؛ به نام حسادت، خشم، بغض، نفرت، تنهایی که سرتاسر وجودش را رخنه کرده بود و موجودی از مابقی این احساسات در وجودش تشکیل شده بود. قفسه‌ی سی*ن*ه‌ی زئوس به سختی بالا و پایین شد و نفس‌های کشداری از گلو و دهانش خارج گردید.
صدای خس‌خس گلوی زئوس در گوش‌های ونوس دخترک ساده لوح و بیمناک طنين انداز شد.‌ ونوس با تمام ترسی که لرز به جانش انداخته بود به زئوس نزدیک شد و دست بر روی شانه‌‌های زئوس گذاشت و با ترس گفت:
- خوبی؟
زئوس در حالی که گویی آن دو راهی به دور سرش افکنده و کلمات نامفهوم درحال قرار گرفتن در کنار هم بود ناچار آهی کشید.
ناگهان از میان لب‌های زئوس کلمه‌ای خارج گردید:
- اون داره میاد!
زئوس، ونوس را هول داد و دست بر روی شقیقه‌هایش گذاشت و فشرد. ناگهان، فقط در یک لحظه خاک مرطوب زیر پای زئوس خالی شد و پیکرش در زمین فرو رفت! به تقلید ونوس هم ناگهان در آن سکوت که با شوک به اتفاق روبه رویش نگردیده بود زمین زیر پایاش خالی شد و در خاک و لای فرو رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
(یک ساعت بعد)
احساس کوفتگی وجودش‌ را دربرگرفته بود. ونوس در حالی که با قطره‌‌ای آب بروی لب‌هایش ریخت کم‌کم چشمانش را باز گشود.
آرام آرنجش را به سطح زمین تکیه داد و بلند شد؛ چشمانش برق زد و به غاری که در آن بودند خیره گشت.
غار فضای خاصی به خود اختصاص داده بود؛ پرتو‌هایی آبی رنگ غار را روشن نگه داشته بود.
سطح غار پوشیده از سنگ و سخره بود و بر روی دیوار‌هایش که تار عنکبوت تنیده شد بود تصویر یک گودال هک شده بود.
از سقف غار هر چند لحظه‌ کمی قطره‌ای آب به پایین می‌چکید و بر روی زمین فرود می‌آمد. پس از فرد آمدن قطره آب بروی سطح سنگی غار از سراشیبی غار پایین چکیده و در چشمه‌‌ای که پایین سراشیبی غار وجود داشت می‌ریخت.
ونوس ناگهان نگاهش در چشمه سُر خورد. در چشمه‌ رخسار رنگ پریده‌ی زئوس آشکار شده بود.
ونوس با عجله به سمت چشمه پا تند کرد که صدایی در غاز اکو شد:
- نزدیکش نشو!
قدم‌هایش متوقف گشت و به اطرافش خیره شد. در گوشه‌ی غار جایی که سطحی‌ترین نور بود شخصی‌ به دیوار‌های مرطوب غار تکیه داده بود.
با نگاه خیره‌ی ونوس آن شخص تکیه‌اش را از دیواره‌ی غار گرفت و به ونوس نزدیک شد. چشمان ونوس هر لحظه با دقیق شدن چهره‌ی فرد روبه‌ رویش گردتر شد.
شخص تبسمی حیله‌ گرانه زد و گفت:
- مشتاق دیدار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,788
15,447
مدال‌ها
6
جوابی از جانب ونوس شنیده نشد، صدای برخورد قطرات درشت آب از سقف بر روی سطح سنگی بود که سکوت وهم‌آور غار را درهم شکسته بود.
زئوس کم‌کم با اعجاز و کوفتگی چشمانش را باز گشود. اولین چیزی که در ذهنش تداعی شد آنکه در توهمات خودش، به دام افتاده است.
در میان آب چشمه برخاست و دیدگانش بر روی شخصی که ونوس رنگ پریده به او خیره شده بود؛ انداخت.
دستانش را بالا برد و به حالت رقصِ مچ دستانش را به حرکت درآورد و جملاتی نامفهوم را زیر لب پچ زد. آن شخص که یک توهم بیش نبود ناگهان پنهان گشت. ونوس رنگ پریده به سمت زئوس که در همان حال مانده بود بازگشت‌ و فر‌یاد کشید:
- اینجا چه خبره؟!
زئوس از حالت فعلی خود تکانی خورد و به سمت ديواره‌ی غار رفت و نشست. کمرش را به دیواره‌ی مرطوب و سرد غار تکیه داد و گفت:
- الان توی افکار منی!
ونوس به سمت زئوس پا تند کرد و در همان حال گفت:
- یعنی چی؟
زئوس چشمانش را بست و پایش را روی هم دیگر انداخت و گفت:
- الان روحت توی افکار منه، توی خاطرات من، یه چیزی حس کردم و فهمیدم که در خطریم این تنها راه بودی که روحمون رو به اینجا انتقال بدم‌.
ونوس نگران دستی بر روی دامنش که نخ کش شده بود و کمی هم خیس و گلی بود کشید و گفت:
- یعنی واقعا تو یه ساحره هستی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین