جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Leila Moradi با نام [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,730 بازدید, 239 پاسخ و 73 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخمه‌ی خُلقان] اثر «لیلا مرادی نویسنده افتخاری انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Leila Moradi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Leila Moradi
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
به خیالش با این کار از تصمیمش برمی‌گشت، غافل از این‌که مرغ او یک پا داشت! پدرش هم از آن روز به بعد با او سرسنگین تا می‌کرد. یک روز که در اتاقش تنها بود پیشش آمد، داخل نه، در آستانه‌ی درب ایستاد و نفس بلندی کشید.
- بعد از جواب ردت به خانواده مستوفی، دیگه نمی‌شه دهن مردم رو بست. حالا که خودت می‌خوای جلوت رو نمی‌گیرم؛ اما عاقبتش هر چی شد تاوانش به خودت برمی‌گرده دختر.
همین را گفت و او را با یک دنیا غم عالم تنها گذاشت؛ نه آرزوی خوشبختی کرد و نه نصیحت پدرانه‌. حتی راه برگشتی هم برای خود نگذاشته‌بود. پدرش همین اول راه گفت که به حمایت او تکیه نکند. مادرش تنها غم‌خواری بود که همه‌ی کارها روی دوشش افتاده‌بود. چند نوع پارچه از بازار خریده و از او می‌خواست یکی‌شان را برای شب بله‌‌برون انتخاب کند. با بی‌حوصلگی نگاهی به پارچه‌های مرغوب و نرم رنگی انداخت و چانه جمع کرد.
- خودتون انتخاب کنین، من نمی‌دونم.
طلعت‌خانم اخمی کرد. بی‌آن‌که متر نواری‌ زرد رنگ را از دور گردنش بردارد، از پشت میز خیاطی‌اش بیرون آمد.
- یعنی چی ماهی؟ تو اصلاً با خودت چندچندی؟! مگه خودت چشم‌سفیدی نکردی و جلوی پدرت نگفتی می‌خوایش؟ حالا غمبرک گرفتی که چی؟
لبش را با حرص جوید. برای این‌که از دست سوال و جواب‌های مادرش راحت شود به پارچه‌ی سبز مخملی اشاره کرد و کوتاه گفت:
- همین خوبه.
راهش را به سمت اتاقش کشید و مجال جوابی نداد‌. دوست داشت به خواب عمیقی فرو برود و دو سال دیگر بیدار شود. یعنی آن‌ موقع امیرعلی از سیستان برمی‌گشت؟ تا چه حد سادگی؟! آن مرد این‌قدر سرگرم کارش بود که خبر نداشت ماه‌بانویی شکسته می‌شود. شاید اگر پدرش از همان اول موافقت می‌کرد همه‌چیز طور دیگری رقم می‌خورد، شاید. با صدای زنگ موبایلش شانه‌هایش بالا پرید. از دیدن شماره نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد. بعد از مدت‌ها بالاخره به او زنگ زده‌بود. ضربان قلبش اوج گرفت، دست و پایش را گم کرد. بی‌اختیار انگشتش روی دکمه‌ی سبز لغزید.
- ا... الو!
چقدر صدایش می‌لرزید. اصلاً جواب داده‌بود چه بشنود؟ صدای نعره‌اش گوشش را لرزاند:
- بهت گفته بودم با غیرتم بازی نکن. من اون بی‌پدری که بهت نگاه بد داشته رو می‌کشم. پام که برسه تهران اول حساب اون حسام ناموس‌دزد و بعد توی نفهم رو می‌رسم.
به دنبال حرفش ناسزایی داد که موهای تنش سیخ شد. هیچ‌وقت او را در این حد عصبانی ندیده‌بود. هنوز در شوک بود. دلش هنوز شیرینی حساسیت‌ها و غیرت مردانه‌اش را نچشیده‌بود که باز همان روز شوم به یادش آمد، باز حمله‌ی عصبی‌اش عود کرد. دیگر نفهمید که این شخص پشت‌خط امیر است، وجودش را کینه سیاهی فرا گرفت. موبایل در دستش فشرده شد.
- ازت متنفرم... تو همون روز بارونی من رو کشتی. حسا... .
هنوز اسمش را کامل صدا نزده‌بود که آتش گرفت و فریادش به هوا رفت:
- ببر صدات رو! اسم اون عوضی رو نیار. نذار به حرف اون روزم مطمئن شم، نذار.
لبخند تلخی زد. مطمئن شود؟ بغضش را پس زد.
- دیگه بهم زنگ نزن علی‌آقا، بهتره با کسی حرفی نزنی که به مرد دیگه‌ای چراغ سبز نشون میده.
این را گفت و به ماه‌بانو گفتن‌های ناباورش توجهی نکرد. تلفن را خاموش کرد و خودش را روی تخت انداخت.
***
یک هفته، یک هفته‌ی کذایی که برایش مثل برق و باد گذشت. کاش می‌توانست زمان را نگه دارد؛ ولی همه‌چیز داشت دست به دست هم می‌داد که یک اتفاق هولناک و مهیب در زندگی‌اش رخ بدهد. از شب بله‌‌برونش چیزی نفهمید. مهران به زور حاج‌بابا که می‌گفت نبودنش یک‌جور بی‌احترامی است با اخم و تخم به مراسم آمد و هیچ نمی‌گفت. چقدر دلش هوای برادرانه‌هایش را داشت. او هم مثل مادر‌مرده‌ها خودش را زیر آرایش و لباس زیبایش مخفی کرده‌بود تا کسی از دل پاره‌پاره شده‌اش خبردار نشود. از بعد آن تماس لعنتی انگار باز هوایی شده‌بود و گهگاهی در خلوت، ذهنش هرز می‌رفت و به سوی امیرعلی می‌چرخید. دوست داشت خودش را خفه کند، تکلیفش با خودش هم مشخص نبود. زمان روی دور تند قرار گرفته‌بود. قرار شد عقد و عروسی با هم برگزار بشود. هر چقدر خانواده‌اش اصرار کردند که چند ماهی نامزد بمانند، حاج‌حسین زیر بار نرفت. خندید و شیرینی‌خوری دو‌طبقه‌ی سرامیکی را به سمت حاج‌‌بابا گرفت.
- بهونه نیار مرد مومن! دخترت که راه دور نمی‌ره، دو قدم راهه. بیا دهنت رو شیرین کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
مادرش لبخند زورکی زد و در جایش جا‌به‌جا شد.
- حالا چرا این‌قدر عجله؟ جهاز ماه‌بانو هم هنوز آماده نیست.
ستاره‌خانم سریع به میان بحث آمد:
- هر چی شما بگید مختارید خواهر؛ اما ما که جلوی چشم هم بزرگ شدیم، نامزدی برای اوناست که با هم برن و بیان و آشنا بشن.
با این جمله، دهان همه بسته شد.
نگاهش را به حسام داد که کنار پدرش با سری پایین نشسته‌بود. اجزای صورتش جذابیت خاصی نداشتند؛ شاید هم چشم او را نمی‌گرفت، وگرنه قیافه‌ی خوب و متناسبی داشت، مخصوصاً با آن چشمان درشت و کشیده‌ی براق که تیله‌های مثل انگور سیاهش در آن برق می‌زدند و هر کسی را برای لحظاتی به خود خیره می‌کرد. ابروهای تمیز و مرتبش، به خط اخم ظریفی مزین شده‌بود که او را کمی خشن جلوه می‌داد. همه می‌دانستند که ستاره‌خانم اصالت عربی دارد و شاید خلق و خوی تند و خشک حسام هم از همین نشأت می‌گرفت.
***
باور نمی‌کرد که به زودی عروس میشد. خانم‌جان، یعنی مادرِ مادرش، صبح زود آمده‌بود و برخلاف بقیه، ذوق‌زده از همان پایین پله‌ها کِل کشید. طلعت‌خانم لب گزید و به پیشواز مادرش رفت.
- ای بابا مادرجون، سر صبح بین در و همسایه زشته‌!
خانم‌جان اخم به ابروان کوتاه و نازکش نشاند و در حالی که چپ‌چپ نگاهش می‌کرد، آن چند مابقی را هم طی کرد و او را محکم در آغوش گرفت.
- چه حرف‌ها! عروسی تنها نوه دختریمه. چیش زشته؟
دو طرف صورتش را بوسید و اضافه کرد:
- سفید‌بخت بشی ماه‌بانوجان. عروس حاج‌حسین شدی، مبارک‌ها باشه.
لبخند غمگینی زد و هیچ نگفت. مادرش با تأسف سری تکان داد و خانم‌جان را به خانه دعوت کرد. خواست به اتاقش برود که خانم‌جان صدایش زد، راه رفته را برگشت.
- جانم؟ الان میام.
نچ‌نچ‌کنان یک نگاه به سرتاپایش انداخت که تعجب کرد و پرسید:
- مشکلی هست؟
همان لحظه مادر با سینی چای و شیرینی به هال برگشت. خانم‌جان در حالی که شیرینی پادرازی از داخل ظرف برمی‌داشت، چشم‌غره‌ی کوتاهی برایش رفت.
- مثلاً داری عروس میشی دختر! این چه سر و شکلیه؟ داماد که نگرفته پس می‌افته!
کاش که پشیمان بشود! یعنی امکان داشت؟ به همین زودی دلش دوباره لغزیده‌بود. طلعت‌خانم سینی چای را روی میز گذاشت. یک نگاه به دخترش و بعد به مادرش انداخت و کنارش نشست.
- دلتون خوشه مادر! من که دلم هنوز رضا نیست، آخه حسام اصلاً... .
پشت چشمی نازک کرد و با این کار اجازه‌ی حرف زدن را از او گرفت.
- خبه‌خبه! داماد به این برازنده‌ای. همه جوون‌ها توی زندگیشون خطا کردن، قرار نیست که همیشه خام بمونن. الکی روی پسر مردم عیب نچسبونین.
هر دو با دهانی باز و چشمان درشت شده به خانم‌جان چشم دوختند که چایش را مز‌ه‌مزه کرد و ادامه داد:
- مهم اینه که اصل و نصب داره. یه‌کم اخلاقش تنده که اون هم می‌دونم ماه‌بانو بلده سربه‌راهش بیاره. تو و طاهر هر دو توی هپروتین، این دختر بهتر از شما خوب و بد رو می‌فهمه. من تو رو به بازاری جماعت دادم، ماه‌بانو هم مثل خودت.
دیگر نماند تا جواب مادرش را بشنود، از راهرو گذشت و خودش را به اتاق رساند. یک نگاه به خودش در آینه انداخت. صورت بی‌روح و چشمان کدر و ماتش اصلاً به نوعروس‌های خوشحال می‌خورد؟ دوست داشت یک جایی خودش را گم و نیست کند که دست کسی به او نرسد. سرش را بین دستانش فشرد و روی زمین نشست. دلش از همه‌ی دنیا پر بود، از خانواده‌ای که احساسات دخترشان برایشان ارزشی نداشت و با خودخواهی او را به این راه کشاندند، از مردی که ادعای عاشقی می‌کرد و کارش را به او ترجیح داد. نفس‌هایش کش‌دار و سنگین شدند. اشک‌هایش را با پشت دست پاک کرد و بینی‌اش را بالا کشید. یک روزی همه پشیمان می‌شدند، همه‌شان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
***
قرار بود امروز برای خرید اقلام عروسی به بازار بروند و او هنوز مثل مجسمه‌ها در ایوان ایستاده‌ بود. مادرش که وقتی حسام آمد فقط برای سلام و علیک و آوردن چای بیرون آمد و بعد داخل رفت؛ انگار هنوز حسام را به عنوان داماد این خانه نپذیرفته‌ بود. با سقلمه‌ا‌ی به خودش آمد، خانم‌جان بود. اخم تصنعی بین ابرو‌های مرتب گندمی‌اش نشست و برایش خط و نشان کشید.
- دختر می‌خوای آبرومون رو ببری؟! چرا ماتت برده؟ آقاحسام منتظر توعه‌ ها.
پلکی زد و نگاهش را به حسامی داد که در این سرما، روی تخت وسط حیاط نشسته‌ بود و چای می‌نوشید. کاش کسی درد او را می‌فهمید، از همراه بودن با این مرد می‌ترسید. خانم‌جان که رفت، حسام فنجان خالی‌اش را روی سینی گذاشت و بعد از برداشتن سوئیچ ماشینش ایستاد.
- بابت چای از مادرت تشکر کن. بریم که دیر شد.
اشاره‌ای به ساعتش کرد و جلوتر، از خانه بیرون زد. مثل مرده‌ای متحرک کفش‌های مشکی جلو‌بسته‌اش را پوشید و پشت سرش روانه‌ی بیرون شد. نزدیک ماشین، حسام از گوشه‌ی چشم دخترک را نظاره کرد، چینی وسط پیشانی‌اش نشست. رنگ به صورت نداشت و سرتاپا سیاه پوشیده‌ بود؛ کم از عزادارها نداشت. نگاه تحقیرآمیز مرد، اشک به چشمان ماه‌بانو آورد‌. پلک باز و بسته کرد و نفس عمیقی کشید.
«به خودت مسلط باش دختر، خودت رو نباز.»
روی صندلی شاگرد جا گرفت. بوی تند چرم و واکس زیر بینی‌اش پیچید. لحظه‌ای بعد، حسام هم سوار شد و هم‌زمان با روشن شدن اتومبیل، صدای جادویی ابی در فضای غربت‌انگیز داخل شکست:
- به تو از تو می‌نويسم
به تو ای هميشه در ياد
ای هميشه از تو زنده
لحظه‌های رفته بر باد
وقتی که بن‌بست غربت
سايه‌سار قفسم بود
زير رگبار مصيبت
بی‌کسی تنها کَسم بود... ‌‌.
حالش با آهنگ خراب‌تر شد. رویش را به سمت شیشه برد و بغضش را قورت داد.
- وقتی از آزار پاييز
برگ و باغم گريه می‌کرد
قاصد چشم تو آمد
مژده‌ی روييدن آورد
به تو نامه می‌نويسم
ای عزيز رفته از دست
ای که خوشبختی پس از تو
گم شد و به قصه پيوست.
انگشتانش را بر شیشه‌ی بخار گرفته حرکت داد و رویش خط‌های فرضی کشید. کنارش مرد آشنایی نشسته‌ بود که به عنوان همسر هیچ شناختی از او نداشت و کم‌کم حس ترس گریبان‌گیرش میشد. حسام نیم‌نگاهی به دخترک انداخت و دکمه‌ی برف پاک‌کن را زد.
- یه لحظه برگرد ببینم.
درست حرفش را متوجه نشد، سوالی به طرفش برگشت. پوفی کشید و ضبط را خاموش کرد. دومرتبه نگاهش را به صورت رنگ پریده‌ و بدون آرایشش داد.
- فکر نکن چیزی نمی‌گم حواسم بهت نیست، پریشب هم کم مونده‌ بود توی بله‌‌برون همه چی رو خراب کنی.
می‌خواست از همین اول دخترک را با شرایط جدیدش آشنا کند، نباید به او رو می‌داد. ماه‌بانو منتظر یک تلنگر بود که از هم بپاشد، گریه‌اش را با دست خفه کرد. همین حرکتش مرد مقابلش را عصبی کرد، فرمان را میان انگشتانش فشرد و شاکی نگاهش را از جاده به نیم‌رخ خیسش داد.
- گریه نمی‌کنی. نکنه یادت رفته چه قراری گذاشتیم! علی رو فراموش می‌کنی.
هق‌هقش را نمی‌توانست کنترل کند. معده‌اش غل‌غل‌ می‌کرد؛ دیشب که غذای درست و حسابی نخورد و صبحش هم صبحانه نخورده از خانه بیرون زد. چرا این مرد مراعات حالش را نمی‌کرد؟ وقتی به مقصد رسیدند خواست پیاده شود که قفل مرکزی را زد. اخم کرده سر به طرفش برگرداند.
- این کارها چه معنی‌ میده؟ حالم خوب نیست.
بی‌تفاوت کمربندش را باز کرد، خم شد تا از داشبورد چیزی بردارد که آرنجش روی پای دخترک نشست و همین موجب شد ماه‌بانو لرز خفیفی بگیرد، به صندلی چسبید.
- میشه دستت رو برداری؟
چقدر ترسیده‌ بود. حسام کیف پولش را که برداشت، نگاهش را به چهره‌ی عرق‌زده و چشمان درشت شده‌‌اش داد. آرنجش را با پوزخند برداشت؛ اما فاصله‌اش را کم نکرد، سرش را نزدیک صورتش برد که عقب کشید. تقلایش اخم بین ابروهایش انداخت، دستش را بالای سرش به صندلی چرم کرمی تکیه داد و یک‌جوری او را در حصار خود گرفت.
- بذار روشنت کنم، فکر نکن که عاشق چشم و ابروتم... .
بغض‌آلود نگاهش کرد که اخمش شدیدتر شد و دندان به‌هم ساباند.
- ولی این رو باید بدونی که نمی‌تونی کنار من زیرآبی بری. فکرت هم بخواد سمت اون مرد بچرخه، اون روم رو می‌بینی که اصلاً به نفعت نیست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
این را گفت و در مقابل نگاه وق زده‌اش از او فاصله گرفت. لحظه‌ای بعد صدای بسته شدن درب، خبر از پیاده شدنش می‌داد. این مرد زیادی مرموز بود؛ هم خودش را جوری نشان می‌داد که از این وصلت راضی نیست و از آن‌طرف رویش حساسیت به خرج می‌داد. وارد یک پاساژ بزرگ شدند که همه‌چیز در آن یافت میشد. کنار حسام شروع به قدم زدن کرد و اجناس فروشگاه‌ها را از نظر گذرانید. چه مسخره! قرار بود عروس بشود؟ همه‌ی دخترها موقع خرید کردن کلی ذوق داشتند؛ اما او چه؟
حسام بی‌آن‌که نظرش را مبنی بر انتخاب حلقه و لباس بپرسد، از آن چیزی که خوشش می‌آمد فی‌الفور می‌خرید؛ او هم چندان رغبتی نشان نمی‌داد و مثل ربات همراهش بود. تا نزدیکی‌های ظهر مشغول خرید کردن بودند. هنوز کلی از کارها مانده‌بود که باید انجامش می‌دادند. از دیدن لباس عروس‌های سفید اشک به چشمش نشست، اشک شوق نه، یک اشک تلخ و غمناک.‌
***
- ماه‌خانم، هر کدوم رو که دوست داشتی انتخاب کن.
با تعجب نگاهی به لباس‌های پفی و دنباله‌دار داخل مزون انداخت.
- چی میگی امیر؟! منظورت چیه؟
لبخند گرمی زد و با عشق نگاهش کرد.
- می‌خوام عروسم بشی. نکنه می‌خوای من رو آرزو به دل بذاری؟!
در مقابل بی‌پروایی‌اش لب گزید و خدا نکنه‌ای گفت که قهقهه‌ی خنده‌اش به هوا رفت. این دختر تمام خوشبختی‌اش بود، آخ که تمام آرزویش دیدنش در آن لباس سفید بود که فقط مثل یک اثر هنری ساعت‌ها خیره نگاهش کند.
***
یک قطره اشک از چشمش چکید که از نگاه تیزبین حسام دور نماند. گذشته او را رها نمی‌کرد، حال باید با دیدن هر چیزی یاد امیر و خاطراتش می‌افتاد.
«بیا ببین امیر، ببین آرزوت داره برآورده میشه. دارم عروس میشم؛ اما سهم تو نمی‌شم، نخواستم که بشم.»
صدای کلافه مرد کناری‌اش، رخوت به جانش انداخت.
- دیگه داری حوصله‌ام رو سر می‌بری.
ضربان قلبش کند شد. کاش می‌توانست این ازدواج مسخره را به‌هم بزند؛ اما چطور؟ اصلاً حسام قبول می‌کرد؟ کاش بتواند حرف‌های دلش را بزند. بعد از ناهار دنبال فرصتی بود تا با او صحبت کند، برای همین خستگی را بهانه کرد و خیلی زود از پاساژ بیرون زدند. بین راه، در ماشین بودند که سکوت را شکست:
- من باید چیزی رو بهت بگم.
کف دستانش چفتِ عرق بود. اکنون که در شرایطش قرار گرفته‌بود چقدر بیان کردنش سخت بود. نفسی گرفت، با عجله و دستپاچه چادرش را بین انگشتانش چلاند و جمله‌ای سرهم کرد.
- من... من نمی‌تونم باهات ازدواج کنم.
حرفش تمام نشده‌بود که به طرز وحشتناکی لاستیک‌های ماشین روی آسفالت کشیده شدند؛ اگر هر دو کمربند نبسته‌بودند به‌طور قطع صورتشان محکم به شیشه برخورد می‌کرد. سر بالا گرفت و به چشمانش که حالا مثل دو گوی خونی دیده میشد خیره گشت.
- آقا‌ حسام‌... به خدا من... .
چرا زبانش گیر کرده‌بود؟ باید در مقابل این مرد که مثل گرگ درنده به صورتش زل زده‌بود چه می‌گفت؟ حتی نمی‌توانست سرش را هم بالا بگیرد.
حسام با خشم دند‌ان‌قروچه‌ای کرد و چنگی به موهای خوش‌حالتش زد. دخترک چه به زبان می‌آورد؟! حتماً دیوانه شده‌بود. نگاه از صورت مضطربش گرفت و فرمان را در بین دستانش فشرد. چندین بار انگشتانش را بر روی استخوان برجسته‌ی پایین چانه‌‌‌‌‌اش کشید.
- چی فکر کردی با خودت؟ برای این حرف‌ها دیره ماه‌بانوخانم. تو فرصت داشتی، الان تموم فک و فامیل خبر دارن. از من چی می‌خوای؟ که عروسی رو به‌هم بزنم؟! آبرو سر چوبه‌ی دار بذارم همه تماشا کنند؟ بهت اولتیماتوم داده‌بودم.
آخرش را با تحکم گفت که شانه‌های دخترک بالا پرید. وای بر او! دیگر نه راه پس داشت و نه راه پیش. دل نافرمانش بی‌هوا آرزو کرد که کاش امیر زودتر بیاید، کاش. با بغض و گریه به نیم‌رخ سخت و غیرقابل نفوذش نگاه کرد.
- یعنی... یعنی برات مهم نیست... زنت قبلاً... .
نگذاشت جمله‌اش به فعل برسد، نگاه تندی حواله‌اش کرد و انگشت جلوی بینی‌اش گذاشت.
- هیش! دیگه نشنوم. همین‌جا این حرف‌ها رو چال می‌کنی. بار دیگه بخوای حرفی از اون مرتیکه بیاری کلاهمون بدجور میره توی هم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
با حالی نزار و بیچارگی اشک‌هایش را از صورت تب‌دارش زدود. دیگر آخر راه بود. همه‌چیز تمام شد. حال حتی بدتر هم شده‌بود؛ اکنون که می‌دانست چه مردی قرار است وارد زندگی‌اش بشود، باید یک عمر خودش را به آن راه می‌زد و جلوی بقیه نقش یک آدم عاشق‌پیشه را بازی می‌کرد. تازه می‌فهمید که چه بلایی سر خودش آورده‌‌بود. آدم که روی زندگی‌اش قم*ار نمی‌کرد! متوجه شد که با رفتارهایش حسام عصبی‌تر شده‌است؛ ناخواسته داشت او را بدبین‌ می‌کرد. خود کرده را تدبیر نبود!
***
خانم‌جان، با دیدن خریدها چشمان روشنش مثل چلچراغ می‌درخشید. برق کم‌رنگی را در تصویر درشت و تیره‌ی چشمان پدرش می‌دید که گواه بر رضایت خاطرش داشت. دید که مادرش، با چشمان اشکی و دلی پر بغض روانه‌ی آشپزخانه شد تا خودش را با کار خلوت کند. تنها کسی که انگار حس در وجودش مرده‌بود، ماه‌بانو بود. گوشه‌ی دیوار اتاق، زانوهایش را در بغل جمع کرد و نگاهش را به لباس عروسش دوخت؛ یک لباس پرنسسی و پوشیده که حسابی پول بابتش رفته‌بود و او هیچ ذوقی برای پوشیدنش نداشت. نمی‌دانست آخر این بازی قرار بود به کجا ختم شود. حسابی سردرگم بود و هر آن منتظر یک اتفاق که همه‌چیز عوض بشود. چه خیال خامی! آن مرد هیچ تلاشی برای داشتنش نمی‌کرد، به چه دلش را خوش کرده‌بود؟ کاش جلویش بود تا حداقل کمی از دلخوری‌اش را بیرون بریزد. گله و شکایتش را باید پیش که می‌برد؟
***
هر چقدر به روز موعود نزدیک‌تر می‌شدند استرسش هم به مراتب افزایش پیدا می‌کرد؛ کم مانده‌بود مریض شود و کنج خانه بیفتد. تلویزیون روشن بود؛ ولی حواسش جای دیگری می‌چرخید. مادرش چند بار صدایش زد؛ اما نشنید. سر آخر کنترل را برداشت و با حرص تلویزیون را خاموش کرد.
- به چی یک‌ساعته خیره شدی؟! با توأم ها دختر!
نگاه بی فروغش را به چشمان بیرون‌زده‌ و شاکی‌اش دوخت.
- چیزی شده مامان؟ نشنیدم.
انگار در گلویش خار گذاشته‌بودند. طلعت‌خانم چپ‌چپ نگاهش کرد و موهای تازه رنگ شده‌اش را مرتب کرد.
- خانوم رو باش، تازه میگه چیزی شده! ببینم مگه قرار نبود تو و حسام امروز بیرون برین؟
با شنیدن اسمش پوفی کشید؛
اسمی که این روزها در گوشش طنین می‌انداخت. این مرد که بود؟
- نه نمی‌ریم، میشه تو رو خدا یه امروز من رو به حال خودم بذارین؟
نگفت که خود حسام دقیقه‌ی نود پیام داد که جایی کار دارد و نمی‌تواند بیاید.‌ طلعت‌خانم صلاح دید زیاد به پر و پایش نپیچد. به سمت آشپزخانه رفت تا یک جوشانده دم کند. دخترک مثل میت شده‌بود! فردا عروسی‌اش بود، آخر این دیگر چه بساطی بود؟! ماه‌بانو با اصرارهای مادرش کمی از جوشانده را خورد و رفت تا کمی بخوابد. به رفتار مادرش فکر می‌کرد. چه زود با شرایط اخت شد! انگار نه انگار تا دیروز مخالف صد در صد این ازدواج بود، حال با دیدن خرج‌هایی که خانواده‌ی حسام برایش می‌کردند روی زمین سیر نمی‌کرد و نظرش برگشته‌بود.
می‌گفت: «این مرد مثل امیرعلی یا حتی مجید نیست؛ جنم داره. معلومه که دوست داره.»
عقیده داشت که زن و شوهر وقتی زیر یک سقف بروند بعضی از رفتارهایشان تغییر می‌کند. پوزخند زد. خودش را روی تخت انداخت و طاق باز دراز کشید. معلوم نبود خانم‌جان در این مدت چه زیر گوشش خوانده‌بود که مادرش حسام را با جنم فرض می‌کرد. آن مرد زمین تا آسمان با امیرعلی فرق داشت. مگر یادش می‌رفت که چه بلاهایی سر حنانه آورد! چطور می‌توانست با اخلاق‌هایش سر ‌کند؟ در این چند روز هم به زور در خریدها همراهی‌اش می‌کرد و طاقچه بالا می‌گذاشت. اصلاً مگر مهم بود چه اخلاقی دارد؟ خوب یا بدش چه توفیری به حالش داشت؟! او که به درستی می‌دانست از فردا وقتی رسمی و شرعی همسر حسام فلاح شود دیگر روز خوش بر او حرام خواهد بود.
***
از صبح دلشوره داشت، انگار در قلبش داشتند رخت می‌شستند. زیر لب مشغول دعا خواندن شد تا کمی دلش قرار گیرد. طلعت‌خانم با منقل کوچکی که دود از آن برمی‌خاست وارد اتاق شد.
- چشم حسود و بخیل بترکه ایشاالله!
اسپند دور سر دخترکش گرداند و بوسه‌ی نرمی به صورتش نشاند.
- خوشبخت بشی دخترم. نمی‌شه جلوی قسمت آدمی رو گرفت، فقط می‌تونم برات دعا کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
بغض مادرش به او هم سرایت کرد و نگاهش به اشک نشست. یعنی می‌توانست این عروسی را به‌هم بزند؟ تمام دیشب را چشم روی هم نگذاشت و هزار جور فکر و خیال کرد؛ این‌که عروسی را به‌هم بزند، یا حتی از این‌جا فرار کند! با تمام دل‌چرکین بودن از خانواده‌اش، دلش رضا نمی‌داد که آبرویشان را ببرد، همان یک‌بار که جلوی مستوفی‌‌ها سرافکنده شدند بس بود. جرئت ترک شهر و خانواده‌اش را هم نداشت. اصلاً به کجا می‌رفت؟ شیرینی خورده‌ی مردی شده‌بود و این امر به نظر محال می‌رسید.
***
ستاره‌خانم همراه حنانه به خانه‌شان آمد. در این مدت به جز شب بله‌برون حنا را ندیده‌بود. یک جور دیگری شده‌بود، نمی‌دانست؛ اما به جای این‌که از خاطر داماد شدن برادرش خوشحال باشد، غباری از غم چشمان عسلی‌اش را پوشانده‌بود. کنارشان در سالن نشست که ستاره‌خانم دست در کیفش کرد و جعبه‌ی کادو‌پیچ شده‌ای را به سمتش گرفت.
- قابل عروس خوشگلم رو نداره، بازش کن ببین خوشت میاد.
در این هفته مدام با دادن این هدایا علاقه‌‌ی خانوادگی‌شان را نشان می‌دادند. مادرش به او اشاره کرد که معطل نکند. لبخند زورکی زد و با تشکر زیرلبی جعبه‌ی مخملی را از دستش گرفت و روبان‌های قرمزش را باز کرد. برق نگین‌های گردنبند آویز، چشمانش را گرفت. شاید هر دختر دیگری به جایش بود از خوشی پس می‌افتاد؛ ولی برای او فرق داشت. قلب فریفته‌اش که دل‌بسته‌ی زرق و برق این چیزها نمی‌شد، حالا تو دنیا را به او بده! فقط توانست تشکر کند و قدردانی‌اش را نشان دهد. نگاهش به چشمان دلسوز حنانه افتاد، او از عشقش به امیر خبر داشت و نشان می‌داد که از حال دلش خبر دارد. هیچ از ترحم خوشش نمی‌آمد. وقتی که برای رفتن به آرایشگاه آماده شد، ستاره‌خانم از جایش برخاست و رو به مادرش گفت:
- دستت درد نکنه طلعت‌جان، این مدت زیاد زحمت دادیم، ایشاالله که از این به بعد بتونیم جبران محبت‌هات رو کنیم.
مادر از روی تواضع لبخندی زد و به احترامش ایستاد.
- این چه حرفیه؟ کاری نکردم.
دست روی شانه‌‌ی مادر گذاشت و با خنده و شیطنت به اویی که کنار حنانه ایستاده‌بود اشاره کرد.
- یه دختر دسته‌گل بهمون دادی، از این بیشتر؟
در جواب این همه فروتنی‌اش روا نبود مات و گیج نگاهش کند. حرف‌هایش همه بوی صداقت و یک‌رنگی می‌داد. شاید اگر همه مثل ستاره‌خانم بودند دنیا یک‌ رنگ دیگری میشد. موقع خروج از خانه، حنانه زیر گوشش آهسته گفت:
- قول بده قوی باشی ماه‌بانو، قول بده.
متعجب سر جایش مکث کرد، یک نگاه به ستاره‌خانم انداخت که جلوتر از آن‌ها سوار تاکسی میشد. سوالی به حنانه نگاه کرد که چیزی نگفت و لبخند بی‌جانی به رویش پاشید.
-بهتره بریم، تاکسی منتظرمونه.
با گفتن این حرف از کنارش گذشت و به سمت اتومبیل زرد رنگ رفت. دلشوره‌اش بیشتر شد. منظورش چه بود؟ او دیگر جانی برایش نمانده‌بود، از درون فرو ریخته‌بود و اگر گاهی لبخند می‌زد آن هم به زور بود. پوفی کشید و پشت سرش از خانه بیرون زد. حس می‌کرد دستی‌دستی دارد خودش را بدبخت می‌کند. اگر به خودش بود نه امیر را انتخاب می‌کرد و نه حسام، تا آخر عمرش مجرد می‌ماند؛ اما خوب می‌دانست که این کار شدنی نبود، سرنوشتش را باید می‌پذیرفت، حتی به اجبار!
***
وارد یک ساختمان نوساز و دو‌طبقه شدند که سالن زیبایی در طبقه‌ی اولش قرار داشت. آرایشگر جوان که از قبل ستاره‌خانم را می‌شناخت، به گرمی از آن‌ها استقبال کرد. نگاهش که به ماه‌بانو افتاد، لبخند پررنگی روی لبان رژ زده‌‌ی سرخش جا گرفت.
- چه بامزه‌ای تو! بیا بشین عزیزم.
در جواب تعریف‌ آرایشگر، به زدن لبخند بی‌روحی اکتفا کرد. ستاره‌خانم با تحسین به سرتاپای دخترک نگاهی انداخت و دستی به شانه‌اش زد.
- خدا برای پسرم حفظش کنه. دخترم مانتوت رو دربیار.
انگار به پاهایش وزنه وصل کرده‌بودند. دکمه‌های مانتویش را باز کرد. داشت خفه میشد؛ با یک تاپ نازک بندی هم بدنش مثل گرمای خرما‌پزان بود. هوای سالن تنگ به نظر می‌رسید؛ شاید به خاطر بوی مواد آرایشی و الکل عطرها بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
تن کوفته‌اش را جلوی آینه نشاند. حنانه به اوضاع و احوالش که پی برد، فوری لیوان آبی برایش آورد. با قدردانی نگاهش کرد. چقدر خوب بود که او را می‌فهمید. جواب نگاهش را با لبخند مضطربی داد و کنارش نشست.
- تو رو خدا به خودت مسلط باش... .
یک نگاه به مادرش که مشغول نگاه به کاتالوگ‌ها بود انداخت و پچ‌پچ‌وار ادامه داد:
- این‌جوری خودت رو ازبین می‌بری ماه‌بانو.
چیزی نگفت و فقط آهی کشید. کمی بعد آرایشگر، ماهرانه شروع به اصلاح و آرایش صورتش کرد.
- همه‌چیز صورتت به‌ جا و مناسبه، با آرایش بهتر هم میشه. یه ملاحت خاصی توی چهره‌اته. من پسر ستاره‌جون رو چند باری دیدم؛ به‌ هم میاین.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد چنین جمله‌ای از زبان کسی بشنود. او و حسام؟! بعد از چندین ساعت بالاخره کارش تمام شد. آرایشگر، با تحسین نگاهی به چهره‌ی دخترک انداخت و لبخند‌ی از نتیجه‌ی کارش گوشه‌ی لبش نشست.
- خب حالا چشم‌هات رو باز کن عزیزم. اسمت چی بود؟
پلک‌هایش را گشود و نفهمید چرا گفت:
- بانو!
آرایشگر کمی با شگفتی، به نیش اشک در چشمان سیاه دخترک خیره شد. از بی‌حواسی‌اش لب گزید و سریع حرفش را اصلاح کرد:
- اسمم ماه‌بانوعه.
ابرویش بالا رفت و چند لحظه بعد خندید.
- چه اسم زیبایی! ماه بودی، ماه‌تر شدی.
نگاهش را به خودش در آینه داد. انگار یک نفر دیگر روبه‌رویش بود. چرا این‌قدر تغییر کرده‌بود؟! چشم‌های سیاهش، زیر آن سایه‌ی دودی رنگ و دنباله‌ی ظریف خط چشم مشکی‌، کشیده و درشت‌تر دیده می‌شدند. ابروهایش را مدل هلالی برداشته‌بود که هارمونی خاصی با گونه‌های پر و برجسته‌اش ایجاد می‌کرد. لبخند تلخی روی لبش نشست. به زور جلوی ریزش اشک‌هایش را گرفت. ستاره‌خانم یکسره در حال قربان‌صدقه رفتنش بود. حنانه از دور با آن چهره‌ی نیمه‌آرایش شده و لباس پر زرق و برق نیلی‌اش، بوسی در هوا برایش فرستاد. باید در این روز خوشحال‌ترین زن دنیا میشد؛ اما نبود، چیزی روی دلش سنگینی می‌کرد. با کمک آرایشگر لباس عروسی که به تنش حسابی سنگین می‌آمد را پوشید. نگاهی به تور بلند حریر و شکوفه‌های نگین‌کاری شده‌ی رویش انداخت که بخش اعظم موهای شنیون شده‌‌ی پشت سرش را می‌پوشاند. کمی بعد ورود داماد را اعلام کردند. باز هم تمام غم‌هایش یادش آمد. دست و پایش یخ زد. با کمک حنانه از رختکن خارج شد. داماد یک نفر دیگر بود. چهره‌ی امیرعلی را در ذهنش مجسم کرد. لبخندش، آن بانو گفتن‌هایش. فکر ترسناکی به ذهنش هجوم آورد، این‌که عروسی را به‌هم بزند و خودش را از این کابوس نجات دهد. با دسته‌گلی که جلوی صورتش قرار گرفت، ذهنش فرصت نتیجه گرفتن پیدا نکرد. نگاهش از گل‌های ریز صورتی و سفید عروس، به سمت مرد روبه‌رویش چرخید. کت و شلوار مشکی، برازنده‌ی هیکل چهار‌شانه و ورزشکاری‌اش بود. زیرش ژیله‌ی نوک‌مدادی با پیراهن جذب سفیدی پوشیده‌بود که رویش کراوات باریک ستش به چشم می‌خورد. موهایش به اندازه‌ی موهای امیرعلی پرپشت و صاف نبود؛ حالت خامه‌ایش در کنار خط باریکی که نزدیک فرق سرش به چشم می‌خورد، نشان می‌داد که به مد روز توجه خاصی دارد. جذابیت این مرد، برای اویی که یک‌بار دلش لرزیده‌بود ارزشی نداشت. چهره‌اش زیر تور مخفی شده‌بود و حسام تیز نگاهش می‌کرد. با اشاره‌ی فیلم‌بردار، گل را از دستش گرفت. عرق سرد روی تیره‌ی کمرش نشست. در دل حس بدی توأم با عذاب‌وجدان گریبان‌گیرش شده‌بود.
کی می‌خواست بفهمد که او قرار بود زن حسام شود، نه آن امیر بی‌لیاقت!
به خودش تشر رفت: «بی‌لیاقت نیست، امیر سر حرفش می‌مونه، برمی‌گرده.»
حسابی دیوانه شده‌بود و هنوز هم امید به آمدن امیرعلی داشت. در دل استغفار کرد. او محرم مرد دیگری بود، گناه بود، مگر نه؟ آخ که چقدر سخت بود یاد و خاطرش را از ذهن و قلب بی‌افسارش براند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده‌بود که او امروز حالش خراب بشود. عکس گرفتن با حسام، آن هم با ژست‌هایی که عکاس می‌داد حرصش را درمی‌آورد. برای او این مراسم تشریفاتی بود. در دل گفت که آیا حسام هم مثل او فکر می‌کند؟ ظاهر عبوسش که چیز دیگری را نشان نمی‌داد. همه‌ی میهمان‌ها در باغ منتظرشان بودند. به زور و اشاره‌های فیلم‌بردار لبخند می‌زد؛ رخسارش خبر از حال و روزش می‌داد. همین اول راه داشت کم می‌آورد. چرا همه‌چیز آن‌طور که می‌خواست اتفاق نمی‌افتاد؟ جلوی ورودی باغ نگاهش به پدرش افتاد، چشمانش نگران بود اما لبخندش آرامش گذشته‌ها را داشت. به هر حال دخترش سر و سامان گرفته‌بود. می‌دانست که حسام هر خلقی داشته باشد یک پدری دارد مثل حاج‌حسین! ته‌تغاری‌اش عروس بد خانواده‌ای نشده‌بود. اطرافشان بساط دود و اسپند و فشفشه به راه بود. بالاخره بعد از کلی روبوسی وارد باغ شدند. فضای باغ به طور زیبایی طراحی شده‌بود، دور تا دورش را ریسه‌های رنگی کار گذاشته‌بودند و دو طرف پیست رقص هم میزهای گرد سفیدرنگ به چشم می‌خورد. روبه‌روی جایگاه عروس و داماد سفره زیبای عقدی چیده شده‌بود که نتوانست چشم از آن بردارد. تا روی صندلی نشست حس کرد جانش بالا آمد. مگر کوه کنده‌بود؟! ضربان قلبش روی دور تند گذاشته شده‌بود. حسام متوجه‌ی حالش شد که دست برد و فشار ریزی به انگشتانش داد‌. اخم‌آلود نگاهش کرد، هیچ خوشش نمی‌آمد از این لمس شدن‌ها. اگر ازدواج می‌کردند می‌خواست چه‌ کار کند؟ فکرش هم تنش را می‌لرزاند. با سر درون چاه رفته‌بود! حسام با دیدن اخمش چپ‌چپ نگاهش کرد، انگار این دختر نمی‌خواست یک امشب هم روی خوش از خودش نشان دهد. احمق! با این قیافه‌ی ماتم زده‌ای که زیر ذره‌بین بود آبرویش را می‌برد. زیر گوشش غرید:
- حداقل حفظ ظاهر کن.
ماه‌بانو، با حرص رویش را برگرداند.
فقط می‌خواست روانش را به‌هم بریزد، هدف دیگری نداشت. از خدا طلب کمک کرد؛ همیشه و همه‌جا هوایش را داشت، در این وضعیت هم می‌توانست یک راهی پیش رویش بگذارد.
موقعی پشیمان شده‌بود که دیگر راه برگشتی نبود. باید چه کار می‌کرد؟
***
کوله‌اش را روی دوشش مرتب کرد و کلاه از سر برداشت. این موقع از شب خلوتی کوچه کمی عجیب بود. با تعجیل به طرف خانه‌شان حرکت کرد و زنگ درب را فشرد. حتماً الان خانواده‌اش از دیدنش تعجب می‌کردند، آخر از آمدنش خبر نداشتند. در این چند روزی که عملیات بود، هیچ راه ارتباطی نبود که از تهران خبر داشته باشد. سر آخر طاقت نیاورد، یک دل شد و از مافوقش مرخصی گرفت. باید فردا ماه‌بانو را می‌دید، دخترک دیوانه! او را با حسام تهدید می‌کرد. گردن آن نارفیق را هم به وقتش می‌شکست، فعلاً فقط به دست آوردن ماه‌بانو مهم بود، حتی شده به قیمت خرد شدن غرورش‌. چراغ‌های خانه روشن بودند؛ اما کسی جواب نمی‌داد. دوباره و چندباره دکمه‌ی زنگ را فشرد. تلفنش را همان موقع، بعد آخرین مکالمه‌اش با ماه‌بانو چنان به سمت دیوار پرت کرد که اثری از آن باقی نماند. موبایل ساده و قدیمی که رفیقش به او قرض داده‌بود را از داخل جیب شلوارش بیرون کشید. شماره‌ی فاطمه را حفظ بود. بوق‌های آخر بود که جواب داد. صدای ظریفش میان خط و خش، به زور شنیده میشد.
- ا... الو... .
- کجایی دختر؟ یه جا وایسا آنتن بده‌.
لحظه‌ای نگذشت که خط و خش‌ها قطع شدند. میان نفس‌نفس نامش را با حیرت صدا زد:
- داداش... خود... خودتی؟!
یک نگاه از پنجره، به چراغ خاموش اتاق ماه‌بانو انداخت.
- آره خودمم، اومدم تهران. شما کجایین؟ هر چی زنگ می‌زنم در رو وا نمی‌کنین!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
فاطمه حس کرد حرف زدن از یادش رفته‌است. وای از این بدتر نمی‌شد! برادرش برای چه به تهران آمده‌بود؟ به تته‌پته افتاد که امیرعلی را کلافه‌ کرد.
- چت شده تو؟ فکر کردین سر مرز مردم؟! میگم کجایین؟ صدای چی میاد فاطی؟ رفتین عروسی؟
چشمانش سریع به اشک نشست. حال چه جواب برادر دل‌شکسته‌اش را می‌داد؟ حتماً با هزار امید و آرزو از عملیات انصراف داده و پایش را به این شهر گذاشته تا ماه‌بانو را برای خود کند، غافل از این‌که تا چند دقیقه‌ی دیگر، نیمه‌ی وجودش به عقد مرد دیگری درمی‌آمد. این حرف نزدن فاطمه داشت سوهان روحش میشد، حتماً اتفاقی افتاده‌بود. پر‌ تردید لب زد:
- یه چیزی بگو آبجی، عروسی کیه؟
صدای هق‌هق آرامش نفس در سی*ن*ه‌اش حبس کرد. امکان نداشت! انگار که کمرش شکست. خم شد و دست بر گلویش گرفت. چه بلایی به سرش آوار شده‌بود؟ باید می‌فهمید. دگر از آرامش نسبی چند لحظه پیشش خبری نبود، نعره زد:
- بهت میگم عروسی کیه؟ یه چیزی بگو لعنتی!
ترسیده بغض کرد.
- دیگه دیره داداش، ماه‌بانو ازدواج کرده.
انگار بمب دشمن روی سرش فرود آمد. همان‌جا با زانو بر کف سرد آسفالت فرود آمد. گوش‌هایش زنگ زد. عروسی ماه‌بانو؟! نه، نه، حقیقت نداشت. او که همه‌ی کارهایش را انجام داده‌بود. بنده‌ی دلش شد و به تهران آمد تا جبران این مدت را کند. الان می‌رفت دم درب خانه‌شان، از خودش می‌پرسید. خاک شلوارش را تکاند و با شانه‌هایی افتاده نزدیک دروازه‌ی آهنی طوسی رنگشان شد. سوت و کور بود. زنگ زد و چند بار به درب کوبید.
- ماه‌بانو باز کن این در رو، منم امیر.
عین دیوانه‌ها به درب مشت می‌زد. انگشتانش تیر کشید. تن صدایش بالا رفت:
- اومدم بانو، تو رو به خدا جوابم رو بده.
نفس‌هایش سنگین شدند. هضم این واقعه برایش سخت بود. چرا خشکش زده‌بود؟ ماه‌بانویش عروس شده‌بود. باید می‌رفت، باید خودش را می‌رساند، قبل از آن‌که از این دیرتر بشود.
***
کف دست‌های عرق کرده‌اش را به‌هم چسباند و مالید تا از تنش درونی‌اش کمی کاسته شود. این دلشوره لعنتی چرا دست از سرش برنمی‌داشت؟ تا چند لحظه‌ی دیگر عاقد می‌آمد و او انگار در کما فرو رفته‌بود. حس می‌کرد جلوی چشمانش دارد سیاهی می‌رود. باید از این‌جا و هوای خفه‌اش خودش را نجات می‌داد. بدون توجه به دور و بر از جایش بلند شد. حسام که از اول جشن مثل دوربین مدار‌بسته زیرنظرش داشت، با اخم محوی در صورتش دنبال توضیح بود. نفسش را سنگین رها داد، این حالش رسواگونه بود.
- با... باید برم... بی... بیرون... حال... .
مهلت صحبتی نداد، مچ دستش اسیر انگشت‌های قوی‌اش شد.
- تو هیچ‌جا نمی‌ری. همین الان عاقد میاد، بشین سرجات.
مگر اسیر گرفته‌بود؟ حال بدش را نمی‌دید؟ درمانده هق‌هقش را در نطفه خفه کرد. نگاه بعضی‌ها کنجکاو روی عروس زیبای امشب که چشمان غمناکش از زیر تور معلوم نبود می‌چرخید.
- نمی‌خوام فرار کنم، الان میام.
نفهمید چه شد که دستش را رها کرد و پلک به‌هم بست.
- باشه، ولی زود بیا.
مثل پرنده‌ای که از قفس آزاد شده باشد، از آن جهنم خودش را آزاد کرد؛ جهنم زیبایی که خودش با دستان خودش ترتیب داده‌بود. مادرش وسط باغ سد راهش شد و با نگاه گشاد شده چنگ آرامی به صورتش زد.
- کجا میری دختر؟ کدوم عروس این لحظه از کنار داماد بلند میشه؟!
یک دستش به دامن پفی لباس بود و دست دیگرش روی سی*ن*ه‌ی بی‌قرارش. این شماتت و لحن پرسرزنشی که خطاب به او بود را باید چه جواب می‌داد؟
می‌گفت راضی نیست؟ می‌گفت سر لجبازی و کله‌خری خودش را بدبخت و بند دلش را را پاره کرد؟! دیگر گفتن نداشت، لب باز می‌کرد شعله می‌انداخت و همه جا را می‌سوزاند.
- باید برم توالت، الان میام مامان.
با تمام شدن جمله پرواز کرد و خود را به انتهای باغ رساند. نیاز داشت به این تنهایی. دوست داشت زار‌زار گریه کند؛ اما به خاطر آرایش مسخره‌اش، همین هم از او دریغ شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Leila Moradi

سطح
4
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
611
13,979
مدال‌ها
4
کاش همین‌جا بیهوش میشد، تحمل این وضعیت برایش سخت بود. روی نیمکت خالی نشست و آهی کشید. باید سرنوشتش را می‌پذیرفت، یا یک راه دیگری انتخاب می‌کرد؟ خودش هم نمی‌دانست؛ هر چه بود این را خوب می‌فهمید که رها شدن از این جهنم برایش سخت بود، خیلی سخت؛ اما ماندن هم به همان اندازه درد‌آور بود. به عمرش در چنین شرایطی قرار نگرفته‌بود، حال مثل پرنده‌ای در چنگال گرگی اسیر بود.
«خدایا خودت نجاتم بده، یه راهی پیش روم بذار. من خیلی ضعیفم، قادر نیستم از این آزمایشت سربلند بیرون بیام. بگذر، من رو با گرفتن عشقم امتحان نکن.»
عشق، عشق! عاشق بودن اوایل برایش شیرین و پر از هیجان و امید بود؛ اما اکنون چیزی جز درد و رنج نصیبش نشد. از خودش پرسید: «یعنی این عشق یک‌طرفه بود؟»
با صدای آشنای مردانه‌ای رشته‌ی افکارش پاره شد. حس کرد اشتباه شنید. قلبش در سی*ن*ه تند می‌تپید. این صدای که بود جز امیرعلی؟! حالش چقدر خراب بود که توهم صدایش را می‌زد! امیرعلی باورش نمی‌شد که ماه‌بانو در آن لباس سفید جلویش ایستاده باشد. شوکه یک گام به طرفش برداشت و با صدای تحلیل رفته‌ای دوباره اسمش را خواند:
- بانو!
مخش سوت کشید، گوش‌هایش داغ شدند. داشت خواب می‌دید مگر نه؟ با بهت سرش را برگرداند. موهای سوسکی‌ مزاحمش را از جلوی صورتش کنار زد تا درست تصویر رو‌به‌رویش را ببیند. چند بار متوالی پلک زد. این رویا نبود، حال مقابلش بود، با همان لباس یک‌دست نظامی خاکی‌اش که انگار برای تن چهارشانه‌اش اندکی گشاد شده‌بود. زخم کوچک و سطحی زیر چشمش، روی استخوان بالای گونه‌اش خودنمایی می‌کرد. از پشت پرده‌ی اشک صورتش را تار می‌دید. آمده‌بود، بالاخره برگشت که نجاتش بدهد. امیرعلی، جلوی پایش دو زانو افتاد، دامن لباسش را به چنگ کشید.
- این چیه پوشیدی؟!
صدای مردانه‌اش طوفانی از غم بود. ناباور سرش را به چپ و راست تکان داد و سعی کرد دامن ساتن لباسش را از میان انگشتانش رها دهد‌‌.
- نه، نه! تو امیرعلی نیستی، اون نمیاد، رفته... رفته مأموریت.
پیراهن عروس میان مشت لرزانش فشرده شد. رگ پیشانی‌اش سرخ و برجسته بود.
- اومدم جون دلم، اومدم عزیز علی. توی این دنیا هیچ چیز و هیچ‌کَس برام باارزش‌تر از تو نیست. چرا این‌جایی؟ بیا بریم، دیگه نمی‌ذارم گریه کنی، پاک کن اون مرواریدها رو.
وحشت‌زده عقب رفت. دوست داشت جیغ بکشد تا دیگر ادامه ندهد.
اکنون که همه‌چیز تمام شده‌بود، کاش دل وامانده‌اش را به شور نمی‌‌انداخت. این مرد همان امیر بود، همانی که با یک حرف او را گوشه‌ی خیابون از ریشه خشکاند.
دست بر دهان گرفت و بغضش را قورت داد. چرا حالا، چرا الان باید عشق از دست رفته‌اش را می‌دید؟ دنیا با او چه بازی‌ داشت؟ این انصاف بود؟ داماد منتظرش نشسته‌بود، کسی که هیچ علاقه‌ای به او نداشت. دوست داشت از ته دل دردهایش را زار بزند. امیرعلی هم اشکش درآمده‌بود. مستأصل و دستپاچه دست بر زانو گرفت و ایستاد. نزدیک شد و او باز عقب رفت. دل مظلوم و بی‌زبانش بهانه‌ی ماندن داشت و فکری او را از این مرد فراری می‌داد.
- بانو تو رو به خدا یه حرفی بزن. بیا بریم از این‌جا؛ می‌ریم، هیچ‌کَس دستش بهمون نمی‌رسه.
سکوتش را که دید مردد نگاهش کرد و مشتش را گوشه‌ی لبش نگه داشت.
- تو... تو که عقد نکردی؟! کردی؟
مثل مجسمه به آن چشمانی نگاه می‌کرد که فریاد می‌کشید: «تو رو به خدا بگو که راست میگم.»
چه جوابش را می‌داد؟ چه می‌توانست بگوید؟ خیلی دیر رسیده‌بود، خیلی. ماه‌بانو دیگر طلوع نمی‌کرد. مگر یادش رفت که خودش اول از همه حسام را به او ربط داد؟ مگر مهر بی‌عفتی را روی پیشانی‌اش داغ نکرد؟ ناگهان دلش جوشید، نفرتش سر باز کرد. در این چند روز منتظرش بود و حال که بازگشته‌بود انگار بدجور هوای دل شکستن به سر داشت؛ مثل خودش او را بسوزاند، مثل خودش زخم بزند. زبان بی‌افسارش از هم باز شد:
- تو زنده‌زنده من و آرزوهام رو چال کردی، حالا برای چی برگشتی؟
انگار خنجر به قلبش فرو کرده باشند. این لحن پر گله و شاکی می‌خواست چه منظوری را برساند؟ کمی جلو رفت، دست به سمت صورتش دراز کرد و بی‌درنگ لبه‌ی نازک تور را بین پنجه‌های لرزانش گرفت. ماه‌بانو یکه خورد، کمی بعد اخم کرد و او را به عقب راند.
- نزدیکم نشو. واسه چی برگشتی؟ مگه همین رو نمی‌خواستی؟
جیغ دل‌خراشش، در میان همهمه‌ی باغ و صدای موزیک گم شد. وقتی به سی*ن*ه‌اش مشت کوبید، قلبش به درد آمد. سیبک گلویش تکان خورد. مچ دستش را گرفت و پر عجز صدایش زد:
- ماه‌بانو!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین