- Dec
- 611
- 13,969
- مدالها
- 4
دوست نداشت جوابش را دهد. نمیدانست چرا این دو رفیق قدیمی ناگهان اینطور از هم دور شدند! به قول خانمجان: «اونموقعها گوشت همدیگه رو اگه میخوردن، استخون هم رو دور نمیانداختن!»
حال سایهی هم را با تیر میزدند. ریسههای روشن مغازهها، سایهای از رنگینکمان در تصویر دودی شیشهی اتومبیل میپاشید. در جواب بلهی کوتاهی گفت که خودش هم به زور شنید. حسام نگاه گذرایی به قرص گرد و روشن دخترک که میان سیاهی پارچه میدرخشید انداخت و پوزخندی زد. لبهای گلگونش را از بس گاز گرفتهبود که به سفیدی میزد.
- کلهاش باد داره! از اول هم بهش گفتم توی این نظام هیچی نیست.
اخم کرد و سر به شیشهی بخار گرفته چسباند.
- به جای این حرفها، حواستون به رانندگیتون باشه.
این دختر انگار فقط در مقابل او زبان سرخش به کار میافتاد. کشیدگی ابروهایش در اثر اخم شکست.
- چه طرز حرف زدنه؟ مشکلت با من چیه؟
از لحن جدیاش جا خورد. سرش درد میکرد و این مرد زمان خوبی را برای بحث انتخاب نکردهبود.
- حوصله ندارم، میشه ساکت شین؟
فرمان میان انگشتان عضلانیاش فشرده شد. لعنت بر شاهرخ که باعث شد کینه قدیمیاش دوباره از دل خاک بیرون بزند. کمکم میخواست فراموش کند؛ اما انگار سرنوشت تدبیر دیگری اندیشیدهبود. نیمنگاهی تحویلش داد و دیگر تا خود مقصد حرفی بینشان ردوبدل نشد. به محض رسیدن، دخترک سریع از ماشین پیاده شد و بدون اینکه تشکری از او کند راهش را به سمت خانهشان کشید. تا پایش را وارد حیاط گذاشت، طلعتخانم مثل مأموران گشت ارشاد، جلویش ظاهر شد.
- هیچ معلوم هست کجایی؟ اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟
خسته از سینجیم کردنهای مادرش، پوفی کشید و از روی باریکهی روان آب که از پای حوض تا کنار باغچه جاری میشد گذشت. کفشهایش را جلوی پله از پا درآورد و گردنش را به طرف مادرش که هنوز منتظر نگاهش میکرد چرخاند.
- حسام بود. چیزی نشده که حالا!
طلعتخانم زیر لب غری زد و مشغول چیدن میوههای شسته شدهی درون حوض، داخل سبد بامبو شد.
- چیزی نشده؟ دختر من رو باش! هنوز که هنوزه عشق و عاشقی خانم نقل دهن این و اونه، بعد تو رفتی سوار ماشین حسام شدی؟ آخر سر من از دست ندونمکاریهای تو دق میکنم، میدونم.
در سکوت به جلز و ولزهای مادرش گوش سپرد. مردم، مردم! فقط حرف آنها مهم بود و بس! به گمانشان دختری که سوار ماشین یک پسر که از قضا آشنا هم باشد بشود، حتماً سر و سری با هم دارند. امان از این کلاغهای سیاه! بیتوجه به غرغرهای مادرش، وارد اتاقش شد و لباسهایش را از تن کند. باید یک حمام میکرد. بعد از یک آبتنی طولانی، حوله پیچ وارد اتاقش شد. موهای مشکیاش که تا روی کمرش میرسید را همانطور خیس شانه کرد. خشک که میشدند شانه کردنشان کار حضرت فیل بود! مشغول بافتنشان شد و در همان حال به چهرهی خودش در آینه زل زد. حلقههای تیرهی زیر چشمانش، تصویر براق شیشهای مردمکهای درشتش را مات نشان میداد. چشمهایی که روزی امید و شور زندگی در آن موج میزد، حال کدر و غم گرفته شدهبودند. در این مدت از بس استرس کشیدهبود که چند جوش قرمز هم روی صورتش خودنمایی میکرد. با صدای زنگ پیام گوشیاش، دست از کنکاش خودش در آینه برداشت. از دیدن شمارهی فاطمه ابروهایش بالا پرید. چه شده که بعد از این مدت به یادش افتادهبود؟ از دیدن متن پیام نفسهایش سنگین شدند.
«هیچ فکر نمیکردم اینقدر زود پشت پا بزنی به عشقت! نگو که اشتباه میکنم، اون دفعه هم حق با من بود مگه نه؟ چشم داداشم رو دور دیدی، داری هر کاری که به میلته انجام میدی. حتماً خوشحالی از نبود علی!»
پیام رو دوباره و چند باره خواند. هیچ نمیتوانست در عقلش بگنجاند که فاطمه این پیام را داده باشد. خودش را با این دلیل آرام میکرد که حتماً سر این قضایا و پسر حاجمستوفی از دستش ناراحت و دلگیر است؛ اما چه راحت قضاوتش میکرد. دوست صمیمیاش، از روی دیده همهچیز را طور دیگری پیش خودش معنی کردهبود. حالش اینقدر بد بود که همانجا جلوی میز آرایشش دو زانو افتاد. نفهمید چقدر گذشت و در آن حالت ماند. نگاهش به برادرش افتاد که شانههایش را تکان میداد و نگران صدایش میزد.
حال سایهی هم را با تیر میزدند. ریسههای روشن مغازهها، سایهای از رنگینکمان در تصویر دودی شیشهی اتومبیل میپاشید. در جواب بلهی کوتاهی گفت که خودش هم به زور شنید. حسام نگاه گذرایی به قرص گرد و روشن دخترک که میان سیاهی پارچه میدرخشید انداخت و پوزخندی زد. لبهای گلگونش را از بس گاز گرفتهبود که به سفیدی میزد.
- کلهاش باد داره! از اول هم بهش گفتم توی این نظام هیچی نیست.
اخم کرد و سر به شیشهی بخار گرفته چسباند.
- به جای این حرفها، حواستون به رانندگیتون باشه.
این دختر انگار فقط در مقابل او زبان سرخش به کار میافتاد. کشیدگی ابروهایش در اثر اخم شکست.
- چه طرز حرف زدنه؟ مشکلت با من چیه؟
از لحن جدیاش جا خورد. سرش درد میکرد و این مرد زمان خوبی را برای بحث انتخاب نکردهبود.
- حوصله ندارم، میشه ساکت شین؟
فرمان میان انگشتان عضلانیاش فشرده شد. لعنت بر شاهرخ که باعث شد کینه قدیمیاش دوباره از دل خاک بیرون بزند. کمکم میخواست فراموش کند؛ اما انگار سرنوشت تدبیر دیگری اندیشیدهبود. نیمنگاهی تحویلش داد و دیگر تا خود مقصد حرفی بینشان ردوبدل نشد. به محض رسیدن، دخترک سریع از ماشین پیاده شد و بدون اینکه تشکری از او کند راهش را به سمت خانهشان کشید. تا پایش را وارد حیاط گذاشت، طلعتخانم مثل مأموران گشت ارشاد، جلویش ظاهر شد.
- هیچ معلوم هست کجایی؟ اون کی بود از ماشینش پیاده شدی؟
خسته از سینجیم کردنهای مادرش، پوفی کشید و از روی باریکهی روان آب که از پای حوض تا کنار باغچه جاری میشد گذشت. کفشهایش را جلوی پله از پا درآورد و گردنش را به طرف مادرش که هنوز منتظر نگاهش میکرد چرخاند.
- حسام بود. چیزی نشده که حالا!
طلعتخانم زیر لب غری زد و مشغول چیدن میوههای شسته شدهی درون حوض، داخل سبد بامبو شد.
- چیزی نشده؟ دختر من رو باش! هنوز که هنوزه عشق و عاشقی خانم نقل دهن این و اونه، بعد تو رفتی سوار ماشین حسام شدی؟ آخر سر من از دست ندونمکاریهای تو دق میکنم، میدونم.
در سکوت به جلز و ولزهای مادرش گوش سپرد. مردم، مردم! فقط حرف آنها مهم بود و بس! به گمانشان دختری که سوار ماشین یک پسر که از قضا آشنا هم باشد بشود، حتماً سر و سری با هم دارند. امان از این کلاغهای سیاه! بیتوجه به غرغرهای مادرش، وارد اتاقش شد و لباسهایش را از تن کند. باید یک حمام میکرد. بعد از یک آبتنی طولانی، حوله پیچ وارد اتاقش شد. موهای مشکیاش که تا روی کمرش میرسید را همانطور خیس شانه کرد. خشک که میشدند شانه کردنشان کار حضرت فیل بود! مشغول بافتنشان شد و در همان حال به چهرهی خودش در آینه زل زد. حلقههای تیرهی زیر چشمانش، تصویر براق شیشهای مردمکهای درشتش را مات نشان میداد. چشمهایی که روزی امید و شور زندگی در آن موج میزد، حال کدر و غم گرفته شدهبودند. در این مدت از بس استرس کشیدهبود که چند جوش قرمز هم روی صورتش خودنمایی میکرد. با صدای زنگ پیام گوشیاش، دست از کنکاش خودش در آینه برداشت. از دیدن شمارهی فاطمه ابروهایش بالا پرید. چه شده که بعد از این مدت به یادش افتادهبود؟ از دیدن متن پیام نفسهایش سنگین شدند.
«هیچ فکر نمیکردم اینقدر زود پشت پا بزنی به عشقت! نگو که اشتباه میکنم، اون دفعه هم حق با من بود مگه نه؟ چشم داداشم رو دور دیدی، داری هر کاری که به میلته انجام میدی. حتماً خوشحالی از نبود علی!»
پیام رو دوباره و چند باره خواند. هیچ نمیتوانست در عقلش بگنجاند که فاطمه این پیام را داده باشد. خودش را با این دلیل آرام میکرد که حتماً سر این قضایا و پسر حاجمستوفی از دستش ناراحت و دلگیر است؛ اما چه راحت قضاوتش میکرد. دوست صمیمیاش، از روی دیده همهچیز را طور دیگری پیش خودش معنی کردهبود. حالش اینقدر بد بود که همانجا جلوی میز آرایشش دو زانو افتاد. نفهمید چقدر گذشت و در آن حالت ماند. نگاهش به برادرش افتاد که شانههایش را تکان میداد و نگران صدایش میزد.
آخرین ویرایش: