- Dec
- 611
- 13,969
- مدالها
- 4
شال ضخیمش را روی شانههایش انداخت و به آسمان تاریک و بدون ستارهی بالای سرش خیره شد. الان کجا بود؟ چه کار میکرد؟ غذای خوب میخورد؟ آخر چرا باید چنین چیزی مانع عشقشان میشد؟ پدرش به هیچوجه کوتاه نمیآمد؛ الا و بلا میگفت امیر باید به تهران برگردد تا راضی به این ازدواج بشود. در این بین حس بیارزشی داشت. خانوادهاش اصلاً به احساسش توجهی نداشتند. حتی مهران هم به او گفتهبود که مراقب خودش باشد؛ تمام مشکلات را برایش شرح داد و حالش را از این بدتر کرد. امیر هم انگار به او توجه نداشت. همیشه کارش در اولویت بود. حتی اکنون که در موقعیت حساسی بودند هیچ از تصمیمش منصرف نمیشد و ترجیح میداد در سیستان بماند؛ البته که چاره نداشت و دستور فرماندهی کل را باید اجرا میکرد، اما پس این وسط تکلیف دل و احساسش چه میشد؟ یعنی تمام آن حرفها کشک؟! مگر به همین سادگی بود که تبر به ریشهی نوپای عشقشان بزند! همیشه همینطور بود؛ امیر بندهی عقلش بود، برعکس او. این روزها با خودش میگفت، چرا نمیتواند از آن پاسگاه کوفتی دل بکند تا پدرش را راضی کند؟ فقط خانوادهاش را میفرستاد و پدرش هم هیچ از حرفش کوتاه نمیآمد. خب حق هم داشت، اگر خودش هم راضی بود، به خاطر حرمت این عشق بود و بس. کاش امیر هم کمی ازخودگذشتگی میکرد، کاش. با صدای آشنایی رشتهی افکارش پاره شد. به سرعت سر برگرداند. زیر نور طلایی چراغها نگاهش به چهرهی مردی افتاد که مثل همیشه در پشتبام خانهشان سیگار میکشید. او هم امشب بیخوابی به سرش زدهبود؟ سرخی چشمانش را از همینجا هم میشد دید. به چه اینطور خیره بود؟ نگاهی به خودش انداخت، لب گزید. سریع شالش را روی سرش مرتب کرد. تمام موهایش را دید! حتی امیر هم چشمش به موهای بازش نیفتادهبود، اما این مرد... !
با غضب نگاهش را از صورتش گرفت. در اینجا هم احساس آرامش نداشت. کمی که گذشت، صدای خشخشی از پشت سرش بلند شد. اول فکر کرد باد یا گربهای چیزی باشد. همین که آمد برخیزد، حسام را مقابل خود دید. ترسیده و یا عصبی، سگرمههایش تویهم رفت، اما او خیلی خونسرد روی سکو نشست و سیگار دیگری آتش زد.
- چیه؟ قالت گذاشته دخترجون؟
خون خونش را میخورد. همینش کم بود که از این مردک هم حرف بخورد! ترجیح داد جوابش را ندهد، هیچ حوصلهی طعنه زدنهایش را نداشت. دود غلیظ به سرفهاش انداخت. چینی به بینیاش داد و تکیه به ستون آجری داد.
- اینجا چی میخوای؟
بدون اینکه به روی خودش بیاورد، خاک فرضی پیراهن چهارخانهی قهوهایش را تکاند و سیگار نصفهاش را زیر کتانیهای مشکیاش خاموش کرد. هاج و واج ماندهبود چه بگوید. بودنش در این مکان اصلاً درست نبود. هر آن میترسید کسی آنها را ببیند. حسام وقتی این حالتش را دید، با پوزخند به قیافهی زهره ترک شدهاش اشاره زد.
- بشین. از چی میترسی؟
سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با ریشههای شالش شد.
- میشه بگین چی میخواین؟ خوب نیست اینجا هستین.
نیشخندی زد که به شرارت چشمانش افزود.
- چرا؟ واسه تو که عادیه ماهبانوخانم!
با نگاهی دردمند سر بالا آورد. این مرد فقط بلد بود زخمزبان بزند. حالش را بیش از پیش خراب کرد. خواست از جایش تکان بخورد که با صدای جدیاش بیحرکت ماند:
- جایی نرو، باهات حرف دارم.
پوفی کشید و همانجا دست به کمر، مثل میرغضب نگاهش کرد که نطقش باز شد:
- غصهی چی رو میخوری؟ ارزشش رو نداره همسایه! بیخودی عمرت رو برای هیچ و پوچ فنا نکن.
تعجب کرد. این حرفهای بیسر و ته چه بود از دهانش خارج میشد؟ اصلاً به او چه ربطی داشت که خود را نگران حالش نشان میداد؟
البته تمام این حرفها را در دل میگفت. چشمانش را یک دور در کاسه چرخاند.
- وقتی که از چیزی خبر ندارین بهتره قضاوت هم نکنید، دردم چیز دیگهایه.
یک تای ابروی خوشفرمش بالا رفت. گوشهی لب برجستهاش را جوید.
- خب میشنوم. میخوام بدونم اون آدم ارزش این رو داره که بخوای براش زانوی غم بغل بگیری؟ منتظر چی هستی؟ که سوار بر اسب بیاد دنبالت، آره؟!
نگاه از پوزخندش گرفت و آهی کشید. هیچ از حرفهایش سر درنمیآورد. صدای نخراشیدهاش چون تیشه بر اعصابش میکشید:
- گوش بده به من، اون هیچوقت برنمیگرده. رفیق قدیمی خودم رو خوب میشناسم. فکر نکن از سر احساس پا روی هدفش بذاره که اگه مهم بود حتماً تا الان پیداش میشد.
دیگر صلاح ندید سکوت کند. این مرد بیش از حد داشت زیادهگویی میکرد.
- تو فکر کردی کی هستی که همچین حرفهایی بهم میزنی؟ اصلاً چیزی از احساس سرت میشه؟ میدونی عشق چیه؟ نه، فقط... .
با غضب نگاهش را از صورتش گرفت. در اینجا هم احساس آرامش نداشت. کمی که گذشت، صدای خشخشی از پشت سرش بلند شد. اول فکر کرد باد یا گربهای چیزی باشد. همین که آمد برخیزد، حسام را مقابل خود دید. ترسیده و یا عصبی، سگرمههایش تویهم رفت، اما او خیلی خونسرد روی سکو نشست و سیگار دیگری آتش زد.
- چیه؟ قالت گذاشته دخترجون؟
خون خونش را میخورد. همینش کم بود که از این مردک هم حرف بخورد! ترجیح داد جوابش را ندهد، هیچ حوصلهی طعنه زدنهایش را نداشت. دود غلیظ به سرفهاش انداخت. چینی به بینیاش داد و تکیه به ستون آجری داد.
- اینجا چی میخوای؟
بدون اینکه به روی خودش بیاورد، خاک فرضی پیراهن چهارخانهی قهوهایش را تکاند و سیگار نصفهاش را زیر کتانیهای مشکیاش خاموش کرد. هاج و واج ماندهبود چه بگوید. بودنش در این مکان اصلاً درست نبود. هر آن میترسید کسی آنها را ببیند. حسام وقتی این حالتش را دید، با پوزخند به قیافهی زهره ترک شدهاش اشاره زد.
- بشین. از چی میترسی؟
سرش را پایین انداخت و مشغول بازی با ریشههای شالش شد.
- میشه بگین چی میخواین؟ خوب نیست اینجا هستین.
نیشخندی زد که به شرارت چشمانش افزود.
- چرا؟ واسه تو که عادیه ماهبانوخانم!
با نگاهی دردمند سر بالا آورد. این مرد فقط بلد بود زخمزبان بزند. حالش را بیش از پیش خراب کرد. خواست از جایش تکان بخورد که با صدای جدیاش بیحرکت ماند:
- جایی نرو، باهات حرف دارم.
پوفی کشید و همانجا دست به کمر، مثل میرغضب نگاهش کرد که نطقش باز شد:
- غصهی چی رو میخوری؟ ارزشش رو نداره همسایه! بیخودی عمرت رو برای هیچ و پوچ فنا نکن.
تعجب کرد. این حرفهای بیسر و ته چه بود از دهانش خارج میشد؟ اصلاً به او چه ربطی داشت که خود را نگران حالش نشان میداد؟
البته تمام این حرفها را در دل میگفت. چشمانش را یک دور در کاسه چرخاند.
- وقتی که از چیزی خبر ندارین بهتره قضاوت هم نکنید، دردم چیز دیگهایه.
یک تای ابروی خوشفرمش بالا رفت. گوشهی لب برجستهاش را جوید.
- خب میشنوم. میخوام بدونم اون آدم ارزش این رو داره که بخوای براش زانوی غم بغل بگیری؟ منتظر چی هستی؟ که سوار بر اسب بیاد دنبالت، آره؟!
نگاه از پوزخندش گرفت و آهی کشید. هیچ از حرفهایش سر درنمیآورد. صدای نخراشیدهاش چون تیشه بر اعصابش میکشید:
- گوش بده به من، اون هیچوقت برنمیگرده. رفیق قدیمی خودم رو خوب میشناسم. فکر نکن از سر احساس پا روی هدفش بذاره که اگه مهم بود حتماً تا الان پیداش میشد.
دیگر صلاح ندید سکوت کند. این مرد بیش از حد داشت زیادهگویی میکرد.
- تو فکر کردی کی هستی که همچین حرفهایی بهم میزنی؟ اصلاً چیزی از احساس سرت میشه؟ میدونی عشق چیه؟ نه، فقط... .
آخرین ویرایش: