جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,634 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
◇فصل اول: گورهای خالی◇
«چهل و دو روز مانده به جایگذاری»

ابرها به مانند پنبه‌های کبود درهم فشرده شده و تاریکی هوا را شدیدتر کرده بودند. هیچ ستاره‌ای قابل رویت نبود. حتی ماه با آن درخشش هم میان فشردگی ابرها له شده بود.
آسمان آماده انفجار بود؛ اما هنوز بارشی صورت نگرفته بود. گه‌گاهی رعد و برق ابرها را پاره‌پاره می‌کرد و به مانند یک شاخه نورانی و نیلی رنگ به چشم می‌خورد.
چراغ‌های شهر تاریکی را جریحه‌دار می‌کرد و با وجود یک باران نزدیک‌الوقوع مردم با بی‌اعتنایی در خیابان‌ها قدم می‌زدند.
خیابان طبق معمول شلوغ و پر همهمه بود. ماشین و موتورها با شتاب روی زبان جاده سر می‌خوردند و گاهی آن‌ یکی از این‌ یکی سبقت می‌گرفت؛ ولی مردم روی پیاده‌رو آرام‌تر می‌نمودند و عجله‌ای برای تمام کردن شبشان نداشتند. با بی‌تفاوتی و خونسردی قدم می‌زدند. انگار از پیاده‌رو تا خیابان دنیایی فاصله بود.
ظاهراً دمای بدنش افت کرده بود چون برخلاف او که سردش بود، بقیه با لباس‌ و تیشرت تابستاتی از کنارش رد می‌شدند.
سرما را احساس می‌کرد، مثل همیشه از پشت سرش!
می‌دوید. با تمام قدرت می‌دوید. پاهای باریک و درازش روی پیاده‌رو هیچ صدایی نمی‌داد آنقدر که تند و با شدت می‌دوید.
موهای بازش بابت دویدنش در پشت سرش شنا می‌کرد و در آن تاریکی هم میشد رنگ طلاییشان را تشخیص داد.
داخل پیاده‌رو چندان شلوغ نبود؛ اما اگر می‌بود هم برای او اهمیتی نداشت، همان‌طور که او برای دیگران اهمیت نداشت.
شهر گویا کور شده بود که او را نمی‌دید. کر شده بود که صدای نفس‌های ناله مانندش را نمی‌شنید.
فقط می‌دوید، تندتر و تندتر.
سرما هر لحظه داشت محسوس و محسوس‌تر میشد!
***
«لاله»

«همان‌طور که ذکر شد آن‌ها با تغذیه از ارواح انرژی لازم بدنشان را تأمین می‌کردند. برای اولین بار از روح درختی در جنوب آفریقا استفاده کردند.
با گذشت زمان و پدید آمدن گونه‌های جدید جانداری روح‌بلع‌ها رژیم غذاییشان را از ساده به پیچیده تغییر دادند.
ارواح در یک ستون در طبقاتی سازماندهی می‌شوند. ارواحی که در نوک ستون قرار دارند به ارواح مقدس معروفند زیرا ارواح مقدس ارواح سفیدی هستند که لازم است جهان فانی را ترک کرده و در دنیای دیگر حیات دوباره‌ای شروع کنند. این ارواح از پیکر خردسالان و نوزادان رها می‌شوند و هر گونه شکار از آن‌ها گناه بزرگی محسوب می‌شود که حکمش طبق قانون چهل و هشتم از کتاب قانون روح‌بلع‌ها، اعدام است. از این رو روح‌بلع‌ها از این نوع ارواح دوری می‌کنند.
نوع دیگر ارواح، ارواح خاکستری نام دارند. این ارواح بسته به درجه تیره بودنشان اجازه خروج از این جهان و ورود به دنیای بعدی را دارند.
دسته آخر مربوط به ارواح سیاه است. این ارواح طبق نظرات شکارچی‌ها پلیدترین ارواح محسوب می‌شوند و نابودیشان حتمی‌ست.»
صدای زنگ گوشی تمرکزم را از نوشته‌های کتاب گرفت. نگار حین خواندن کتاب غر زد.
- اَه خفه‌ش کن دیگه.
با اکراه از صفحه کتاب چشم گرفتم و گوشیم را که کنارم بود، برداشتم. اسم شاهینا را که دیدم، تازه یادم از قرار امروزمان افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سریع نشستم و هم زمان گفتم:
- اوه‌اوه یگانه‌!
نگار نیز تازه به خودش آمد.
- ای وای من میرم آماده شم.
سریع غلت زد و از تخت بلند شد سپس از پله‌ها بالا رفت تا اتاقم را ترک کند. در همین حین تماس را وصل کردم‌.
چون به شکم دراز کشیده بودم حال که به حالت نشسته قرار داشتم سی*ن*ه و شکمم درد می‌کرد‌.
بدون این‌که به شاهینا فرصت حرف زدن بدهم، گفتم:
- دو سوته آماده‌ام.
- خوبه گفتم یک آماده باشین!
صدایش به اندازه کافی شاکی بود.
- الان میایم.
و تماس را قطع کردم.
به جای حساس کتاب رسیده بودم پس قبل از این‌که تخت را ترک کنم ادامه‌اش را تند چشم‌خوانی کردم.
«لازم به ذکر است که تفاوت بین ارواح علاوه بر درجه تیرگی و پلیدیشان انرژی درونیشان نیز برای بقا با یک‌دیگر متفاوت است. گروه اول یعنی ارواح مقدس(سفید) از بیشترین انرژی برخوردار هستند و بالعکس ارواح شرور(سیاه) از کمترین انرژی. بدین ترتیب حتی اگر توسط شکارچی‌ها یا همان روح‌بلع‌ها نابود نشوند به مرگ تدریجی دچار شده و در نهایت به نابودی محض می‌رسند چرا که نه اجازه خروج از این جهان را دارند و نه راهی برای ماندن در این جهان.»
فوراً کتاب را بستم که بابت قطور بودنش صدای کپ مانندی ایجاد شد و بوی کهنگیش به مشامم رسید.
سریع سمت کمد لباس‌هایم که نزدیک میز آرایشی‌ام بود خیز برداشتم. یک مانتو و شلوار پوشیدم و شالم را از رخت‌آویز که به کمد نصب بود، پایین کشیدم.
کوله‌ام را که نزدیک دیوار روی زمین بود، برداشتم. من معمولاً به جای کیف دستی از کوله پشتی استفاده می‌کردم که داخلش وسایل ضروری مثل چراغ‌قوه، چاقو، طناب و... بود.
کوله‌ام را روی شانه چپم گذاشتم. سنگینی‌اش برایم عادی شده بود.
صدای نگار از چهارچوب اتاقم که بالای پله‌ها بود، بلند شد.
- لاله تموم نشدی؟
- چرا چرا اومدم.
به طرف پله‌ها دویدم. همین که نرده را گرفتم، چشمم به کتاب افتاد. اوه!
کتاب را از روی تخت برداشتم و آن را به زیر تخت پرت کردم. نباید کسی متوجه‌اش میشد!
چرخیدم تا سمت پله‌ها بروم که دوباره متوجه موردی شدم. گوشی!
دوباره روی تخت خم شدم و با برداشتن گوشی از پله‌ها بالا رفتم.
چون ظهر بود نه باغبان داخل حیاط بود و نه هیچ یک از اهالی خانه پس فرصت را غنیمت شمرده و همراه نگار فوراً خانه را ترک کردم.
در را بستم و هم زمان با دویدنم رو به نگار گفتم:
- بدو نگار.
شاهینا طبق معمول در کوچه پشتی منتظر بود. همین که ماشین مرسدس بنز سفید رنگش را دیدیم، ایستادیم. نگاهی بین من و نگار رد و بدل شد. ناگهان به سرعت سمت ماشین خیز برداشتیم؛ ولی از آن‌جا که نگار سمت راستم قرار داشت زودتر به ماشین رسید و با باز کردن در جلویی روی صندلی شاگرد جای گرفت.
- لعنتی!
نگار نیش‌خند زد و در طرفش را بست. با اکراه در عقب را باز کردم و نشستم.
شاهینا از آینه جلو نگاهم کرد که نفس‌زنان سرم را به نشانه سلام برایش تکان دادم.
شاهینا یکی از همکلاسی‌هایم بود. سه سال میشد که با هم رابطه داشتیم.
ماشین را به راه انداخت و از کوچه که خلوت بود، گذشت.
- چرا اینقدر دیر کردین؟
نگار سایه‌بان را پایین کشیده بود تا بتواند آرایش کند. وقت نداشتیم تا آرایش کنیم.
حین این‌که پلک پایین چشم راستش را مداد می‌کشید، جواب داد.
- داشتیم کتاب رو می‌‌خوندیم.
- آهان.
دوباره از آینه به من نگاه کرد و پرسید.
- به کجا رسیدین؟
روی صندلی جابه‌جا شدم و آرنج‌هایم را به صندلی‌های جلو تکیه دادم.
- تقریباً آخراشیم.
بدون این‌که آرنجم را از شانه صندلی جدا کنم، با پشت انگشتانم به بازوی نگار زدم و گفتم:
- زود باش کارت رو بکن.
نگار هم زمان با انجام کارش غر زد.
- نچ باز نیاوردی؟
- نه.
- خیلی‌خب، بگیر پس فعلاً رژ بزن.
و کیف آرایشی‌اش را که بیشتر شبیه جامدادی بود تا کیف، روی پاهایم پرت کرد. در تمام مدت یک لحظه هم چشم از آینه سایه‌بان نگرفت.
شاهینا نچی کرد و گفت:
- نیم ساعت دیر می‌کنیم، اون هم فقط به‌خاطر شما دو تا.
هیچ کداممان در جوابش چیزی نگفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
امروز به دعوت یکی از دوست‌های شاهینا قرار بود برای ناهار داخل رستوران باشیم. یگانه ۲۲ سال داشت و چهار سال با آریا که دوست‌پسرش بود، ارتباط داشت. هفته گذشته جشن نامزدیشان را گرفته بودند و به همین مناسبت شاهینا و ما را دعوت کرده بود.
گوشی شاهینا زنگ خورد. شاهینا همان‌طور که داشت رانندگی می‌کرد گوشی‌اش را از زیر ضبظ برداشت.
- بفرما، حلال‌زاده.
نگار هنوز درگیر چشمانش بود. بابت تکان‌های ماشین مجبور بود سخت‌تر تلاش کند.
در جواب حرف شاهینا زمزمه کرد.
- اون که یک عوضی به تمام معناست.
شاهینا زمزمه کرد.
- ساکت باش.
گلویش را صاف کرد و تماس را وصل کرد.
- سلام یکی یدونه.
پاچه‌خوار!
- نه‌ بابا مگه میشه فراموش کنم؟ خوبه خودم آدرس رستوران رو بهت دادما... خب کمی دیر شد دیگه، ببخشید... پوف باشه نیم ساعت دیر کردیم شرمنده! یه چند مین دیگه رسیدیم. تو فعلاً مشغول نگه‌شون دار، اومدیم... قربونت رسیدیم دیگه... خیلی‌خب دارم گاز میدم، نمی‌تونم پرواز کنم که.‌.. اوف یگانه حالا یکم سرگرمشون کن از گشنگی نمی‌میرن... من هم کور نیستم می‌دونم داره دو میشه، اومدیم دیگه... خداحافظ!
آماده غرغرهایش بودم و درست طبق حدسم با قطع شدن تماس رو به ما غر زد.
- خوب شد؟ نق‌نق‌هاش سر منه دیگه.
بالأخره نگار دست از چشمانش کشید و سمت من چرخید تا کیفش را بگیرد. هم زمان با خونسردی گفت:
- تو هم روی ما جبرانش می‌کنی.
شاهینا تنها چشم‌غره حواله‌اش کرد و به سرعت ماشین اضافه کرد.
پس از پارک ماشین زود تند سریع به سمت ورودی رستوران رفتیم. شاهینا به خاطر پاشنه‌های بلند کفشش عقب‌تر از ما بود.
با این‌که تازه به اردبیهشت رسیده بودیم، هوا گرم و مرطوب بود. آسمانِ آبی صاف و بدون ابر و خورشید که مانند یک زمرد به نظر می‌آمد در جایگاه خودش محکم چسبیده بود.
وارد رستوران شدیم. کولرهایش روشن بود و دمای داخل را قابل تحمل‌تر از بیرون می‌کرد. این رستوران چون در مرکز شهر قرار داشت و بیش از پانزده سال سابقه داشت، یکی از پر مشتری‌ترین رستوران‌های نور بود. همچنین خدمت‌رسانی خوب و امکانات عالی‌اش روی جذب مشتری تأثیر خوبی داشت.
با چشم به دنبال میز یگانه گشتیم. نگار بود که آن‌ها را پیدا کرد.
- اوناهاش اون‌جان!
به جایی که با چشم اشاره کرده بود، نگاه کردم. یگانه کنار نامزدش آریا پشت میز طویلی نشسته بود. از همین فاصله هم میشد لبخندهای زورکی‌اش را احساس کرد.
روی کاشی‌های چوبی رنگ قدم برداشتیم و سمت میز که در وسط رستوران قرار داشت و مقابلش دیوار شیشه‌ای بود، رفتیم.
شاهینا اول از همه ما توجه‌شان را جلب کرد. هم زمان با این‌که به میز نزدیک میشد، صدایش را بلند کرد و گفت:
- سلام‌سلام. واقعاً شرمنده‌ام، پوزش.
یگانه با دیدن ما اخم درهم کشید و از روی صندلی بلند شد.
- هیچ معلومه کجایین شما؟
آریا با لحن ملایمی به حرف آمد.
- یگانه جان! آروم باش، ما با هم حرف زدیم.
- آخه... .
- مهم اینه که اومدن.
سپس ایستاد و با دست اشاره کرد.
- سلام خوش اومدین. خوشحالمون کردین. لطفاً بشینین.
یگانه در خفا چشم غره‌ای حواله‌مان کرد و با کشیدن نفس عمیقی سعی کرد آرامشش را به دست آورد.
گفت:
- بشینین بچه‌ها.
صندلی کنار دختری جوان را عقب کشیدم و نشستم. با او که چشم در چشم شدم سلام ریزی زمزمه کردم. در جوابم لبخندی زد و سلام کرد. طرف دیگرم نگار نشست و سپس شاهینا. ما مقابل یگانه و آریا بودیم. همچنین طرف دیگر یگانه یک زوج نشسته بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
یگانه گفت:
- خب بهتره قبل از این‌که سفارش بدیم آشناتون کنم.
با دست به شاهینا اشاره کرد.
- شاهینا جان دوست عزیزم... نگار جون... و لاله جون.
رو به ما ادامه داد.
- بچه‌ها این‌ها هم دوست‌های آریا جان هستن که البته عزیزهای من هم هستن.
چاپلوس نسخه دوم!
به خانم کنار خودش اشاره کرد.
- مهدیه عزیز و نامزدشون آقا مجتبی.
هم زمان با تکان دادن سرمان زمزمه‌وار سلام می‌کردیم.
یگانه به معرفی کردنش ادامه داد.
- آقا محسن، پسرخاله آریا جان.
به محسن نگاه کردم. او برخلاف بقیه ما که در طول میز نشسته بودیم در رأس میز جای گرفته بود. همچنین برخلاف مجتبی و آریا کت و شلوار به تن داشت که دکمه‌های کتش باز بود. کراواتی نداشت چون تیشرت پوشیده بود. در چشمان قهوه‌ایش می‌توانستی غرور و تکبر را ببینی. به نظر می‌رسید نزدیک سی باشد.
در واکنش حرف یگانه روی صندلیش جابه‌جا شد. برای او فقط سر تکان دادم و قبل از این‌که عکس‌العملش را ببینم نگاه گرفتم؛ ولی صدای شاهینا و نگار را که با او احوال‌پرسی می‌کردند، شنیدم.
- الناز جون... و خواهرش ساناز گل.
الناز در سمت دیگر ساناز نشسته بود. برای دیدنش باید روی میز پهن می‌شدم پس تنها با ناخن شستم تیغه دماغم را خاراندم؛ اما نگار با کنجکاوی روی میز کمی خم شد.
وقتی یگانه ساناز را معرفی کرد، از آن‌جا که سمت راستم نشسته بود، دوباره لبخندی حواله‌اش کردم. نگار خطاب به او گفت:
- خوش‌بختم.
ساناز با لب‌های رژ زده‌ صورتی رنگش لبخند ملایمی نثارش کرد و جواب داد.
- و Too.
اوه و Too!
به سختی جلوی چرخش چشمانم را گرفتم. به شدت از کسانی که خود را وادار می‌کردند به زبان دیگری صحبت کنند بیزار بودم.
تمام جمع بالای بیست سال سن داشتند و تنها کوچک‌های جمع ما سه نفر بودیم. البته شاهینا با این‌که هم‌کلاسیم بود؛ ولی یک سال بزرگ‌تر بود.
آریا سکوت را که قصد داشت روی میز دراز بکشد، به بیرون پرت کرد.
- خب سفارش بدیم که روده‌ها به جون هم پریدن.
محسن لب زد.
- موافقم.
شاهینا با شرمندگی گفت:
- واقعاً شرمنده. به‌خاطر ما معطل شدین.
آریا لبخند ملایمی زد و با فروتنی گفت:
- نگفتم که این رو بگین.
سپس به دنبال گارسون چشم چرخاند. زیاد طول نکشید تا بعد از سفارشاتمان میز پر شود. عرض چند دقیقه از میز ما نیز صدای قاشق و چنگال بلند شد.
حین خوردن ناهار بقیه با هم صحبت می‌کردند. حتی نگار خیلی زود با دخترها گرم گرفت. من زیاد علاقه‌ای به صحبت کردن موقع خوردن نشان نمی‌دادم چون باعث میشد چیزی از غذایم نفهمم پس در سکوت به حرف‌های بقیه گوش می‌دادم.
محسن جرعه‌ای از نوشابه‌اش را خورد و با صاف کردن گلویش اعلام کرد که می‌خواهد توجه همه را جلب کند.
- میگم آریا چطور شد خاله به ازدواجتون رضایت داد؟
با این‌که رستوران پر از مشتری بود؛ اما با سؤالی که محسن کرد سکوت پر وزنی روی میز نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
یگانه نگاه معناداری به آریا انداخت. آریا لبخند کذایی زد و گفت:
- رضایت داد دیگه.
- آخه نه، اون که خیلی مشکل شده بود. زن‌داداش نکنه جادو جنبلی کردی هان؟
لحن پر شیطنتش نیتش را رو می‌کرد که قصد شوخی دارد؛ اما اصلاً باعث نشد کسی به بانمک بودنش پی ببرد. برعکس، باعث شد درجه احمق بودنش را درک کنیم و طعم شوری بیش از حدی را در این چند لحظه احساس کنیم.
یگانه اشتهایش را از دست داده بود و داشت خودش را کنترل می‌کرد تا در جواب حرف محسن اخم نکند و به زور یک نیمچه لبخند نشان دهد.
مجتبی گفت:
- عوض این حرف‌ها غذاتون رو بخورین که سرد شد.
محسن نیش‌خندی زد و گفت:
- این حرف رو معمولاً میزبان می‌زنه؛ اما اگه منظورت اینه که دهنم رو ببندم، باشه.
مجتبی گفت:
- نه پسر این چه حرفیه؟ گفتم غذا سرد نشه.
- شوخی کردم بابا.
به نظر می‌آمد بحث تمام شده؛ اما نیم دقیقه هم نشد که محسن دوباره بحث را نو کرد.
- می‌دونی؟ واقعاً برام سؤاله. سر قضیه ازدواج خانواده ملاکه.
تک‌خند زد.
- موندم وقتی خونواده‌های شما با هم جور نبودن چطور به‌هم رسیدین؟ اَی من که میگم جادو کردین رفت! ولی ایول، طرف هر کی بوده خوب شست‌شو مغزی داده‌ ها.
دوباره به یگانه نگاه کردم. فکش منقبض شده بود و نشان می‌داد پشت آن لبخند زورکی‌اش دندان‌هایش را به‌هم می‌فشرد. آریا سرخ شده بود و چند قطره عرق در زیر موهای سیاهش دیده میشد.
- آریا؟ زن‌داداش؟ شما که ناراحت نمی‌شین این حرف‌ها رو می‌زنم؟ به خدا قصد بدی ندارم.
آریا کج‌خندی زد و گفت:
- نه؛ ولی... بهتره به جای این حرف‌ها غذامون رو بخوریم.
صدایش ضعیف بود و با اکراه؛ اما محسن لودگی کرد.
- بابا خوبی غذا خوردن تو همینه که با هم حرف بزنیم دیگه. یعنی میگی مثل مجسمه بشینیم بخوریم؟ پس چرا اصلاً دور هم جمع شدیم؟
با شیطنت اضافه کرد.
- در ضمن داستان شما خیلی باحاله. گفتن داره!
زمزمه نگار را شنیدم. خطاب به من گفت:
- عجب مردیکه بی‌شعوره یعنی کوره نمی‌بینه هیچکی از این بحث خوشش نمیاد؟
نفسم را رها کردم و قاشق دیگری داخل دهانم کردم که با حرف بعدی محسن قاشق را میان دندان‌هایم فشردم.
محسن گلویش را صاف کرد و با خنده گفت:
- اون شب یلدا رو یادتونه؟
به حرف خودش خندید و سپس با صاف کردن گلویش خطاب به همه ما گفت:
- بچه‌ها شب یلدا خونه ما جمع شده... .
قاشق را به بشقاب کوبیدم و خطاب به یگانه که از خشم سرخ شده بود و به بشقابش زل زده بود، گفتم:
- پیاز سفارش ندادی؟
از عمد صدایم را بالا برده بودم تا آن مردک دهانش را ببندد. یگانه هاج و واج نگاهم کرد. محسن بود که دوباره لودگیش گل کرد.
- شما با برنج پیاز می‌خورین؟!
پوزخندی زدم و با پشت چشم نازک کردن نگاهش کردم. سمت راستم در صدر میز نشسته بود و با شیطنت نگاهم می‌کرد.
پرسیدم.
- عجیبه؟ برنج با پیاز! با هم جور نیستن نه؟
توجه بچه‌ها جلب ما شده بود. محسن از سؤالم به نظر گیج می‌آمد چون همراه با لبخند وا رفته‌اش اخم کم‌رنگی داشت.
با خونسردی ادامه دادم.
- آره، جور درنمیاد، درست مثل تو وسط زندگی بقیه! منتهی می‌دونی چیه؟ تو حتی همون پیاز هم نیستی تا بهت بگن تهشی؟ سرشی؟ وسطشی؟
پوزخند زدم و تکرار کردم.
- تو حتی پیاز هم نیستی.
در چشمانش خیره ماندم تا ببینم چطور لبخندش ناپدید می‌شود. که چطور علاوه بر چشمان قهوه‌ای‌اش تمامش قهوه‌ای می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صندلی را عقب کشیدم و بلند شدم. رو به یگانه گفتم:
- یگانه جان از این به بعد وقتی من رو دعوت می‌کنی یا پیاز نباشه یا اگه هم بود جورش باشه. می‌فهمی که؟
کوله‌ام را که از تکیه‌گاه صندلی آویزان کرده بودم برداشتم و از شانه چپم آویزانش کردم. بدون این‌که به کسی نگاه کنم، چرخیدم و گفتم:
- خداحافظ.
حین رفتن به سمت ورودی رستوران می‌توانستم نگاه خیره بچه‌ها را روی خودم احساس کنم. هنوز به خودشان نیامده بودند و هاج و واج مرا تماشا می‌کردند.
شاهینا زودتر از بقیه به خودش آمد.
- وایسا. تو که ماشین نداری.
سریع از بقیه عذرخواهی کرد و همراه نگار پشت سرم دوید.
می‌دانستم بهانه‌اش هستم و در واقع او هم علاقه‌ای به ماندن ندارد. جو روی میز خیلی سنگین و آزاردهنده شده بود.
با این‌که می‌دانستم نگار و شاهینا پشت سرم هستند؛ اما یک لحظه هم نایستادم.
سوار ماشین شدیم و من دوباره در صندلی عقب نشستم.
شاهینا قبل از این‌که ماشین را روشن کند، چند لحظه مکث کرد. ناگهان او و نگار بلند زیر خنده زدند.
پشت‌ چشم نازک کردم و با کلافگی از شیشه سمت خودم به خیابان چشم دوختم.
نگار مشتش را به کف دستش کوبید و گفت:
- پرسِش کرد.
شاهینا با خنده گفت:
- قهوه‌ایش کرد! پرسش کرد؟
چشمانم را بستم و نفسی گرفتم.
- بچه‌ها؟
چشمانم را باز کردم و به آن دو که به سمتم چرخیده بودند، گفتم:
- ناهار دیر خوردم. وقتی هم خوردم کوفتم شد. مجبور شدم با یک آدم بی فرهنگ دهن به دهن بشم. الان هم صدای خنده‌هاتون روی اعصابمه. خب؟
نگار و شاهینا نگاهی به هم انداختند و سپس روی صندلیشان درست نشستند. شاهینا مرسدس‌بنزش را روشن کرد و بالأخره از آن رستوران دور شدیم.
نگار ضبط را روشن کرد و چند آهنگ پخش کرد. در آخر غرغرش بلند شد.
- این‌ها دیگه تکراری شده، چیه همش گوش میدی بهشون؟ یه بار نشد باهات باشم و تو آهنگ خوب داشته باشی.
شاهینا شانه‌هایش را تکان داد و گفت:
- عوض نق زدن خودت یک فلش پر از آهنگ کن که هر وقت اومدی باب میلت باشه خانوم.
نگار چپ‌چپ نگاهش کرد. گوشی‌اش را به ماشین وصل کرد و آهنگ‌های خودش را که بیشتر بی‌کلام و بیس‌دار بود، پخش کرد و صدایش را هم تا اندازه‌ای که آزاردهنده باشد بلند کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وقتی به خیابانمان نزدیک شدیم، گفتم:
- شاهینا کنار دکه وایسا باید چند تا روزنامه بخرم.
مجبور بودم جیغ بزنم تا صدایم را بشنود.
ساعت چهار و نیم بود که به خانه رسیدیم. شاهینا مثل همیشه در کوچه پشتی ما را پیاده کرد. قبل از این‌که به خانه برسیم، چهار روزنامه خریده بودم و چون قرار نبود کسی از اعضای خانواده متوجه‌شان شود، آن‌ها را توی کوله‌ام گذاشتم.
بهار بود و روزها طولانی‌تر از شب‌ها. هنوز هوا روشن بود و گرم؛ اما خورشید از جایگاهش کمی سر خورده بود و طبق داستان‌ها داشت به سمت کوه‌ها می‌خزید؛ کوه‌هایی که در این شهر پر دود به چشم نمی‌آمد.
در ویلایی میله‌میله و بی‌حجاب بود. میشد از داخل کوچه هم حیاط را دید. نگار با کلیدش در را باز کرد و زودتر از من داخل شد.
خانه ما سه طبقه داشت و حیاطش از داخلش بزرگ‌تر بود. قسمت ماشین‌روی آن به اندازه پنج دقیقه از وقتمان را می‌گرفت تا با پای پیاده به ورودی سالن برسیم. سختی راهش هم زمین شنیش بود و خیلی سخت‌تر بود اگر با کفش‌های پاشنه بلند این قسمت از حیاط را طی کنی؛ اما در نزدیکی ورودی زمین سنگ‌فرش میشد که ما را مستقیم به ورودی می‌رساند. دو باغ در چپ و راست قرار داشت. قبل از این‌که به باغ‌ها برسی بایستی از بوته‌های گل‌ها عبور می‌کردی.
به نظر می‌رسید باغبان تازه باغ و بوته‌ها را آبیاری کرده چون بوی خاک خیس و شاخ و برگ‌ درخت‌ها بلند شده بود. وقتی به سنگ‌فرش رسیدیم متوجه شدیم که خدمه حیاط را هم شسته‌اند چون سنگ‌فرش خیس بود.
هنوز به ورودی سالن نرسیده بودیم که در باز شد و وحید با تیپ رسمی ظاهر شد. مشخص بود که قصد دارد خانه را ترک کند. با این‌که او تپل نبود و چربی اضافه در قسمت شکمش نداشت، با این‌که هیکلش بی‌نقص و توسط ورزش‌های روزانه‌اش روی فرم بود؛ اما اصلاً تیپ رسمی و کت و شلوار به او نمی‌آمد، البته نظر من این‌گونه بود.
وحید عمویم بود. رابطه‌مان با این‌که زیر یک سقف بودیم؛ ولی گرم و نزدیک نبود.
با دیدنمان اخم کرد و از پله‌ها پایین آمد. در دو قدمیمان ایستاد. چشمان قهوه‌ای رنگش شاکی و ناراحت بود. نگاهش از من به نگار و از نگار به من تغییر جهت می‌داد. در نهایت نفسش را رها کرد و سرش را با تأسف تکان داد.
- حیف که وقت ندارم؛ ولی بیرام هست.
با سر خیلی خفیف به پشت‌سرش که درِ سالن بود، اشاره کرد و گفت:
- منتظرتونه‌.
نایستاد تا واکنشمان را ببیند چون حتماً می‌دانست که من پشت‌ چشم نازک می‌کنم و نگار چشم در حدقه می‌چرخاند.
نگار گفت:
- من که چیزی نشنیدم.
سرش را به طرف من که کنارش ایستاده بودم، چرخاند و گفت:
- تو شنیدی؟
لبخندی زدم و با دستم طره‌ای از موی فر و قرمزش را که از زیر شال بیرون زده و روی گونه‌اش بود، به زیر شالش فرستادم. گفتم:
- بهار که میاد مگس‌ها آزاردهنده میشن.
به حرفم نیش‌خند زد. با نیش‌خند چهره‌اش به شخصیت‌های تخس و بدجنس نزدیک میشد.
از پله‌های عریض ورودی بالا رفتیم. پله‌ها بعد از در چوبی و بزرگ سالن همچنان ادامه داشت که به پشت‌بام می‌رسید. بعد از نگار وارد راه‌روی کوچک و سپس سالن شدم. سالن با چهارچوبی به دو بخش تقسیم میشد. در بخشی که ما بودیم اتاق تلویزیون و آشپزخانه همچنین اتاق من قرار داشت. پذیرایی و اتاق‌های بقیه در بخش بعدی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از آن‌جا که کسی در این سمت به چشم نمی‌خورد، حدس زدیم یا در پذیرایی‌اند یا در اتاق‌هایشان. معمولاً در این وقت از روز هر کَس مشغول خودش بود.
- نچ ریسکه.
- می‌خوای بیا اتاق من.
- اوهوم نمی‌خوام چشم تو چشمشون بشم. هر لحظه ممکنه بیرام شکارم کنه.
پوزخندی زدم و به طرف اتاقم قدم برداشتم. از پله‌ها پایین رفتم. روی تختم که در زیرپله‌ها قرار داشت، نشستم و کوله‌ام را روی بالشت‌ها به تاج تکیه دادم. نگار نیز در سمت راست کنارم نشست و کیف دستیش را روی عسلی پرت کرد.
نگار دستانش را در دو طرفش روی لبه تخت گذاشت و پاهایش را تکان داد.
- خب چیکار کنیم؟ ادامه کتاب رو بخونیم یا... .
به کوله‌ام اشاره کرد.
- به روزنامه‌ها برسیم؟
برای جواب دادن کمی مکث کردم. قبل از این‌که چیزی بگویم به دیوار سمت چپم نگاه کردم؛ به آن پاره‌هایی از روزنامه‌ها که به دیوار چسبانده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- من که میگم اول کار روزنامه‌ها رو تموم کنیم.
- اوکی.
مقابل دیواری که چندین پاره روزنامه به آن چسبانده بودم، روی زمین چهارزانو نشستیم. دیوار را با قطعاتی از روزنامه‌ها پوشانده بودم که برایم چالش‌برانگیز بود. البته با گذشت چند ماه فقط توانستم نزدیک ده سوژه پیدا کنم و سطح وسیعی از دیوار بود.
روزنامه‌‌ای جلویم باز بود. نگار نیز در کنارم مشغول بررسی سرخط‌ها بود در حالی که دستانش را در جلو ستون کرده بود.
نگار روزنامه‌اش را بست و کنار زد. همان‌طور که داشت روزنامه بعدی را برمی‌داشت، گفت:
- فقط همین‌ها بودن؟
بدون این‌که چشم از تیترها بردارم، گفتم:
- آره. خبرهای جدید توی همینان.
نگار آه کشید و گفت:
- ممکنه این‌بار هم چیزی گیرمون... وایسا!
سرم را به طرفش چرخاندم. با چشمانی گرد خیره صفحه بود. هیجان‌زده گفت:
- پیداش کردم.
روزنامه را به طرفم گرفت و ادامه داد.
- باز هم یک سرباز دیگه خودکشی کرده!
- چی؟!
- این‌جاست. ببین.
با انگشت شست به سرخطی اشاره کرد.
«حسام مونسی جوان تبریزی خودکشی کرد»
اخم‌هایم درهم رفته بود. روزنامه را از دستش کشیدم و با دقت بیشتری ادامه‌اش را خواندم. نگار نیز به دست راستش تکیه داده و سمتم مایل شده بود تا بتواند متن را بخواند.
«حسام مونسی متولد ۱۳۷۹/۴/۱۵ در اولین سال سربازیش در چهار اردبیهشت خود را از رشته کوه پرت کرد. او در پادگان (...) در شهر (...) طبق یافته‌ها در زمان تمرین اقدام به خودکشی کرد.
برادرِ حسام، حسین مونسی اظهار کرد برادرش هیچ مشکل روحی نداشته و خودکشی وی باعث تعجب خانواده شده. همچنین هیچ نوع وصیت‌نامه یا یادداشتی مبنی بر علت خودکشی از این سرباز یافت نشده.
متأسفانه امدادگران هنوز موفق به پیدا کردن جسد نشده‌اند.»
- این چندمین سربازه که خودکشی کرده؟
به دیوار نگاه کرد و با دیدن روزنامه‌ها ادامه داد.
- سومین!
در حالی که نگاه خیره‌ام به پاره روزنامه‌‌ بود، لب زدم.
- همه‌شون هم از یک پادگان!
نگار چشم در چشمم شد و زمزمه کرد.
- چرا واقعاً؟
جوابی نداشتم. این مورد شک برانگیز بود.
نگار دوباره به حرف آمد.
- فیلمش رو بزنیم؟ تقریباً یک هفته از اون موقع گذشته شاید فیلمش باشه.
- شاید... بزن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگار سریع گوشیش را از روی زمین برداشت و داخل نت شد. طبق حدسمان فیلمی از حسام مونسی ثبت شده بود!
جوان درشت هیکل و بلند قامتی بود. نیم‌رخش به ما بود و شانه‌های کشیده‌اش او را با هیبت می‌کرد. عجیب به نظر می‌رسید که چنین شخصی دست به خودکشی زده باشد.
لباس‌فرم سربازی‌اش تنش بود. با این‌که هوای کوهستانی سرد بود؛ اما دکمه‌های لباسش را نبسته بود و چون باد تندی جریان داشت یقه‌اش عقب رفته بود و رکابی سفیدش به چشم می‌خورد. بازوهای برجسته‌اش قابل رویت بود. لباسش در اثر وزش باد تکان می‌خورد و چکمه‌هایش قسمتی از شلوار گشادش را خورده بود. شلوارش نیز به‌خاطر شدت باد به ساق پایش چسبیده بود‌. کلاهش سرش نبود و در آن اطراف هم دیده نمیشد.
لب پرتگاه ایستاده بود، کاملاً آرام و خونسرد. انگار هیچ ابایی از مرگ نداشت.
فاصله زیادی از دوربین داشت و همین باعث میشد گاهی صفحه تار شود.
نیمچه قدمی جلو رفت که نگار سریع از فیلم خارج شد و گوشیش را خاموش کرد. از پشت به دستانش تکیه داد در حالی که چهارزانو زده بود.
- این‌طور پیش بره خوش‌تیپ‌هامون منقرض میشن.
توجه‌ای به حرفش نشان ندادم چون اصلاً نشنیدم چه گفت. فکرم حسابی مشغول بود.
بلند شدم و سمت دیوار رفتم. دو پاره روزنامه در کنار هم قرار داشتند که مربوط به یک موضوع بود. خودکشی سربازها!
انگشتان دست راستم را روی یکی از آن‌ها با حالت نظم‌دار کوبیدم، بارها و بارها.
نگاهم از روی این یکی به آن یکی تغییر جهت می‌داد. به تاریخ تولدشان نگاه کردم. متون را دوباره خواندم. تاریخ وفاتشان را از نظر گذراندم‌.
سه دقیقه تمام مشغول فکر کردن بودم؛ اما هیچ چیز دستگیرم نشد.
دستم را به کمرم زدم و سمت نگار چرخیدم. به مانند دختربچه‌های مودب چهارزانو زده بود و دستانش روی مچ پاهایش بود. کمرش کمی قوز داشت و نگاه خیره‌اش به من بود. موهای فر و قرمزش را باز کرده بود که روی پارکت ریخته بودند. بابت پف‌دار و پرپشت بودن موهایش صورتش کوچک‌تر به نظر می‌رسید.
- هر سه نفرشون نه وصیت کردن، نه مشکل روحی_روانی داشتن. همین‌طور... .
دوباره رو به دیوار ایستادم و ادامه دادم.
- همه‌شون هم از یک پادگانن!
نگار خود را به من رساند و پرسید.
- چی می‌خوای بگی؟
- عجیبه. اون هم خیلی.
برای زدن حرفم کمی مکث کردم.
- من گمون نمی‌کنم که اون‌ها واقعاً خودکشی کرده باشن نگار.
نگار دستانش را روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد.
- اما ویدئوشون هست. اون‌ها واقعاً خودکشی کردن.
- نگار!
تمام رخ به طرفش چرخیدم و گفتم:
- یه‌کم فکر کن. تو اگه هیچ مرضی نداشته باشی و یهو تصمیم بگیری که خودکشی کنی، نباید دلیلت رو بگی؟ حالا دلیل نه، لااقل یه وصیت که می‌کنی.
نگار چند بار پلک زد و زمزمه کرد.
- دور از جونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به حرفش توجه‌ای نکردم و ادامه دادم.
- میگم اون پسره حسام نمی‌خواسته وصیت کنه، اون دو نفر دیگه چی؟ مگه میشه سه نفر بدون هیچ علت و وصیتی خودکشی کنن؟ اون هم از یک‌جا! اگه مشکل از پادگان بود حتماً دلیلش رو می‌گفتن... من حدس می‌زنم تهدیدشون کردن!
- تهدید؟ کی؟ واسه چی؟
- این رو دیگه نمی‌دونم.
- خب... شاید هم تهدید نکردن.
سؤالی نگاهش کردم که گفت:
- از اون پسره شروین دوربین مخفی همه چیز رو ثبت کرده. از اون یکی دیگه چند نفر شاهد بودن؛ اما این یکی... از حسام... نه شاهدی بوده و نه دوربین مخفی‌ای توی کوهستان نصب شده، پس یکی ازش فیلم گرفته!
- و؟
- ممکنه تهدید نشدن چون هیچ ترس و درموندگی‌ای تو چهره‌‌هاشون نبود. شروین و محمد رو یادته؟ اون‌ها هم شبیه همین حسام بودن. بی‌باک و جسور. انگار قراره آب بخورن عوض این‌که خودکشی کنن.
همچنان سؤالی نگاهش کردم که حرفش را زد.
- ممکنه ترغیبشون می‌کنن!
کمی مکث کردم.
- که خودکشی کنن؟
- اوهوم.
- ولی... چه نفعی براشون داره؟
دستانش را آزاد کرد و در جوابم شانه‌هایش را تکان داد.
با انگشت اشاره و شست چانه‌ام را گرفتم و در حالی که نگاهم به افق بود، گفتم:
- به نظرت پلیس به این موردها شک کرده؟
- ممکنه، چون مرگ سه نفر توی یک پادگان، هم این‌که اون ویدئوی لو رفته شک‌برانگیزه.
با تردید پرسیدم.
- به نظرت حرکتی می‌زنن؟ از اون‌جا که چند ماه از مرگ دو نفر قبلی گذشته.
نگار دستی به موهای پرپشتش کشید. نگاهش به من نبود. با تردید و دودلی گفت:
- مشخص نیست.
نگاهم کرد.
- در ضمن هیچ‌کَس نمی‌دونه چه کسی از حسام فیلم گرفته.
- پلیس‌ها راحت می‌تونن ردش رو بزنن.
- فکر نکنم چون اون شخص هر کسی که هست به این نکته هم توجه کرده.
نچی کردم و نفسم را پر فشار خارج کردم. خیره به سقف زمزمه کردم.
- پس چی؟
به روزنامه‌های روی زمین نگاه کردم. دستم را به کتف نگار کوبیدم و گفتم:
- فعلاً بیا کارمون رو تموم کنیم.
روی زمین نشستیم. من قطعه‌ای از روزنامه را که مربوط به حسام مونسی بود، با قیچی بریدم و پس از برداشتن چسب سمت دیوار رفتم. نگار مشغول خواندن بقیه متون روزنامه‌ها شد.
بعد از چسباندن آن پاره آهی کشیدم و در حالی که یک دستم روی دیوار ستون شده بود، گفتم:
- امیدوارم تلاشمون بی‌نتیجه نشه و بتونیم جواب معما رو پیدا کنیم... حتی اگه جواب اون چیزی که می‌خوایم نباشه.
صدای قدم‌هایی را شنیدم. قدم‌ها به طرف اتاق من برداشته می‌شدند! محکم بودند و آرام و این نوع گام برداشتن تنها مختص یک نفر می‌توانست باشد!
چشمانم گرد شد و رو به نگار پچ‌پچ کردم.
- جمعشون کن، جمعشون کن.
نگار که متوجه حرفم شد، سریع به روزنامه‌ها چنگ زد و چون زمان کم بود آن‌ها را به زیر تخت سر داد.
پشتم را به دیوار چسباندم، هر چند که بابت هیکل ظریفم نمی‌توانستم کل آن روزنامه‌دیواری‌ها را بپوشانم؛ اما روی سوژه‌ جدیدم را تا حد امکان پوشاندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین