جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,574 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
از گوشه چشم دیدم که فرهان با یک کیف که فقط دستگیره داشت، نزدیک شد.
- حالت خوبه؟
در جوابش واکنشی نشان ندادم؛ اما جوابش عیان بود. به اندازه‌ای ضعیف شده بودم که پای چشمانم گود بیفتد. رنگم زرد و زار می‌نمود، نگاهم بی‌روح بود و خالی از زندگی. اگر بلند می‌شدم به طور حتم به تلوتلو خوردن می‌افتادم. شدت سرگیجه‌ام چنان زیاد بود که حتی موقع تکان خوردن هم خودش را نشان می‌داد. سوزش معده‌ام نیز به کنار.
من... عالی بودم!
کیف را روی تخت گذاشت و گفت:
- من اومدم تا آماده‌ت کنم.
احتمالاً برای بیرون کردن آن روح! درد داشت؟ چگونه آن‌ کار شدنی میشد؟ با این‌که ترس داشتم و کلی سوال جدید؛ ولی بدون این‌که نگاهش کنم منتظر ماندم.
پس از نفس عمیقش آهی کشید و گفت:
- شرایطتو درک می‌کنم و... بابتش متأسفم.
- ... .
- لطفاً دراز بکش.
در سکوت اطاعت کردم و سرم را روی بالش گذاشتم. نگاه خیره‌ام به سقف بود؛ اما دیدم که کیفش را برداشت، کنارم ایستاد و آن را روی عسلی گذاشت و بازش کرد. حتی یک لحظه هم چشم نچرخاندم ببینم داخلش چیست و چگونه قصد دارد آماده‌ام کند. حین برداشتن وسایلی گفت:
- می‌دونم چه احساسی داری؛ ولی به زودی تموم میشه. این ضرب‌المثلو شنیدی؟ این نیز بگذرد؟!
کاش می‌توانستم بگویم ساکت شوید، فراموشم کنید، من هیچ نیازی به ترحم شما روح‌بلع‌ها ندارم؛ اما کمی فقط کمی می‌ترسیدم که مبادا خشمگین شوند و مانند سام بخواهند روحم را ببلعند!
یک ظرف داخل دستش بود، ظرفی شیشه‌ای و دردار، بیشتر شبیه ظرف‌های شربت دارویی بود؛ اما بزرگ‌تر و مستطیل شکل. از گوشه چشم می‌دیدم که داخلش یک مایع بی‌رنگ مانند آب قرار دارد. چه بود؟ الکل؟ قرار بود اول کاری آمپول بخورم؟
درش را که باز کرد، پنبه‌ای از بسته بیرون کشید. کم‌کم داشتم به حدسم مطمئن می‌شدم. نکند قرار بود عمل شوم؟
در ظرف را به پنبه چسباند و سپس ظرف‌ را برعکس کرد تا پنبه خیس شود. ظرف را روی عسلی گذاشت. قبل از این‌که حرکت دیگری بزند، کمی مکث کرد.
- لاله... واقعاً به عنوان یک شخص بالغ می‌تونم درکت کنم؛ اما حرفی برای زدن ندارم... امیدوارم باهاش کنار بیای. بهش زیاد فکر نکن، به نفعته.
نفسش را رها کرد و ادامه داد:
- حالا لطفاً چشماتو ببند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پس از مکثی کاری را که می‌خواست انجام دادم. احساس مزخرفی داشتم، یک حس مزخرفِ مزخرف، مانند اولین روز مدرسه که سردت می‌شود، احساس غریبی می‌کنی یا زمانی که برای اولین بار به تنهایی به بیمارستان می‌روی، سردت می‌شود، احساس غریبی می‌کنی. سردم بود و حس می‌کردم بی‌کَس و بی‌دفاعم که... این‌طور هم بود! آن‌ها هر آن می‌توانستند هر کاری که می‌خواهند انجام دهند و هیچ‌‌کَس هیچ بویی نمی‌برد، انگار که از اول هم لاله‌ای در کار نبود.
- لطفاً خودتو رها کن و اخمتو باز کن، قرار نیست کاری بکنم.
متوجه نبودم کی اخم کرده‌ام. وقتی گره اخمم را شل کردم تازه پیشانی‌ام آزاد شد. نفس عمیقی کشیدم تا خونسردی‌ام را به دست آورم. منتظر ماندم که آن‌ پنبه را آرام زیر دماغم کشید. یک لحظه حس کردم الان قرار است بوی گند الکل را بفهمم؛ ولی هیچ بویی به مشامم نرسید. با آن‌ پنبه خیس روی پیشانی‌ام را هم خیس کرد. چندین بار روی پیشانی‌ام کشید سپس دست راستم را از روی شکمم برداشت و کف دستم را خیس کرد.
چیزی نپرسیده بودم؛ ولی انگار سوال ذهنم را شنید که گفت:
- باید منافذت برای خروج اون باز باشه، این کار کمک می‌کنه راحت‌تر جابه‌جا بشه.
و با کف دست دیگرم نیز همان کار کرد.
- خب، دیگه تموم شد. دیدی چقدر راحت بود؟
همچنان هیچ اعتنایی به اطرافم نداشتم. لحنش متأسف شد.
- لاله تو دختر قوی‌ای هستی.
از انگیزه‌های بيخودی متنفر بودم.
بدون این‌که چشمانم را باز کنم در همان حالتم ماندم. دوباره لب باز کرد.
- نیم ساعت باید همین‌جوری بمونی، اگه بخوابی بهتره چون ذهنت باز و رها میشه، به هر حال سعی کن به چیزی فکر نکنی.
لحنش کمی شوخ شد.
- من برای این‌جور کارها همیشه یه ترفند دارم. ذهنی که مدام حرف می‌زنه رو باید وادار کنی فقط به یک صفحه سیاه فکر کنه، فقط اجازه همین فکرو بهش بده. نباید زیاد ذهنت مشغول باشه، به هیچ‌چیز دیگه‌ای فکر نکن. من برات یه موسیقی هم‌ می‌ذارم تا راحت‌تر باشی.
چندی بعد صدای دلنشین و آرامی در فضا پخش شد. به نظر می‌رسید موزیک بدون متن است.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«چهار ساعت مانده به جایگذاری»

فرهان گفته بود نیم ساعت خوابیده باشم؛ اما در تمام مدت به کمر دراز کشیده بودم درحالی که قطرات اشک از گوشه چشم‌های بسته شده‌ام سمت گوش‌هایم پیش می‌رفت با این وجود تقلا داشتم تا اخم نکنم و پیشانی‌ام را آزاد بگذارم.
تقه‌ای به در اتاقم خورد. اوه در زدند؟ احترام قائل شدند؟ اما کی؟! الان دیگر منی وجود نداشت که حریمش را حفظ کنند.
در باز شد. شخص قبل از ورودش کمی درنگ کرد سپس توانستم قدم‌های آرام؛ اما محکمش را بشنوم. قدم‌هایی که مخصوص یک نفر می‌توانست باشد.
لبه تخت نشست که به‌خاطر وزن بالایش تخت فرو رفت و شیب پیدا کرد. همچنان بی‌حرکت دراز کشیده بودم؛ اما سنگینی نگاه او را روی خودم احساس می‌کردم.
- لابد بیشتر از قبل ازمون متنفری. حتماً خودتو محق می‌دونی که باید زودتر می‌فهمیدی تا این‌جوری شوکه نشی.
سکوت کرد؛ ولی پس از چند ثانیه دوباره صدای مردانه‌اش به گوشم رسید.
- ولی اگه تو اصرار نمی‌کردی هیچ‌وقت جات به این‌جا هم نمی‌رسید. می‌تونستی یه زندگی ساده داشته باشی.
پوزخندم گرفت و بغضم بیشتر شد؛ اما با اخم کردن سعی کردم مانع شکستن بغضم شوم؛ ولی بی‌فایده بود. داشتم به‌خاطر سرزنشش آن هم در آن وضعیتم خفه می‌شدم. لب‌هایم را به هم فشردم و بی‌صدا گریه کردم. می‌دانستم که او مرا تماشا می‌کند؛ ولی سرسختانه سعی می‌کردم که نگاهش نکنم.
- شاید عموت نبودم؛ ولی... هیچ‌وقت نخواستم اتفاقی برات بیفته.
عیناً نفس‌هایم صدادار می‌شکست و بدنم تکان می‌خورد، مثل یک هق‌هق بی‌صدا.
- الان هم قرار نیست چیزی تغییر کنه... من همیشه مراقبتم.
آرام شدم؟ نه، او هم یک روح‌بلع بود. بعد از تمام شدن این ماجرا من را رها می‌کردند یا نه، من رهایشان می‌کردم. به هر حال دیگر ربطی به هم نداشتیم.
چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت. وقتی دیگر حرفی بینمان رد و بدل نشد از روی تخت بلند شد و تنهایم گذاشت. به محض بسته شدن در به پهلو چرخیدم و بلند زیر گریه زدم، حتی برایم مهم نبود که صدایم را می‌شنود. می‌خواستم منفجر شوم و نمی‌توانستم آن‌طور که می‌خواهم خودم را خالی کنم. سرم را چرخاندم تا صورتم را به بالش فشار دهم سپس محکم‌تر چشمان خیسم را بستم و جیغم را داخل بالش فرو کردم، بلافاصله هق‌هق بعدی بدنم را تکان داد.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«سی دقیقه مانده به جایگذاری»

دیگر با یک مرده فرق چندانی نداشتم. چمباتمه‌زده در خودم جمع شده بودم و تکیه‌ام با این‌که کمرم خم بود، به تاج تخت بود. دستانم روی انگشتان پاهایم قرار داشت و متوجه بودم که چقدر انگشتان پاهایم سردند. دوباره چشمانم خشک شده بودند. سمت آینه نرفته بودم؛ ولی شک نداشتم که چشمانم سرخ و پف کرده‌اند. می‌توانستم احساس کنم که نمک اشک‌هایم چه بلایی سر چشمانم آورده‌اند. موهای سیاه و لختم خیلی وقت بود که شانه نخورده بودند و با شلختگی و پریشانی باز بودند.
در اتاقم باز شد. از گوشه چشم نگار را دیدم، دیدم که با دیدنم شوکه شد و بیشتر متأسف شد. سمتم قدم برداشت. خود را به من رساند و روی تخت نشست. دهان باز کرد چیزی بگوید که بغضش اجازه نداد و در عوض چشمانش پر شد. دستش را روی دستم که روی پایم قرار داشت، گذاشت، آن را نرم فشرد و صدایم زد:
- لاله؟
وقتی جوابش را ندادم، آهی کشید و سرش را پایین انداخت. آرام‌آرام نگاهش کردم به مانند یک مجسمه بی‌روح و سرد. موهایش باز و رها بودند، صورت کوچکش را کوچک‌تر می‌کردند. داشت سر به زیر با چشمانی بسته اشک می‌ریخت. دوباره نگاه گرفتم. هیچ میلی برای حرف زدن نداشتم، تنهایی را ترجیح می‌دادم.
نگار وقتی توانست خودش را کنترل کند، دماغش را بالا کشید و گفت:
- باید بیای... دیگه... وقتشه.
حرکتی نکردم. بدنم کمی زمان لازم داشت تا موتورش را روشن کند. در این بین نگار نالید:
- لاله باهام حرف بزن، من نگرانتم.
وقتی نگاهش کردم، دوباره گفت:
- مگه ما خواهر نبودیم؟ پس چرا با من داری این‌جوری می‌کنی؟ ما که همیشه با هم درد و دل می‌کردیم.
دستم را رها کرد و زانویم را گرفت. ادامه داد:
- الان هم چیزی تغییر نکرده، من باهاتم حتی بیشتر از قبل.
عکس‌العملی نشان ندادم و با آویزان کردن پاهایم از تخت اتصالمان را قطع کردم. آرام و سلانه‌سلانه سمت در رفتم. نه چیزی خورده بودم و نه آبی نوشیده بودم فقط یک ساعت می‌خوابیدم و دو ساعت بیدار بودم. بدنم سست و ضعیف بود، هر آن ممکن بود چشمانم سیاهی بروند و بیفتم؛ اما سرسختانه به راهم ادامه می‌دادم. موقع پایین رفتن از پله‌ها با هر پله‌ای که پایین می‌رفتم انگار مغزم جابه‌جا میشد. سرگیجه‌ام دوباره داشت خودنمایی می‌کرد؛ ولی سفت نرده را گرفته بودم. نگار نیز فین‌فین‌کنان پشت سرم پایین می‌آمد.
به سالن که رسیدم، توانستم همه را ببینم حتی فرهان. خب حضور او انگار ضروری بود. ایستاده بودند، انگار قرار بود جایی بروند. فرهان و بقیه نگاهی به بیرام انداختند و سپس از مبل‌ها فاصله گرفتند. نگار نگاهم کرد و با اکراه همراهشان رفت. تنها من مانده بودم و بیرام. بینمان حدود هفت_هشت قدمی فاصله بود. نگاهم به زمین دوخته شده بود و حرفی برای گفتن نداشتم؛ اما می‌دانستم که بیرام برخلاف من است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نزدیک شد، فاصله را از بین برد. مقابلم که ایستاد، دستش موهای بالای سرم را مرتب کرد. با نرمی نوازشم کرد و موهایم را مرتب کرد سپس وقتی موهایم را از روی پیشانی‌ام بالا کشید، سرم نیز بالا رفت. با این کارش وادارم کرده بود تا نگاهش کنم. تا چندی چشم در چشمم ماند و سپس رهایم کرد؛ اما من هنوز هم به او زل زده بودم. انگار بدنم یک خمیر بود که به هر حالتی ورزش می‌دادی به همان حالت باقی می‌ماند.
نگاهش به زمین بود که گفت:
- می‌دونم داری صدامو می‌شنوی.
یک پوزخند محو لبش را کج کرد.
- مثل یه بزدل اون گوشه مخفی شدی؛ اما... .
نگاه خشنش را که بالا آورد تازه موهای افتاده روی پیشانی‌اش نمود پیدا کردند. آن موهای سیاه و که روی پیشانی‌اش ریخته بودند، به شدت روی خشن‌تر نمودن این مرد نقش داشتند.
ادامه داد:
- اگه بلایی سرش بیاری... خودم نابودت می‌کنم!
نگاه برانش به چشمانم دوخته شده بود؛ ولی می‌دانستم که مخاطبش همان دخترِ این روزهاست.
نگاهش آرام شد. با یک اخم ریز گفت:
- هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته، تک‌تک لحظه‌ها رو تحت کنترل داریم پس... نترس، تو باید مطمئن باشی که می‌تونی تحمل کنی.
این‌بار مخاطبش من بودم.
این‌که نمی‌دانستم قرار است چه چیزی را تحمل کنم و چه چیزی انتظارم را می‌کشد، ترسناک‌تر بود تا این‌که در آن لحظه قرار بگیرم. ندانستن بدترین تاوان بود.
چشمانش را با درنگ از رویم برداشت و با فرو کردن دستانش توی جیب‌های شلوارش پشت کرد و به جلو قدم برداشت. من نیز پس از مکثی دنبالش کردم.
به انباری رسیدیم. می‌دانستم شاهینا آن‌جاست، آن شب را به مانند یک خواب به‌ خاطر داشتم. می‌دانستم که آیسان سعی داشته با او ارتباط برقرار کند. وقتی وارد شدیم، ارمیا و وحید را دیدم که سمت راست ایستاده بودند و بقیه سمت چپ. شاهینا هنوز هم به صندلی بسته شده بود و نگاه تیزش گستاخ و بی‌پروا بود. ظاهراً منتظر ما بودند.
فرهان خطاب به بیرام گفت:
- شروع کنیم؟
بیرام به شاهینا زل زده بود، با یک نگاه سرد و پر خصم. چند ثانیه زمان برد تا به فرهان نگاه کند. در جوابش سرش را خفیف تکان داد.
وحید و ارمیا سمت شاهینا رفتند و دستان طناب پیچ شده‌اش را از صندلی باز کردند. او درحالی که با نفرت به بیرام زل زده بود، تقلا می‌کرد بازوهایش را از دست آن دو نفر آزاد کند. دستانش مشت بود و لب‌هایش را به‌ هم می‌فشرد؛ ولی صدای غرش‌هایش را میشد شنید.
وحید با دست آزادش پس کله‌اش زد و گفت:
- کمتر زوزه بکشه سگ.
شاهینا سرش را سمتش چرخاند و با چشمانی گرد و خشمگین نگاهش کرد که وحید گفت:
- ببین برام مهم نیست این بدن امانته، یهو دیدی چشاتو با این دو انگشتم کور کردما.
و دو انگشت اشاره و وسطش را یک‌دفعه سمت چشمان شاهینا برد که چشمان شاهینا ناخودآگاه بسته شد؛ اما دوباره با سرتقی و غیظ نگاهش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- لااله‌الاالله!
پوزخند زد و دوباره گفت:
- اشکالی نداره، وقتی خودم نفله‌ت کردم اون وقت اون چشم‌های رنگیتو هم می‌بینیم.
انگار آن حرف شاهینا را دستپاچه کرد؛ ولی هنوز هم به مانند وحشی‌ها به نظر می‌رسید. وحید خندید و گفت:
- چی‌شد؟ حالا گند نزنی به خودت.
سرش را از پشت نزدیک گوش شاهینا کرد و آرام‌تر ادامه داد:
- آخه گند بزرگی در پیش داریم.
لحنش خشن شد.
- تو فقط دربیا دلبر.
نگاه درنده شاهینا روی من نشست، انگار من مسبب این حال و روزش بودم، انگار من بودم که در تمام مدت بازی‌اش دادم. یک‌دفعه نیشخند زد و رو به بیرام گفت:
- خودتو حسابی می‌دونی؛ ولی تو هم یه ریاکاری، یه دروغگو.
لبش دومرتبه کج شد؛ اما دیگر دندان‌های سفیدش توی چشم نبود. لبخندش با نفرت و انزجار همراه بود.
- اون حقش بود بدونه؛ ولی تو بهش دروغ گفتی، کل زندگیشو از تو بازی خورد.
خندید و نگاهم کرد. با ترحم ادامه داد:
- طفلکی لاله!
مشت محکمی که وحید به گونه‌اش زد، باعث شد لبخندش بپرد. وحید با خونسردی لب زد:
- خفه‌خون.
دوباره لبش را به گوشش نزدیک کرد و تکرار کرد:
- خفه شو.
با صدای رساتری رو به بقیه گفت:
- بیاین شروع کنین دیگه، صبر ندارم واسه این‌که یه نجسو تف کنم.
شاهینا با صدای بلندی خندید و گفت:
- اما تو قراره قورتش بدی!
وحید متقابلاً آرام جواب داد:
- نمی‌خواین تمومش کنین؟
ابروهای شاهینا بالا رفت و خبیثانه ادامه داد:
- آهان، بعدش قورت میدی؟
خشم نگاه وحید را که دید، نیشخند زد؛ اما مشت بعدی‌اش را هم نوش جان کرد؛ ولی دوباره و سرسختانه نیشخند زد.
این شاهینایی بود که من نمی‌شناختمش، هرگز او را ندیده بودم. نه، این دختر را ندیده بودم. الحق که خوب بازیگری بود، هم او و هم جفتش سام. جفتشان لعنتی و نامرد بودند.
فرهان لب زد:
- لاله بیا این‌جا.
از این‌که سوژه توجه بودم، به شدت متنفر بودم. شاهینا گفت:
- می‌میری، شک نکن!
نگاهش کردم، ادامه داد:
- تو مردنی بودی، به‌خاطر اون بود که زنده موندی.
بیرام با صدای آرامی گفت:
- یکی خفه‌ش کنه.
شاهینا سریع گفت:
- من که می‌میرم؛ ولی اگه اون آزاد بشه تو هم می‌م... .
وحید چنان محکم کف دستش را به دهانش کوبید و دهانش را بست که صدای برخوردش کل اتاقک را پر کرد سپس یک لبخند ملیح زد و گفت:
- مگسو با مگس‌کش ساکت می‌کنن.
نگاه من همچنان به شاهینا دوخته شده بود. نگاهش به من بود و تقلا می‌کرد تا خودش را آزاد کند؛ ولی تنها می‌توانست سرش را به چپ و راست تکان دهد تا مرا منصرف کند.
دست فرهان روی شانه‌ام‌ نشست که توجه‌ام را پرت کرد. انگار که از یک کابوس بیدار شده بودم چون لحظه‌ای ترسیدم و بدنم تکان خورد. متوجه شد و لب زد:
- تو که نمی‌خوای واقعاً اون به هدفش برسه؟... می‌دونی که هدفش چیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آب دهانم را قورت دادم. سعی کردم دیگر به آن دختر پلید نگاه نکنم؛ ولی هنوز صدای غرش‌های خفه‌اش را می‌شنیدم. فرهان پشتم ایستاد تا دیگر هیچ دیدی به شاهینا نداشته باشم سپس مرا سمت خودش چرخاند و با لحن ملایمی گفت:
- سعی کن دوباره ذهنتو وادار کنی به یه چیز فکر کنه.
دستانش را روی شانه‌هایم گذاشت و کمی خم شد. ادامه داد:
- اون صفحه سیاه رو تصور کن. هوم؟
چند بار پلک زدم. دوباره گفت:
- تو می‌تونی لاله.
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم؛ اما سخت بود. مدام حرف‌های شاهینا وسط آن صفحه می‌پرید. یعنی ممکن بود بمیرم؟ تپش قلبم شدید شده بود و حفظ خونسردی در چنین وضعیتی دشوار بود.
صدای آرام فرهان را دوباره شنیدم.
- تا می‌تونی نفس عمیق بکش.
کاری را که گفت انجام دادم؛ ولی ریه‌هایم فعال‌تر از آنی بودند که بتوانم آرام نفس بکشم. زمزمه فرهان را شنیدم و اضطرابم بیشتر شد.
- شروع کنین.
غرش‌های شاهینا بیشتر شد و پنج ثانیه بعد به یک‌باره به دست و پا افتاد. پاهایش را محکم به زمین می‌کوبید. می‌توانستم بشنوم. سعی کردم خودم را کنترل کنم؛ ولی نتوانستم و با وحشت چشم باز کردم؛ ولی وقتی که جای خالی وحید و جان دادن شاهینا را که ایستاده بود، دیدم، دیگر نشد آن چیزی که باید میشد. خشکم زده بود و به شاهینا نگاه می‌کردم که پاهایش را محکم به زمین می‌کوبید و رنگش رفته‌رفته کبود میشد. رعشه به جانم افتاده بود، چشمانم گرد شده بود. بی‌‌اختیار قدمی عقب رفتم.
صدای مرجان را شنیدم.
- نگاه نکن لاله.
حیران به او که سمت راستم دست به سی*ن*ه ایستاده بود، چشم دوختم؛ ولی دیگر حرفی نزد و خیره‌ام ماند؛ اما من متوجه نشدم چه چیز گفت و دوباره به شاهینا زل زدم. ترسیدم، منصرف شدم، بغضم‌ گرفت، نمی‌خواستم آن کار را انجام دهم، نمی‌خواستم بمیرم. قدمی به عقب برداشتم که ناگهان احساس کردم یک وزن روی سی*ن*ه‌ام قرار گرفت. نفسم تنگ شد و چشمانم گرد. دهانم را باز کردم؛ ولی دیگر نتوانستم حتی نفس بکشم، همه اکسیژن‌ها فراری شده بودند. شاید همیشه این‌گونه می‌شدم به هر حال با آن سنگینی بزرگ شده بودم؛ اما حال که دلیلش را می‌دانستم، حال که می‌دانستم کسی در وجودم به تقلا افتاده که این‌طور شدم، وحشت‌ می‌کردم و همین وحشت باعث شده بود به دست و پا بیفتم.
به گلویم چنگ زدم و روی زانوهایم افتادم. با التماس به فرهان نگاه کردم؛ اما او دید تیله‌هایم تیره‌تر شدند. اخم کرد. نگران و مضطرب می‌نمود. یقه‌ام را می‌کشیدم تا بلکه بهتر بتوانم نفس بکشم؛ ولی یقه تیشرتم حتی به گلویم نچسبیده بود. این‌بار به بیرام نگاه کردم. وقتی التماسم را دید، چشمانش را محکم بست و روی گرفت. تکیه‌اش را به دیوار داده بود و هیچ کاری نمی‌کرد. من داشتم جان می‌دادم و بقیه فقط شاهد بودند. نگار به گریه افتاد؛ ولی با جفت دستانش جلوی دهانش را گرفت. سی*ن*ه‌ام به درد آمد. شدت نفس تنگی رنگم را کبود کرده بود. دوباره با التماس به بیرام نگاه کردم؛ اما او چشم بسته بود. اخمش غلیظ و فکش فشرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به یک‌باره چیزی از گلویم بالا آمد. خون‌ بالا آوردم. عق زدم و خون بالا آوردم درحالی که هیچ نفسی نداشتم و این تحمل را برایم سخت‌تر می‌کرد. از صدای عق زدنم نگار جیغ زد و بیرام با حیرت چشمانش را باز کرد. فرهان سریع کنارم نشست. بیرام متعجب بود، همه متعجب بودند و این حیرتشان مرا می‌ترساند چون اعلام می‌کرد که توقع این اتفاق را نداشتند، این‌که اوضاع آن‌طوری که پیش‌بینی کرده بودند پیش نمی‌رود!
وقتی فرهان مقابلم روی پنجه‌هایش نشست، به سی*ن*ه‌اش چنگ زدم. بازوهایم را گرفت و گفت:
- آروم باش، آروم باش.
بیرام نزدیک شد و غرید:
- چه‌خبره فرهان؟
فرهان با اضطراب گفت:
- الان درستش می‌کنم. دورشو خلوت نگه دارین نباید بترسونینش.
اما من ترسیده بودم. با جیغ نگار و حرفی که زد دیگر خودم را باختم.
- وای خون، خون! از گوشاش دارن خون میان!
تازه توانستم سر خوردن مایعی را روی گردنم احساس کنم، همان لحظه مایع گرمی از گوشه چشمم که نزدیک دماغم بود و همین‌طور از دماغم سر خورد. شک نداشتم که آن هم خون است چون گرم بود و از شدت غلظت حرکتش کُند بود.
فرهان سریع مرا روی زمین خواباند و خطاب به مرجان غرید:
- اون شیشه رو بده.
سعی کردم بلند شوم چون بیشتر احساس خفگی می‌کردم؛ اما فرهان این اجازه را به من نداد و با گرفتن شیشه دوباره کارش را تکرار کرد. زیر دماغ، پیشانی و کف دست‌هایم را با پنبه خیس کرد و دیدم که پنبه خونی شد. نشد دست‌هایم زیاد خیس بمانند چون با فشاری که داشتم تحمل می‌کردم کف دست‌ها و پاشنه‌ي پاهایم را به زمین‌ می‌سابیدم. دهانم برای جرعه‌ای نفس باز مانده بود و صورت و گردنم خیس خون بود.
- لاله؟ لاله به حرفام گوش کن. لاله؟
صدای فرهان را می‌شنیدم؛ اما نمی‌توانستم کاری بکنم. فوراً به زانویش چنگ زدم، آخرین تقلاهایم بود.
ناگهان بیرام جلو آمد و فرهان را پس زد که فرهان از روی پنجه‌هایش به روی باسنش افتاد. سریع بلندم کرد و مرا در آغوش گرفت درحالی که پاهایم روی زمین بودند. آرام به من سیلی زد.
- لاله؟ لاله؟
صدایش بلندتر شد.
- لاله؟!
تکانم داد.
- تو نباید بمیری. لاله؟
فریاد زد.
- لعنتی ولش کن، بیا بیرون.
دوباره تکانم داد.
- لاله؟
پریشان شده بود، به‌خاطر من. نگران بود، به‌خاطر من.
دستم را روی سی*ن*ه‌اش گذاشتم. توانستم تپش تند و محکم قلبش را در سمت راستش احساس کنم. نگاهم را از سی*ن*ه‌اش تا چشمانش بالا آوردم. سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:
- نه لاله، تو نمی‌میری.
به بازویم چنگ زد و داد زد:
- تو نباید بمیری.
شکمم دو مرتبه فرو رفت و دیگر... انگار که هیچ‌چیز برایم معنا نداشت و سیاهی تمام دنیایم را فرا گرفت؛ اما همه دیدند که یک لایه تیرگی از روی چشمانم کنار رفت و تیله‌های سرمه‌‌ای‌ من حال آبی روشن بودند!

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پاهایم داشتند حرکت می‌کردند. چشمانم را باز کردم که یک غار مقابلم دیدم. زمین پوشیده از آب بود، آسمان آبی و صاف و یک نسیم ملایم و خنک در جریان بود‌. جز همان آب و غار و آسمانی صاف چیز دیگری به چشم نمی‌خورد. پیراهن و شلوار سفید تنم بود و تا زانو زیر آب بودم. می‌توانستم خنکی را احساس کنم. حس خوبی داشت.
پاهایم خارج از کنترلم داشتند همچنان حرکت می‌کردند. داشتم به دهانه غار نزدیک می‌شدم. سر چرخاندم و پشت سرم دو شخص را دیدم. به جرئت می‌توانستم بگویم هیکلشان چهار برابر من بود. گنده‌ترین آدم‌هایی بودند که تا به حال دیده بودم، حتی بلندترین. قدشان از دو متر هم بیرون زده بود.
گیج و منگ بودم. دلیل حضورم را در چنین مکان ناآشنایی نمی‌دانستم؛ اما توان سوال کردن هم نداشتم، انگار بدنم می‌دانست که باید این مسیر را طی کند.
- لاله!
فریاد آشنایی مرا از حرکت انداخت. صدا صدای بیرام بود! چشمانم گرد شد و به عقب چرخیدم؛ اما آن دو شخص درست مثل یک دیوار جلوی دیدم را گرفته بودند. توانستم بشنوم که گفت:
- باید ببینمش.
یکی از آن‌ها با صدای زمختی غرید:
- می‌دونی که حق نداری به این مرز بیای.
- هنوز به مرز نرسیدین پس میشه دیدش.
- برگرد.
- لطفاً!
حیرت کردم. او خواهش کرد؟! ناگهان یاد حرفش افتادم. لطفاً گفتن به معنای التماسش نبود؛ اما لحنش مانند آن شب نبود. انگار که عاجز بود و واقعاً داشت خواهش می‌کرد!
دوباره صدایش را شنیدم. استیصال در لحنش بود‌.
- باید ببینمش!
اما باز هم میشد قدرتش را حس کرد. آن دو شخص کمی درنگ کردند و سپس نفر دیگری گفت:
- فقط چند ثانیه.
و به دو طرف رفتند که توانستم بیرام را ببینم؛ اما چه با شکوه شده بود! بال‌هایش او را به مانند یک بازیگر نقش قهرمان جذاب کرده بودند هر چند که از اول هم هیبت و شکوهش را داشت.
تا به حال او را با بالاتنه برهنه ندیده بودم؛ اما الان بدنش را می‌دیدم که چقدر محکم‌تر و بزرگ‌تر می‌نمود. سی*ن*ه بزرگش روی هشت‌پکش قرار داشت، شانه‌های برجسته‌اش به بازوهای دو طبقه و پرش ختم میشد، آن بال‌ها برانگیخته نبودند و تا زمین می‌رسیدند.
نزدیک شد. نگاهم به چشمانش بود. دوباره آن شیشه‌ها کنار رفته بودند و توانستم یک احساس خالص درون چشمان خاکستری رنگش ببینم.
نه بغض داشتم و نه اشک؛ اما یک حس تأسف گوشه قلبم گزگز می‌کرد. حال متوجه بودنم در چنین مکانی شدم. این‌‌که می‌توانستم آن روی بیرام را ببینم تنها یک معنا داشت!
لبخندی زدم و سرم را پایین انداختم.
- انگار از این‌جا قراره فقط یک حسرت با خودم به اون دنیا ببرم.
لبخندم ناپدید شد؛ اما در عوض نگاهم عمق گرفت. سرم را بلند کردم و با نگاه عمیقی ادامه دادم:
- این‌که دیر شناختمت!
بیشتر به حرف نویسنده نزدیک شده بودم و بهتر می‌توانستم مفهوم آن کلمات را لمس کنم چرا که نه حیرتی داشتم و نه ترسی، انگار همه‌چیز عادی و معمولی بود، انگار همه‌چیز همان‌طوری بود که باید می‌بود.
- لاله!
با یک لبخند سرم پایین بود. جلو آمد و سخت مرا به خودش فشرد. چانه‌اش بالای سرم بود و دستانش به دور بدنم سفت و تنگ پیچ خورده بود. مهم نبود روحم یا جسم، او اثبات کرد که در هر موقعیتی آغوشش برایم آرامش‌بخش است. تصمیم گرفتم یک این بار من هم او را لمس کنم، در آغوشش بگیرم؛ اما نه از روی ترس، نه از روی استیصال؛ ولی همین که دستم را بلند کردم پاهایم خودکار عقب رفتند و آن دو شخص نزدیک شدند.
- دیگه باید بری.
نگاه غم‌زده بیرام به من بود. بدنم چرخید؛ ولی دوباره سرم را چرخاندم. نمی‌خواستم یک لحظه را هم از دست بدهم، بایستی از تک‌تک لحظاتی که می‌گذشت نهایت استفاده را می‌بردم. وقتی آن دو پشت سرم قرار گرفتند دیگر نتوانستم ببینمش. سرم را چرخاندم و آهی کشیدم. زمزمه‌وار لب زدم:
- دلم برات تنگ میشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وارد غار شدیم. غار عوض تاریک بودن با یک نور سفید روشن مانده بود، نوری که نه منشاء داشت و نه دلیل. جلوتر از آن دو قدم برمی‌داشتم و تنها راهنمایم پاهایم بودند، گویا که دوباره حافظه‌دار شده بودند و انگار این مسیر را یک‌بار پشت سر گذاشته بودند.
از دور توانستم روشنی را داخل آب ببینم. چند قدم جلوتر آب سفید و نورانی بود و چندین تخته سنگ محاصره‌اش کرده بود. نور چنان قدرت داشت که سقف غار را نیز روشن کرده بود.
جلوتر رفتیم. صدای برخورد پاهایمان با آب سکوت را می‌شکست، با این حال صدای چکه کردن قطرات از روی سقف انعکاس داشت. داخل غار خنک‌تر بود؛ اما نه در حدی که معذبت کند، دما پوست‌نواز و دلنشین بود.
متوجه شدم که آن دو نگهبان دیگر همراهی‌ام نمی‌کنند؛ اما پاهایم جلو می‌رفتند گویی که بدنم تحت کنترل آن‌ها بود.
- میشه یه لحظه صبر کنین؟
بدنم ایستاد. به طرفشان چرخیدم و گفتم:
- میشه... یه درخواستی بکنم؟

***
«آیسان»
می‌توانستم تکان خوردن قفسه سی*ن*ه‌ام را احساس کنم که ریه‌هایم در پشتش باز و بسته میشد، می‌توانستم نرمی زیرم را احساس کنم، گوش‌هایم می‌شنیدند؛ اما صداهای اطراف برایم گنگ بود و در پس‌زمینه قرار داشت. به طور خودکار انگشت کوچک و حلقه‌ دست راستم تکان خورد که احساسشان کردم سپس تیله‌هایم در پشت پلک‌هایم جابه‌جا شد. به آرامی و با کمی مکث چشمانم را باز کردم. اطراف را دیدم؛ اما کسی نبود و سروصداها بیرون از اتاق بود.
من... برگشته بودم!

《پایان جلد دوم》

جلد سوم: زوال مرگ۲

برای مطالعه جلد اول این مجموعه زیبا به رمان 《سمبل تاریکی》مراجعه کنید.
***
از دیگر آثار این نویسنده:

رمان در بند زلیخا(جلد اول)
رمان زیبای یوسف(جلد دوم)
رمان نفس جهنم(جلد سوم)
*
رمان بخت سوخته
*
رمان تاتلافی(جلد اول)
رمان کبوتر سرخ(جلد دوم)
*
رمان انقضای عشقمان(جلد اول)
رمان قند و نبات(جلد دوم)
*
رمان شوخی با تو (جلد اول)
***
سخنی از نویسنده:

من یک آلباتروسم!
پرنده‌ای بلند پرواز که در کوتاه‌ترین زمان می‌تونم به دور زمین بچرخم. در این راستا بازگو می‌کنم هر چی رو که به چشم می‌بینم و ماجراها رو در قالب داستان و رمان به نمایش می‌ذارم.
من یک آلباتروسم، با کلی نوشته‌های جذاب و خوندنی!
دوستدارتون آلباتروس، یا حق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین