- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
ساعت یازده شب بود. پرده سیاهی سرتاسر آسمان را پوشانده بود و به ندرت میشد منفذی روی آن دید. ستارهها نیز در نور، رنگ پریده بودند. جز آباژور چراغ دیگری روشن نگذاشته بودم چون قصد داشتم بقیه خیال کنند خوابیدهام مخصوصاً بیرام که دیوار به دیوارم قرار داشت.
با بیقراری از لبه تخت بلند شدم.
- هوف دیگه دارم منفجر میشم.
بهتر دیدم به حمام بروم؛ ولی میان راه منصرف شدم. آه کشداری کشیدم که صورتم رو به سقف شد. نالیدم:
- حتی حال حموم کردن ندارم... ای خدا چیکار کنم؟
در به آرامی باز شد. با همان چهرهی عبوسم سر چرخاندم.
- میدونستم بیداری.
این را پچپچ کرد و در را به آرامی بست.
- امیدوارم حرفی برای گفتن داشته باشی نگار چون الان اصلاً علاقه ندارم... .
- هیس بیا اینجا.
با حرفش صورتم باز شد. به طرفش که روی تخت نشسته بود، رفتم. کنارش جای گرفتم و زمزمه کردم:
- چیه؟
- من یه فکری دارم.
نفسی گرفت و با جابهجا شدنش تمامرخ سمتم چرخید.
- ببین مگه تو نگفتی اون صدامونو میشنوه؟
وقتی به این فکر کردم که سر قبر خالی قرار گرفتم و بعدش او بالای همان قبر ایستاد، به نتیجهای جز این نمیتوانستم برسم.
- خب؟
- پس ازش بخواه.
- ها؟
- ببین باهاش حرف بزن.
ابروهایم بالا رفت.
- به نظرت... شدنیه؟
- خب امتحانش که ضرری نداره.
چند مرتبه پلک زدم. در آخر گفتم:
- به نظر منطقی میاد.
- راه دیگهای هم نیست.
تا چندی با تردید نگاهش کردم که دوباره گفت:
- قبل خوابت باهاش حرف بزن.
دهان بسته خمیازهای کشید که سوراخهای دماغش نیز باد کرد.
- منم میرم بخوابم... انشاءالله که نتیجه میده، امیدوار باش.
سرم را به تأیید تکان دادم و لب زدم:
- فقط امیدوارم که خوابم ببره، خیلی هیجانزدهم.
دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
- خوابت میبره بالاخره... من اومدم فقط همینو بگم. دیگه میرم تا کسی مچمون رو نگرفته.
دوباره سرم را تکان دادم و زمزمهوار گفتم:
- ممنون.
حین دور شدن پشت به من دستش را بالا آورد و سپس تنهایم گذاشت. به حرفی که زد فکر کردم. با آن دختر صحبت کنم؟
دستم را روی سی*ن*هام گذاشتم. او الان با من بود؟ حرفهای من و نگار را هم شنید؟
پوزخند مبهوتی زدم و گفتم:
- اگه اینطوره پس... چه لزومیه باهات حرف بزنم؟
کمی دودل بودم و البته ترس مانع ادامه دادنم میشد؛ ولی در نهایت نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خودتو بهم نشون بده!
بدون اینکه بلند شوم تا تاج تخت عقبکی خزیدم و وقتی که پشتم نرمی بالشها را حس کرد، کمی جلو رفتم تا دراز بکشم. به کمر با پاهایی دراز شده خوابیده بودم و نگاهم به سقف تاریک بود. خوابم نمیبرد و زنجیر سوالم لحظه به لحظه داشت طویلتر میشد. چند دقیقه بعد به پهلو چرخیدم؛ ولی باز هم کفایت نکرد. به اندازهای هیجانزده بودم که نتوانم مانند همیشه با بیخیالی بخوابم پس دوباره نشستم درحالی که از پشت به دستانم تکیه داده بودم. چند تار مو جلوی صورتم ریخته بود؛ ولی کنارشان نزدم. ذهنم درگیرتر از آنی بود که آنها را احساس کند.
با بیقراری از لبه تخت بلند شدم.
- هوف دیگه دارم منفجر میشم.
بهتر دیدم به حمام بروم؛ ولی میان راه منصرف شدم. آه کشداری کشیدم که صورتم رو به سقف شد. نالیدم:
- حتی حال حموم کردن ندارم... ای خدا چیکار کنم؟
در به آرامی باز شد. با همان چهرهی عبوسم سر چرخاندم.
- میدونستم بیداری.
این را پچپچ کرد و در را به آرامی بست.
- امیدوارم حرفی برای گفتن داشته باشی نگار چون الان اصلاً علاقه ندارم... .
- هیس بیا اینجا.
با حرفش صورتم باز شد. به طرفش که روی تخت نشسته بود، رفتم. کنارش جای گرفتم و زمزمه کردم:
- چیه؟
- من یه فکری دارم.
نفسی گرفت و با جابهجا شدنش تمامرخ سمتم چرخید.
- ببین مگه تو نگفتی اون صدامونو میشنوه؟
وقتی به این فکر کردم که سر قبر خالی قرار گرفتم و بعدش او بالای همان قبر ایستاد، به نتیجهای جز این نمیتوانستم برسم.
- خب؟
- پس ازش بخواه.
- ها؟
- ببین باهاش حرف بزن.
ابروهایم بالا رفت.
- به نظرت... شدنیه؟
- خب امتحانش که ضرری نداره.
چند مرتبه پلک زدم. در آخر گفتم:
- به نظر منطقی میاد.
- راه دیگهای هم نیست.
تا چندی با تردید نگاهش کردم که دوباره گفت:
- قبل خوابت باهاش حرف بزن.
دهان بسته خمیازهای کشید که سوراخهای دماغش نیز باد کرد.
- منم میرم بخوابم... انشاءالله که نتیجه میده، امیدوار باش.
سرم را به تأیید تکان دادم و لب زدم:
- فقط امیدوارم که خوابم ببره، خیلی هیجانزدهم.
دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
- خوابت میبره بالاخره... من اومدم فقط همینو بگم. دیگه میرم تا کسی مچمون رو نگرفته.
دوباره سرم را تکان دادم و زمزمهوار گفتم:
- ممنون.
حین دور شدن پشت به من دستش را بالا آورد و سپس تنهایم گذاشت. به حرفی که زد فکر کردم. با آن دختر صحبت کنم؟
دستم را روی سی*ن*هام گذاشتم. او الان با من بود؟ حرفهای من و نگار را هم شنید؟
پوزخند مبهوتی زدم و گفتم:
- اگه اینطوره پس... چه لزومیه باهات حرف بزنم؟
کمی دودل بودم و البته ترس مانع ادامه دادنم میشد؛ ولی در نهایت نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خودتو بهم نشون بده!
بدون اینکه بلند شوم تا تاج تخت عقبکی خزیدم و وقتی که پشتم نرمی بالشها را حس کرد، کمی جلو رفتم تا دراز بکشم. به کمر با پاهایی دراز شده خوابیده بودم و نگاهم به سقف تاریک بود. خوابم نمیبرد و زنجیر سوالم لحظه به لحظه داشت طویلتر میشد. چند دقیقه بعد به پهلو چرخیدم؛ ولی باز هم کفایت نکرد. به اندازهای هیجانزده بودم که نتوانم مانند همیشه با بیخیالی بخوابم پس دوباره نشستم درحالی که از پشت به دستانم تکیه داده بودم. چند تار مو جلوی صورتم ریخته بود؛ ولی کنارشان نزدم. ذهنم درگیرتر از آنی بود که آنها را احساس کند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: