جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,623 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ساعت یازده شب بود. پرده سیاهی سرتاسر آسمان را پوشانده بود و به ندرت میشد منفذی روی آن دید. ستاره‌ها نیز در نور، رنگ پریده بودند. جز آباژور چراغ دیگری روشن نگذاشته بودم چون قصد داشتم بقیه خیال کنند خوابیده‌ام مخصوصاً بیرام که دیوار به دیوارم قرار داشت.
با بی‌قراری از لبه تخت بلند شدم.
- هوف دیگه دارم منفجر میشم.
بهتر دیدم به حمام بروم؛ ولی میان راه منصرف شدم. آه کشداری کشیدم که صورتم رو به سقف شد. نالیدم:
- حتی حال حموم کردن ندارم... ای خدا چیکار کنم؟
در به آرامی باز شد. با همان چهره‌ی عبوسم سر چرخاندم.
- می‌دونستم بیداری.
این را پچ‌پچ کرد و در را به آرامی بست.
- امیدوارم حرفی برای گفتن داشته باشی نگار چون الان اصلاً علاقه‌ ندارم... .
- هیس بیا این‌جا.
با حرفش صورتم باز شد. به طرفش که روی تخت نشسته بود، رفتم. کنارش جای گرفتم و زمزمه کردم:
- چیه؟
- من یه فکری دارم.
نفسی گرفت و با جابه‌جا شدنش تمام‌رخ سمتم چرخید.
- ببین مگه تو نگفتی اون صدامونو می‌شنوه؟
وقتی به این فکر کردم که سر قبر خالی قرار گرفتم و بعدش او بالای همان قبر ایستاد، به نتیجه‌ای جز این نمی‌توانستم برسم.
- خب؟
- پس ازش بخواه.
- ها؟
- ببین باهاش حرف بزن.
ابروهایم بالا رفت.
- به نظرت... شدنیه؟
- خب امتحانش که ضرری نداره.
چند مرتبه پلک زدم. در آخر گفتم:
- به نظر منطقی میاد.
- راه دیگه‌ای هم نیست.
تا چندی با تردید نگاهش کردم که دوباره گفت:
- قبل خوابت باهاش حرف بزن.
دهان بسته خمیازه‌ای کشید که سوراخ‌های دماغش نیز باد کرد.
- منم میرم بخوابم... ان‌شاءالله که نتیجه میده، امیدوار باش.
سرم را به تأیید تکان دادم و لب زدم:
- فقط امیدوارم که خوابم ببره، خیلی هیجان‌زده‌م.
دستش را روی بازویم گذاشت و گفت:
- خوابت می‌بره بالاخره... من اومدم فقط همینو بگم. دیگه میرم تا کسی مچمون رو نگرفته.
دوباره سرم را تکان دادم و زمزمه‌وار گفتم:
- ممنون.
حین دور شدن پشت به من دستش را بالا آورد و سپس تنهایم گذاشت. به حرفی که زد فکر کردم. با آن دختر صحبت کنم؟
دستم را روی سی*ن*ه‌ام‌ گذاشتم. او الان با من بود؟ حرف‌های من و نگار را هم شنید؟
پوزخند مبهوتی زدم و گفتم:
- اگه این‌طوره پس... چه لزومیه باهات حرف بزنم؟
کمی دودل بودم و البته ترس مانع ادامه دادنم میشد؛ ولی در نهایت نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خودتو بهم نشون بده!
بدون این‌که بلند شوم تا تاج تخت عقبکی خزیدم و وقتی که پشتم نرمی بالش‌ها را حس کرد، کمی جلو رفتم تا دراز بکشم. به کمر با پاهایی دراز شده خوابیده بودم و نگاهم به سقف تاریک بود. خوابم نمی‌برد و زنجیر سوالم لحظه به لحظه داشت طویل‌تر میشد. چند دقیقه بعد به پهلو چرخیدم؛ ولی باز هم کفایت نکرد. به اندازه‌ای هیجان‌زده بودم که نتوانم مانند همیشه با بیخیالی بخوابم پس دوباره نشستم درحالی که از پشت به دستانم تکیه داده بودم. چند تار مو جلوی صورتم ریخته بود؛ ولی کنارشان نزدم. ذهنم درگیرتر از آنی بود که آن‌ها را احساس کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تصویری روی پرده ذهنم نشست. به لب بالایی‌ام گاز زدم و سپس به عقب چرخیدم. نگاهم به دیوار بود، دیواری که با اتاق بیرام مشترک بود.
او می‌توانست کمکم کند؟
تقه آرامی به در زدم. راهرو نیمه تاریک و ساکت بود بنابراین پچ‌پچ ‌کنان گفتم:
- عمو؟
صدایی نشنیدم. بعید می‌دانستم که بیدار باشد برای همین به خودم اجازه دادم که فقط یک‌بار صدایش بزنم و حال که جوابم را نداد بیخیال شدم و به اتاق برگشتم.
قبل از این‌که بخوابم سوالم را روی کاغذ کوچکی نوشتم و آن را داخل جیب شلوارم کردم تا مبادا وقتی که خوابم شخص دیگری متوجه‌اش شود. باید می‌فهمیدم که هدف آن دختر چیست. می‌ترسیدم خوابم نگیرد و همین ترس و افکار اطرافم مرا سرحال‌تر می‌کردند عوض این‌که کسل و خواب‌آلود شوم. نزدیک طلوع پلک‌هایم سنگین شد. وقتی بیدار شدم با ترس و اضطراب بیدار شدم. در همان لحظه اول هوشیار بودم. فوراً نشستم و دستم را درون جیبم فرو کردم تا کاغذ را دربیاورم. نگاهم به کاغذ میان انگشتانم بود. تپش قلبم اوج گرفته بودم و گلویم خشک شده بود. به قدری جذب نامه شده بودم که حواسم اصلاً به آفتاب داغ و گرمای اتاق نبود.
زبان روی لب‌هایم کشیدم. دیگر به نفس‌نفس افتاده بودم و هر چند ثانیه آب دهانم را قورت می‌دادم. جرئت نداشتم کاغذ را باز کنم؛ اما بالاخره باید آن کار را انجام می‌دادم.
با جفت دستانم آن را گرفتم. انگشتان شستم از شدت اضطراب به کاغذ فشار می‌آوردند طوری که ناخن‌هایم سفید شده بودند. چشمانم را برای لحظه‌ای بستم و زمزمه کردم:
- خواهش می‌کنم.
همین که خواستم چشمانم را باز کنم ناگهان در اتاق به آرامی باز شد؛ ولی برای من در آن لحظه حساس و حیاتی حکم یک جیغ را داشت که بدنم تکان خورد. با خشم پچ زدم:
- نگار!
چشمان گرد شده‌ام آماده شکار کردنش بودند. با چهره‌ای متعجب در را بست و گفت:
- چیه؟
نفسم را پر فشار از دهانم خارج کردم و چشم‌غره‌ای حواله‌اش کردم. قبل از این‌که کنارم بنشیند، جوابش را دادم:
- می‌خوام جوابشو بخونم.
روی لبه تخت نشست.
- جواب؟
- من براش نامه نوشتم.
ابروهایش بالا پرید.
- خب بازش کن دیگه.
با نگرانی گفتم:
- می‌ترسم.
- می‌خوای من بازش کنم؟
با سر جوابش را دادم و گفتم:
- نه، خودم می‌خوام انجامش بدم.
صدای نفس‌هایم کر کننده شده بود. پس از این‌که توانستم خودم را پیدا کنم، کاغذ را باز کردم؛ ولی... .
- لعنتی!
کاغذ را پرت کردم و با دستانم صورتم را پوشاندم. کمی بعد به جلو خم شدم و دستانم را روی زانوهایم گذاشتم. با زاری گفتم:
- دیگه نمی‌دونم باید چه غلطی بکنم؟
به نامه نگاه کردم و گفتم:
- آخه... دیگه چیکار باید بکنم؟
پلکم پرید. ادامه دادم:
- من حقمه بدونم!
اخم داشتم و کم مانده بودم بغضم بگیرد. یک‌دفعه همان‌طور که نگاه خیره‌ام روی کاغذ بود، گره اخمم آرام‌آرام باز شد و در عوض چشمانم گرد شد. با حیرت سمت کاغذ که روی زمین افتاده بود، خیز برداشتم و دوباره ایستادم. نگاهم سرتاسر کاغذ را مزه‌مزه می‌‌کرد. نگار خود را به من رساند و از پشت دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
- چیزی فهمیدی؟
- نگار!
سرم را به طرفش چرخاندم و با تکان دادن دستانم که کاغذ را گرفته بودند، حواسش را به روی کاغذ منحرف کردم.
- من دو تاش زده بودم؛ ولی وقتی بیرونش آوردم... یه تا داشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دهان نگار از حیرت باز شد و سپس چند بار سریع پلک زد. به نامه نگاه کرد و دوباره چشم در چشمم شد. به شانه‌ام زد و گفت:
- وایسا.
سپس سمت دیوارکوب که تابلوی زینتی بود، دوید.
- داری چیکار می‌کنی؟
- ایناهاش.
چرخید و توانستم دوربین مخفی گرد و کوچکی بین انگشت شست و اشاره‌اش ببینم. با حیرت به چشمانش نگاه کردم که گفت:
- احتمال می‌دادم بازم چیزی یادت نیاد واسه همین اینو این‌جا کار گذاشتم.
مات و مبهوت لب زدم:
- کی؟
- وقتی خواب بودی.
با انگشت اشاره‌ام به دوربین اشاره کردم و با تردید پرسیدم:
- یعنی ثبت کرده؟
- باید ببینیم.
وقت را معطل نکردیم و دو نفری به اتاقش رفتیم تا از طریق لپ‌تاپ شاهد اتفاقاتی که برای جسمم افتاده بود، باشیم. نگار سریع پشت میزش نشست و من برای اطمینان بیشتر در اتاقش را قفل کردم سپس کنار صندلی‌اش ایستادم و نگاه خیره‌ام را به صفحه لپ‌تاپ دادم که ما را برای روشن شدن معطل می‌کرد.
نگار مشتش را به میز کوبید و غر زد:
- ای بمیری، همیشه که زود بالا میومدی حالا جونت می‌خواد بیاد بالا که این‌قدر لفتش... اِ بالا اومد!
- زود باش، زود باش بزن.
حین انجام کارش گفت:
- باشه، هولم نکن.
و کمتر از نیم دقیقه بعد ما فیلم نیمه تاریکی از من دیدیم. اتاقم ساکت و خاموش بود. من روی تخت به پهلو دراز کشیده بودم. چندی بعد یک پایم را بالاتر کشیدم و سرم را روی بالش جابه‌جا کردم و دیگر هیچ اتفاقی نیفتاد.
- بزن جلوتر بابا.
نگار صحنه‌ها را یکی‌یکی و با احتیاط رد می‌کرد ناگهان به جایی رسیدیم که من نشسته بودم! فوراً به بازویش زدم و گفتم:
- بزن عقب، بزن عقب.
نگار نیز بدون هیچ حرفی اطاعت کرد. به پهلوی دیگرم چرخیده بودم. به‌خاطر سرمای کولر سردم شده بود بنابراین توی خودم جمع شدم؛ ولی چند ثانیه بعد سرم آرام تکان خورد انگار که زیر سرم آجر قرار داشت. بیشتر توی خودم جمع شدم و دستم را در جیبم فرو کردم؛ ولی انگار چیزی حس کردم که دستم را بیرون آوردم. به‌خاطر تاریکی سخت بود که چهره‌ام را درست ببینیم؛ ولی من کاغذ را باز کردم؛ اما بدون این‌که پنج ثانیه هم وقت برایش صرف کنم دوباره آن را بستم و داخل جیبم فرو کردم سپس نشستم و با بالا کشیدن پتو... دوباره به خواب رفتم.
با دهانی نیمه باز، نگاهی ثابت، خشکمان زده بود. نگار بود که زودتر به خودش آمد. آرنج‌هایش روی میز قرار داشت، ساعد یک دستش را بلند کرد و درحالی که نوک آرنجش به میز چوبی چسبیده بود، انگشتانش را لای موهای فر جلویش فرو کرد. بدون این‌که نگاهم کند، گفت:
- خب... می‌دونی؟... گاهی وقتا مغز آدم خوابه دیگه. طبیعیه.
من هنوز در همان حالتم بودم. نگار نگاهم کرد و با احتیاط گفت:
- در ضمن... تو چشات قرمز نشدن. اوم باید قرمز می‌شدن دیگه.
پلکی زدم و با راست کردن کمرم از میز فاصله گرفتم. کف دستم به‌خاطر چسبیده بودن به لبه میز دردناک شده بود. چشم در چشم نگار شدم و گفتم:
- منم فکر می‌کنم بهتره که از اونا بپرسیم.
- آ... نمی‌خوای یه بار دیگه امتحان کنی؟
چرخیدم و سمت در رفتم، همزمان با غیظ گفتم:
- هرگز!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
بهترین زمان برای صحبت کردن موقع ناهار بود چرا که همه دور هم جمع می‌شدند، هر چند که این اواخر دیگر قوانین مثل سابق محکم نبود و مهم نبود اگر ناهار پایین نمی‌رفتم و به جمع ملحق نمی‌شدم.
صندلی را عقب کشیدم و پشت میز نشستم. ارمیا و بیرام هنوز نیامده بودند برای همین با انگشتانم روی میز ضرب گرفته بودم. پس از چندی آن دو نیز به ما پیوستند.
خدمه ناهار را آوردند و برایمان مقداری داخل ظرف‌هایمان کشیدند. با این‌که گرسنه‌ام نبود؛ ولی ضعف داشتم برای همین چند لقمه‌ای خوردم؛ اما بیشتر از ده دقیقه نتوانستم تحمل کنم. نگار نیز زیرزیرکی مدام نگاهم می‌کرد. چنان بقیه سکوت کرده بودند و بی‌تفاوت مشغول ناهارشان بودند گویی هیچ اتفاق عجیب و غیرمنتظره‌ای نیفتاده بود، البته که آن اتفاق برای من غیرمنتظره بود چون آن‌ها خیلی وقت پیش در موردش مطلع بودند.
جرعه طولانی‌ای از نوشابه‌ام خوردم. خنکی‌اش اضطرابم را کمتر کرد.
- من می‌خوام یه چیزی بگم.
توجه‌ها که رویم نشست، نگاهم را از میز گرفتم و سرم را سمت بیرام چرخاندم. برای زدن حرفم دودل بودم، حرفی که نگار هم راجع‌به آن زیاد نمی‌دانست.
- من اون دخترو توی خوابام دیدم.
بیرام در سکوت همراه با یک نگاه سرد به من زل‌ زده بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- من توی خوابم دیدم که اون... اون... یِ... .
با تردید و دودلی به بقیه نگاه کردم؛ ولی وقتی چشم در چشم نگار شدم متوجه اخم و سوال نگاهش شدم. به لب بالایی‌ام گازی زدم و دوباره چشم در چشم بیرام شدم.
- من می‌دونم که اون چیه.
هیچ‌کسی چیزی نگفت. نه حرفی زد و نه واکنشی نشان داد.
- اون... دورگه‌ آدم و... گرگینه‌ست... درسته؟
به نظر می‌رسید از حرفی که می‌زنم مطمئن نیستم؛ ولی در واقع جرئت بیان نداشتم. خانواده‌ام به شدت مخالف هستی آن موجودات بودند؛ اما اینک همه‌چیز فرق داشت. آن‌ها مطلب مهمی را به مدت چندین سال از من مخفی کرده بودند، مطلبی که برخلاف عقاید آن‌ها تخیلی می‌نمود!
بالاخره بیرام طلسمش را شکست. پرسید:
- می‌خوای به جوابت برسی؟
سکوتم جواب مناسبی بود. ادامه داد:
- پس تا چند روز دیگه هم صبر کن.
این را گفت و معطل نکرد، با باسنش صندلی را عقب کشید سپس ایستاد و از میز فاصله گرفت. نفس حبس شده‌ام را رها کردم. دیگر به کسی نگاه نکردم درحالی که شک نداشتم نگار با چشمانی وق زده خیره‌ام است.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
◇فصل آخر: جایگذاری◇
«سه روز مانده به جایگذاری»

کف پاهایم روی کاناپه قرار داشت و دستانم دور زانوهایم حلقه شده بود. چانه‌ام روی دستانم بود و نگاه خالی‌ام به تلویزیون خاموش.
پشت یک ماشین خوانده بودم:
«اگه روز و شبتو نفهمی اون موقع ادعا کن زندگی می‌کنی.»
آن لحظه به عمق آن جمله نزدیک نبودم؛ اما حال متوجه شدم که منظور چه بوده است. زندگی یعنی همین گرفتاری‌ها، مشغله‌ها، رفت و آمدها چون تک‌تک آن‌ها به تو نشان می‌دهند تو هنوز زنده‌ای، تو هنوز امید داری، تو هنوز برای بهتر شدن می‌جنگی و همین بود فلسفه زندگی که خیلی‌ها درکش را پیچیده کرده بودند. این موضوع را زمانی فهمیدم که دعا‌دعا می‌کردم زودتر شب شود. شب‌ها از شدت بی‌خوابی خداخدا می‌کردم که تندتر طلوع سر برسد. افسرده و گوشه‌گیر شده بودم. می‌دانستم یک روح اضافه گاهی مرا کنترل می‌کند؛ اما خودم کنترلی روی او نداشتم. می‌خواستم بیشتر راجع‌ به او بدانم؛ ولی بقیه مرا به صبر کردن دعوت می‌کردند؛ ولی نمی‌دانستند که من صبر نمی‌کنم و تحمل می‌کنم. گاهی چنان کلافه می‌شدم که گریه‌ام‌ می‌گرفت و گاهی مانند الان بدون هیچ هدفی به گوشه‌ای زل می‌زدم تا زمان بگذرد.
نگار کنارم نشست؛ اما هیچ اعتنایی نکردم. جز او شخص دیگری اهمیتی به احوالم نمی‌داد، توقعی هم نداشتم؛ ولی اوضاع من عادی و معمولی نبود. خیال می‌کردم اگر مشکل جدی‌ای برای من پیش بیاید محبت خانواده‌ام را می‌بینم، خودم را به همین یک مورد کوچک و دور خوش کرده بودم؛ ولی حال... آن‌ها حتی بیشتر درگیر شده بودند. خیلی سخت میشد مردها را در خانه پیدا کرد، دیگر حتی برای ناهار هم خانه نبودند. به شدت مشغول و درگیر بودند. عصبی و ناآرام به نظر می‌رسیدند. به نظر می‌رسید قصد دارند مشکل من را حل کنند؛ ولی من کنارشان بودم، باید به من می‌نگریستند، لااقل یک نگاه که حرام نبود، وقت یک نگاه را که داشتند؛ اما اوضاع اصلاً عادی نبود. با تمام این‌ها تنها یک احساس داشتم... پوچی و خالی بودن.
نگار با تأسف نگاهم می‌کرد. دیگر به این نوع نگاهش عادت کرده بودم. آهی کشید و گفت:
- سامان می‌خواد ببینتت.
چون توی سالن جز من و او شخص دیگری حضور نداشت، این را آزادانه؛ اما آرام گفت:
- میگه در مورد موضوع مهمیه... چی بگم؟
چشمانم را بستم و پیشانی‌ام را روی دستانم گذاشتم.
- می‌خوای بگم فعلاً حالت خوب نیست؟
می‌دانستم سامان قرار است چه بگوید، احتمالاً در مورد آن شخصی بود که تجربه‌ای همانند من داشت. شاید او می‌توانست کمکم کند.
سرم را بلند کردم و با گذاشتن پاهایم روی زمین گفتم:
- نه، می‌خوام ببینمش.
- کی؟ اون گفته هر چه زودتر باید باهات حرف بزنه.
نفس عمیقی کشیدم و از روی کاناپه بلند شدم. چشم در چشمش شدم و گفتم:
- فقط عمه خونه‌ست دیگه؟
- آره.
- فکر نکنم گیر اضافی بده. فقط بیرامه که از اوضاع خیط من باخبره، بقیه از اون ماجرا زیاد نمی‌دونن فکر نکنم مانعم بشه.
- پس الان می‌خوای بری؟
با سر جوابش را دادم و حین دور شدن گفتم:
- کجا پیداش کنم؟
- آشپزخونه. داره قهوه می‌خوره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خود را به آشپزخانه رساندم. او را دیدم که پشت میز ناهارخوری نشسته بود. حین نوشیدن قهوه‌اش با لپ‌تاپش درگیر بود. لباس گشاد و طوسی رنگی پوشیده بود که تا بالای زانویش می‌رسید. اندام‌های او بزرگ بودند، بازوهای بزرگ، شانه‌های کشیده بنابراین همیشه لباس‌هایش گشاد بودند. با این‌که هیکلی بود؛ اما به نظر نمی‌رسید که چاق باشد بلکه ماهیچه و استخوان‌بندی‌اش درشت بودند با این وجود زیاد ظرافت زنانه نداشت. آستین‌هایش در نزدیک مچ تنگ می‌شدند. جنس پارچه خنک بود و برای این فصل گرم به شدت مناسب. عمه موهایش را در پشت سرش گوجه‌ای بسته بود. اخم کم‌رنگی نیز زینت چهره‌اش بود.
- می‌تونم برم بیرون؟
در این چند روزی که سپری شده بود در خانه بودم بنابراین توقع داشتم که اجازه دهد.
- کجا می‌خوای بری؟
- همین دور و برا.
چندی خیره‌ام‌ ماند و سپس گفت:
- باشه، می‌تونی بری.
سرم را خفیف تکان دادم و از درگاه آشپزخانه فاصله گرفتم که دوباره گفت:
- داره شب میشه پس زود برگردی.
نچرخیدم و پوزخند محوی زدم.
«حتماً!»
اما برخلاف میلم زمزمه کردم:
- باشه.
نگار هماهنگی را انجام داد. قرار شد شاهینا به دنبالم بیاید. به تنهایی ساختمان را ترک کردم بدون این‌که هیچ‌چیزی همراهم باشد حتی کوله‌ام را برنداشته بودم. وزن خودم را به‌سختی حمل می‌کردم قصد نداشتم وسیله اضافی داشته باشم.
از کوچه که خارج شدم، خیابان را طی کردم. نزدیک پنج دقیقه که از ساختمان فاصله گرفتم، شاهینا با ماشین مورد علاقه‌اش، همان مرسدس بنز معروفش، از پشت نزدیکم شد و برایم بوق زد.
- خوشگله برسونمت.
لبخند بی‌حالی زدم و سوار شدم. با بستن در زمزمه کردم:
- سلام.
و نگاهم را از شیشه سمت خودم به خیابان دادم.
- گل لاله؟ چیه؟ خماری، نرسیده بهت؟
پوزخندی زدم و نگاهش کردم.
- اما انگار به تو خوب رسیده. بدجور سرحال میای.
خندید و گفت:
- جدا از شوخی چته؟ قیافه می‌گیریا.
آهم از سوراخ‌های دماغم خارج شد. نگاهم را به روبه‌رو دادم و لب زدم:
- فعلاً که زندگی داره قیافه می‌گیره.
حرفی نزد که از گوشه چشم نگاهش کردم. ابروهایش بالا رفته بود. به قیافه‌اش با بی‌حوصلگی خندیدم که گفت:
- حرف‌های بزرگ بزرگ می‌زنی مُلّا لاله.
در جوابش باز هم یک لبخند بی‌حوصله زدم.
- ولی رو به راه نیستی. چیزی شده؟
- وقتی برسیم میگم.
چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
- خوشم میاد اصلاً تبعیض قائل نمیشی که مبادا یه وقت من به اشتباه دچار بشم و فکر کنم دوست جون‌جونیتم.
افسرده‌تر از آنی بودم که دوباره لبخند بزنم حتی حرفش را درست نشنیدم.
- لاله؟
نگاهش کردم که گفت:
- واقعاً نگرانت شدم... اِ ببین اصلاً نمی‌خوام اینو بگما؛ اما... خدای نکرده... .
زمزمه‌كنان ادامه داد:
- چیز میزی وسطه؟
ابروهایم درهم رفت و گفتم:
- هوم؟
- منظورم اینه که زبونم لال مریضی‌ای چیزی داری؟
- نه بابا تو هم. فکر تو به کجاها که نمیره.
- خب چه توقعی داری؟ اون روز که یهو از هوش رفتی بعدم دیگه خبری ازت نشد. حق نمیدی نگران بشم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
عوض جوابش پرسیدم:
- شاهینا؟
گوشه چشمی نثارم کرد که ادامه دادم:
- واقعاً اون روز رفتار عجیبی ازم سر نزد؟
- پوف بیا، من میگم تو یه چیزیت هست خودتو به اون راه می‌زنی.
با این‌که جوابم را نداد؛ اما جوابم را گرفتم. با ناامیدی روی گرفتم و دوباره از روبه‌رو به بیرون چشم دوختم.
- لاله؟
- ... .
- لاله؟
- شاهینا میشه تا برسیم چیزی نپرسی؟
چشمانم را بستم و آهی کشیدم.
- آره، من حالم خوب نیست؛ اما نه جسماً.
میان پلک‌هایم را باز کردم و خیره به مسیر ادامه دادم:
- وقتی برسیم به تک‌تک سوالاتت می‌رسی.
- خیلی بی انصافی. فکر می‌کنی فقط کنجکاوم؟ من نگرانتم!
بازویش را نرم فشردم و لب زدم:
- می‌دونم و از این بابت ممنونم؛ اما لطفاً تا برسیم چیزی نپرس.
با اکراه ساکت شد. سرم را سمت شیشه طرف خودم چرخاندم که دوباره به حرف آمد.
- میگم.
پشت چشم نازک کردم.
- نمی‌خوام سوال کنم می‌خوام بگم موافقی قبل این‌که بچه‌ها رو ببینیم یه نوشابه بزنیم؟
سفیهانه نگاهش کردم و گفتم:
- تو با این نوشابه‌هات معده‌تو داغون می‌کنی ببین کی گفتم.
- مهم نیست چی به سرم میاد، مهم اینه تو این شرایط دلتو خنک می‌کنی... بزنیم؟
- ول کن بابا. فقط زودتر برو که باید سریع برگردم.
- نگران نباش به موقع می‌رسیم، قرار نیست بریم خونه سامان.
- هوم؟ پس کجا قرار داریم؟
سرش را سمتم چرخاند و گفت:
- رستوران، جای همیشگی.
آه از نهادم بلند شد. پوزخندی زدم و گفتم:
- چه بی‌دغدغه بودیم و واسه خودمون مسئله درست می‌کردیم؛ اما الان... .
یک نیشخند حرفم را خورد. دوباره رو کردم سمت شیشه طرف خودم و باقی راه در سکوت طی شد.
رستوران خالی و خاموش بود تنها چراغ‌های طبقه دومش روشن بودند. همان‌طور که نزدیک خروجی بودیم، گفتم:
- تا به حال رستورانو این‌قدر ساکت و تاریک ندیده بودم.
شاهینا عوض جوابم گفت:
- سامان طبقه بالا منتظرته. من میرم که ماشین خوب پارک نشده.
سرم را تکان دادم و سمت پله‌ها رفتم. به این رستوران زیاد می‌آمدم؛ اما یک‌بار هم نشد که گذرم به طبقه بالا بیفتد. وقتی به بالای پله‌ها رسیدم چشمم به یک راهروی عریض افتاد. میزها در دو طرف قرار داشتند و تنها چهار میز در وسط راهرو چیده شده بود. لوسترها و چراغ‌های زینتی روشن بودند و به این طبقه زیبایی چشمگیری می‌دادند. تابلوهای بزرگ به مانند عتیقه‌ها به نظر می‌رسیدند. طبقه دوم عوض بزرگ بودن زیباتر و اشرافی‌تر می‌نمود. توانستم سامان را ببینم که پشت به من روی صندلی‌ای که نزدیک دیوار غربی بود، نشسته. حدود سه میز بینمان فاصله بود.
به طرفش رفتم‌. صدای قدم‌هایم سکوت را جریحه‌دار می‌کرد.
- سامان؟
سرش را سمتم چرخاند. یک قدم عقب‌تر از او بودم. بلند شد و در سکوت صندلی کنارش را کشید.
- سلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
در جوابم زمزمه‌وار سلام کرد. حین نشستن تشکر کردم و کمی صندلی را به میز نزدیک کردم. بینمان فقط چند سانت فاصله بود؛ اما اصلاً معذب نبودم. حضورش باعث دلگرمی بود و من در این روزها به شدت به چنین دلگرمی‌ای نیاز داشتم.
- انگار هنوز رامین و محمد نرسیدن.
در جواب چیزی نگفت، من هم دیگر ادامه ندادم. نزدیک دقیقه‌ای تنها با نگاه کردنمان گذشت که گفتم:
- گفتی حرف مهمی داری... در مورد اونه، نه؟ خب، من آماده‌م.
حرفی را زد که اصلاً توقعش را نداشتم.
- لاغر شدی.
از توجه ریزش متعجب شدم. لبخند تلخی زدم و دهان باز کردم حرفی بزنم؛ اما ناگهان یک بغض پرید. چشمانم پر شد و سرم را پایین انداختم درحالی که دستانم روی میز به جان هم پریده بودند. گرمای دستش را روی هر دو دستم احساس کردم. به دست بزرگش نگاه کردم و اولین قطره اشکم چکید. با بغض و استیصال چشم در چشمش شدم. نمی‌دانم در نگاهم چه دید که اخم ریزی کرد و با حلقه کردن دستش به دور شانه‌هایم مرا در آغوش گرفت. بغضم با این کارش شدیدتر شکست و دستانم را روی سی*ن*ه‌اش جمع کردم درحالی که مشت راستم لباسش را در چنگ داشت و پارچه را چروک کرده بود.
- سامان!
با همان یک دستش بازویم را نوازش می‌کرد. اجازه داد چند دقیقه‌ای گریه کنم. وقتی سبک‌تر شدم دماغم را بالا کشیدم و فاصله گرفتم. سامان از جعبه روی میز دستمال كاغذي بیرون کشید و به طرفم گرفت. دستمال را گرفتم و با ملایمت صورتم را خشک کردم. در نهایت یک آه بدنم را بالا و پایین کرد.
- بهتری؟
با سر جوابش را دادم و یک لبخند کم‌رنگ زدم.
- آره، بهترم... تو همیشه احساسمو خوب می‌کنی... ممنونم.
خیره نگاهم می‌کرد بدون هیچ واکنشی؛ اما من نتوانستم زیاد به آن تیله‌های رنگی‌اش چشم بدوزم پس به میز زل زدم و گفتم:
- یه سری حرفا دارم که باید بزنم.
کمی درنگ کردم. کلمات درون ذهنم آشفته بودند و باید به مانند دوره دبستان کلمات را در جمله درست می‌چیدم. بدون این‌که سرم را بلند کنم، گفتم:
- حالا دلیل خوابامو می‌دونم.
دماغم را دو مرتبه بالا کشیدم و ادامه دادم:
- اونا بهم گفتن که... اون توی وجودمه. یه قصه دراز داره که الان نمی‌خوام راجع بهش چیزی بگم.
کمی منتظر ماندم؛ اما حرفی نزد. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
- سامان؟
فقط زل زده بود.
- سامان حواست به منه؟
بدون این‌که حالت چهره‌اش تغییر کند، گفت:
- من همیشه حواسم بهت بوده.
با پشت انگشتانش گونه‌ام را نوازش کرد و ادامه داد:
- همیشه!
از نوازش‌هایش احساس خوبی به من دست می‌داد بنابراین به مانند یک شخص محتاج وقتی دستش را لمس کردم چشمانم بسته شد. تا چند ثانیه کارش را ادامه داد سپس انگشتانش سمت چانه‌ام پیش رفتند. میان پلک‌هایم را باز کردم و نگاهش کردم.
- وقتی بهت فکر می‌کنم متأسف میشم.
دستش هنوز زیر چانه‌ام بود. ادامه داد:
- تو حقت نبود چنین زندگی‌ای داشته باشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حرف‌هایش باعث شدند دوباره بغض کنم.
- من دنبال این‌جور چیزا بودم؛ ولی این‌که خودم سوژه‌م حس خوبی ندارم.
- تو شایستگی زندگی بهتری رو داشتی، یه زندگی ضعیف و معمولی مثل همه.
دماغم را بالا کشیدم. چشمانم دوباره داشت پر میشد.
- من می‌خوام کمکت کنم... می‌خوام کاری کنم تا از این زندگی راحت بشی.
دوباره انگشتانش سمت گونه‌ام پیش رفتند. با پشت انگشت اشاره‌اش مشغول نوازش گونه‌ام شد.
- تو باید حقتو پس بگیری، اون‌چه که حقته فقط حق توئه، کسی نباید روش دخالتی داشته باشه.
- چجوری؟
- کمکت می‌کنم، تو فقط لازمه که... باشی.
متوجه حرفش نشدم. چنان غرق هم شده بودیم که به کل شاهینا را از خاطر برده بودیم و برایمان مهم نبود که چرا این‌قدر دیر کرده.
از روی صندلی بلند شد. آرام‌آرام از پشتم گذشت و مقابلم ایستاد. سوالی نگاهش کردم. فقط نیم‌ متر بینمان فاصله بود.
- من می‌خوام کمکت کنم لاله.
حرفی نزدم و تنها نگاهش کردم. وقتی دیدم دستانش سمت دکمه‌های لباسش پیش رفتند، حیرتم دوچندان شد. اخم کردم و نگاهم را از دکمه‌اش به چشمانش دادم؛ ولی نگاهش چنان نافذ و خنثی بود که وادارم می‌کرد به سکوتم ادامه دهم.
دکمه‌هایش را دانه به دانه باز کرد، کاری که آن شب هم می‌خواست انجامش دهد؛ اما حضور غافلگیرانه بیرام خرابش کرد. حال به شدت کنجکاو بودم تا بدانم دلیل این کارش چیست که آن‌قدر رویش اصرار دارد.
لباس را از شانه‌هایش عقب کشید. توانستم شانه‌های برجسته‌اش را ببینم. وقتی چشمم به هشت‌پکش افتاد، حیرت نکردم، بدن بزرگ او باید همچین شکم تکه‌تکه شده‌ای می‌داشت. سی*ن*ه بزرگش بیشترین بخش بالاتنه‌اش محسوب میشد. اندام‌هایش چنان برجسته بودند که از همدیگر جدا شده‌ بودند. وقتی لباس را کامل بیرون کرد، چشمم به بازوهای دو طبقه‌اش افتاد. رگ کلفت و درازی که از بازو تا مچش می‌رسید پوست سفیدش را کشیده بود. نگاه کردن به چنین بدن بی‌نقصی باعث میشد حرارت بدنم بالا برود و معذب شوم، دیگر به نگاه کردنش ادامه ندادم؛ ولی او در تمام مدت به چشمانم زل زده بود.
- لاله؟
چشم در چشمش که شدم گفت:
- تو دختر واقعاً خوبی بودی، حیف که حیف شدی.
از حرفش اخم کردم.
- گیج شدم. منظورت... چیه؟
جوابم را نداد در عوض به سقف نگاه کرد و دیدم که لنز درون چشمانش را برداشت. با حیرت به لنزهای روی میز نگاه کردم. دوباره به سامان زل زدم. داشت چشمانش را با انگشتانش ماساژ می‌داد.
- لعنتی... هیچ‌وقت نشد بهشون عادت کنم.
با اخم کم رنگی خیره‌اش بودم. بالاخره دستش را کنار داد و چشمانش را باز کرد؛ ولی وقتی میان پلک‌هایش را باز کرد، چشمانم گرد شد. انگار آن لحظه مرا در یک وان آب سرد فرو کرده بودند.
چشمانش... زرد زمردی و... براق بودند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پلکم پرید و رعشه نامحسوسی از بدنم عبور کرد؛ ولی انگار او متوجه ترسم شد که گفت:
- ترسیدی؟ ولی من می‌خوام کمکت کنم.
به طرفم خم شد و صورتم را قاب گرفت. به چشمانم عمیق نگاه کرد. پس از چندی یک نیشخند زد، نیشخندی که محال بود برای من باشد. طرف حسابش من نبودم بلکه او بود...‌ آیسان! داشت به آیسان نیشخند میزد، یک نیشخند شیطانی و پلید!
گیج و سرگشته بودم؛ اما وقتی که نیشخند زد، تمامم هوشیار شد. او... او... .
با بهت زمزمه کردم:
- س...‌ سام؟!
از نگاه کردن به درونم دست کشید و مرا دید؛ ولی نگاهش سرد بود، سردتر از همیشه. دیگر نوع نگاهش خنثی نبود، خشم و نفرت را میشد داخلشان خواند.
به نفس‌نفس افتاده بودم و با چشمانی گرد نگاهش می‌کردم. آن لحظه بود که تازه متوجه موردی شدم؛ شاهینا! او برای چه برنگشت؟ مگر یک پارک کردن ماشین چقدر زمان می‌برد؟ شاید هم از عمد تله را خالی گذاشته بود!
با شست‌هایش زیر چشمانم را نوازش کرد.
- آروم باش، اون حقتو گرفته.
آرام‌تر ادامه داد:
- ولی من می‌خوام بهت پسش بدم!
قبل از این‌که ادامه دهد، کمی مکث کرد.
- خونواده‌ت توی تصادف مردن، تو هم باید می‌مردی؛ ولی اون نذاشت؛ اما بهت لطف نکرد، نه، اون بهت یه زندگی کسل‌کننده و سخت رو تحمیل کرد. همه‌چی سرجاش قرار می‌گیره، حق به حق‌دار می‌رسه لاله پس نگران نباش... تو با مرگت به حقت می‌رسی، برمی‌گردی پیش کسایی که بیشتر از ده سال انتظارتو کشیدن و من هم به اون‌چه که متعلق به منه می‌رسم.
صدای نفس‌هایم کرکننده شده بود. سریع دستانش را پس زدم و با کشیدن صندلی عقب رفتم سپس فوراً بلند شدم و فاصله گرفتم.
- تو... تو... .
- آروم باش.
پس از مکثی که کرد، دوباره گفت:
- می‌خوای بدونی هدفم چیه؟
نگاهش سرد بود و برنده.
- باشه، بهت میگم، حقته قبل مرگت لااقل به جوابات برسی، مثلاً مرگ اون افراد، گم شدن همکلاسیات، نه؟ این حقو داری.
دیگر جایی برای حیرت کردن نداشتم، مغزم نزدیک انفجار بود و سرم داشت می‌‌ترکید.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و زمزمه کردم:
- امکان نداره.
ولی او با بی رحمی گفت:
- به نظرت اگه مدرسه‌ت مدیر نداشت اوضاع چجوری بود؟ افتضاح، نه؟ همه‌جا یه مدیر داره، یه رهبر که اوضاعو کنترل کنه وگرنه همه چی به هم می‌ریزه... لاله من می‌خوام دنیا جای عالی‌ای باشه؛ اما قبلش لازمه یه رهبر داشته باشه، کسی که تمام امورات زیر نظر اون باشه.
دوباره چند ثانیه به زبانش استراحت داد.
- من می‌خوام دنیا رو به جای بهتری برسونم؛ ولی لازمه دنیا تحت کنترل من باشه. خب راحت نیست؛ اما شدنیه. اول از نور بعد به شهرای دیگه. بعدِ ایران نوبت می‌رسه به کشورای همسایه و همین‌جور پیش می‌ریم. می‌بینی؟ شدنیه!
باور نمی‌کردم. شخص مقابلم را باور نداشتم. مغزم وا مانده بود.
- تو آدم باهوشی بودی، سریع همه‌چیو می‌گرفتی و... درست مسیریو می‌رفتی که من می‌خواستم!
آهی کشید و اضافه کرد:
- من واقعاً حیفم میاد که تو... باید حذف بشی.
قدمی نزدیک شد و ادامه داد:
- من به جسما کار دارم، اگه هم جسد تازه باشه بهتره، کار من راحت‌تر میشه؛ اما بازم میشه از روی اسکلت‌ها هم کار رو پیش برد... می‌خوای بدونی اون کار چیه؟
نگاهش تیره شد و لبش محو کج شد.
- بهت میگم!
اما کمی درنگ کرد و سپس ادامه داد:
- این دنیا به یه رهبر نیاز داره، رهبرم به افرادی که تحت کنترلش باشن. من قدرتمندترینم هیچ‌کَس نمی‌تونه منکرش بشه نه وقتی که بفهمه می‌تونم آدم خلق کنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین