- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
نفس عمیقی کشید و با آهش سی*ن*هاش عقب خزید.
- شاویس شک داشت، گفت بازم باید بگردیم آخه اون گروه درست زمانی که ما به شهر رفتیم عقبنشینی کرد... طولش نمیدم... تهشو بگم که با یه دوست قدیمی آشنا شدم، اسمش جاوید بود. از اونجا که همراهی نداشتم باهاش بیرون میرفتم و به همین بهونه شهر رو هم چک میکردم تا اینکه یهو یه فیلم منتشر شد و اون... فیلم جسد جاوید بود! همه به من شک کردن. شاویس و چند نفر رفتن تا پیگیری کنن و خیلی زود هم برگشتن.
تا چند ثانیه سکوت کرد. مرور آن اتفاقات برایش دردناک بود.
- منو مقصر دونستن چون رها و سام خیلی خوب همه چیو صحنهسازی کردن و همهچی علیه من تموم شد... فقط متأسفم که چرا زودتر متوجه نقشه پلید سام و رها نشدم. اونا از گرگینهها متنفر بودن.
سیروس حین نشستنش زمزمه کرد:
- ولی من عاشق گرگینههام البته روحشون.
حیدر پرسید:
- و بعدش... کشته شدی؟
دختر چشمانش را بست و به آرامی سرش را تکان داد. چند ثانیه گذشت، هیچ کدامشان تلاشی برای شکستن سکوت نکرد. دختر بالاخره میان پلکهایش را باز کرد و دستانش را تا صورتش بالا آورد.
- خواستم قبل از اینکه به سراغم بیاین، قبل از اینکه مطلقاً نابود بشم بهشون نشون بدم که در اشتباهن، که زودتر قبل از اینکه دیر بشه جلوی نقشههای اون دو شیطان رو بگیرن؛ ولی... .
خیره به دستانش بود. میتوانست از رویشان زمین را هم ببیند. پوزخندی زد و دستانش را پایین داد.
- ولی حالا دیگه به این حقیقت رسیدم که هر کسی متعلق به دنیای خودشه. نمیشه طبیعت رو به سخره بگیری و احاطهش کنی. نمیتونی از حدت بگذری. فقط... من نمیدونم متعلق به کدوم جهانم. نه اینجا جایی دارم و نه اون دنیا قبولم میکنن... نه راه موندن دارم و نه راه رفتن.
در انتهای کلامش نگاهی به آن سه نفر که گوش به حرفهایش سپرده بودند، کرد و یک پوزخند چسباند. برای چندمین بار یک آه از نفس عمیقش جدا شد.
- به غرورم برمیخوره که بخوام بگمش.
نگاهها روی سیروس چرخید. سیروس چپچپ نگاهشان کرد و با کلافگی ایستاد.
- من دیگه میرم.
شانههایش را جلو برد تا بالهایش را باز کند که دختر جوان سریع پرسید:
- چه چیزی میخواستی بگی؟
سیروس بدون اینکه نگاهش کند، با ترشرویی گفت:
- ولش کن.
حیدر پس گردنی به او زد و گفت:
- یا از اول نگو یا هم که میگی درست و حسابی حرف بزن دیگه.
- شاویس شک داشت، گفت بازم باید بگردیم آخه اون گروه درست زمانی که ما به شهر رفتیم عقبنشینی کرد... طولش نمیدم... تهشو بگم که با یه دوست قدیمی آشنا شدم، اسمش جاوید بود. از اونجا که همراهی نداشتم باهاش بیرون میرفتم و به همین بهونه شهر رو هم چک میکردم تا اینکه یهو یه فیلم منتشر شد و اون... فیلم جسد جاوید بود! همه به من شک کردن. شاویس و چند نفر رفتن تا پیگیری کنن و خیلی زود هم برگشتن.
تا چند ثانیه سکوت کرد. مرور آن اتفاقات برایش دردناک بود.
- منو مقصر دونستن چون رها و سام خیلی خوب همه چیو صحنهسازی کردن و همهچی علیه من تموم شد... فقط متأسفم که چرا زودتر متوجه نقشه پلید سام و رها نشدم. اونا از گرگینهها متنفر بودن.
سیروس حین نشستنش زمزمه کرد:
- ولی من عاشق گرگینههام البته روحشون.
حیدر پرسید:
- و بعدش... کشته شدی؟
دختر چشمانش را بست و به آرامی سرش را تکان داد. چند ثانیه گذشت، هیچ کدامشان تلاشی برای شکستن سکوت نکرد. دختر بالاخره میان پلکهایش را باز کرد و دستانش را تا صورتش بالا آورد.
- خواستم قبل از اینکه به سراغم بیاین، قبل از اینکه مطلقاً نابود بشم بهشون نشون بدم که در اشتباهن، که زودتر قبل از اینکه دیر بشه جلوی نقشههای اون دو شیطان رو بگیرن؛ ولی... .
خیره به دستانش بود. میتوانست از رویشان زمین را هم ببیند. پوزخندی زد و دستانش را پایین داد.
- ولی حالا دیگه به این حقیقت رسیدم که هر کسی متعلق به دنیای خودشه. نمیشه طبیعت رو به سخره بگیری و احاطهش کنی. نمیتونی از حدت بگذری. فقط... من نمیدونم متعلق به کدوم جهانم. نه اینجا جایی دارم و نه اون دنیا قبولم میکنن... نه راه موندن دارم و نه راه رفتن.
در انتهای کلامش نگاهی به آن سه نفر که گوش به حرفهایش سپرده بودند، کرد و یک پوزخند چسباند. برای چندمین بار یک آه از نفس عمیقش جدا شد.
- به غرورم برمیخوره که بخوام بگمش.
نگاهها روی سیروس چرخید. سیروس چپچپ نگاهشان کرد و با کلافگی ایستاد.
- من دیگه میرم.
شانههایش را جلو برد تا بالهایش را باز کند که دختر جوان سریع پرسید:
- چه چیزی میخواستی بگی؟
سیروس بدون اینکه نگاهش کند، با ترشرویی گفت:
- ولش کن.
حیدر پس گردنی به او زد و گفت:
- یا از اول نگو یا هم که میگی درست و حسابی حرف بزن دیگه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: