جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,759 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشید و با آهش سی*ن*ه‌اش عقب خزید.
- شاویس شک داشت، گفت بازم باید بگردیم آخه اون گروه درست زمانی که ما به شهر رفتیم عقب‌نشینی کرد... طولش نمیدم... تهشو بگم که با یه دوست قدیمی آشنا شدم، اسمش جاوید بود. از اون‌جا که همراهی نداشتم باهاش بیرون می‌رفتم و به همین بهونه شهر رو هم چک می‌کردم تا این‌که یهو یه فیلم‌ منتشر شد و اون... فیلم جسد جاوید بود! همه به من شک کردن. شاویس و چند نفر رفتن تا پیگیری کنن و خیلی زود هم برگشتن.
تا چند ثانیه سکوت کرد. مرور آن اتفاقات برایش دردناک بود.
- منو مقصر دونستن چون رها و سام خیلی خوب همه چیو صحنه‌سازی کردن و همه‌چی علیه من تموم شد... فقط متأسفم که چرا زودتر متوجه نقشه پلید سام و رها نشدم. اونا از گرگینه‌ها متنفر بودن.
سیروس حین نشستنش زمزمه کرد:
- ولی من عاشق گرگینه‌هام البته روحشون.
حیدر پرسید:
- و بعدش... کشته شدی؟
دختر چشمانش را بست و به آرامی سرش را تکان داد. چند ثانیه گذشت، هیچ کدامشان تلاشی برای شکستن سکوت نکرد. دختر بالاخره میان پلک‌هایش را باز کرد و دستانش را تا صورتش بالا آورد.
- خواستم قبل از این‌که به سراغم بیاین، قبل از این‌که مطلقاً نابود بشم بهشون نشون بدم که در اشتباهن، که زودتر قبل از این‌که دیر بشه جلوی نقشه‌های اون دو شیطان رو بگیرن؛ ولی... .
خیره به دستانش بود. می‌توانست از رویشان زمین را هم ببیند. پوزخندی زد و دستانش را پایین داد.
- ولی حالا دیگه به این حقیقت رسیدم که هر کسی متعلق به دنیای خودشه. نمیشه طبیعت رو به سخره بگیری و احاطه‌ش کنی. نمی‌تونی از حدت بگذری. فقط... من نمی‌دونم متعلق به کدوم جهانم. نه این‌جا جایی دارم و نه اون دنیا قبولم می‌کنن... نه راه موندن دارم و نه راه رفتن.
در انتهای کلامش نگاهی به آن سه نفر که گوش به حرف‌هایش سپرده بودند، کرد و یک پوزخند چسباند. برای چندمین بار یک آه از نفس عمیقش جدا شد.
- به غرورم برمی‌خوره که بخوام بگمش.
نگاه‌ها روی سیروس چرخید. سیروس چپ‌چپ نگاهشان کرد و با کلافگی ایستاد.
- من دیگه میرم.
شانه‌هایش را جلو برد تا بال‌هایش را باز کند که دختر جوان سریع پرسید:
- چه چیزی می‌خواستی بگی؟
سیروس بدون این‌که نگاهش کند، با ترش‌رویی گفت:
- ولش کن.
حیدر پس گردنی به او زد و گفت:
- یا از اول نگو یا هم که میگی درست و حسابی حرف بزن دیگه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سیروس چپ‌چپ نگاهش کرد. دختر جوان به آرامی بلند شد. نگاه مشتاقش روی سیروس بود.
- لطفاً بهم بگو. چی می‌دونی؟
سیروس نفسش را پر فشار خارج کرد که لپ‌هایش باد کرد. زیرلب غر زد:
- ای بابا.
با صدای رساتری گفت:
- من اون دختره رو توی شهر دیدم.
چشمان دختر جوان گرد شد. با شک و تردید پرسید:
- رها؟!
سیروس با چهره‌ای عبوس روی گرفت. دختر دوباره پرسید:
- کجا دیدیش؟ امروز دیدیش؟
سیروس؛ اما جوابی نداد. حیدر دستش را بالا برد تا او را بزند اما فقط همان حمله را کرد و گفت:
- واسه چی ناز می‌کنی؟
سیروس صدایش را بالا برد و پرخاش کرد.
- تو چرا داری واسه اون حرص می‌خوری؟
هوشنگ آرام غرید:
- پسرا!
با درنگ نگاهش را تا چشمان سیاه دختر بالا آورد و گفت:
- من هم دیدمش، دو روز پیش بود. توی شهر پرسه میزد و در آخر ردشو تا خیابون (...) گرفتم؛ اما دیگه اثری ازش نبود.
دختر با تردید سوال بعدیش را پرسید:
- بقیه رو چی؟ کَس دیگه‌ای رو ندیدین؟
هوشنگ با سر جوابش را داد. با این‌که به نظر می‌رسید رام شده؛ اما چشمان آبی‌اش همچنان سرد و با خصومت بودند.
دختر جوان روی گرفت و با اخم لب زد:
- پس اگه بقیه توی شهر نیستن احتمالاً اونا دارن یه کارایی انجام میدن.
هینی کشید و دوباره پرسید:
- ببینم سام چی؟ اونو ندیدی؟
هوشنگ درنگی کرد و سپس زمزمه‌وار جواب داد:
- نه.
- ولی مطمئناً اونم توی شهره. اون دو عوضی مثل دم و باسن همیشه با همن.
حیدر پرسید:
- اینا رو فهمیدی؛ ولی چه کاری از دست تو ساخته‌ست؟
دختر چشم در چشمش شد؛ ولی جوابی برای دادن نداشت. تنها لب زد:
- من باید برم اون‌جا!
سختش نبود تا به آن‌جا برسد چون بدون هیچ مانعی تنها می‌دوید. با یک سرعت سرسام‌آور داشت طول خیابان را طی می‌کرد. ماشین‌های بسیاری در حال رفت و آمد بودند؛ ولی همان‌طور که آن‌ها حسش نمی‌کردند او نیز احساسشان نمی‌کرد گویی که یک هوا در هوای دیگری فرو می‌رفت.
حین دویدنش چشمش به چهارراه افتاد. سعی کرد تندتر بدود تا آن چهارراه را هم پشت سر بگذارد؛ ولی به محض این‌که آن فکر از سرش گذشت به یک‌باره خودش را درست در همان نقطه دلخواه یافت.
هاج و واج به اطرافش نگاه کرد. چرخید و به جایی که قبلاً بود، نگریست. چندین متر فاصله گرفته بود آن هم کمتر از یک ثانیه! با این‌که چند ماه گذشته بود؛ ولی برای اولین بار بود که چنین چیزی را تجربه می‌کرد.
دوباره به اطراف نگریست. برای مطمئن‌تر شدن خیابان بعدی را که چندین قدم جلوتر از او قرار داشت، تصور کرد. کمتر از زمان پلک زدن، کمتر از یک لحظه، روی آن نقطه قرار گرفت.
- واقعاً؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پوزخند مبهوتی زد. ناگهان اخم کرد و با عزمی جزم چشمانش را بست و مقصدش را در ذهن تجسم کرد. در این مدت آن‌قدر نور را زیر پا گذاشته بود که وجب به وجبش را از بر بود.
با گذشت ده ثانیه همچنان چشمانش بسته بود و پلک‌هایش یکدیگر را له می‌کردند. مضطرب بود. تردید داشت. نگران بود. ترس داشت. اگر چشمانش را باز می‌کرد با چه چیزی مواجه میشد؟
میان پلک‌هایش را باز کرد؛ اما برخلاف تصورش با یک میدان آماده جنگ روبه‌رو نشد فقط یک خیابان را دید. عابری به چشم‌ نمی‌خورد. در پایین شهر قرار داشت و اطراف به شدت خلوت بود مگر چه میشد که گاهی یک_دو ماشینی از آن مکان عبور می‌کرد. ساختمان‌ها کوچک و بیشتر یک طبقه بودند. دیوارها کثیف و زباله‌ها روی پیاده‌روها ریخته بود. گربه‌ها بعضی از کیسه‌های زباله را پاره کرده بودند. روی دیواری جمله تکراری نوشته شده بود.
«همسایه عزیز لطفاً این‌جا آشغال نریزید. این‌جا سطل آشغال نیست!»
اما بی‌توجه به آن متن زباله‌ها هنوز پای آن دیوار جمع شده بودند.
در وسط خیابان به جلو قدم برمی‌داشت درحالی که سرش در اطراف می‌چرخید تا نگاهش بتواند جزء به جزء را شکار کند. آرام و محتاطانه پیش می‌رفت و صدِ حواسش را در چشمانش ریخته بود.
به کوچه سمت راستش که عریض و طولانی بود، نگاه کرد. کوچه به پایین شیب می‌خورد و در وسط دوباره به بالا پیش می‌رفت. چند نوجوان داخل آن محل مشغول بازی فوتبال بودند. سرش را چرخاند و به کوچه طرف دیگرش نگاه کرد؛ اما یک خانه در انتهای کوچه محله را به بن‌بست کشانده بود. دوباره و دوباره اطرافش را از نظر گذراند. متوجه نمی‌شد رها و سام برای چه این مکان را انتخاب کرده بودند. در این قسمت شهر چه کاری برای انجام دادن داشتند؟
صدای برخورد فلز به روی آسفالت توجه‌اش را جلب کرد. فوراً به عقب چرخید که چشمش تازه به دریچه سیاه و بیضی شکل فاضلاب افتاد. اخم کرد و آرام به آن دریچه نزدیک شد.
صدای زنگ تلفنی در زیر آن دریچه فلزی ابروهایش را پراند.
- الو؟... آره رسیدم... وای بس کن بهتره عوض این حرفا خودتو برسونی، من کارمو می‌کنم سام... بیخیال، ما یه هفته‌ست که این‌جا رو زیر نظر گرفتیم دیدی که هیچ‌کَس نیومده چکش کنه پس مطمئن باش حالاحالاها هم نمیان. من کارمو می‌کنم سام، نمی‌خوام منتظر بمونم!
خشکش زده بود. در دو قدمی دریچه خشکش زده بود. صدا صدای رهای نامرد بود!
بیشتر از این تعلل نکرد. باید می‌فهمید رها از چه کاری صحبت می‌کرد. لحنش عجیب بو می‌داد!
قدم اول را برداشت که ناگهان سرمایی را احساس کرد. اخمش درهم رفت و اطراف را از نظر گذراند. حدسش به آن سه نفر بود. احتمالاً کنجکاو بودند بدانند زندگی‌اش به کجا ختم می‌شود.
بیخیال شد و قدم دیگر را برداشت؛ اما سرما به یک‌باره چنان شدیدتر شد که شک کرد به‌خاطر حضور حیدر و دوستانش باشد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ترسید. حال که تا هدفش تنها چند قدم فاصله داشت، خوف برش داشت. نمی‌خواست بمیرد، نه الان که به شدت کنجکاو بود تا بداند هدف رها چیست. برخلاف نیم ساعت پیش هیچ میلی به نیست شدن نداشت.
سی*ن*ه‌اش عمیق بالا و پایین می‌رفت. چشمانش با اضطراب و هیجان در اطراف می‌چرخید. پس چرا کسی در دیدرسش قرار نمی‌گرفت؟
به محض خطور این سوال در سرش ناگهان هشت مرد قد بلند با سرعتی همانند نور از آسمان روی زمین فرود آمدند. به قدری سریع، به قدری فوری که دختر جوان ماتش برد.
مردها سرشان را آرام بالا آوردند. دختر جوان با دیدن نگاه پر خصومتشان چشمانش گرد شد. آن‌ها به مانند تشنه‌های آب ندیده نگاهش می‌کردند، تشنه‌هایی که سالیان درازی بدون آب سر کرده بودند و حال او برایشان نقش یک برکه زلال را داشت.
حرف حیدر در خاطرش نقش بست. حیدر که اطمینان داده بود تمام روح‌بلع‌ها بیخیالش شده‌اند حال دلیل حضورشان چه می‌توانست باشد؟ دلیل آن نگاه‌های پر کینه تله که نبود؟! یعنی حیدر به او دروغ گفته بود؟ ولی حرفشان در مورد رها درست از آب درآمده بود. نکند این هم عضوی از نقشه‌شان بود؟ اما آن‌ها چه نیازی به این بازی داشتند؟ به راحتی می‌توانستند شکارش کنند بدون این‌که حتی کسی متوجه شود؛ او که نه پناهگاهی برای ماندن داشت، نه مقصدی برای رفتن.
ذهنش پر گپ شده بود؛ اما زمان تنها هفت ثانیه جلو رفته بود.
یک دفعه سه نفر دیگر نیز داخل کوچه‌ای که بن‌بست بود، فرود آمدند. وحشت جایش را به حیرتش داد. این حجم از وجودشان معمولی نبود.
قدم کوچکی به عقب برداشت. ترس چنان او را به سخره گرفته بود که توجه‌اش کاملاً از دریچه پرت شده بود و نگاهش فقط به روی آن افراد نوسان می‌کرد.
طی یک تصمیم آنی سریع چرخید و با نهایت سرعت فاصله گرفت. دستپاچه شده بود و نمی‌دانست که اگر تصور کند راحت‌تر از شرشان خلاص می‌شود فقط تندتر و تندتر می‌دوید.
کمتر از پنج دقیقه خودش را از آن محل‌ها دور کرد؛ ولی سرما را همچنان احساس می‌کرد. احساس بدی داشت، از این‌که متعلق به جایی نبود، از این‌که یکه و تنها بود، از این‌که نمی‌توانست کمک بخواهد.
ابرها به مانند پنبه‌های کبود درهم فشرده شده و تاریکی هوا را شدیدتر کرده بودند. هیچ ستاره‌ای قابل رؤیت نبود، حتی ماه با آن درخشش هم میان فشردگی ابرها له شده بود.
آسمان آماده انفجار بود؛ اما هنوز بارشی صورت نگرفته بود. گه‌گاهی رعد و برق ابرها را پاره‌پاره می‌کرد و به مانند یک شاخه نورانی و نیلی رنگ به چشم می‌خورد.
چراغ‌های شهر تاریکی را جریحه‌دار می‌کرد و با وجود یک باران نزدیک‌الوقوع مردم با بی‌اعتنایی در خیابان‌ها قدم می‌زدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خیابان طبق معمول شلوغ و پر همهمه بود. ماشین و موتورها با شتاب روی زبان جاده سر می‌خوردند و گاهی آن‌ یکی از این‌ یکی سبقت می‌گرفت؛ ولی مردم روی پیاده‌رو آرام‌تر می‌نمودند و عجله‌ای برای تمام کردن شبشان نداشتند، با بی‌تفاوتی و خونسردی قدم می‌زدند انگار از پیاده‌رو تا خیابان دنیایی فاصله بود.
ظاهراً دمای بدنش افت کرده بود چون برخلاف او که سردش بود، بقیه با لباس‌ و تیشرت تابستانی از کنارش رد می‌شدند.
سرما را احساس می‌کرد، از پشت سرش!
می‌دوید. با تمام قدرت می‌دوید. موهای بازش بابت دویدنش در پشت سرش شنا می‌کرد و در آن تاریکی هم میشد رنگ طلاییشان را تشخیص داد.
داخل پیاده‌رو چندان شلوغ نبود؛ اما اگر می‌بود هم برای او اهمیتی نداشت، همان‌طور که او برای دیگران اهمیت نداشت.
شهر گویا کور شده بود که او را نمی‌دید. کر شده بود که صدای نفس‌های ناله مانندش را نمی‌شنید.
فقط می‌دوید، تندتر و تندتر.
سرما هر لحظه داشت بیشتر میشد، محسوس و محسوس‌تر!
خواست تغییر مسیر دهد. به طرف دیگر خیابان نگاه کرد. تصمیم گرفت به آن سمت بدود که آن لحظه مغزش هوشیار شد و تنها یک تصور او را از جهنم سردی که قصد بلعیدنش را داشت، فراری داد.
تنها جایی که در آن لحظه توانست تصور کند، اتاقش بود. در وسط اتاق هاج و واج ایستاده بود. طبق عادت زنده بودنش نفس‌نفس میزد، حتی احساس می‌کرد که گلویش خشک شده و نیاز دارد آب بنوشد!
دستانش را روی لپ‌هایش گذاشت.
- من فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم. اون لعنتیا یهو از کجا پیداشون شد؟
چشمانش را محکم بست و دستانش آویزان بدنش شدند. سعی کرد آرام نفس بکشد. در تقلا بود تا ذهن آشفته‌اش را رام کند. به او هشدار داده بودند که انرژی سیاهش را احساس می‌کنند پس هر لحظه ممکن بود جایش را پیدا کنند.
لای پلک‌هایش را باز کرد و آهی کشید.
- خیلی خوبه.
ابروهایش بالا رفت. ادامه داد:
- حالا مثل عشایرا همیشه باید کوچ کنی.
دو ثانیه بعد سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه، این اتفاق نباید برای من بیفته. این بی‌انصافیه! من فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم... من باید برگردم اون‌جا، باید هر طور شده بفهمم رها و سام دارن چه غلطی می‌کنن.
نشستن تصویر یک خیابان در سرش او را بلافاصله به همان محل رساند. وقتی خودش را حس کرد که دوباره اطرافش از خلاء پر شده بود. دیگر هیچ دمایی را احساس نمی‌کرد. می‌خواست با فریاد فحش بدهد انگار روح‌بلع‌ها فقط قصد داشتند او را از آن محل فراری دهند؛ ولی جرئتش را نداشت. می‌ترسید دوباره متوجه‌اش شوند هر چند که انرژی‌اش حکم ونگ‌ونگ یک نوزاد را داشت، هیچ‌گونه نمی‌توانست ساکتش کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وقت را تلف نکرد و بی‌درنگ پایین رفت بدون این‌که چیزی را کنار بزند. مستقیماً به پایین فرو رفت. با یک تونل تاریک روبه‌رو شد. صدای موش‌های چاهی را می‌شنید. انواع حشره درشت و چندش روی زمین در حال حرکت بودند. خوشحال بود که بعضی از ویژگی‌هایش را از دست داده چون مجبور نبود بوی متعفن آن زیرزمین را تحمل کند.
جلوتر رفت. اول به سمت راستش نگریست. مسیر به سمت چپ متمایل میشد و با رسیدن به پشت دیوار از زاویه دید خارج میشد؛ ولی طرف راستش مسیر مستقیماً ادامه داشت. نمی‌خواست راه را دنبال کند، بلکه قصد داشت به روش خودش دنبال رها بگردد، به روش این روزهایش.
از دیوارها رد میشد، نگاه سرسرکی به اطراف می‌انداخت و دوباره از دیوارهای خاکی عبور می‌کرد؛ اما در تمام مدت پاهایش هیچ حرکتی نکرده بودند و فقط یک اراده به او کمک می‌کرد. گوش‌هایش تیز شده بودند برای شکار صدایی؛ ولی بیشتر صدای چکه کردن آب را می‌شنید با جیغ‌جیغ موش‌ها.
اضطراب داشت. نمی‌خواست هدف را از دست بدهد. تا به آن لحظه هم به اندازه کافی معطل کرده بود. دوباره اراده کرد و از دیوار مقابلش گذشت؛ ولی با دیدن منظره پیش چشمش شوکه شد. انگار که در لبه پرتگاه ایستاده بود. شک داشت که انسان‌ها از چنین مکانی مطلع باشند. فضا پوشیده از خاک بود. تپه‌های خاکی از شدت سختی به مانند سنگ می‌نمودند. فضا تقریباً در حد میدان فوتبال بزرگ و وسیع بود. این‌دفعه قصد داشت روی زمین گام بردارد پس به آرامی فرود آمد. حین قدم برداشتن به‌سختی می‌توانست زمین زیر پایش را احساس کند. نگاهش در اطراف می‌دوید و گوش‌هایش دهان باز کرده بودند تا هر صوتی که عبور می‌کند را ببلعند. تمامش یک جفت چشم و گوش شده بود؛ اما باز هم صدایی که او را به هدفش نزدیک کند، نشنید.
آه کشید و حین نگاه کردن به دور و اطرافش زمزمه کرد:
- چیکار کنم؟
سرش بالا رفت. خیره به سقف خاکی ادامه داد:
- شاید بهتره از اون بالا چک کنم.
همین که تصمیمش را گرفت، کافی بود تا بالا برود. کمتر از یک لحظه به سقف چسبید. حال بهتر می‌توانست اطراف را تماشا کند. حرکتی نمی‌کرد؛ اما قدرتش در تمام زیرزمین پهن شده بود و می‌توانست جای‌جای زمین زیر پایش را ببیند و بالاخره دید آن‌چه را که توقعش را نداشت!
سی*ن*ه‌اش دیگر بالا نرفت. دیگر ریه‌های فرضی‌اش فعالیت نکردند. باور نمی‌کرد. آن را غیرممکن می‌دانست؛ ولی الان..‌. .
از سقف جدا شد و بی‌درنگ روی قسمتی که می‌خواست، قرار گرفت، مقابل یک زن، مقابل یک زن موطلایی، مقابل... خودش!
سر جسمش پایین افتاده بود و موهای طلایی رنگش صورتش را پوشانده بودند. موهایش افشان و پریشان بودند. گردهای خاک رویشان نم گرفته و قهوه‌ای شده بودند. با گذشت چند ماه بدنش همچنان سالم مانده بود. باورش نمیشد. این یک حقیقت محال بود.
دستانش توسط زنجیرهایی بسته شده و بدنش از دستانش آویزان بود. هیج تغییری نکرده بود جز این‌که لباسی که تنش بود در واقع یک کفن سفید بود که به دور سی*ن*ه‌اش پیچ خورده و تا روی زمین ادامه داشت حتی پاهایش در دیدرس قرار نداشت.
دختر جوان دستش را به سمت صورت زن مقابلش دراز کرد.
- چی به سرت... به سرم آوردن؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نگاهش روی خودش نوسان می‌کرد. نمی‌فهمید، متوجه نمیشد. برای چه جسمش را نسوزاندند؟ مگر جسمش در خطر ارواح فراری قرار نداشت؟ شاید به همین خاطر او را در چنین جای دور از ذهنی اسیر کرده بودند؛ اما چرا؟ جسمش را برای چه نگه داشته بودند؟ او که مرده بود!
دستش پیش رفت تا زیر چانه‌اش را لمس کند و سرش را بلند کند. تماشای جسم خودش یک اتفاق عجیب به نظر نمی‌رسید تنها برای خودش احساس تأسف داشت. دلش برای خودش می‌سوخت.
هنوز چانه‌اش را لمس نکرده بود که ناگهان سر جسمش تکان خورد. دختر خشکش زد و با حیرت نگاه کرد.
سر جسم دوباره تکان خورد. از لابه‌لای موهایش توانست اخم‌های درهم و چشمان بسته‌اش را ببیند. دختر مقابلش ناله‌ای کرد و سرش را به سمت شانه چپش کج کرد. صدای ترکیدن حباب بین استخوان‌ها گوش‌خراش بود. دختر دوباره حرکتش را روی شانه دیگرش تکرار کرد و دوباره قولنج‌های گردنش شکست. آن حرکت را به سمت عقب نیز تکرار کرد. سپس آه بلندی کشید. نفس‌نفس میزد انگار که انرژی زیادی صرف کرده بود.
- گفتم صبر کن.
صدای سام بود. دختر جوان تنها سرش را به طرفش چرخاند. سام بدون توجه به او به جسمش نزدیک شد و مشغول باز کردن قفل زنجیر شد.
دختر توانست صدای خودش را بشنود.
- لعنتی... خیلی سستم، هیچ انرژی‌ای ندارم.
سام غرید:
- چون این جسد چند ماهه هیچی بهش نرسیده، حماقت کردی.
دختر خیره به آن دو بود؛ مات و مبهوت، شوکه و ناباور.
جسمش خندید، یک خنده بی‌جان و بی‌حال. با نفس‌نفس و چشمانی بسته زمزمه کرد:
- حماقتامو دوست نداری؟... بهت قول میدم... این... بهترین حماقتم باشه.
و دوباره سست و وا رفته خندید انگار که به اندازه یک عمر نوشیدنی خورده بود.
سام نفسش را کلافه از سوراخ‌های دماغش خارج کرد و سرش را با تأسف تکان داد. با باز کردن قفل زنجیر جسم دختر نزدیک بود بیفتد که سام دستش را دور بدن نحیف و لاغرش حلقه کرد. با دست دیگرش مشغول باز کردن قفل بعدی شد.
جسم دختر همان‌طور که شل و بی دفاع وزنش را رها کرده بود و حتی انرژی نداشت چشمانش را باز کند، زمزمه‌وار ادامه داد:
- اون جسم لعنتیم دست و پامو بسته بود..‌. ولی... بهت قول میدم که... از این جسم راضی باشی. با این بدن کارهای زیادی دارم... تو... من... باهاش می‌تونیم... به اوج برسیم... به هر چی که می‌خوایم دست پیدا می‌کنیم.
نفس‌هایش بلند و کشدار بود. هر لحظه امکان داشت دوباره بیهوش شود. سام پس از این‌که او را از بند اسارت خارج کرد، با دست آزادش به موهای طلایی‌اش چنگ زد و عقب کشیدشان تا سرش را بلند کند.
- می‌دونی که؟ این جسد در قبال روح آیسان هیچه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
جسم شل خندید و با صدای خواب‌آلودی گفت:
- دیگه... جسد نگو... این از این به بعد... اسمش... رهاست!
چشمانش همچنان بسته بود. سام پرسید:
- حالا جسد خودتو کجا گذاشتی؟
- مهم نیست... مهم منم و... تو.
اخمش بین ابروهایش را لایه‌لایه کرد. ادامه داد:
- منو ببر... خسته‌م.
- حقته، چند بار گفتم یهو نباید وارد جسمش بشی؟ باید آماده‌ش می‌کردیم.
- آمّادّه... سازی؟... بس کن... این بدن... دیگه مال منه... من!
- واقعاً احمقی.
جسمش یا همان رها دوباره خندید.
- به توصیه‌ت عمل کردم و به محض این‌که از شر اون... بدن بی‌مصرف خلاص شدم... فوراً این جیگرو تصور کردم... روح‌بلع‌ها حتی متوجهم نشدن.
خنده شلی کرد و ادامه داد:
- حس می‌کنم از تو پراید دراومدم نشستم داخل یه مرسدس... من عاشق مرسدسمّ!
- اونا ممکن بود هر لحظه غافلگیرت کنن. اونا همه‌جا هستن، همه‌جا.
رها بی‌توجه به حرفش بلند آه کشید و پس از چند ثانیه ادامه داد:
- با این‌که... خسته‌مو و به اندازه ده سال... می‌خوام بخوابم؛ ولی... بودن توی این بدن... آه... نمی‌دونی که چقدر حس خوبی دارم.
سام سرش را با تأسف تکان داد و او را روی دستانش بلند کرد. پشتش به دختر ماتم‌زده قرار داشت، با چرخیدنش نیم‌رخش در زاویه دیدش قرار گرفت. صورت سفیدش، چشمان زمردی‌اش، موهای برنزی و کوتاهش، او خود سام بود و آن جسم در حقیقت چه کسی بود؟!
دختر ماتم‌زده دور شدن سام را تماشا کرد. جسمش... چه شد؟!
همیشه دیر می‌رسید، همیشه در ایستگاه باز می‌ماند. آن‌قدر بهتش برده بود که وقتی به خودش آمد که خبری از هیچ‌کَس نبود، تنها خودش حضور داشت و زنجیرهایی که دیگر دستی را نگرفته بودند.
دوید، تصور کرد، به هر جا حدس میزد رفته باشند، فکر کرد؛ اما پیدایشان نکرد. او باخته بود، باید قبول می‌کرد. او همان لحظه که توسط شاویس دریده شد، باخت. یا حتی خیلی زودتر، از زمانی که فریب سام و دوستی قلابی رها را خورد، باخته بود. او یک بازنده بود و بس. بازنده‌ها جام را لمس نمی‌کردند، او نیز دیگر زندگی را لمس نمی‌کرد. تمام شده بود.
بی‌هدف در شهر پرسه میزد. دیگر نابودی‌اش حتمی بود؛ ولی برای چه وحشت داشت؟ می‌ترسید؟
لعنت می‌فرستاد به آن سرما، سرمایی که فقط نحس و نفرین شده بود.
داخل پیاده‌رو بود. افراد با بی‌تفاوتی از کنارش می‌گذشتند. آسمان هنوز هم کبود و پر از ابرهای خشمگین و درهم فشرده بود.
تندتند به جلو قدم برمی‌داشت. ناگهان سرما را از جلو نیز احساس کرد. با شوک سرش را بالا آورد. چشمانش سریع و بی‌قرار روی افراد سر می‌خوردند تا منشاء سرما را پیدا کنند.
دو پسر جوان که تیشرت نازک به تن داشتند، پایین پیاده‌رو ایستاده و حین حرف زدن منتظر فرصتی بودند تا از خیابان رد شوند. سه خانم پشت به او در ده قدمی‌اش داشتند حرکت می‌کردند. یک پیرمرد درحالی که عصا به دست داشت، داشت از روبه‌رو نزدیکش میشد؛ اما حواسش اصلاً به او نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سمت چپش فروشگاه‌ها قرار داشتند. تقریباً تمام دیوارها با شیشه پوشیده شده بودند و می‌توانست مشتری‌های داخل فروشگاه‌ها را ببیند. کمی جلوتر مردی تیره پوست رو به دیوار ایستاده و داخل را تماشا می‌کرد. خانم فروشنده درحالی که مقنعه‌اش عقب رفته و مقداری از گوش‌هایش توی چشم بود، از روی صندلی‌اش بلند شد و با دور زدن میز از کنار دیوار گذشت تا به مشتری‌های جدیدش رسیدگی کند.
نگاهش را چرخاند. از روی مرد تیره پوست گذشت و اطراف را نگاه کرد. ناگهان... ‌!
با شوک دوباره به آن مرد چشم دوخت. نیمرخ به او ایستاده بود، با پوستی کاملاً تیره. موهای سیاه و بلندش به سبک آمریکایی‌ها چند بافت ریز داشت و زیر بافت‌ها موهایش باز بودند. یک کت بلند سیاه پوشیده بود که انگار او هم سردش بود؛ اما چیزی که او را مبهوت کرده بود کت نبود بلکه انعکاس مرد بود که روی شیشه نیفتاده بود و مهم‌تر از همه این بود که آن مرد هیچ سایه‌ای نداشت، درحالی که چراغ‌های پیاده‌رو سایه افراد را روی زمین پهن می‌کردند!
پلکش پرید و نیمچه قدمی عقب رفت. انگار آن شخص نیز متوجه‌اش شد که دست از بی‌تفاوتی برداشت و سرش را سمتش چرخاند و برخلاف همه نگاه او روی چشمانش نشست!
سفیدی چشمانش برخلاف ظاهرش که از سر تا پا سیاه بود، طوری به نظر می‌رسید انگار می‌درخشد.
مرگ! کوبیدن همین یک واژه بر سرش او را هوشیار کرد. به سرعت دوید. باز هم دستپاچه شده بود، باز هم فراموش کرده بود که چیست.
سرما او را تعقیب می‌کرد. سرما با این‌که متعلق به یک نفر بود؛ ولی شدتش زیاد و غلیظ بود. می‌توانست حس کند که او چه قدرت زیادی دارد، شاید در حدی که بتواند شکارش کند! همین وحشتش را بیشتر و بیشتر می‌کرد.
بی‌پناهی او را عاجز کرده بود. تا کی قرار بود فرار کند؟ حال دیگر جسمش را هم نداشت. کاملاً معلق مانده بود.
به ترافیک برخورد؛ اما اهمیتی نداشت. از روی ماشین‌ها عبور می‌کرد، حتی از افراد؛ اما حضورش مانند یک نسیم هم حس نمی‌شد.
لحظه‌ای سر چرخاند تا پشت سرش را ببیند درحالی که همچنان می‌دوید. آن مرد سیاه پوست را ندید؛ ولی اثرش بود، حضورش همچنان احساس میشد.
صدای بوق ماشین و موتورها، همهمه مردم، همه برایش در پس‌زمینه گم شده بودند. تنها صدای نفس‌های بلند خودش را می‌شنید.
سر چرخاند تا با تمرکز بیشتری مسیرش را ادامه دهد که ناگهان... !
همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. فاصله‌اش به اندازه‌ای کم بود که نتواند خودش را پیدا کند. همه‌چیز کاملاً اتفاقی شد.
وقتی سر چرخاند با یک صحنه تصادف مواجه شد. ماشین سفیدی وارونه شده و شیشه‌هایش شکسته بود؛ ولی ماشین نقره‌ای رنگ از جاده منحرف شده بود و با جدول برخورد کرده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
راننده ماشین سفید که مرد جوانی بود، سرش از شیشه در راننده آویزان شده بود. خون سرش گردن و شانه‌هایش را خیس کرده بود. در سمت شاگرد نیز یک مرد دیگر نشسته بود؛ ولی در صندلی عقب درست روبه‌روی آن دختر مو طلایی خانمی فوت کرده بود که دخترک شیرخوارش را در آغوش داشت، دختری با چشمان آبی روشن که بابت آغوش مادرش از آن سانحه زنده مانده بود؛ اما او نیز وضعیتش چندان روبه‌راه نبود و پلک‌های نیمه باز و نق‌نق‌های کم جانش خبر از حال اورژانسی‌اش می‌دادند. گوشه پیشانی سفید دخترک و مقداری از گردنش خونی شده بود و خرده شیشه‌ها روی شکمش نیز به چشم می‌خورد. توانست امدادگران و بقیه مردم آشفته‌حال را ببیند. تمام این صحنه طولانی یک ثانیه هم کش پیدا نکرد چون به‌طور ناگهانی به دختربچه برخورد کرد!

***
چشمانم با شتاب باز شد. نفس‌زنان به سقف نگاه کردم. به نظر می‌رسید داخل یک چادر باشم.
- بهوش اومد... لاله؟
صدای شاهینا بود. سریع سرم را سمتش چرخاندم؛ اما همان لحظه متوجه پسرها هم شدم که مقابل پاهایم نشسته بودند.
- خوبی؟ زهره ترکمون کردی دختر.
دستم را بالا بردم و لب زدم:
- کمکم کن بلند شم.
- اگه خوب نیستی لازم نیست.
چشمانم را بستم و سرم را به مخالفت حرفش تکان دادم. با کمکش توانستم بشینم. بدنم سردش بود و به مورمور افتاده بود. انرژی زیادی نداشتم.
شاهینا دوباره به حرف آمد.
- ده دقیقه‌ست که بیهوشی. کلی نگرانت شدم. چت شد یهو؟
شاهینا حرف میزد؛ اما من هیچ‌چیز نمی‌شنیدم. غرق در رؤیایی بودم که چند ماه زمان برد؛ اما در دنیای فانی خودم نیم ساعت هم طول نکشید.
- سامان؟
نگاه ماتم‌زده و مبهوتم را بالا بردم و نگاهش کردم. ادامه دادم:
- من... من... .
می‌خواستم هر چه سریع‌تر با او خلوت کنم تا تمام آن‌چه که برایم گذشته بود را برایش تعریف کنم. به شدت میل داشتم تا خالی شوم؛ ولی ناگهان مغزم ترمز کشید و مرا به فکر کردن وادار کرد.
سامان چقدر شبیه... سام بود!
پلکم پرید. با بهت به محمد و سپس رامین نگاه کردم؛ ولی وقتی چشم در چشم شاهینا شدم دوباره شوکه شدم.
او... او شباهت زیادی به آن دختر مو طلایی داشت. به شدت شبیه آیسان بود. من در تمام مدتی که آن رؤیاهای تکراری را می‌دیدم و حتی بعدش، یک بار هم موفق به دیدن چهره آن دختر نشده بودم؛ ولی می‌توانستم حرکاتش را حس کنم گویی که او من بود؛ اما این‌دفعه فرق داشت. سوال‌های بسیاری در ذهنم به جواب رسیدند و توانستم سرنوشت آن دختر را از اول تا به آخرش ببینم و درک کنم. شاهینا نیز به او شباهت داشت منتهی دماغش کوچک‌تر بود و کمی گوشتی‌تر، چشمانش عوض سیاه بودن قهوه‌ای بودند، مقداری هم کک و مک داشت. موهایش را همیشه رنگ می‌کرد بنابراین مطمئن نبودم رنگ طبیعی موهایش چه رنگی‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین