جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,623 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دوباره قدمی نزدیک شد.
- محمدو دیدی؟ رامینو؟
لبش آرام به دنبال نیشخندی کج شد.
- فکر می‌کنی اونا آدمن؟
آرام پلک زد.
- ظاهراً آره؛ ولی نه! اونا فقط ظاهر یه آدمو دارن؛ اما مثل یه ربات تنظیم میشن. باورت میشه که اسکلت محمد برای یه مرد هشتاد ساله‌ست که صد سال پیش دفن شده‌؟
مغزم چنان وا مانده بود که حتی قدرت باور کردن یا نکردن را نداشت، فقط می‌شنیدم و بس.
- تمام حرکات محمد و رامین از پیش تعیین شده‌ بود، اونا فقط حرفایی رو می‌زنن، کارایی رو می‌کنن که باید بکنن... می‌بینی؟ دو پاره استخون قدیمی هم به درد بخوره؛ اما اگه جسد تازه باشه نیازی نیست وقت واسه بازسازی ماهیچه و پوستش هدر بدیم، تهش اینه که صورتشو عمل می‌کنیم... حالا به جوابت رسیدی؟
قدم دیگر را که به طرفم برداشت، با وحشت به فاصله کممان نگاه کردم و سریع عقب رفتم. دیگر به میز پشت سرم نزدیک شده بودم. دستم را روی تاج صندلی کنارم گذاشتم. سی*ن*ه‌ام تند بالا و پایین می‌رفت.
- من جهانو بهتر می‌کنم، به یه جای بهتری می‌رسونم. فکرشو بکن، اگه همه تحت فرمان من باشن نه کسی خلافکار میشه و نه ناحق کشته میشه.
دوباره لب‌هایش کج شدند. نگاهش به شدت پلیدی و شرارت را بازتاب می‌کرد.
- ولی قبلش لازمه چند نفری قربانی بشن دیگه. واسه رسیدن به یه هدف والا باید قربانی بدیم. این‌طور نیست؟ وقتی لشکرم اون‌قدری بزرگ شد و قدرت گرفت که بتونه یه کشورو تحت فرمان خودش بگیره دیگه نیازی نیست آدمی خلق کنم، به کمک همونا می‌تونم همه رو تسلیم کنم چون آدمایی که من خلق می‌کنم ویژگی‌های دیگه‌ای هم دارن که میشه به وسیله‌شون یه مشت آدم ضعیف رو که ادعای برتری می‌کنن رو به زانو آورد. تمام آدما میشن سرباز من، شاید اولش نخوان و مقاومت کنن؛ اما بعدش چی؟ وقتی همه‌چی خراب شد تا تازه درست بشه، اونا تسلیم‌ میشن چون اونا ترسوئن، ضعیفن... آدما فکر می‌کنن اختیار دارن واسه همین دنیا رو متعلق به خودشون می‌دونن؛ اما تک‌تک اونا تسلیم من میشن، به موقعش... من صبرم خیلی زیاده. وَ اما تو لاله! تو یه چیزی بهم بدهکاری و باید اونو بهم پس بدی!
زبانم فلج شده بود پس سرم را در جوابش به چپ و راست تکان دادم و دوباره قدمی عقب رفتم. به راستی که زبان با این‌که وزن کمی داشت؛ اما گاهی چنان سنگین میشد که وزن کل بدنت در برابرش به هیچ می‌رسید.
- مگه نمیگی من بهت حس خوبی میدم؟ پس نترس، من بدتو نمی‌خوام.
نزدیک شد.
- من می‌خوام تو رو نجات بدم. یکی اشتباهی انتخابت کرده.
نگاهش درنده شد و به مانند تشنه‌ها با عطش نگاهم کرد و به یک‌باره با پر کردن فاصله به بازوهایم چنگ زد. حال او نیز به نفس‌نفس افتاده بود. چهره خونسردش به شدت ترسناک شده بود. بازوهایم را محکم می‌فشرد. زیر دندان‌های قفل شده‌اش با نفرت و خشم غرید:
- جای اشتباهی پناه آوردی عزیزم، میارمت بیرون!
مشخص بود که مخاطبش من نیستم. بدون این‌که رهایم کند ناگهان شانه‌هایش جلو آمدند که تصویری برایم روشن شد. وقتی که آن روح‌بلع‌ها می‌خواستند پرواز کنند دقیقاً همین حرکت را انجام می‌دادند!
مات و مبهوت با ناباوری فقط نگاهش می‌کردم. دهانم نیمه باز بود و نفس‌نفس می‌زدم.
او... او... .
به یک‌باره شانه‌هایش را عقب برد. منتظر بیرون آمدن بال‌هایش بودم که... غیب شد؛ ولی هنوز هم می‌توانستم دستانش را روی بازوهایم احساس کنم.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«سوم شخص»
نمی‌توانست باور کند که سامان، دوستش، همان سام است، کسی که در خ*یانت حرف اول را میزد. ترس و وحشت با بهت و حیرتش درآمیخته بود. ناگهان احساس کرد وزنی روی سی*ن*ه‌اش نشسته است. دوباره آن سنگینی را احساس کرد؛ اما همان دم متوجه شد که آیسان درونش به تقلا افتاده! شدت نفس‌تنگی‌اش لحظه به لحظه داشت بیشتر میشد. از آن طرف سام بود که با بال‌هایی برانگیخته داشت روحش را بیرون می‌کشید. لبش را به لبش چسبانده و با قدرت وجودش را بالا می‌کشید. می‌توانست احساسش کند، آیسان را احساس کند. کلی دوندگی کرده بود تا به این نقطه برسد. برای چشیدن طعم گوارای روح آیسان کلی انتظار کشیده بود، با این‌که قصد نداشت در چنین زمانی به طعمه‌اش چنگ زند؛ ولی متوجه شده بود که اوضاع آن‌طور که می‌خواهد پیش نمی‌رود.
لاله لحظه به لحظه داشت سست‌تر میشد. رنگش کبود شده و هیچ اکسیژنی به او نمی‌رسید، با این وجود جز سنگینی دستان سام چیز دیگری احساس نمی‌کرد، نمی‌توانست سام را درست لمس کند با این‌که سام هیچ فاصله‌ای با او نداشت. به یک‌باره بیرام با بالاتنه‌ای برهنه و بال‌هایی بزرگ و باز از دیوار رستوران رد شد و با سرعتی که چشم توان دیدنش را نداشت به سام حمله کرد.

***
«لاله»
نفسم برگشت. صدادار و تشنه شروع به نفس کشیدن کردم؛ اما چون انرژی‌ای در من باقی نمانده بود روی زمین افتادم. متوجه نبودم که چه اتفاقی افتاد. می‌دانستم که سامان یا همان سام در همین سالن است؛ ولی او را نمی‌دیدم و همین برای بیشتر شدن وحشتم کافی بود.
با ترس عقب‌عقب خزیدم تا به صندلی برخوردم. به کمکش خودم را بالا کشیدم و سپس دستم را روی میز گذاشتم. در تمام مدت نگاه پریشانم در اطراف می‌چرخید تا شاید او را ببینم؛ اما ممکن نبود. روح‌بلع‌ها هنگام تبدیل غیر قابل رؤیت بودند! حال به نظر می‌رسید جز من شخص دیگری در سالن نیست، اطراف خاموش و ساکت بود، البته صدای نفس‌های لرزان و بلندم تنها صدای ممکن بود.
کسی با شتاب از پله‌ها بالا می‌آمد. شاهينا! با چشمانی گرد شده به آن قسمت نگاه کردم که با دیدن آن شخص جا خوردم؛ اما برای اولین بار از دیدنش ممنون شدم. با ذوق و گریه به طرفش دویدم و به سی*ن*ه لباسش چنگ زدم.
- بیا... با... باید بریم، باید بریم.
دستش را محکم گرفتم و وادارش کردم از آن طبقه شوم فرار کنیم. ضربان قلبم بالا بود و هر آن احتمال می‌دادم که نبض‌های محکمم رگ‌هایم را پاره کنند. حین دویدن روی پله‌ها اشک می‌ریختم و ارمیا را می‌کشیدم؛ اما وسط راه پاهایم از حس افتادند که ارمیا متحمل وزنم شد. همان‌طور که در آغوشش بودم، می‌لرزیدم. به یقه‌اش چنگ زدم و به‌سختی زمزمه کردم:
- ا... ا... از این‌جا بریم...‌ منو... ببر.
دیگر چیزی متوجه نشدم و هوشیاری‌ام را از دست دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
متوجه بودم که در آغوش کسی هستم و او نیز مرا به جایی می‌برد. صدای خانواده‌ام را شنیدم. اول از همه نگار بود که جیغ زد در واقع همان جیغ بود که هوشیارم کرد. سرم از دست ارمیا آویزان بود و دو دست ارمیا زیر بدنم قرار داشت.
- لاله؟ وای چی به سرش آوردی عوضی؟ مگه گناه کرده که رفته بیرون؟ چیکار کردی باهاش؟
- نگار آروم باش. ارمیا تعریف کن چی‌شده؟
اما دوباره نگار جیغ زد.
- مامان واقعاً نمی‌خوای چیزی بهش بگی؟ نگاه، معلوم نیست چیکارش کرده... هی عوضی، اون از مامانم اجازه گرفت. چیکار کردی باهاش؟
متوجه نشدم چه شد که ناگهان نگار هین کشید. نه صدای سیلی شنیدم و نه هیچ‌چیز دیگری. نگار یک‌دفعه هین کشید و به طور مشکوکی ساکت شد. نگرانی وادارم کرد چشمانم را باز کنم. کمی لای پلک‌هایم را باز کردم. چون سرم آویزان بود اطراف را وارونه می‌دیدم. عمه و نگار سمت راستم قرار داشتند. نگار نزدیک‌تر بود و با چشمانی گرد به ارمیا زل زده بود. نگاهم را چرخاندم و به ارمیا دوختم که دیدم به عمه زل زده است. وقتی نگاهم را دوباره چرخاندم متوجه شدم عمه نیز به او خیره شده.
چشمانم را دوباره بستم و زمزمه کردم:
- منو بذار پایین.
کسی چیزی نگفت؛ اما ارمیا مرا به طرفی برد. وقتی رهایم کرد متوجه شدم مرا روی مبل خوابانده است. دوباره چشمانم را باز کردم. نگاهم از ارمیا و عمه گذشت و روی نگار متوقف شد. طولی نکشید که چشمانم پر شد و بغضم شکست. نگار با نگرانی نزدیکم شد و جلوی مبل با زانو زدن در آغوشم گرفت. آرامم می‌کرد و توقع داشت آرام شوم؛ ولی او نمی‌دانست که من چه شنیدم و چه دیدم!
وقتی دید ساکت نمی‌شوم عقب کشید و با نگرانی موهایی که از اشکم به صورتم چسبیده بود، کنار زد و گفت:
- چت شده لاله؟
حرفی نزدم و با نفسی که لرزان و مانند سکسکه شده بود، نشستم. پاهایم را سمت شکمم جمع کردم و به این‌که کفش‌هایم ممکن است مبل را کثیف کند، اهمیت ندادم. دستانم را دور بازوهایم حلقه کردم و به گریه کردنم ادامه دادم. سردم بود. احساس بی‌پناهی می‌کردم. من دیدم که روح‌بلع‌ها می‌توانند از هر چیزی عبور کنند پس من هیچ‌جا امنیت نداشتم. محکم‌تر خودم را در آغوش گرفتم. بدنم با فکر این‌که هر لحظه ممکن است خوراک سام شود لحظه به لحظه بيشتر سردش میشد. یک لحظه وحشت کردم که نکند دلیل سرمای وجودم به‌خاطر فشارم نباشد بلکه به‌خاطر حضور یک روح‌بلع باشد! با خطور این فکر نا‌گهان هین کشیدم و سراسیمه به اطراف نگاه کردم.
نگار اخم کرد و گفت:
- لاله؟
چانه‌ام لرزید و محکم‌تر خودم را در آغوش کشیدم. بی‌پناهی را تازه درک کردم. تازه احساس آیسان را فهمیدم.
- لاله با من حرف بزن. تو چت شده؟
- نگار؟ بهتره ساکت باشی.
نگار به عقب چرخید و پرخاش کرد.
- رنگشو نمی‌بینی؟ مثل مرده‌ها شده.
دوباره متوجه نشدم چه شد که نگار وحشت‌زده به ارمیا که کنار عمه ایستاده بود و خیره‌اش بود، زل زد و با کنار کشیدن فاصله‌اش را با او بیشتر کرد. دیگر به دسته مبل چسبیده بود. ارمیا تنها فقط نگاهش می‌کرد، نه اخمی داشت و نه نگاهش خشن بود؛ ولی رنگ نگار پریده بود و چشمانش ناباوری را فریاد می‌زدند.
- از این‌جا... بریم.
دماغم را بالا کشیدم و از روی مبل پایین رفتم. با پاهای سست و لرزانم به عمه نزدیک شدم و گفتم:
- عمه بریم از این‌جا.
صدای باز و بسته شدن در سالن باعث شد بلند جیغ بزنم. وحشتم چنان زیاد بود که سرم را بین دستانم فشردم و روی پنجه‌هایم نشستم همچنان یک نفس جیغ می‌کشیدم. با شنیدن قدم‌های تندی که به طرفم برداشته میشد، ترسم دوبرابر شد. او بود، خود او! قدرت شنوایی من زیاد بود قطعاً بقیه صدای پاهایش را نمی‌توانستند بشنوند؛ ولی من می‌شنیدم که چقدر نزدیک بود. او داشت به طرفم می‌دوید! درحالی که نگار پشت سرم و عمه و ارمیا سمت راستم بودند، عقبکی خزیدم و جیغ زدم. این‌که نمی‌توانستم او را ببینم بدتر بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
ناگهان با دیدن بیرام که عصبی و نگران بود، صدایم در گلویم برید. ندیدم که صورتش زخمی است، ندیدم که روی دماغش کبود شده و یک خراش ریز دارد، ندیدم که گونه‌اش کبود است، فقط چشمانم پر شد و به مانند بچه‌ها هق زدم و با بلند شدن، خود را در آغوشش انداختم. محکم دستانم را به دور کمرش حلقه کرده بودم و صورتم را به سی*ن*ه‌اش می‌فشردم. از شدت فشاری که رویم بود لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر خود را به او فشار می‌دادم و در همان حین تکرار می‌کردم:
- عمو، عمو از این‌جا بریم، توروخدا، توروخدا عمو.
یک لحظه‌ ذهنم تصور کرد که سام با یک نیشخند کنارم ایستاده است. رعشه‌ای به جانم افتاد و جیغ زدم.
- عمو!
و بلافاصله هق زدم. به شدت عصبی شده بودم و متوجه بودم که قابل کنترل نیستم. صدای بغض‌آلود نگار از پشت سرم بلند شد که با ناباوری زمزمه کرد:
- لاله تو چت شده؟
با صدای منقطعی گفتم:
- عمو... عمو بریم... عمو بریم.
صورتم را در سی*ن*ه‌اش پنهان کرده بودم. به مانند کبک‌ها خیال می‌کردم اگر من کسی را نمی‌بینم پس کسی هم مرا نمی‌بیند و آن‌گونه کمی فقط کمی احساس امنیت می‌کردم.
همین که دستان بیرام دور بدنم پیچ خورد، نیمی از وحشتم به مانند یک آدم برفی فرو ریخت. لرزشم رفته‌رفته کمتر شد. حرفی نزد و فقط مرا در آغوشش نگه داشته بود؛ اما باعث شده بود بهتر نفس بکشم.
پس از گذشت چند دقیقه آرام شده بودم یعنی قابل کنترل؛ اما هنوز هم وحشت‌زده بودم. نفس‌هایم صدادار و بلند بود. شانه‌هایم بالا و پایین می‌رفت؛ ولی دیگر گریه نمی‌کردم و جیغ نمی‌زدم. هنوز هم در آغوش بیرام بودم. مرا سفت نگه داشته بود، فقط نگه داشته بود. چشمانم بسته بود و از آرامش بین بازوان بیرام نهایت استفاده را می‌بردم. رفته‌رفته صدای نفس‌هایم‌ نیز آرام گرفت و ضربان قلبم به حالت عادی‌اش برگشت.
بیرام با گرفتن شانه‌هایم مرا از خودش دور کرد و خطاب به نگار گفت:
- نگار، ببرش توی اتاق.
با حرفش وحشت کردم و سرم را به چپ و راست تکان دادم. نگاه همه روی من بود. در نهایت عمه گفت:
- اون دیگه همه‌چیزو دیده.
بیرام بدون این‌که به کسی نگاه کند، همان‌طور که اخم داشت، با لحن خشن؛ ولی آرامی گفت:
- اما هنوز وقتش نرسیده.
چشم در چشمم شد و با لحن ملایم‌تری گفت:
- برو، هیچ اتفاقی نمیفته.
بغضم‌ گرفت. چشمانم پر شد. با حرف عمه متوجه شدم، متوجه خیلی چیزها! با این حال نمی‌خواستم چیزی بپرسم، فقط می‌خواستم کنارشان باشم. نگاه ملتمسم به بیرام بود که چشمانش را بست و نفسش را رها کرد. وقتی دوباره چشم در چشمم شد دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
- بهم اعتماد کن. هیچی نمیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دماغم را بالا کشیدم و با گاز گرفتن لب بالایی‌ام جلوی هق‌هقم را گرفتم؛ اما اشک‌هایم دوباره سرازیر شدند. سرم را پایین انداختم و با اکراه از آن‌ها فاصله گرفتم. بیرام دوباره گفت:
- نگار تو هم باهاش برو.
وقتی به اتاقم رسیدیم به کمک نگار روی تخت دراز کشیدم. سرمای وجودم به حدی بود که به نگار گفتم کولر را خاموش کند. زیر پتو بودم و می‌لرزیدم. چشمانم را که می‌بستم، صحنه‌های شومی به خاطرم می‌آمد. باز می‌کردم، وحشت‌زده می‌شدم که مبادا او این‌جا باشد و من نمی‌بینمش. در تمام مدت نگار کنارم ماند و هیچ‌چیز نپرسید، با این‌که نگاهش نگران و کنجکاو بود؛ ولی سکوت را انتخاب کرده بود، همان چیزی که من می‌خواستم، فقط بود.
سرما اهمیتی نداشت که درونی باشد یا بیرونی، باعث سنگین شدنت میشد؛ آن‌قدر به خودم لرزیدم تا که آخر خوابم گرفت.

***
«دو روز مانده به جایگذاری»

با شتاب چشمانم را باز کردم. با چشمانی گرد شده به اطراف نگاه کردم. وقتی اتاقم را تاریک یافتم، وحشت وجودم را فرا گرفت. فوراً نشستم و به نگار که کنارم خوابیده بود، نگاه کردم. آب دهانم را قورت دادم و دوباره اطرافم را از نظر گذراندم. همیشه اتاقم این‌قدر ترسناک بود؟ حتی صدای تیک‌تاک ساعت روی عسلی هم دلهره‌آور شده بود. ذهنم مدام فریاد میزد که «اون این‌جاست، اون‌ این‌جاست!»
دستم را روی بازوی نگار گذاشتم و آرام تکانش دادم، همزمان سرتاسر اتاق را هم بررسی می‌کردم. نگار؛ ولی بیدار نشد. پچ‌پچ‌کنان صدایش زدم.
- نگار... نگار؟
اما همچنان واکنشی نشان نداد. چشمان من فقط در دور و نزدیک در حال رفت و آمد بود. گاهی حس می‌کردم او کنارم روی تخت نشسته و بدنم با تصورش منقبض میشد.
دوباره نگار را صدا زدم. جرئت نداشتم بلند صدایش بزنم، خیال می‌کردم اگر صدایم رسا باشد او آن را می‌شنود و دنبالم می‌آید، انگار که او آدرس خانه‌مان را نمی‌دانست! ظاهراً مغزم بچه شده بود که حدس‌های بچگانه میزد.
وقتی نگار بیدار نشد نتوانستم بیشتر از این صبر کنم. من دل و جرئت شخصیت‌های فیلم‌های ترسناک را نداشتم. آری، به دنبال مخلوقات فراطبیعی بودم؛ اما نمی‌دانستم که با ملاقاتشان بدنم بی‌جنبه بازی درمی‌آورد هر چند که اگر عادلانه فکر کنیم بدنم حق‌دار میشد چرا که من در خطر قرار گرفتم، خطر مرگ! آن هم از سوی کسی که هرگز تصورش را نمی‌کردم خ*یانت کند، همچنین تصور نمی‌کردم که او... آدم نباشد!
وقتی به خودم آمدم دیدم مقابل اتاق بیرام ایستاده‌ام. اتاق من و او فاصله زیادی با هم نداشت؛ اما دلیل حضورم به‌خاطر فاصله کممان نبود، قطعاً که نبود.
دستگیره را کشیدم. اتاقش تاریک بود و مهتاب کمی آن را روشن نگه داشته بود. پنجره‌اش باز بود و اتاقش خنک؛ ولی پتویی روی بیرام نبود.
آرام در را بستم و سمت تختش رفتم. وقتی رسیدم تازه متوجه شدم که صدای نفس‌هایم چقدر بد سکوت را می‌شکنند.
بیرام از نفس‌هایم بیدار شد. با دیدنم تعجب کرد و با اخم روی آرنجش بلند شد. چیزی نگفت؛ اما نگاهش سوالی بود.
سرم را پایین انداختم و با لباسم درگیر شدم. چشمانم را محکم بستم و نفسم را حبس کردم. وقتی شرمم اجازه داد، با سری افتاده زیرزیرکی نگاهش کردم و زمزمه کردم:
- میشه... میشه پیشت باشم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قبل از این‌که نیم‌خیز شود و از شانه‌هایش به تاج تخت تکیه بزند، اندکی درنگ کرد. دستش را که برایم باز کرد، حیرت کردم و خجالتم بیشتر شد. از داخل به گوشه لب پایینم نیش زدم و با شرمی که داشت صورتم را بخارپز می‌کرد، روی تخت خزیدم. همین که سرم روی بازوی بزرگ و پر قدرتش قرار گرفت بلافاصله صورتم را به سی*ن*ه‌اش فشردم درحالی که دستانم نیز روی صورتم بود. خوشبختانه یک رکابی تنش بود. از شدت خجالت و شرم به نفس‌نفس افتاده بودم؛ اما انگار آغوشش جادو داشت چون جدای از شرم، آرامش گمشده‌ام سریع پیدایم کرد. دیگر نه سردم بود و نه وحشت داشتم. بازوهای بیرام آن‌قدری قدرت داشتند تا جمجمه سام نامرئی را هم خرد کنند. کنار او که بودم انگار خطر هم می‌فهمید باید عقب بکشد.
با دست آزادش مرا بیشتر سمت خودش کشید و سپس محکم‌تر در آغوشم گرفت. همین حرکتش کافی بود تا یک نفس راحت بکشم و با خیال آسوده‌تری به خواب بروم.
وقتی که بیدار شدم بیرام روی تخت نبود. با چشمانی پف کرده از خواب بیدار شدم، پفی که بدون شک برای خوابم نبود بلکه به‌خاطر فشاری بود که دیشب به چشم‌هایم وارد شده بود. هرگز آن‌طور گریه نکرده بودم.
از اتاق خارج شدم. داشتم راهرو را پشت سر می‌گذاشتم که متوجه زمزمه‌هایی شدم. قبل از این‌که روی حرف‌ها تمرکز کنم ذهنم سمت دیگری رفت. گوش‌های تیز من واقعاً به‌خاطر خودم بود؟ من به طور غیرعادی‌ای تیزگوش بودم آن‌قدر غیرعادی که بیرام نیز متعجب شد؛ ولی آن لحظه حیرتش برایم معمولی بود؛ اما الان... واقعاً این ویژگی به‌خاطر خودم بود یا... به او مربوط میشد؟
پله‌ها را آرام طی می‌کردم تا متوجه‌ام نشوند در همان حین صداهایشان را می‌شنیدم.
- پس در رفت بی‌شرف.
وحید بود. خشمگین می‌نمود. دوباره گفت:
- محمد و رامینو هم کشته، نخواسته چیزی از خودش جا بذاره؛ اما مشکلی نیست، اون دختره هست، از زیر زبونش بیرون می‌کشیم.
چشمانم با شنیدن حرفش گرد شد و ابروهایم بالا رفت. با این‌که محمد و رامین واقعاً جاندار نبودند؛ ولی متأسف شده بودم. من قسمتی از عمرم را با آن‌ها سپری کرده بودم. آن دو نفر خیلی کمکم کردند حتی اگر تمامش برنامه‌ریزی شده بود. هنوز هم باورش برایم سخت بود که آن دو واقعاً هیچ‌اند.
عمه گفت:
- شک دارم چیزی بگه. اون مرگو قبول می‌کنه؛ ولی محاله جای سامو لو بده.
آرام پایین رفتم و سپس از کنار دیوار سرک کشیدم. آن‌ها را دیدم که روی مبل نشسته بودند و خواهر_برادری به همراه ارمیا مشغول حرف زدن بودند، آن هم ساعت پنج و نیم صبح.
بی صدا گوش ایستادم تا بفهمم ماجرا چیست. بیرام درحالی که اخم داشت و سمت زانوهایش خم شده بود، خیره به زمین گفت:
- ولی مشکلی نیست... لااقل یه مدرک جا گذاشت تا به سرورا اثبات کنیم سام و دار و دستش دنبال چی هستن!
وحید گفت:
- حالا اینا رو بیخیال، یکی بگه چطوری به لاله بگیم؟
بیرام با چهار انگشتش پیشانی‌اش را ماساژ داد، از چپ به راست و از راست به چپ. با کلافگی گفت:
- اون لعنتی معلوم نیست چقدر اون روی کثیفشو نشونش داده که دیشب نتونست درست بخوابه.
آهی کشید و سرش را سمت پله‌ها چرخاند که چشمش به من افتاد. وقتی متوجه‌ام شد رعشه به جانم افتاد و بدنم یک لحظه لرزید. او آرام صاف نشست. از نگاهش بقیه نیز سمتم چرخیدند و با دیدنم یکه خوردند؛ اما من مات و مبهوت با ناباوری و وحشت نگاهشان می‌کردم. ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم. مغزم نمی‌دانست چه بگوید. دیگر دندانی برایش نمانده بود که چیزی را هضم کند. من می‌دانستم که آن‌ها می‌دانند سام چیست؛ ولی نمی‌دانستم که خودشان هم... واقعاً؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وحید نگاهی به بقیه انداخت و سپس خطاب به من گفت:
- همه چیو شنیدی؟
نگاه وحشت‌زده من جواب مناسبی برایش بود. روی گرفت و دوباره گفت:
- پس کارمونو راحت کردی.
ارمیا نفسش را رها کرد و از روی مبل بلند شد. مبل را دور زد و مقابلم در آن فاصله ده قدمی ایستاد؛ اما پس از سه ثانیه آرام شروع به نزدیک شدن کرد؛ ولی چیزی در مورد او مرا شوکه کرد که نتوانستم عقب‌نشینی کنم.
او... حرف میزد... حرف میزد!
با لب‌هایی دوخته شده به هم و چشمانی میخ شده به من، شروع به صحبت کرد. صدایش را گوش‌هایم نمی‌شنید بلکه ذهنم بود که می‌شنید.
- می‌دونم شوکه و ترسیده‌ای؛ ولی دیگه وقتشه تا همه چیو بدونی.
چشمانم گردتر از این نمی‌شد. دهان نیمه‌بازم نشان از بهتم می‌داد. وحید غر زد:
اما من و ارمیا تنها به هم زل زده بودیم. من با حیرت و او عمیق.
دوباره صدایش را شنیدم، یک صدای ملایم و مردانه.
- لاله؟ ما تمام تلاشمونو کردیم تا تو به این نقطه نرسی. نمی‌خواستیم تو به چیزی مشکوک بشی، هر چقدر ساده‌تر زندگی می‌کردی روحت غالب‌تر بود و اون دختر هم نمی‌تونست تأثیری روت داشته باشه؛ ولی از شانس، تو حتی مایل به دونستن چیزایی بودی که نباید سمتشون می‌رفتی؛ اما رها یا همون شاهینایی که تو می‌شناسیش سعی داشت اون یکی رو بیدار کنه، تا آیسان غالب بشه که اگه این‌طور میشد سام هم می‌تونست اونو... شکار کنه! ما از هر راهی استفاده کردیم تا تو رو دور نگه داریم؛ ولی انگار تقلای ما فقط تو رو بیشتر وسوسه می‌کرد. سام تونست از راه کانال ارتباطی باهات تماس بگیره. آره لاله، تو اون صداها رو واقعاً می‌شنیدی. من سعی می‌کردم مانعش بشم؛ اما اون چنان روت نفوذ کرده بود که تونست روحتو لمس کنه تا کم‌کم بتونه به آیسان برسه. اون قصد داشت از راه کانال با آیسان ارتباط بگیره و اون رو بیدار کنه چون آیسان بیشتر از هر کسی صداش رو می‌شناخت.
دوباره جلو آمد. فاصله‌مان به هفت قدم رسیده بود. ادامه داد:
- لاله تو نباید پیگیر می‌شدی و حالا که شدی باید تاوان بدی دیگه؟ اما می‌دونم که تو دختر معمولی‌ای نیستی، نه به‌خاطر این‌که یه روح دیگه تو وجودته بلکه به این خاطر که تو در مقایسه با آدمای دیگه بهتر با این سری قضایا کنار میای... تو با این یکی هم کنار میای، مگه نه که دنبال همچین مسائلی بودی؟
بودم، بودم؛ اما توقع نداشتم که آن‌ها... .
او ادامه داد:
- سام و رها قصد داشتن آیسانو شکار کنن. این‌که چرا سام چنین هدفی داشت برای ما هم مجهوله؛ ولی با شکار کردن آیسان جون تو به خطر می‌افتاد. ما سعی کردیم به سرورامون این موضوعو که سام قصد خ*یانت داره رو اطلاع بدیم؛ اما مدرکی نداشتیم برای همین تصمیم گرفتیم ازت مراقبت کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پوزخندی زد و اضافه کرد:
- اون و شاهینا با تغییر چهره خیال می‌کردن که کسی متوجه‌شون نمیشه شاید هم نه، قصد دیگه‌ای داشتن و در سر داشتن قدم به قدم به آیسان نزدیک بشن؛ اما اینا اهمیتی نداره.
فاصله را به پنج قدم رساند.
- چیزی که مهمه اینه که بدونی تو الان در امانی، ما اجازه نمی‌دیم اتفاقی برات بیفته همون‌طور که تا الان اجازه ندادیم فقط کافیه که تو خونسردیتو... .
نایستادم ادامه‌اش را بشنوم و وحشت‌زده و رو به مرگ سریع چرخیدم و از پله‌ها بالا رفتم حتی بین راه پایم لیز خورد و زانویم به لبه پله برخورد کرد؛ ولی دردم به ترسم نرسید بنابراین نادیده‌اش گرفتم و بلافاصله و با کمک نرده باقی پله‌ها را هم طی کردم تا این‌که وارد اتاقم شدم و در را پشت سرم بستم. کمرم به در چسبیده بود و سی*ن*ه‌ام تندتند بالا و پایین می‌رفت. نفس با اصطکاک روی گلویم جریان داشت و صدای نفس‌هایم بلند شده بود.
نگاهم که به نگار افتاد بیشتر به در چسبیدم و چشمانم گرد شد. هنوز خوابیده بود و چون به پهلو بود موهای پرپشت و بلندش صورتش را پوشانده بود اما، او هم یک روح‌بلع بود؟!
انگار، انگار فقط من بینشان غریبه بودم. چشمانم پر شد. به قاب عکس پدر و مادرم که روی عسلی بود، نگاه کردم. من یک آدم بودم، شک نداشتم. در خواب دیدم که پدر و مادرم انسانند؛ اما افراد زندگی‌ام، کسانی که تا همین چند دقیقه پیش خیال می‌کردم خانواده‌ام هستند اصلاً آدم نبودند! من یک غریبه بودم، یک بی‌کَس واقعی.
دوباره به نگار زل زدم. او هم مخفی‌کاری کرد؟ او هم دروغ گفت؟ مانند شاهینا و سام دوستی‌اش قلابی بود؟ مگر می‌شود که نداند مادرش یک روح‌بلع است؟ من... من کجا گیر افتاده بودم؟ اطرافیانم مار بودند یا پونه؟
بغضم بی‌صدا شکست و با تکیه به در نشستم. پیشانی‌ام را روی زانوهایم گذاشتم و آرام گریستم.
زندگی عجیب ،عجیب است؛ عرض یک دقیقه نشانت می‌دهد که دشمن‌ترین شخص زندگی‌ات بهترین دوستت است و بهترین دوست زندگی‌ات دشمن‌ترین شخص. وقتی نگار بیدار شد با سردی او را از اتاقم بیرون کردم و در اتاقم را نیز قفل کردم. قصد نداشتم هیچ‌کَس را ببینم. دلخور بودم و بیشتر احساس غریبی و وحشت داشتم. نمی‌دانستم فردا و فرداهایم را چگونه بگذرانم، همچنان با آن‌ها بمانم؟ وقتی مشخص شده بود که چه کسانی هستند و چه چیزی هستند! یا بروم؟ اما به کجا؟ شاید عمه‌ای داشتم، عمویی، دایی و خاله‌ای که هیچ‌وقت در این زندگی‌ام بودنشان را تجربه نکردم. باید دنبال خانواده‌ام می‌گشتم؛ اما از کجا؟ چطور؟ واقعاً خانواده‌ای داشتم؟ خلوت کردن با ذهن مریض شده‌ سخت بود چون دیوانه‌ات می‌کرد، مدام تو را با افکار گوناگون خفه می‌کرد، گاهی وحشت سام را به سراغم می‌آورد، گاهی روزهای خوب قلابی‌ای که برایم ساخته بود. گاهی خشم بیرام برایم مرور میشد و گاهی محبت امروزهایش. گاهی به این فکر می‌کردم که چیستند و گاهی به بی‌کسی خودم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«24 ساعت مانده به جایگذاری»

عجیب بود؛ اما دیگر هراسی نداشتم، نصف شب با یک تیشرت صورتی و شلوار زرد زیر دوش ایستاده بودم. تمامم خیس شده بود و حرارت آب از بین رفته بود؛ ولی همچنان به یک گوشه زل زده بودم و ایستاده بودم. زانوهایم دیگر نتوانستند وزنم را تحمل کنند و لرزیدند. دو ثانیه بعد روی زمین افتادم. آب رویم روان بود و قطرات از روی صورتم سر می‌خورد. شک نداشتم که چشمانم از شدت بی‌خوابی و خشکی سرخ شده‌اند. احساس خلاء و پوچی می‌کردم. خوابم می‌آمد؛ اما نه به‌خاطر ضعف جسمم بلکه به‌خاطر ضعف روانم. به یک خوابی نیاز داشتم که مرا برای یک ابد خاموش کند.

***
«سوم شخص»
سرش گیج می‌رفت. حالت تهوع داشت و معده‌اش می‌سوخت. قصد داشت بلند شود که سیاهی مانند یک پرده روی تیله‌های سرمه‌ای‌ او نشست و چشمانش را تیره‌تر کرد.
به آرامی ایستاد. بدن ضعیف لاله حرکت را برایش سخت می‌کرد. قبل از این‌که با همان سر و وضع خیس از حمام خارج شود، شیر دوش را بست. بدون این‌که حتی یک حوله روی لباس‌های خیسش بیندازد، اتاق را ترک کرد.
داخل راهرو کسی حضور نداشت. اطراف خاموش و ساکت بود. پله‌ها را پشت سر گذاشت. داشت به سمت انباری می‌رفت، همان اتاقک کوچکی که داخل خانه قرار داشت و سلولی برای شاهینا یا همان رها محسوب میشد. وقتی به انباری رسید دستگیره‌اش را کشید و در باز شد. وارد شد. سیاهی بیشتری به چشمانش تابید؛ اما سریع به تاریکی عادت کرد. توانست او را، یک دوست قدیمی را با دستانی بسته ببیند. روی صندلی او را بسته بودند. با ورودش سرش را بالا آورده بود؛ اما هیچ کدامشان حرفی نمی‌زدند. چند ثانیه به یک دقیقه رسید و یک دقیقه به دو دقیقه کشید. لاله به آرامی جلو رفت و فاصله را به سه قدم رساند. رها با نفرت نگاهش می‌کرد؛ اما حرفی نمی‌زد. لاله بود که سکوت را شکست.
- خوبه که می‌تونم... بازم ببینمت... رفیق!
ابروهای رها درهم رفت. گویا تازه متوجه شد که چه کسی مقابلش ایستاده است. نیشخند زد؛ اما همچنان سکوت انتخابش بود.
- تو... .
چشمانش بسته شد و نتوانست ادامه دهد. یک‌دفعه سیاهی از روی چشمان لاله کنار رفت. لاله با تنی سست شده روی زمین افتاد. سرگیجه‌اش بیشتر شده بود، عیناً داشت تکان می‌خورد. چند مرتبه پلک زد تا توانست خودش را پیدا کند. با دیدن شاهینا حیرت کرد؛ ولی نتوانست زیاد خیره‌اش بماند چون با سبک شدن سرش و سنگین شدن پلک‌هایش از هوش رفت.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
«هجده ساعت مانده به جایگذاری»

از پشت شیشه پنجره به حیاط زل زده بودم. آفتاب تمام حیاط را روشن نگه داشته بود. آسمان برخلاف زندگی‌ام ملایم و آفتابی بود.
در اتاقم باز شد. ندیده هم می‌دانستم کیست پس با لحن سردی گفتم:
- برو.
- لاله!
لحنش غم‌زده و متعجب بود؛ اما دیگر هیچ‌چیز برایم اهمیت نداشت. همه‌چیز یک بازی بود و به نظر می‌رسید مهره سوخته آن بازی فقط من هستم.
همچنان خیره به حیاط بودم.
- گفتم برو.
صدای آهش را شنیدم. با اکراه در را بست و رفت. چشمانم چنان خشک و بی‌روح شده بودند که شک داشتم دوباره تر شوند. با دیدن فرهان ابروهایم کمی بالا رفت. همراه وحید داشت به سمت ورودی سالن می‌رفت. سوالی در سرم شکل گرفت. او هم روح‌بلع بود؟ چند نفر از انسان‌هایی که اطرافم بودند واقعاً انسان بودند؟ به راستی که جسم هیچ بود، ساده در برابر حقایق می‌باخت درحالی که به گفته نویسنده روح قدرت بیشتری در رؤیارویی با مسائل پیچیده داشت، مثلاً منی که آرزویم دیدن یک روح‌بلع بود!
درست است که می‌خواستم یکی از آن‌ها را ببینم و با آن‌ها ارتباط داشته باشم؛ ولی نه در حدی که خانواده‌ام، یعنی کسانی که در نقش یک خانواده کنارم بودند، عضو آن‌ها باشند! من به دنبالشان بودم؛ ولی هیچ‌گونه توقع نداشتم که نزدیک‌ترین‌هایم از آن نوع‌ باشند!
آهی چشمانم را بست. از پنجره فاصله گرفتم و سمت تختم رفتم. قاب عکس را از روی عسلی برداشتم و با دستم روی صفحه شیشه‌ای‌اش کشیدم. نمی‌دانستم آخرین بار کی حتی آب نوشیدم، لب‌هایم خشک و چسبناک شده بودند. وقتی دهانم را برای حرف زدن باز کردم، لب‌هایم با درنگ جدا شدند؛ اما هوایی حنجره‌ام را نلرزاند. نفس عمیقی کشیدم و دوباره با یک آه ریه‌هایم را سبک کردم. قاب عکس را به سی*ن*ه‌ام چسباندم و پلک‌هایم را روی هم گذاشتم.
چند ساعت بعد درحالی که روی لبه تخت نشسته بودم و سوزش معده‌ام را تحمل می‌کردم، دوباره نگار به اتاقم آمد. سرد و عبوس نگاهش کردم که زمزمه کرد:
- کارت دارن. فرهان داره میاد بالا.
نگاهم را از او گرفتم. به این فکر کردم که کارشان چیست؟ حرف دیگری دارند؟ چیزی مانده که هنوز نمی‌دانم؟ اما به نظر می‌رسید که به تمام جواب‌هایم رسیده‌ام.
نگار طاقت نیاورد و با دو خودش را به من رساند. روی تخت نشست و گفت:
- لاله تو چت شده؟ یهو چرا این‌قدر عوض شدی؟
حتی نگاهش نکردم؛ ولی او سعی کرد مراعات کند پس با لحن ملایم‌تری گفت:
- ببین می‌دونم سخته، بهت حق میدم که گوشه‌گیر بشی و نخوای کسیو ببینی، خب تحت فشاری، به هر حال تو یه روح اضافه تو وجودت داری و قراره اونو از بدنت بیرون کنی؛ اما تقصیر من چیه؟! هان؟
کمی مکث کرد و وقتی جوابی از من نشنید، نالید:
- لاله!
با بی‌تفاوتی محض به یک نقطه زل زده بودم. در اتاق بسته نشده بود بنابراین فرهان با ورودش تنها در را هل داد. نگار سرش را سمتش چرخاند. در نهایت آهی کشید و با اکراه سمت در رفت. قدم‌های بزرگش اعلام می‌کردند که ناراحت و عصبی است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین