- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
دوباره قدمی نزدیک شد.
- محمدو دیدی؟ رامینو؟
لبش آرام به دنبال نیشخندی کج شد.
- فکر میکنی اونا آدمن؟
آرام پلک زد.
- ظاهراً آره؛ ولی نه! اونا فقط ظاهر یه آدمو دارن؛ اما مثل یه ربات تنظیم میشن. باورت میشه که اسکلت محمد برای یه مرد هشتاد سالهست که صد سال پیش دفن شده؟
مغزم چنان وا مانده بود که حتی قدرت باور کردن یا نکردن را نداشت، فقط میشنیدم و بس.
- تمام حرکات محمد و رامین از پیش تعیین شده بود، اونا فقط حرفایی رو میزنن، کارایی رو میکنن که باید بکنن... میبینی؟ دو پاره استخون قدیمی هم به درد بخوره؛ اما اگه جسد تازه باشه نیازی نیست وقت واسه بازسازی ماهیچه و پوستش هدر بدیم، تهش اینه که صورتشو عمل میکنیم... حالا به جوابت رسیدی؟
قدم دیگر را که به طرفم برداشت، با وحشت به فاصله کممان نگاه کردم و سریع عقب رفتم. دیگر به میز پشت سرم نزدیک شده بودم. دستم را روی تاج صندلی کنارم گذاشتم. سی*ن*هام تند بالا و پایین میرفت.
- من جهانو بهتر میکنم، به یه جای بهتری میرسونم. فکرشو بکن، اگه همه تحت فرمان من باشن نه کسی خلافکار میشه و نه ناحق کشته میشه.
دوباره لبهایش کج شدند. نگاهش به شدت پلیدی و شرارت را بازتاب میکرد.
- ولی قبلش لازمه چند نفری قربانی بشن دیگه. واسه رسیدن به یه هدف والا باید قربانی بدیم. اینطور نیست؟ وقتی لشکرم اونقدری بزرگ شد و قدرت گرفت که بتونه یه کشورو تحت فرمان خودش بگیره دیگه نیازی نیست آدمی خلق کنم، به کمک همونا میتونم همه رو تسلیم کنم چون آدمایی که من خلق میکنم ویژگیهای دیگهای هم دارن که میشه به وسیلهشون یه مشت آدم ضعیف رو که ادعای برتری میکنن رو به زانو آورد. تمام آدما میشن سرباز من، شاید اولش نخوان و مقاومت کنن؛ اما بعدش چی؟ وقتی همهچی خراب شد تا تازه درست بشه، اونا تسلیم میشن چون اونا ترسوئن، ضعیفن... آدما فکر میکنن اختیار دارن واسه همین دنیا رو متعلق به خودشون میدونن؛ اما تکتک اونا تسلیم من میشن، به موقعش... من صبرم خیلی زیاده. وَ اما تو لاله! تو یه چیزی بهم بدهکاری و باید اونو بهم پس بدی!
زبانم فلج شده بود پس سرم را در جوابش به چپ و راست تکان دادم و دوباره قدمی عقب رفتم. به راستی که زبان با اینکه وزن کمی داشت؛ اما گاهی چنان سنگین میشد که وزن کل بدنت در برابرش به هیچ میرسید.
- مگه نمیگی من بهت حس خوبی میدم؟ پس نترس، من بدتو نمیخوام.
نزدیک شد.
- من میخوام تو رو نجات بدم. یکی اشتباهی انتخابت کرده.
نگاهش درنده شد و به مانند تشنهها با عطش نگاهم کرد و به یکباره با پر کردن فاصله به بازوهایم چنگ زد. حال او نیز به نفسنفس افتاده بود. چهره خونسردش به شدت ترسناک شده بود. بازوهایم را محکم میفشرد. زیر دندانهای قفل شدهاش با نفرت و خشم غرید:
- جای اشتباهی پناه آوردی عزیزم، میارمت بیرون!
مشخص بود که مخاطبش من نیستم. بدون اینکه رهایم کند ناگهان شانههایش جلو آمدند که تصویری برایم روشن شد. وقتی که آن روحبلعها میخواستند پرواز کنند دقیقاً همین حرکت را انجام میدادند!
مات و مبهوت با ناباوری فقط نگاهش میکردم. دهانم نیمه باز بود و نفسنفس میزدم.
او... او... .
به یکباره شانههایش را عقب برد. منتظر بیرون آمدن بالهایش بودم که... غیب شد؛ ولی هنوز هم میتوانستم دستانش را روی بازوهایم احساس کنم.
***
- محمدو دیدی؟ رامینو؟
لبش آرام به دنبال نیشخندی کج شد.
- فکر میکنی اونا آدمن؟
آرام پلک زد.
- ظاهراً آره؛ ولی نه! اونا فقط ظاهر یه آدمو دارن؛ اما مثل یه ربات تنظیم میشن. باورت میشه که اسکلت محمد برای یه مرد هشتاد سالهست که صد سال پیش دفن شده؟
مغزم چنان وا مانده بود که حتی قدرت باور کردن یا نکردن را نداشت، فقط میشنیدم و بس.
- تمام حرکات محمد و رامین از پیش تعیین شده بود، اونا فقط حرفایی رو میزنن، کارایی رو میکنن که باید بکنن... میبینی؟ دو پاره استخون قدیمی هم به درد بخوره؛ اما اگه جسد تازه باشه نیازی نیست وقت واسه بازسازی ماهیچه و پوستش هدر بدیم، تهش اینه که صورتشو عمل میکنیم... حالا به جوابت رسیدی؟
قدم دیگر را که به طرفم برداشت، با وحشت به فاصله کممان نگاه کردم و سریع عقب رفتم. دیگر به میز پشت سرم نزدیک شده بودم. دستم را روی تاج صندلی کنارم گذاشتم. سی*ن*هام تند بالا و پایین میرفت.
- من جهانو بهتر میکنم، به یه جای بهتری میرسونم. فکرشو بکن، اگه همه تحت فرمان من باشن نه کسی خلافکار میشه و نه ناحق کشته میشه.
دوباره لبهایش کج شدند. نگاهش به شدت پلیدی و شرارت را بازتاب میکرد.
- ولی قبلش لازمه چند نفری قربانی بشن دیگه. واسه رسیدن به یه هدف والا باید قربانی بدیم. اینطور نیست؟ وقتی لشکرم اونقدری بزرگ شد و قدرت گرفت که بتونه یه کشورو تحت فرمان خودش بگیره دیگه نیازی نیست آدمی خلق کنم، به کمک همونا میتونم همه رو تسلیم کنم چون آدمایی که من خلق میکنم ویژگیهای دیگهای هم دارن که میشه به وسیلهشون یه مشت آدم ضعیف رو که ادعای برتری میکنن رو به زانو آورد. تمام آدما میشن سرباز من، شاید اولش نخوان و مقاومت کنن؛ اما بعدش چی؟ وقتی همهچی خراب شد تا تازه درست بشه، اونا تسلیم میشن چون اونا ترسوئن، ضعیفن... آدما فکر میکنن اختیار دارن واسه همین دنیا رو متعلق به خودشون میدونن؛ اما تکتک اونا تسلیم من میشن، به موقعش... من صبرم خیلی زیاده. وَ اما تو لاله! تو یه چیزی بهم بدهکاری و باید اونو بهم پس بدی!
زبانم فلج شده بود پس سرم را در جوابش به چپ و راست تکان دادم و دوباره قدمی عقب رفتم. به راستی که زبان با اینکه وزن کمی داشت؛ اما گاهی چنان سنگین میشد که وزن کل بدنت در برابرش به هیچ میرسید.
- مگه نمیگی من بهت حس خوبی میدم؟ پس نترس، من بدتو نمیخوام.
نزدیک شد.
- من میخوام تو رو نجات بدم. یکی اشتباهی انتخابت کرده.
نگاهش درنده شد و به مانند تشنهها با عطش نگاهم کرد و به یکباره با پر کردن فاصله به بازوهایم چنگ زد. حال او نیز به نفسنفس افتاده بود. چهره خونسردش به شدت ترسناک شده بود. بازوهایم را محکم میفشرد. زیر دندانهای قفل شدهاش با نفرت و خشم غرید:
- جای اشتباهی پناه آوردی عزیزم، میارمت بیرون!
مشخص بود که مخاطبش من نیستم. بدون اینکه رهایم کند ناگهان شانههایش جلو آمدند که تصویری برایم روشن شد. وقتی که آن روحبلعها میخواستند پرواز کنند دقیقاً همین حرکت را انجام میدادند!
مات و مبهوت با ناباوری فقط نگاهش میکردم. دهانم نیمه باز بود و نفسنفس میزدم.
او... او... .
به یکباره شانههایش را عقب برد. منتظر بیرون آمدن بالهایش بودم که... غیب شد؛ ولی هنوز هم میتوانستم دستانش را روی بازوهایم احساس کنم.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: