جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,413 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سرش را عقب برد و زمزمه‌وار پرسید:
- کجا رفتن؟
ذهنش خانه جنگلی را برایش روشن کرد. آهی کشید و چشمانش را بست.
- نه من تازه وارد شهر شدم، بیخیال... وای!
***
باورش نمیشد. نه، امکان نداشت. سرش را به چپ و راست تکان داد. با اخم و چشمانی تنگ شده به اطراف نگاه می‌کرد. گیج بود و ذهنش مسئله‌ای را مزه‌مزه می‌کرد؛ ولی همچنان طعمش را درست حس نمی‌کرد.
خانه جنگلی خالی بود. انگار جز هوا کسی داخلش سکونت نداشت. انگار چندین سال است کسی داخلش زندگی نکرده. انگار که سکوتش به اندازه چندین سال عمر داشت.
تمام خانه خالی شده بود. پاهایش دو قدم جلوتر رفتند. نگاه ماتم‌زده‌اش دور سالن چرخید. اگر کسی داد میزد بدون شک صدایش در اطراف منعکس میشد. چشمش به پله‌ها افتاد که پلکش پرید. آرام به آن سمت رفت. خودش را برای بار دوم به طبقه بالا رساند. سمت اتاقش قدم برداشت. درش نیمه باز بود. مشتش را روی در گذاشت و سپس با بی‌حالی آن را هل داد. همه‌جا را جست‌وجو کرده بود حتی اتاق آزمایش اردوان و تحفه را؛ ولی به این‌جا سر نزده بود. چشمش که به داخل اتاقش خورد، پوزخندی زد.
وسایل داخل اتاقش هنوز هم دست نخورده باقی مانده بودند درحالی که کل ساختمان خالی شده بود.
با یادآوری خانه شهر اخم ریزی کرد. آن‌جا خالی نشده بود. دستانش را مشت کرد.
- یعنی ممکنه برای یه مدت نبوده باشن؟
پس از درنگ چند ثانیه‌ای دوباره لب باز کرد.
- باید برم اون‌جا..‌ من هر طور که شده باید ببینمشون.
دوباره با پای پیاده تمام راه آمده را برگشت؛ اما در کمال حیرت و تعجب خسته نبود، از شدت دویدن به نفس‌نفس نیفتاده بود، عرق نکرده بود. دمای اطرافش برایش معمولی بود انگار که در یک بعدازظهر بهاری در حال یک پیاده‌روی آرام بود.
با رسیدن به شهر سرعتش خودکار آهسته شد. پشت یک میدان بود. نزدیک طلوع بود و هوا همچنان تاریک به نظر می‌رسید. آسمان درهم فشرده و پر از ابرهای سفید بود که روی آن پارچه سیاه نیز قابل دیدن بودند. هوا چنان سرد بود که قطعاً اگر کسی حرفی میزد بخار از دهانش خارج میشد؛ ولی او با لب‌هایی به هم دوخته شده تنها از چشمانش کار می‌کشید تا یک موقعیت مناسب را پیدا کنند. فروشگاه‌ها تعطیل و خاموش بودند؛ اما تابلوهای سفارشی‌شان با چراغ‌های قرمز و طلایی رنگ روشن بودند. پیاده‌ کمی به چشم می‌خورد و این درحالی بود که ماشین‌سوارها در تمام شهر پراکنده شده بودند.
با سبک سنگین کردن موقعیت با احتیاط از پشت میدان خارج شد. خیابان برای چند ثانیه خالی شده بود. این اتفاق عجیب به ندرت ممکن میشد پس فوراً به طرف کوچه‌ مقابلش دوید. به محض ورودش به کوچه که ساکت‌تر و تاریک‌تر از خیابان بود، نفس آسوده‌ای کشید؛ اما باز هم محتاط بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کوچه طویل بود و دو کوچه دیگر نیز در سمت چپش قرار داشتند. بی‌توجه به آن‌ها تنها راهش را می‌رفت. فکرش مشغول بود و نگاهش به جاده آسفالت چسبیده بود. به این می‌اندیشید که اعضای گروهش کجا رفته بودند؟ پس از این‌که خیال کردند او مرده چه بر سرشان آمد؟ سام و رها... آن‌ها نقشه‌ پلیدشان را تا کجا پیش برده بودند؟ در این پنج روز کسی به آن‌ها مشکوک شده بود؟
در وسط کوچه بود که به یک‌باره با نوری که رویش افتاد، به خودش آمد. سریع دستش را جلوی صورتش گرفت تا نور چشمانش را اذیت نکند؛ ولی همین که چشمش به ماشین سفید افتاد، چشمانش گرد شد. سرعت ماشین به اندازه‌ای زیاد بود که او خشکش زده بود. نتوانست کنار برود و راننده نیز با سرعت سرسام‌آوری فاصله‌ها را داشت زیر چرخ‌های ماشینش له می‌کرد. تمام این صحنه پنج ثانیه هم نشد که اتفاقی باعث شد تا یک دقیقه ماتش ببرد.
صدای ماشین را همچنان می‌شنید. کوچه دوباره تاریک شد و چندی بعد در سکوت گم شد؛ ولی نگاه او هنوز هم به افق دوخته شده بود.
برای چه ماشین... از رویش رد شد و او... چیزی حس نکرد؟!
تلوتلوخوران چرخید و به پشت سرش نگاه کرد؛ ولی دیگر خبری از ماشین نبود. پلکش پرید و سرش را پایین انداخت تا بتواند به خودش نگاه کند. آن لباس سفید... نه، واقعیت نداشت. مغزش نمی‌توانست قبول کند؛ اما با یادآوری موردی دهانش باز شد.
جرقه‌های بدنش!
پلکش دوباره و دوباره پرید. دستانش را بالا آورد و مات و مبهوت نگاهشان کرد. با آن سه نفر مواجه شده بود چون... یک روح بود؟!
با سستی قدمی به عقب تلو خورد. سرش را به چپ و راست تکان داد.
- نه. این حقیقت نداره، من... من... ‌.
دوباره به دستانش نگاه کرد. چند بار مشتشان کرد تا بتواند خودش را احساس کند؛ اما همه‌چیز عادی بود، معمولی و عادی. اگر روح بود برای چه آن سه نفر نتوانستند لمسش کنند؟ و اگر نبود، پس چطور یک ماشین از رویش رد شد؟ بدون این‌که اتفاق وحشتناکی رخ دهد! انگار که بدنش از هوا تشکیل شده بود.
با انگشتان کشیده و باریکش صورتش را لمس کرد. محکم به صورتش دست کشید. می‌توانست خودش را احساس کند پس... چطور؟!
دانه برفی نظرش را جلب کرد. دستش به آرامی بالا رفت. دانه برف روی دستش نشست؛ اما سرمایش را احساس نکرد.
حمله یک گرگ عظیم‌الجثه و وحشی. گردنی که پاره شد. خون‌هایی که چکیده شد. نفسی که رفت و دیگر برنگشت.
صحنه‌ها تندتند از روی پرده ذهنش کنار می‌رفتند. دهانش بسته شده بود. نور نگاهش خاموش شده بود. بدنش بدون هیچ حرکتی به مانند یک چوب ایستاده مانده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
باور می‌کرد؟ ولی چطور؟ باور می‌کرد که... مرده؟!
چرای سرمای هوایی که احساسش نمی‌کرد، مردمی که او را نمی‌دیدند، روی سرش بیشتر خراب شد. آواره‌هایش نیز او را بیش از پیش سردرگم کرد. واقعاً دلیلش آن چیزی بود که نمی‌خواست باشد؟
- نه.
زمزمه‌اش قطعاً به گوش کسی نمی‌رسید. سرش را به نفی تکان داد و دوباره تکرار کرد.
- نه... نه‌، نه...‌ نه!
مسئله دیگری برایش روشن شد. او یک بار توانست سرما را حس کند، وقتی در بیابان بود! با یادآوریش چشمانش گرد شد و نور به نگاهش برگشت.
- خودشه!
اما با ادامه دادن فکرش بیشتر گیج شد. او سرما را فقط در پشت سرش احساس می‌کرد و هنگامی که چرخید با سه مرد روبه‌رو شد، سه مردی که انسان نبودند و مسئله مهم‌تر این بود که با رفتنشان... سرما هم ناپدید شد!
دوباره به ذرات برف نگریست. نه خیس میشد و نه سردش بود انگار داخل یک ظرف پر از خلاء افتاده بود که هیچ‌چیز وجود نداشت.
آهی کشید و به پیشانی‌اش دست کشید تا موهای طلایی رنگش را کنار بزند. با چشمانی بسته آرام‌آرام نفس می‌کشید؛ ولی ناگهان چشمانش تا آخرین اندازه گرد شدند.
او نفس می‌کشید!
ابروهایش درهم رفت.
شک داشت؛ ولی امتحانش کرد. برای چند لحظه نفسش را حبس کرد تا مطمئن شود؛ ولی... ولی اتفاقی نیفتاد. او بدون کشیدن نفس نیز انگار هنوز نفس می‌کشید.
- دا..‌. رم... دیوونه میشم. واقعاً دارم دیوونه میشم.
همچنان مغزش آن واقعه را نمی‌پذیرفت. نگاهش تا انتهای کوچه بالا رفت، همان لحظه ماشینی از جلوی چشمانش عبور کرد.
تنها یک راه به ذهنش می‌رسید. تنها یک راه بود که باور می‌کرد.
باید دوباره آن را تجربه می‌کرد. باید دوباره با یک ماشین مواجه میشد. شک داشت به آن‌چه که دیده بود. ممکن بود اثر توهمش باشد، ممکن بود با رفتن به خیابان و جلوی دید عام ایستادن برایش سخت تمام شود، ممکن بود تصادف کند و جدی‌جدی بمیرد! احتمال هر اتفاقی را می‌داد؛ ولی مصمم بود تا مطمئن شود.
با قدم‌های تندی وارد خیابان شد. سمت راستش خبری نبود؛ ولی دو ماشین از سمت چپ داشتند نزدیک می‌شدند.
با این‌که نزدیک صبح بود؛ ولی به‌خاطر ابری بودن هوا تاریکی همچنان روشن بود؛ ولی محال بود کسی او را نبیند چرا که سفیدپوش بود. چشمان تنگ شده‌اش به راننده‌ها که مردهای جوانی بودند، بود. هر دو به مسیر زل زده بودند و حتی یک نیم نگاه هم نثارش نکردند، انگار که وجود خارجی نداشت.
دو ماشین با سرعت از کنارش گذشتند؛ اما جلو نرفت. ماتش برده بود، خشکش زده بود، احساس پوچی می‌کرد، خود را گم کرده بود؛ اما یقینش را پیدا کرد!
او واقعاً یک روح بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مقابل در خانه ایستاده بود. دیگر ندوید، دیگر پنهان نشد، خب دلیلی نداشت.
خیره به در آهنی بود. چند ثانیه‌ای میشد که سوالی در سرش می‌چرخید. اگر او یک روح بود و یک ماشین از رویش عبور کرد پس چطور از دیوار بالا رفت؟ چطور توانست لمس کند؟
حافظه‌اش کتابی کهنه را باز کرد، کتابی که در دوران نوجوانی‌اش در ذهنش ثبتش کرده بود؛ یک متن.
«ارواح اگر اراده کنند می‌توانند تا درجه اجسام نزول پیدا کنند. ارواح باید بخواهند.»
باید اراده می‌کرد تا بتواند این دنیا را لمس کند؟
دستش بالا رفت و روی دیوار کنار در نشست. توانست حسش کند! سختی آجرها را، گرد خاک رویشان را، خنکیشان را.
دستش را عقب کشید. پس از چندی دوباره دیوار را نشانه گرفت و طبق خواسته‌اش دستش از دیوار عبور کرد.
با این‌که ساعتی میشد پی برده بود یک جسم نیست؛ ولی تمام راه تا خانه را به مانند یک انسان معمولی طی کرده بود. از کنار دیوارها می‌گذشت، حواسش به ساختمان‌ها و درخت‌ها بود؛ اما حال عمیق‌تر درک می‌کرد که واقعاً چیست.
نیشخندی زد. با چه مکافاتی دفعه قبل از دیوار بالا رفت! آهی کشید و جلو رفت. با این‌که هنوز هم بدنش مردد بود؛ اما قبل از این‌که به در برسد چشمانش را بست. فاصله‌اش با در یک قدم هم نبود؛ ولی او توانست سه قدم جلو برود. وقتی لای پلک‌هایش را باز کرد خود را در حیاط یافت.
وارد خانه شد. حال فقط می‌رفت، دیگر سد و مانع برایش معنایی نداشت. قطعاً اگر زندگی‌اش یک سریال بود برای تماشاچی جذاب بود و احتمالاً آرزو می‌کرد قدرتی همانند او داشته باشد؛ ولی تنها احساسی که او در آن موقعیتش داشت احساس پوچی بود.
اطراف خاموش و ساکت بود. وسایل خانه در تاریکی قابل رؤیت بودند؛ ولی اثری از یک جاندار نبود.
چشمش به راهروی اتاقش افتاد. بی‌اختیار به آن سمت رفت. وقتی به اتاقش رسید، مکث کرد. نگاهش به دستگیره بود؛ اما ذهنش تصاویر دیگری می‌دید، تصاویری از یک حمله، تصاویری از دو گرگ.
آهی کشید و در را هل داد. وسایلش همچنان دست نخورده مانده بودند. پوزخندی زد. احساس بدی داشت، متأسف و افسرده بود؛ ولی اشکی برای باریدن نداشت. سرش را به بالا و پایین تکان داد و زمزمه کرد:
- پس..‌. واقعاً من براتون اضافه بودم!
- بحث اضافه بودن تو نیست، تو براشون زیاد بودی!
اخم ریزی کرد و در پی آن صدای آشنا به عقب چرخید. ناگهان سردش شده بود. دو ثانیه بعد حیدر از دیوار سمت راستش رد شد و مقابل چشمانش قرار گرفت. او چند قدمی جلوتر بود. بال‌هایش آویزان بودند و از شانه تا قوزک پاهایش می‌رسیدند.
- می‌دونستم میای این‌جا.
دختر ناخودآگاه قدم کوچکی به عقب برداشت که حیدر با خنده ادامه داد:
- بیخیال دختر، خودت می‌دونی که ما فعلاً نمی‌تونیم بهت دست بزنیم.
دختر جوان برخلاف وجود وحشت‌زده‌اش با نگاهی تیز و درنده گفت:
- برای چی اومدی این‌جا؟
- چون ازت یه سوال داشتم.
لبش کج شد و اضافه کرد:
- اونا رو رد کردم چون باید می‌دیدمت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چشمان دختر ریز شد. حیدر بدون این‌که فاصله‌شان را کم کند، ادامه داد:
- وقتی یکی از شماها می‌میره انرژیشه که ما رو جذب می‌کنه. انرژی تو خطرناک بود واسه همین من و بچه‌ها زودتر دنبالت گشتیم تا مبادا بقیه از چنگمون درت بیارن؛ ولی... وقتی دیدیمت این نماد تنت بود.
دختر اخم کرد و زمزمه‌وار تکرار کرد:
- نماد؟
- منظورم اون چیزیه که تنته.
دختر به لباسش نگریست. خب؟ حیدر سوال نگاهش را خواند و در جواب گفت:
- اگه یه روح پلید آزاد بشه نمادش هم سطح انرژیشه. ما تصور می‌کریم با یک روح شریر و سیاه مواجه بشیم؛ اما... این نمادو درک نمی‌کنم.
دختر با اعتماد به نفس گفت:
- چون من شریر نیستم.
لب حیدر دوباره کج شد و گفت:
- ولی انرژیت یه چیز دیگه‌ای میگه.
دختر دستش را بالا آورد و با ملایمت و کمی اضطراب گفت:
- گوش کن. من زیاد از حرفات سر درنمیارم؛ ولی مطمئن باش که من پلید نیستم... لااقل این‌ نماد اینو نشون میده... من نمی‌فهمم تو از کدوم انرژی حرف می‌زنی، من چیز زیادی از این دنیای جدیدی که توش گرفتار شدم نمی‌دونم؛ ولی به این شک ندارم که یه نماد نمی‌تونه اشتباهی به صاحبش بچسبه... مگه... این یک اتفاق طبیعی نیست؟ پس... نمی‌تونه اشتباهی صورت بگیره... هوم؟
- آره؛ ولی ما هم نمی‌تونیم انرژیت رو نادیده بگیریم. در ضمن اگه واقعاً مشکلی نداشتی باید دروازه برات باز میشد تا از این جهان بگذری.
نگاهش تیره شد.
- تو بازتابی از یک شیطانی، انرژی سیاهت می‌تونه من رو برای یک سال سرحال نگه داره یا حتی می‌تونه چندین نفر از ما رو سیر کنه؛ اما... مشکل این‌جاست که نمیشه بهت نزدیک شد. با کلی مکافات تو رو از این‌جا بیرون بردیم.
دختر با شنیدن حرفش شوکه شد.
- می‌خوای بگی که... شما منو بیرون بردین؟
- درسته. وقتی روحت هنوز بیدار نشده بود بیرونت کردیم. خیلی طول کشید تا روشن بشی... رفیقاتم به محض کشتنت بار و بندیلشونو بستن و دِ برو که رفتیم.
هر لحظه حیرت دختر جوان بیشتر میشد.
- تو گفتی که... اونا رفتن؟ کجا؟ کی؟!
ابروهای حیدر بالا رفت.
- برات مهمه؟
- بگو.
- ولی فایده‌ای به حالت نداره، تو دیر یا زود شکار میشی، برای چی می‌خوای بدونی؟
- خواهش می‌کنم بهم بگو اونا کجا رفتن.
حیدر تنها یک پوزخند کم‌رنگ نثارش کرد. دختر با تأسف گفت:
- ببین گروه من در خطرن.
آهی کشید و با تأسف بیشتری ادامه داد:
- من سر یه توطئه جونمو از دست دادم. من واقعاً پلید نیستم. من باید به اعضای گروهم کمک کنم... لطفاً بگو کجان.
حیدر با آرامش گفت:
- ما کاری به زنده‌ها نداریم.
- ولی موظفین ازشون مراقبت کنین، پس چرا ارواح شرور رو شکار می‌کنین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
حیدر تا چند لحظه نگاهش کرد. ابروهایش را بالا برد و لب زد:
- داری میگی ارواح! کار ما فقط با ارواحه، ربطی به دنیای زنده‌ها نداره. اونایی که باید مراقب آدما و بقیه جونورا باشن ما نیستیم.
نفس عمیقی کشید که سی*ن*ه‌اش جلو خزید. دوباره لب باز کرد.
- در هر حال بدون حواس ما بهت هست... از هم‌صحبتی باهات خوشحال شدم.
لبش کج شد و ادامه داد:
- برای اولین بار بود که با غذام تا این اندازه حرف زدم. معمولاً طعمه‌ها فقط فرار می‌کنن، تو شانس آوردی که نمیشه لمست کرد؛ اما... .
نگاهش بران و براق شد.
- شانست زیاد دووم نمیاره!
چشمکی زد و گفت:
- تا بعد.
بلافاصله بال‌هایش باز شدند و به مانند یک نور سرعت گرفت و از سقف خارج شد. نگاه دختر جوان تا مدتی روی سقف ماند. آهی کشید و با دستانش به صورتش دست کشید.
- خدایا.
دوباره آه کشید.
- لعنت بهت شاویس.
صدایش بالا رفت.
- احمق. شاویس احمق. تو یک احمقی مرد!
آه دوباره‌اش بلندتر بود، همزمان آرام چرخید و درحالی که سرش به عقب مایل شده بود، دستانش بالا رفت و به آرامی به موهایش چنگ زد.
- حالا کجا دنبالتون بگردم؟
یک لحظه نگاهش روی نقطه‌ای افتاد. با این‌که کف اتاق تمیز بود ولی حافظه‌اش می‌توانست خون‌های جاری شده را ببیند. دستانش سست شدند و در کنار بدنش آویزان شدند.
نگاهش سمت نقطه‌ای که تسلیم شد، سر خورده بود، جایی که شاویس غالب شد و او مغلوب‌. هنوز هم باور نمی‌کرد که بازیچه سام و رها شده است. هنوز هم سختش بود که قبول کند چنین راحت از دور کنار رفته. اویی که سر بود، رئیس بود، ژن A را داشت، یک آلفا بود؛ ولی توسط دو مهره سرباز از صفحه شطرنج به بیرون پرت شد، شاهی که از یک سرباز شکست خورد. حال جسمش کجا بود؟ سوزانده بودند؟ زیرزمین به خاطرش آمد، زیرزمینی که به گفته رها به راحتی قابل رؤیت نبود.
فوراً از راهرو خارج شد. محال می‌دانست که آن مکان داخل حیاط باشد چون حیاط به قدری ساده و خالی بود که سخت بود دری را داخلش مخفی کنند پس بهترین گزینه نقشه داخل ساختمان بود، سالنی که با وسایل زیادی پوشیده شده بود و قطعاً می‌توانست پلکی به روی چشمان کنجکاو باشد.
چند بار سالن را جستجو کرد، دقیق و جزء به جزء؛ ولی نتیجه‌ای نیافت. به اتاق اردوان هم سر زد اما آن‌جا نیز نبود، حتی اتاق سام.
لب‌هایش را جوید و یک دستش را به کمرش زد. با دست دیگرش موهای بازش را از جلوی صورتش کنار زد. وسط سالن سردرگم و بلاتکلیف ایستاده بود. دیگر رفته‌رفته داشت خشمگین میشد. پس آن زیرزمین کجا مخفی شده بود؟
- لعنتی، اونو که دیگه دروغ نگفتی؟
خطابش به دوستی بود که دوست نبود، به مرهمی بود که خود یک خنجر زهرآلود بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
پوفی کشید و چشمانش را بست. گاهی درماندگی چنان رؤیت فشار می‌آورد که خسته می‌شدی. او نیز خسته شده بود، یک درمانده خسته. به شدت می‌خواست بغضش بگیرد، بگرید. اشک ریختن هم نعمتی بود و قدرش را نمی‌دانست و حال نمی‌توانست. از این یکی نعمت هم محروم شده بود.
آهی کشید. خواست همان‌جا روی سرامیک‌ها بنشیند که دیوار مقابلش توجه‌اش را جلب کرد، دیواری که سمت دیگرش آشپزخانه قرار داشت.
ابروهایش درهم رفت و آرام سمت دیوار قدم برداشت. در یک قدمی آن مکث کرد. نگاهش نوسان می‌کرد. به طور خیلی نامحسوسی رنگ دیوار دو نیم شده بود. گچ سمت راست تازه‌تر از سمت چپ می‌نمود انگار که آن نیمه را دیرتر گچ کرده بودند، شاید هم نه! خرابش کرده بودند و دوباره بازسازی‌اش کرده بودند!
فوراً به طرف آشپزخانه دوید. چنان هیجان‌زده شده بود که فراموش کرد چه قابلیتی دارد و می‌تواند از همان دیوار عبور کند؛ اما دویدن را بابت عادت بیست و چند ساله‌اش انتخاب کرد.
مقابلش یخچال قرار داشت. تصمیم گرفت آن را کنار بزند؛ ولی به محض این‌که اراده‌اش را کرد یخچال با شتاب پرت شد و روی زمین افتاد. دختر با حیرت به آن یخچال بزرگ نگاه کرد. هنوز هم به من جدیدش عادت نکرده بود. زبان روی لب‌هایش کشید و نگاهش را چرخاند. با دیدن دیوار مقابلش باز هم آن اختلاف رنگ را دید. قطعاً اگر جسمش را داشت قلبش با شدت به تپش می‌افتاد. هیجان سانت به سانت وجودش را به مانند یک لباس پوشانده بود.
نگاهش کل دیوار را مزه‌مزه کرد. آن خطی که دیوار را دو نصف کرده بود تا زمین ادامه داشت. به آرامی روی پنجه‌هایش نشست. دستش را روی سرامیک‌های نزدیک دیوار کشید که توانست برجستگی نامحسوس یک کدامشان را احساس کند. با شستش آن برآمدگی را دوباره و دوباره لمس کرد. فوراً اراده کرد تا آن سرامیک از جایش کنده شود و بلافاصله این اتفاق رخ داد. با دیدن شیء مثل ترمز دستی اخم کرد. خم شد و آن را لمس کرد. سرش بالا رفت و با همان اخم و نگاه متفکر به دیوار چشم دوخت. طی یک حرکت وسیله را آرام پایین کشید که صدای خِرخِر آجرها بلند شد. لحظه‌ای دست نگه داشت. با شک و تردید به دیوار زل زده بود. نفس عمیقی کشید و دوباره آن جسم را پایین کشید. دیوار به آرامی دو قسمت شد و به طرفین حرکت کرد. توانست میان دو دیوار یک صفحه دایره‌ای شکل ببیند. وقتی دستگیره را رها کرد، دیوارها از حرکت ایستادند. مات و مبهوت با دهانی نیمه باز و اخمی که از سر حیرت و گیجی‌اش بود، بلند شد. باورش سخت بود، چندین سال داخل آن خانه حضور داشت، بزرگ شده بود؛ ولی هیچ‌گاه نتوانست به چنین مکان رازآلودی پی ببرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
روی آن صفحه نقره‌ای شکل قرار گرفت که زیر پاهایش قرمز شد و ناگهان با سرعت زیادی پایین رفت. هیچ دستگیره‌ای نداشت تا بتواند خودش را نگه دارد، با این‌که نیازی نبود. او قابلیت‌های مفیدتری داشت و می‌توانست با سرعت بیشتری از آن آسانسور به پایین اوج بگیرد؛ ولی هنوز هم به دنیای قبل از مرگش چسبیده بود. سختش بود که عادت‌های رفتاری‌اش را کنار بگذارد.
نزدیک صد متر فرو رفت تا این‌که به مکان بازتری رسید. حیرت‌زده به منظره‌ي روبه‌روش خیره شده بود. از روی صفحه کنار رفت. با چشمانی گرد به اطراف نگاه می‌کرد. به یک سالن بزرگ برخورده بود، سالنی که کف و دیوارهایش با سیمان محکم و پوشیده شده بود. همان‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد، جلو می‌رفت. پس از چند ثانیه ایستاد و لب زد:
- جایی که در موردش می‌گفتن... این‌جا بود؟!
دوباره به اطراف نگاه کرد.
- این‌جا که چیزی نیست!
دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و چشمانش را بست.
- اوف نه، دیگه نه.
دستش را کنار داد و نالید:
- این‌بار دیگه نه.
با ناباوری لب زد:
- اونا جدی‌جدی رفتن!
نیشخندی زد. چشمانش التماس می‌کردند برای تر شدن. افسوس که توان گریه کردن نداشت.
- خاکسترم رو هم بردن!
دوباره نیشخند زد. همچنان که لبش کج بود، اخم ریزی کرد و گفت:
- اونا واقعاً احمقن، تک‌تکشون. همشون احمقن.
ما همه شاگردیم و زمان استاد. زمان آموزشت می‌دهد و تو پرورش می‌یابی؛ اما حال او این را صدق نمی‌کرد، گویا زمان با او سر لج افتاده بود مانند استادی که برای تنبیه کردن شاگردش از هر ترفندی استفاده می‌کرد. زمان سریع سپری میشد. به تندی می‌گذشت. تماشا کرد برف‌های آمده را. تماشا کرد آدم‌برفی‌های ذوب شده را. تماشا کرد ماهی‌های قرمز را. تماشا کرد تنگ‌های بلورین را. نوروز به سرعت نزدیک شد و به همان سرعت هم دور شد. هوا دیگر سرد نبود البته او که دمای آن جهان را احساس نمی‌کرد؛ اما پوشش مردم او را متوجه می‌کرد.
داخل اتاقش روی زمین نشسته بود درحالی که از کمر به لبه‌ي تختش تکیه داده بود. نگاهش روی نقطه‌ای نفرین شده چسبیده بود. او مرده بود؛ ولی هنوز هم درد را احساس می‌کرد. هنوز هم مسئولیت داشت انگار که تنها جسمش را از او گرفته بودند و روزگار همچنان او را بازیچه خود می‌دانست حتی با این‌که دیگر کم‌رنگ شده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
به مانند مادرمرده‌های بی‌کَس با نگاهی افسرده خیره زمین بود، همان قسمتی که جان داد و مرد. دو ماه تمام را در پی افرادش گشت، نه تنها در نور بلکه شهرهای اطراف را هم جستجو کرد. بماند که گاهی سرما را احساس می‌کرد؛ ولی توجه چندانی نداشت. از این‌که بدنش سپرش بود اندکی آسوده خیال بود، از طرفی به‌خاطر درگیر بودن فکرش به‌خاطر اعضای گروهش زیاد به شکارچیان اطرافش توجه نداشت، با این وجود از آن‌ها فقط یک سرما را درک می‌کرد، غیر از آن سه مرد با روح‌بلع دیگری مواجه نشده بود. حال چند ماه سپری شده بود، نه تنها موفق به پیدا کردن بچه‌ها نشد بلکه قوت خودش را هم داشت از دست می‌داد، داشت به مرگ تدریجی محکوم میشد. بدنش رفته‌رفته داشت کم‌رنگ میشد. دیگر می‌توانست اجسام پشت دستانش را هم ببیند انگار که از هوا بود، انگار که یک مشت هوا جمع شده بودند و بدنش را ساخته بودند. دیگر حتی نمی‌توانست به مانند قبل با اجسام ارتباط بگیرد و به راحتی لمسشان کند. افسرده و متأسف با پاهایی دراز شده و سری که سمت شانه چپش کمی خم شده بود، همراه با چشمانی خمار و خسته نگاهش یک هدف را دنبال می‌کرد.
اطرافش سرد شد، خیلی سرد. سرما از سمت چپش سرچشمه می‌گرفت. متوجه شد که نزدیک شده‌اند. بابت غلیظ بودن سرما حدس زد که تعدادشان بیشتر از یک نفر است، با این وجود بلند نشد، واکنشی نشان نداد. مغزش فرمان می‌داد فرار کند؛ ولی بدنش خسته‌تر از آن بود که به حرفش عمل کند. فرار می‌کرد که چه؟ جایی را داشت؟ به هر حال نابود میشد، چه با شکار شدن چه از طریق مرگ تدریجی. ظاهراً روحش هم باید مرگ را تجربه می‌کرد!
- باور نمی‌کنم. انرژیت دست نخورده؛ ولی خودت داری نابود میشی.
صدای سیروس بود. هر سه نفر با بال‌هایی افتاده در چند قدمی‌اش ایستاده بودند. یک گوشه چشم نثارشان کرد و دوباره نگاهش را به نقطه قبلی برگرداند.
- بالاخره اومدین؟
پوزخند کم جانی زد و با بی‌حالی ابروهایش را بالا برد. ادامه داد:
- همیشه باید عادت می‌کردم... همیشه. یهو دیدم آدم نیستم، گفتن باید عادت کنی.
دوباره نیشخند زد.
- و حالا میگن حتی گرگینه هم نیستی... باید عادت کنم.
دهانش باز بود. آهی که از گلویش خارج شد، همراه با کج شدن خفیف لب‌هایش بود. طعم تلخ لبخندش را هر چهار نفرشان درک کردند.
چشمانش را بست و سرش را به چپ و راست تکان داد.
- ولی دیگه نمی‌خوام. نه، نمی‌خوام.
سرش را به عقب برد و درحالی که چشمانش بسته و تکیه داده به تخت بود، ادامه داد:
- خلاصم کنین...‌ من آماده‌م.
سیروس گفت:
- خیلی دلم می‌خواد این لطفو در حقت بکنم؛ اما... .
حرفش را کامل نکرد و در عوض با حرص زمزمه کرد:
- لعنتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
صدای هوشنگ سکوت را شکست.
- می‌دونم یه دو رگه‌ای؛ ولی من دو رگه‌های زیادی رو دیده بودم، با این‌که اونا دو رگه آدم و گرگ نبودن؛ ولی به هر حال ژن خالص نداشتن؛ اما هیچ کدومشون مثل تو نبودن... تو چی هستی؟
دختر جوان لبخندی زد و سرش را به حالت عادی برگرداند.
- منم مثل شما... نمی‌دونم. حتی اگه بهم بگین تو از اول وجود هم نداشتی دیگه تعجب نمی‌کنم آخه... عادت دارم که عادت کنم.
حیدر به حرف آمد و پرسید:
- تو گفتی بی‌گناهی؟
دختر با درنگ چشم در چشمش شد. حیدر ادامه داد:
- تعریف کن. چه توطئه‌ای برات چیدن؟
سیروس نیشخند زد و گفت:
- پسر! تو که جدی نیستی؟
حیدر گوشه چشمی حواله‌اش کرد که سیروس گفت:
- دیوونه شدی؟ می‌خوای ور دلش بشین و به درد و دلش گوش کن، چطوره؟
هوشنگ پشت چشم نازک کرد و گفت:
- سیروس، این‌قدر حرف نزن.
سیروس با خشم دستانش را به کمرش زد و زیرلب غر زد:
- شماها عقلتونو از دست دادین.
حیدر خطاب به دختر جوان گفت:
- همه روح‌بلع‌ها متوجه شدن که تو عادی نیستی، هیچ‌کَس سمتت نمیاد و تو هم دیگه داری نیست میشی... می‌خوام قبل مرگت داستانتو بشنوم.
دختر جوان تا چندی نگاهش کرد سپس روی گرفت و یک پایش را سمت شکمش جمع کرد. همان‌طور که دستش بین ران پا و شکمش قرار داشت، خیره به افق لب زد:
- داستان جالبی برای گفتن ندارم.
حیدر؛ اما کوتاه نیامد و گفت:
- چه توطئه‌ای برات چیدن؟ کیا باعث مرگت شدن؟
دختر جوان چشم در چشمش شد و گفت:
- کنجکاویت داره رابطه‌ بینمون رو مسخره می‌کنه. چطوره ابهت شکارچی بودنتو زیر سوال نبری، هوم؟
سیروس با نیشخند گفت:
- با این‌که متنفرم اینو بگم؛ ولی به شدت باهات موافقم.
دختر نگاهش را روی هر سه نفرشان چرخاند. هوشنگ و حیدر به او زل زده بودند؛ اما سیروس با اخم به جای دیگری چشم دوخته بود. در نهایت دختر تسلیم شد و چند ماه زندگی‌اش را در چند خط کوتاه کرد. رو به روبه‌رو گفت:
- به نظر می‌رسید تسخیر شده بودم چون بدون این‌که به یاد بیارم قتل پشت قتل انجام می‌دادم. عطش داشتم و نمی‌دونستم؛ ولی اون، خوی وحشیم رو بیدار کرد. اسمش رها بود، ادعا کرد دوست مادرمه.
پوزخند زد.
- خیلی جوون بود، به نظر نمی‌رسید برای دوستی با مادرم مناسب باشه؛ اما بعداً متوجه شدم که سنش اون چیزی نیست که من تصور می‌کردم. با دنیای دیگه‌ام آشنا شدم. دیر یا زود، سخت یا آسون باهاش کنار اومدم تا این‌که متوجه شدیم توی شهر داره قتل‌هایی صورت می‌گیره. من و شاویس رفتیم پیِشون رو بگیریم. شاویس هم یک آلفا بود، اونم مثل من از ژن A برخوردار بود. گروه بهتر دید جفتمون رو به اون مأموریت بفرسته تا هر دو رهبر شایستگی خودشون رو ثابت کنن؛ ولی وقتی اومدیم شهر هیچ اتفاقی نیفتاد، انگار کار اون گروه تموم شده بود. شهر تا چند روز تحت محاصره بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین