- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
سرش را عقب برد و زمزمهوار پرسید:
- کجا رفتن؟
ذهنش خانه جنگلی را برایش روشن کرد. آهی کشید و چشمانش را بست.
- نه من تازه وارد شهر شدم، بیخیال... وای!
***
باورش نمیشد. نه، امکان نداشت. سرش را به چپ و راست تکان داد. با اخم و چشمانی تنگ شده به اطراف نگاه میکرد. گیج بود و ذهنش مسئلهای را مزهمزه میکرد؛ ولی همچنان طعمش را درست حس نمیکرد.
خانه جنگلی خالی بود. انگار جز هوا کسی داخلش سکونت نداشت. انگار چندین سال است کسی داخلش زندگی نکرده. انگار که سکوتش به اندازه چندین سال عمر داشت.
تمام خانه خالی شده بود. پاهایش دو قدم جلوتر رفتند. نگاه ماتمزدهاش دور سالن چرخید. اگر کسی داد میزد بدون شک صدایش در اطراف منعکس میشد. چشمش به پلهها افتاد که پلکش پرید. آرام به آن سمت رفت. خودش را برای بار دوم به طبقه بالا رساند. سمت اتاقش قدم برداشت. درش نیمه باز بود. مشتش را روی در گذاشت و سپس با بیحالی آن را هل داد. همهجا را جستوجو کرده بود حتی اتاق آزمایش اردوان و تحفه را؛ ولی به اینجا سر نزده بود. چشمش که به داخل اتاقش خورد، پوزخندی زد.
وسایل داخل اتاقش هنوز هم دست نخورده باقی مانده بودند درحالی که کل ساختمان خالی شده بود.
با یادآوری خانه شهر اخم ریزی کرد. آنجا خالی نشده بود. دستانش را مشت کرد.
- یعنی ممکنه برای یه مدت نبوده باشن؟
پس از درنگ چند ثانیهای دوباره لب باز کرد.
- باید برم اونجا.. من هر طور که شده باید ببینمشون.
دوباره با پای پیاده تمام راه آمده را برگشت؛ اما در کمال حیرت و تعجب خسته نبود، از شدت دویدن به نفسنفس نیفتاده بود، عرق نکرده بود. دمای اطرافش برایش معمولی بود انگار که در یک بعدازظهر بهاری در حال یک پیادهروی آرام بود.
با رسیدن به شهر سرعتش خودکار آهسته شد. پشت یک میدان بود. نزدیک طلوع بود و هوا همچنان تاریک به نظر میرسید. آسمان درهم فشرده و پر از ابرهای سفید بود که روی آن پارچه سیاه نیز قابل دیدن بودند. هوا چنان سرد بود که قطعاً اگر کسی حرفی میزد بخار از دهانش خارج میشد؛ ولی او با لبهایی به هم دوخته شده تنها از چشمانش کار میکشید تا یک موقعیت مناسب را پیدا کنند. فروشگاهها تعطیل و خاموش بودند؛ اما تابلوهای سفارشیشان با چراغهای قرمز و طلایی رنگ روشن بودند. پیاده کمی به چشم میخورد و این درحالی بود که ماشینسوارها در تمام شهر پراکنده شده بودند.
با سبک سنگین کردن موقعیت با احتیاط از پشت میدان خارج شد. خیابان برای چند ثانیه خالی شده بود. این اتفاق عجیب به ندرت ممکن میشد پس فوراً به طرف کوچه مقابلش دوید. به محض ورودش به کوچه که ساکتتر و تاریکتر از خیابان بود، نفس آسودهای کشید؛ اما باز هم محتاط بود.
- کجا رفتن؟
ذهنش خانه جنگلی را برایش روشن کرد. آهی کشید و چشمانش را بست.
- نه من تازه وارد شهر شدم، بیخیال... وای!
***
باورش نمیشد. نه، امکان نداشت. سرش را به چپ و راست تکان داد. با اخم و چشمانی تنگ شده به اطراف نگاه میکرد. گیج بود و ذهنش مسئلهای را مزهمزه میکرد؛ ولی همچنان طعمش را درست حس نمیکرد.
خانه جنگلی خالی بود. انگار جز هوا کسی داخلش سکونت نداشت. انگار چندین سال است کسی داخلش زندگی نکرده. انگار که سکوتش به اندازه چندین سال عمر داشت.
تمام خانه خالی شده بود. پاهایش دو قدم جلوتر رفتند. نگاه ماتمزدهاش دور سالن چرخید. اگر کسی داد میزد بدون شک صدایش در اطراف منعکس میشد. چشمش به پلهها افتاد که پلکش پرید. آرام به آن سمت رفت. خودش را برای بار دوم به طبقه بالا رساند. سمت اتاقش قدم برداشت. درش نیمه باز بود. مشتش را روی در گذاشت و سپس با بیحالی آن را هل داد. همهجا را جستوجو کرده بود حتی اتاق آزمایش اردوان و تحفه را؛ ولی به اینجا سر نزده بود. چشمش که به داخل اتاقش خورد، پوزخندی زد.
وسایل داخل اتاقش هنوز هم دست نخورده باقی مانده بودند درحالی که کل ساختمان خالی شده بود.
با یادآوری خانه شهر اخم ریزی کرد. آنجا خالی نشده بود. دستانش را مشت کرد.
- یعنی ممکنه برای یه مدت نبوده باشن؟
پس از درنگ چند ثانیهای دوباره لب باز کرد.
- باید برم اونجا.. من هر طور که شده باید ببینمشون.
دوباره با پای پیاده تمام راه آمده را برگشت؛ اما در کمال حیرت و تعجب خسته نبود، از شدت دویدن به نفسنفس نیفتاده بود، عرق نکرده بود. دمای اطرافش برایش معمولی بود انگار که در یک بعدازظهر بهاری در حال یک پیادهروی آرام بود.
با رسیدن به شهر سرعتش خودکار آهسته شد. پشت یک میدان بود. نزدیک طلوع بود و هوا همچنان تاریک به نظر میرسید. آسمان درهم فشرده و پر از ابرهای سفید بود که روی آن پارچه سیاه نیز قابل دیدن بودند. هوا چنان سرد بود که قطعاً اگر کسی حرفی میزد بخار از دهانش خارج میشد؛ ولی او با لبهایی به هم دوخته شده تنها از چشمانش کار میکشید تا یک موقعیت مناسب را پیدا کنند. فروشگاهها تعطیل و خاموش بودند؛ اما تابلوهای سفارشیشان با چراغهای قرمز و طلایی رنگ روشن بودند. پیاده کمی به چشم میخورد و این درحالی بود که ماشینسوارها در تمام شهر پراکنده شده بودند.
با سبک سنگین کردن موقعیت با احتیاط از پشت میدان خارج شد. خیابان برای چند ثانیه خالی شده بود. این اتفاق عجیب به ندرت ممکن میشد پس فوراً به طرف کوچه مقابلش دوید. به محض ورودش به کوچه که ساکتتر و تاریکتر از خیابان بود، نفس آسودهای کشید؛ اما باز هم محتاط بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: