- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
از گوشه چشم دیدم که فرهان با یک کیف که فقط دستگیره داشت، نزدیک شد.
- حالت خوبه؟
در جوابش واکنشی نشان ندادم؛ اما جوابش عیان بود. به اندازهای ضعیف شده بودم که پای چشمانم گود بیفتد. رنگم زرد و زار مینمود، نگاهم بیروح بود و خالی از زندگی. اگر بلند میشدم به طور حتم به تلوتلو خوردن میافتادم. شدت سرگیجهام چنان زیاد بود که حتی موقع تکان خوردن هم خودش را نشان میداد. سوزش معدهام نیز به کنار.
من... عالی بودم!
کیف را روی تخت گذاشت و گفت:
- من اومدم تا آمادهت کنم.
احتمالاً برای بیرون کردن آن روح! درد داشت؟ چگونه آن کار شدنی میشد؟ با اینکه ترس داشتم و کلی سوال جدید؛ ولی بدون اینکه نگاهش کنم منتظر ماندم.
پس از نفس عمیقش آهی کشید و گفت:
- شرایطتو درک میکنم و... بابتش متأسفم.
- ... .
- لطفاً دراز بکش.
در سکوت اطاعت کردم و سرم را روی بالش گذاشتم. نگاه خیرهام به سقف بود؛ اما دیدم که کیفش را برداشت، کنارم ایستاد و آن را روی عسلی گذاشت و بازش کرد. حتی یک لحظه هم چشم نچرخاندم ببینم داخلش چیست و چگونه قصد دارد آمادهام کند. حین برداشتن وسایلی گفت:
- میدونم چه احساسی داری؛ ولی به زودی تموم میشه. این ضربالمثلو شنیدی؟ این نیز بگذرد؟!
کاش میتوانستم بگویم ساکت شوید، فراموشم کنید، من هیچ نیازی به ترحم شما روحبلعها ندارم؛ اما کمی فقط کمی میترسیدم که مبادا خشمگین شوند و مانند سام بخواهند روحم را ببلعند!
یک ظرف داخل دستش بود، ظرفی شیشهای و دردار، بیشتر شبیه ظرفهای شربت دارویی بود؛ اما بزرگتر و مستطیل شکل. از گوشه چشم میدیدم که داخلش یک مایع بیرنگ مانند آب قرار دارد. چه بود؟ الکل؟ قرار بود اول کاری آمپول بخورم؟
درش را که باز کرد، پنبهای از بسته بیرون کشید. کمکم داشتم به حدسم مطمئن میشدم. نکند قرار بود عمل شوم؟
در ظرف را به پنبه چسباند و سپس ظرف را برعکس کرد تا پنبه خیس شود. ظرف را روی عسلی گذاشت. قبل از اینکه حرکت دیگری بزند، کمی مکث کرد.
- لاله... واقعاً به عنوان یک شخص بالغ میتونم درکت کنم؛ اما حرفی برای زدن ندارم... امیدوارم باهاش کنار بیای. بهش زیاد فکر نکن، به نفعته.
نفسش را رها کرد و ادامه داد:
- حالا لطفاً چشماتو ببند.
- حالت خوبه؟
در جوابش واکنشی نشان ندادم؛ اما جوابش عیان بود. به اندازهای ضعیف شده بودم که پای چشمانم گود بیفتد. رنگم زرد و زار مینمود، نگاهم بیروح بود و خالی از زندگی. اگر بلند میشدم به طور حتم به تلوتلو خوردن میافتادم. شدت سرگیجهام چنان زیاد بود که حتی موقع تکان خوردن هم خودش را نشان میداد. سوزش معدهام نیز به کنار.
من... عالی بودم!
کیف را روی تخت گذاشت و گفت:
- من اومدم تا آمادهت کنم.
احتمالاً برای بیرون کردن آن روح! درد داشت؟ چگونه آن کار شدنی میشد؟ با اینکه ترس داشتم و کلی سوال جدید؛ ولی بدون اینکه نگاهش کنم منتظر ماندم.
پس از نفس عمیقش آهی کشید و گفت:
- شرایطتو درک میکنم و... بابتش متأسفم.
- ... .
- لطفاً دراز بکش.
در سکوت اطاعت کردم و سرم را روی بالش گذاشتم. نگاه خیرهام به سقف بود؛ اما دیدم که کیفش را برداشت، کنارم ایستاد و آن را روی عسلی گذاشت و بازش کرد. حتی یک لحظه هم چشم نچرخاندم ببینم داخلش چیست و چگونه قصد دارد آمادهام کند. حین برداشتن وسایلی گفت:
- میدونم چه احساسی داری؛ ولی به زودی تموم میشه. این ضربالمثلو شنیدی؟ این نیز بگذرد؟!
کاش میتوانستم بگویم ساکت شوید، فراموشم کنید، من هیچ نیازی به ترحم شما روحبلعها ندارم؛ اما کمی فقط کمی میترسیدم که مبادا خشمگین شوند و مانند سام بخواهند روحم را ببلعند!
یک ظرف داخل دستش بود، ظرفی شیشهای و دردار، بیشتر شبیه ظرفهای شربت دارویی بود؛ اما بزرگتر و مستطیل شکل. از گوشه چشم میدیدم که داخلش یک مایع بیرنگ مانند آب قرار دارد. چه بود؟ الکل؟ قرار بود اول کاری آمپول بخورم؟
درش را که باز کرد، پنبهای از بسته بیرون کشید. کمکم داشتم به حدسم مطمئن میشدم. نکند قرار بود عمل شوم؟
در ظرف را به پنبه چسباند و سپس ظرف را برعکس کرد تا پنبه خیس شود. ظرف را روی عسلی گذاشت. قبل از اینکه حرکت دیگری بزند، کمی مکث کرد.
- لاله... واقعاً به عنوان یک شخص بالغ میتونم درکت کنم؛ اما حرفی برای زدن ندارم... امیدوارم باهاش کنار بیای. بهش زیاد فکر نکن، به نفعته.
نفسش را رها کرد و ادامه داد:
- حالا لطفاً چشماتو ببند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: