- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
نیشخندی ناخودآگاه از دهانم خارج شد. نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت و تخس گفتم:
- چون فرار کردم!
چشمانم تنگ شد.
- اما میدونی چرا؟
قدمی نزدیکش شدم و فاصلهمان را فشرده کردم.
- چون همش زیر نظر بودم. چون خونوادهام که فقط اسمش یه خونوادهست، برام حرمت و حریم قائل نبودن. حالا فهمیدی چرا فرار کردم؟
دوباره چشمانم روی چشمان خونسردش نوسان کرد.
انگشت اشارهام را بالا آوردم و سی*ن*هاش را نشانه گرفتم.
- و تو... حق نداشتی منو زیر نظر بگیری. حق نداشتی با من مثل یه بچه رفتار کنی.
دوباره چشمانم تنگ شد.
- اصلاً... به چه حقی دنبالم اومدی؟
داد زدم.
- به تو چه ربطی داشت که منو زیر نظر گرفتی؟
با اینکه خیابان شلوغ بود و پر همهمه؛ اما دلیلی نشد که صدای فریادم را عابران نشوند و توجهشان جلب نشود؛ اما زیاد خیرهام نمانند البته جز چند فضولِ علاف که برایم اهمیتی نداشتند. من آنقدری تحت فشار بودم که دیگر حرف و نظر بقیه برایم مهم نباشد. همین حرف و فکرشان بود که مرا به این نقطه رساند. دیگر نمیخواستم به هیچ فکری بها بدهم.
- آروم شدی؟
با بهت نیشخند زدم. پلکم پرید و با لحنی سرد لب زدم.
- برو.
پشت چشم نازک کردم و عقبگرد کردم که آرنجم را گرفت. بدون اینکه به سمتش بچرخم، گفتم:
- ولم کن.
اما رهایم نکرد. با شتاب و خشم دستم را آزاد کردم و با چشمانی گرد و خشمگین نگاهش کردم.
- حق نداری دنبالم بیای!
این را گفتم و با قدمهای سریع و بزرگی از او دور شدم. بند کولهام را روی شانهام تنظیم کردم و در حالی که دست دیگرم همراه بدنم جلو و عقب میرفت، تندتند قدم برداشتم.
به ساعت مچیم نگاه کردم. تقریباً نیم ساعت از بحث بین من و سامان گذشته بود و ساعت سه شده بود. به میدانی رسیده بودم. پاهایم به شدت درد میکردند. تصمیم گرفتم برای مدتی روی میدان بشینم. از خیابان گذشتم و با بالا رفتن از میدان روی چمنهای سبز و سردش نشستم. شانس آوردم که باغبان زمین را خیس نکرده.
کسی در میدان نبود؛ اما خیابان شلوغ و پر رفت و آمد بود. صدای ماشین و موتورها کرکننده بود؛ ولی فارغ از همه اینها روی چمن زیر درختی به کمر دراز کشیده بودم. آنقدر خسته بودم که کولهام را درنیاوردم و پشت کتفم بود. به خاطرش کمی معذب بودم؛ ولی حالی نداشتم که آن را از خودم دور کنم. درد پاهایم را هر چه محکمتر ماساژ میداد. پاهایم ناله میکردند و کف پاهایم داد میزدند. سر انگشتانم میگریستند و حس میکردم پایینتنهام از من نیست.
- چون فرار کردم!
چشمانم تنگ شد.
- اما میدونی چرا؟
قدمی نزدیکش شدم و فاصلهمان را فشرده کردم.
- چون همش زیر نظر بودم. چون خونوادهام که فقط اسمش یه خونوادهست، برام حرمت و حریم قائل نبودن. حالا فهمیدی چرا فرار کردم؟
دوباره چشمانم روی چشمان خونسردش نوسان کرد.
انگشت اشارهام را بالا آوردم و سی*ن*هاش را نشانه گرفتم.
- و تو... حق نداشتی منو زیر نظر بگیری. حق نداشتی با من مثل یه بچه رفتار کنی.
دوباره چشمانم تنگ شد.
- اصلاً... به چه حقی دنبالم اومدی؟
داد زدم.
- به تو چه ربطی داشت که منو زیر نظر گرفتی؟
با اینکه خیابان شلوغ بود و پر همهمه؛ اما دلیلی نشد که صدای فریادم را عابران نشوند و توجهشان جلب نشود؛ اما زیاد خیرهام نمانند البته جز چند فضولِ علاف که برایم اهمیتی نداشتند. من آنقدری تحت فشار بودم که دیگر حرف و نظر بقیه برایم مهم نباشد. همین حرف و فکرشان بود که مرا به این نقطه رساند. دیگر نمیخواستم به هیچ فکری بها بدهم.
- آروم شدی؟
با بهت نیشخند زدم. پلکم پرید و با لحنی سرد لب زدم.
- برو.
پشت چشم نازک کردم و عقبگرد کردم که آرنجم را گرفت. بدون اینکه به سمتش بچرخم، گفتم:
- ولم کن.
اما رهایم نکرد. با شتاب و خشم دستم را آزاد کردم و با چشمانی گرد و خشمگین نگاهش کردم.
- حق نداری دنبالم بیای!
این را گفتم و با قدمهای سریع و بزرگی از او دور شدم. بند کولهام را روی شانهام تنظیم کردم و در حالی که دست دیگرم همراه بدنم جلو و عقب میرفت، تندتند قدم برداشتم.
به ساعت مچیم نگاه کردم. تقریباً نیم ساعت از بحث بین من و سامان گذشته بود و ساعت سه شده بود. به میدانی رسیده بودم. پاهایم به شدت درد میکردند. تصمیم گرفتم برای مدتی روی میدان بشینم. از خیابان گذشتم و با بالا رفتن از میدان روی چمنهای سبز و سردش نشستم. شانس آوردم که باغبان زمین را خیس نکرده.
کسی در میدان نبود؛ اما خیابان شلوغ و پر رفت و آمد بود. صدای ماشین و موتورها کرکننده بود؛ ولی فارغ از همه اینها روی چمن زیر درختی به کمر دراز کشیده بودم. آنقدر خسته بودم که کولهام را درنیاوردم و پشت کتفم بود. به خاطرش کمی معذب بودم؛ ولی حالی نداشتم که آن را از خودم دور کنم. درد پاهایم را هر چه محکمتر ماساژ میداد. پاهایم ناله میکردند و کف پاهایم داد میزدند. سر انگشتانم میگریستند و حس میکردم پایینتنهام از من نیست.