جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 11,972 بازدید, 259 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [ زوال مرگ (جلد دوم سمبل تاریکی)] اثر «آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
نیشخندی ناخودآگاه از دهانم خارج شد. نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت و تخس گفتم:
- چون فرار کردم!
چشمانم تنگ شد.
- اما می‌دونی چرا؟
قدمی نزدیکش شدم و فاصله‌مان را فشرده کردم.
- چون همش زیر نظر بودم. چون خونواده‌ام که فقط اسمش یه خونواده‌ست، برام حرمت و حریم قائل نبودن. حالا فهمیدی چرا فرار کردم؟
دوباره چشمانم روی چشمان خونسردش نوسان کرد.
انگشت اشاره‌ام را بالا آوردم و سی*ن*ه‌اش را نشانه گرفتم.
- و تو... حق نداشتی منو زیر نظر بگیری. حق نداشتی با من مثل یه بچه رفتار کنی.
دوباره چشمانم تنگ شد.
- اصلاً... به چه حقی دنبالم اومدی؟
داد زدم.
- به تو چه ربطی داشت که منو زیر نظر گرفتی؟
با این‌که خیابان شلوغ بود و پر همهمه؛ اما دلیلی نشد که صدای فریادم را عابران نشوند و توجه‌شان جلب نشود؛ اما زیاد خیره‌ام نمانند البته جز چند فضولِ علاف که برایم اهمیتی نداشتند. من آن‌قدری تحت فشار بودم که دیگر حرف و نظر بقیه برایم مهم نباشد. همین حرف و فکرشان بود که مرا به این نقطه رساند. دیگر نمی‌خواستم به هیچ فکری بها بدهم.
- آروم شدی؟
با بهت نیشخند زدم. پلکم پرید و با لحنی سرد لب زدم.
- برو.
پشت چشم نازک کردم و عقب‌گرد کردم که آرنجم را گرفت. بدون این‌که به سمتش بچرخم، گفتم:
- ولم کن.
اما رهایم نکرد. با شتاب و خشم دستم را آزاد کردم و با چشمانی گرد و خشمگین نگاهش کردم.
- حق نداری دنبالم بیای!
این را گفتم و با قدم‌های سریع و بزرگی از او دور شدم. بند کوله‌ام را روی شانه‌ام تنظیم کردم و در حالی که دست دیگرم همراه بدنم جلو و عقب می‌رفت، تندتند قدم برداشتم.
به ساعت مچیم نگاه کردم. تقریباً نیم ساعت از بحث بین من و سامان گذشته بود و ساعت سه شده بود. به میدانی رسیده بودم. پاهایم به شدت درد می‌کردند. تصمیم گرفتم برای مدتی روی میدان بشینم. از خیابان گذشتم و با بالا رفتن از میدان روی چمن‌های سبز و سردش نشستم. شانس آوردم که باغبان زمین را خیس نکرده.
کسی در میدان نبود؛ اما خیابان شلوغ و پر رفت و آمد بود. صدای ماشین و موتورها کرکننده بود؛ ولی فارغ از همه این‌ها روی چمن‌ زیر درختی به کمر دراز کشیده بودم. آن‌قدر خسته بودم که کوله‌ام را درنیاوردم و پشت کتفم بود. به خاطرش کمی معذب بودم؛ ولی حالی نداشتم که آن را از خودم دور کنم. درد پاهایم را هر چه محکم‌تر ماساژ می‌داد. پاهایم ناله می‌کردند و کف پاهایم داد می‌زدند. سر انگشتانم می‌گریستند و حس می‌کردم پایین‌تنه‌ام از من نیست.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
لای پلک‌هایم را باز کردم. به آسمان شب نگاه کردم. بابت دودی بودن هوا آسمان طبق معمول پر ستاره و چراغانی نبود؛ اما میشد تک و توکی ستاره را از دور به مانند یک نقطه سفید دید. ماه در دیدرسم قرار نداشت، فقط همان پولک‌های سفید روی پارچه سیاه به چشم می‌آمدند.
نسیم خنک بود و چمن‌ سرد به این سرما اضافه می‌کرد؛ اما آن لحظه برایم بهترین رخت‌خواب شده بود. خستگی چنان مرا تحت فشار گذاشته بود که حتی نفهمیدم کی خوابم گرفت!
***
لعنتی! احتمالاً فراموش کرده بودم پنجره را ببندم. صدای ماشین و موتورها روی اعصابم بود. داشتند خواب را زهرمارم می‌کردند. جدای از این سردم هم بود و حوصله نداشتم بلند شوم و پنجره را ببندم پس پتو را روی خودم بیشتر بالا کشیدم؛ ولی پتو کوچک بود و پاهایم را نپوشاند. اجباراً توی خودم جمع شدم. تخت مثل همیشه نرم نبود و داشت بازو و پهلویم را سوراخ می‌کرد؛ ولی به قدری خوابم می‌آمد که بیدار نشده دوباره از هوش رفتم.
گرمم بود. آفتاب مثل یک آب داغ روی صورتم می‌ریخت. پتو را روی صورتم کشیدم. نفس عمیقم؛ اما مرا هوشیار کرد.
پتویم عطر مردانه داشت چرا؟
با بهت آن را پایین دادم که آفتاب مثل سوزن به چشمم خورد و باعث شد با اخم چشمانم را ببندم. کمی زمان برد تا با پلک زدن چشمانم به روشنایی عادت کنند.
نیم خیز شدم تا به پتو نگاه کنم که تازه متوجه اطرافم شدم. من روی یک میدان و کنار مردی آشنا که اصلاً توقع دیدنش را نداشتم خوابیده بودم!
با بهت و حیرت نگاهش کردم. تکیه‌اش را به تنه درخت داده بود. درختی که کنارمان قرار داشت، با این‌که شاخه‌هایش پرپشت بود؛ اما از لابه‌لای برگ‌ها آفتاب پایین می‌چکید.
سامان یک پایش دراز بود و پای دیگرش از زانو خم بود. آرنجش روی زانویش قرار داشت و خیره و ساکت نگاهم می‌کرد.
حرفی برای زدن نداشتم. با توجه به مکالمه‌ دیشبمان باید عصبانی می‌شدم چون به حرفم گوش نداده بود؛ ولی فقط مبهوت و شوکه بودم.
به کتش که رویم بود، نگاه کردم. دوباره به نگاه خونسردش چشم دوختم.
او واقعاً تمام شب مراقبم بود؟!
***
دماغم را بالا کشیدم. نگاه آبکیم به میز چوبی گرد کوچک بود که فقط دو صندلی در دو طرفش قرار داشت. سامان فنجان چای را مقابلم گذاشت و سپس روبه‌رویم روی صندلی جای گرفت. یک فنجان نیز روبه‌روی او قرار داشت.
دوباره دماغم را بالا کشیدم و با پشت انگشتانم اشک‌های چکیده شده را پاک کردم. سامان انگار چشم‌هایش برخلاف من هنوز کار می‌کرد چون جعبه دستمال کاغذی روی میز را دید و سمتم سرش داد.
بیرون کشیدم و پس از پاک کردن اشک‌هایم فینم را گرفتم؛ اما دوباره هم دماغم را بالا کشیدم.
نگاهم سمت فنجان خزید. نه میل چای داشتم و نه صبحانه. آن لحظه به شدت میل داشتم تا خالی شوم. داشتم از درون باد می‌کردم و چیزی نمانده بود که بوم... بترکم!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
قبل از این‌که بتوانم صوتی خارج کنم، آهی لرزان از میان لب‌های نیمه بازم آزاد شد که سی*ن*ه‌ام به دنبالش بالا و سپس پایین رفت.
هنوز هم نگاهم به فنجان بود، با این تفاوت که حال انگشتانم نیز با فنجان داغ سرگرم بودند.
سرم را به چپ و راست تکان دادم و بحث را این‌گونه شروع کردم.
- چند سال پیش بود. آره، چند سال پیش بود که تو اوج سادگیم یه حماقتی انجام دادم.
پوزخند تلخم وقفه ایجاد کرد.
- همه آرزوها و رویاهاشونو با خونواده‌هاشون به اشتراک می‌ذارن چون باور دارن که حمایت میشن؛ اما من... .
با همان لب‌های کج شده سرم را به نفی تکان دادم.
- حماقت کردم. من و نگار از اهدافمون به خونواده‌مون گفتیم و... .
شانه‌هایم را بالا دادم و هم زمان با تکان دادن سرم به چپ و راست، لبخند تلخ و کم‌رنگی زدم.
- همین کافی بود تا همه چی عوض بشه.
برای ادامه دادم چند ثانیه مکث کردم.
- تا دوازده_سیزده سالگی خیال می‌کردم همه چی خوبه و رواله، عالیه، من بهترین زندگیو دارم، بهترین خونواده رو. آره، منکر این نمیشم که رابطه‌مون مثل همه صمیمی نبود؛ اما همه هم صمیمی نیستن؛ ولی... من در کنارشون امنیت داشتم. بیرام، عمه، ارمیا و حتی وحید، همشون از من و نگار مراقبت می‌کردن. حواسشون بهمون بود؛ اما... .
آهی کشیدم و چشمانم را چند لحظه بستم.
- به محض گفتن از شیرین‌ترین و بزرگ‌ترین رویام اونا خود واقعیشونو نشون دادن. مدام تحت نظرم داشتن و... حتی بی اجازه وارد اتاقم می‌شدن! به حریمم دست درازی می‌کردن. اونا... اونا شخصیت منو له کردن و این براشون شد یه عادت و این عادت روز به روز بیشتر و بیشتر خردم کرد.
پلک‌هایم را روی هم گذاشتم و نفس‌های عمیق کشیدم. به نظر می‌رسید حرف‌هایم تمام شده باشد؛ ولی در واقع من به اندازه چند سال حرف داشتم.
این‌بار چشم در چشمش شدم. از وقتی که مرا به خانه‌اش آورده بود، حتی توی راه هم یک کلمه حرف نزد، فقط همراهیم کرد.
- راستش دیگه نمی‌تونم این رفتارهاشونو تحمل کنم. اونا باور دارن که من هنوز بچم و نمی‌تونم تصمیمات درست زندگیم رو بگیرم. باور دارن که باید منو زیر نظر داشته باشن، چرا؟... چون من مثل آدمای معمولی پی دکتر بازی و مهندس بازی نیستم. چون من غیرعادی فکر می‌کنم پس از نظر اونا یه دیوونه‌ام. اونا حتی اجازه نمی‌دادن که فیلم‌های فانتزی ببینم! منو خیلی تحت کنترل خودشون قرار داده بودن. دیگه واقعاً نتونستم ادامه بدم.
سنگینی یک آه سی*ن*ه‌ام را آزرده کرد. نفس لرزانی کشیدم. نگاهم در اطراف چرخید و همان‌طور که لب بالاییم را به دندان گرفته بودم، پلک می‌زدم. بالاخره توانستم آهم را آزاد کنم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
خیره به افق ادامه دادم.
- اونا نمی‌خواستن قبول کنن که من هفده سالمه، برای خودم شخصیتی دارم، حریمی دارم، ارزشی دارم.
چشمانم را بستم. یک اخم عصبی و کم‌رنگ پیشانیم را جمع کرد. سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
- نه، من دیگه نمی‌تونم توی اون خونه با اون افراد ادامه بدم.
میان پلک‌هایم را باز کردم و به نگاه خونسردش چشم دوختم.
- برای همین تصمیم گرفتم همه رو ترک کنم، البته... .
با شرمندگی نگاهم روی میز افتاد؛ ولی حرفم را کامل کردم.
- از این‌که مجبور شدم نگار رو بین اونا تنها بذارم واقعاً شرمنده و ناراحتم. نگار هم پا به پام عذاب کشید، تحقیر شد، خواری و خفت کشید و حالا من... . ‌
بغضم گرفت و چشمانم تر شد. اخمم غلیظ‌تر شد. نگاهم را با اصرار روی میز نگه داشتم.
- پشتش رو خالی کردم!
یک قطره چکید.
- تنهاش گذاشتم. مطمئناً حالا که نیستم بیشتر تحت کنترل می‌گیرنش چون ما همه کارهامون به هم مرتبط بود و اونا بدون تردید اونو هم شریک کارم می‌دونن.
چشمانم را بستم و پلک‌هایم را به‌ هم فشردم. یک دستم که روی میز بود و فنجان درونش بود، مشت شد و فنجان فشرده.
- من از این‌که شرایطو براش سخت‌تر کردم عذاب وجدان دارم. از این‌که مثل یه احمق تنهاش گذاشتم خجالت‌زده‌ام و از خودم متنفرم چون اون حتماً... چون اون... آه اون دیگه نمی‌تونه نصف شبا هم به گروه بپیونده و این برام خیلی دردناکه.
پوزخند تلخی بغضم را حجیم‌تر کرد.
- اون حتی گوشی نداره، کاملاً تو بی خبری و شوک سر می‌کنه و من از این‌که مسبب این حالشم از خودم متنفرم.
اشک تندتند از چشمانم سر می‌خورد و سپس از چانه‌ام پایین می‌چکید. کنار لبم از اشکم می‌خارید و آب دماغم دوباره سست شده بود.
با چشمانی بسته سرم پایین افتاد و هق زدم. دستم محکم‌تر مشت شد و دیگر گرمای فنجان را هم حس نمی‌کردم.
***
هنوز هم باورم نمی‌شود که یک روز را در کنار سامان به شب رساندم، هر چند که دیدارمان همان دم صبحی توی سالن بود که با او درد و دل کردم و او در تمام مدت ساکت و آرام گوش‌هایش را به صدای ناله و هق‌هق‌هایم سپرد. از آن لحظه به بعد دیگر او را ندیدم. درکم کرد که سراغم را نگرفت و برخلاف خانواده‌ام به تصمیمم احترام گذاشت!
حتی اشتهای خوردن هم نداشتم و از صبح تا الآن که ستاره‌ها در آسمان به مانند پولک‌های پراکنده می‌درخشند، روی تخت دراز کشیده بودم. هر چند دقیقه یک‌بار اشک‌هایم سرازیر میشد تا حدی که در آخر چشمانم سوخت و دماغم سرخ شد. درد دور سرم می‌چرخید؛ ولی ذهنم از افکار خالی نمیشد. حال که چند ساعت از تصمیمم گذشته بود، حال که کمی خشمم فرو کشیده بود، پشیمان بودم؛ نه از این بابت که چرا فرار کردم چون هرگز از این تصمیمم پشیمان نمی‌شوم، نادم بودم که چرا نگار را خبردار نکردم. فوقش می‌توانستم کمی دیگر صبر کنم و ماجرا را در مدرسه برای او و شاهینا تعریف کنم؛ ولی نشد. وقتی متوجه شدم که ارمیا، آرام‌ترین شخص خانواده، کسی که اصلاً توقعش را نداشتم غرورم را نادیده گرفت، بد درهم شکستم طوری که به چیزی جز فرار فکر نکردم و حتی برای چند لحظه نگار را هم از خاطر بردم، هم‌بازی بچگی‌هایم را، همسفرم، همراهم و حال من شده بودم یک رفیق نیمه‌راه!
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
اینک از همه چیز دل کنده بودم. حتی دیگر قصد نداشتم به مدرسه بروم. هر چند اگر می‌خواستم هم نمیشد چون آن‌ها سانت به سانت شهر را به دنبالم می‌گشتند و من فعلاً بایستی مخفی می‌ماندم. شاید روزی می‌رسید که شهر را ترک کنم؛ اما آن‌وقت از تنها کسانی که برایم مانده بودند هم جدا می‌شدم!
افسرده و ناراحت بودم. افکار منفی رهایم نمی‌کردند. به مانند بیمارهای بد احوال روی تخت دراز کشیده بودم و چشمانم از شدت شوری اشک‌های پی در پیم می‌سوخت و تقریباً خشک شده بود. با این‌که به چهره‌ام نگاه نکرده بودم؛ ولی شک نداشتم که نمک لطافت پوستم را از بین برده و چشم‌ها و دماغم سرخ شده.
تقه‌ای به در اتاق خورد. تخت مقابل در بود. چون به پهلو خوابیده بودم سرم را از روی آرنجم بلند کردم و پایین پاهایم را نگاه کردم. برای جواب دادن دودل بودم. آن لحظه تنها چیزی که می‌خواستم این بود تا ابد تنها باشم، در یک محیط تاریک و خلوت.
با اکراه نشستم و با صدای گرفته و ضعیف لب زدم.
- می‌تونی بیای.
و برایم مهم نبود که شالم عقب خزیده و تقریباً تا وسط سرم مشخص است. یا این‌که موهای سیاهم افشان و پریشانند. اصلاً در شرایطی نبودم که ظاهر برایم اهمیت داشته باشد.
در باز شد و بدن بزرگ سامان در دیدرسم قرار گرفت. برخلاف من او همیشه مرتب و آراسته بود. صورتش اصلاح شده و هیچ مویی نداشت و این فک تراشیده و سفتش را زیباتر نشان می‌داد. یک تیشرت سبز به تن زده بود که باعث شده بود چشمانش بیشتر چمنی به نظر برسند تا زرد و طلایی. موهای طلایی‌اش را که بینشان تارتاری هم سیاه به چشم می‌خورد، باز و رها روی شانه‌های کشیده‌اش ریخته بود.
با دیدن حالم نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیا شام.
پلکی زدم و نگاهم را از او گرفتم.
- میل ندارم.
از در یک قدم فاصله گرفت و تکیه‌اش را به دیوار داد. خیره و عمیق نگاهم کرد. چشمانش دریل شده بودند و روحم را سوراخ می‌کردند.
با این‌که نگاهش نمی‌کردم؛ اما متوجه نگاه پر وزنش بودم. چشمانم را بستم و آهی کشیدم.
- واقعاً اشتها ندارم.
نگاهش کردم.
- لطفاً فقط تنهام بذار.
- تا کی؟
پلکم پرید و دوباره نگاه گرفتم.
- نمی‌دونم.
برای زدن حرفش چند ثانیه مکث کرد، تا اندازه‌ای که دوباره چشم به چشمانش دوختم.
- می‌دونم شرایطت عادی نیست و نیاز داری خودتو پیدا کنی؛ اما اگه این‌طوری بخوای پیش بری ممکنه ضعف کنی... تو که فرار نکردی یه گوشه بمیری؟
حق با او بود: ولی... .
با شرمندگی سرم را پایین انداختم و با اخم گفتم:
- عذاب وجدان ولم نمی‌کنه... کاش نگار رو با خودم می‌آوردم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
سرم را بلند کردم و با چشمان ترم نگاهش کردم.
- می‌تونم حسش کنم. اون الآن تو وضعیت خیلی بدی قرار گرفته. ما به‌هم قول دادیم که همیشه هوای همو داشته باشیم. خواهر خونی نبودیم؛ ولی خواهر قسم خورده هم بودیم.
دماغم را بالا کشیدم و برای دو ثانیه لب‌هایم را به‌هم فشردم تا جلوی ریزش اشک‌هایم را بگیرم. در حالی که نگاهم به تخت بود، سرم را به چپ و راست تکان دادم و اضافه کردم.
- ولی من پشت کردم به همه چیزمون. اون... اون حتی دیگه نمی‌تونه پاشو از خونه بذاره بیرون.
چشمانم را بستم و اجازه دادم اشک دوباره پوست صورتم را داغان کند. سرم را با تاسف تکان دادم و گفتم:
- من خیلی بد و رقت‌انگیزم. به خاطر من زندگی اون جهنم شد... من... من یه خودخواهم پس حقمه بمیرم... آه من نمی‌تونم با این وضعیت حتی شما رو همراهی کنم. واقعاً به درد نخور و رقت‌انگیزم.
سرم را بیشتر پایین انداختم.
- و متاسفم که تو رو هم توی این حالم شریک کردم.
- پس از این وضعیت در بیا و به درد بخور.
واکنشی به حرفش نشان ندادم فقط از درون بیشتر سوختم.
- تو فرار کردی، ای کاش و اگر و اما هم فایده‌ای به حالت ندارن پس فقط یه کار می‌تونی انجام بدی.
صدای مصمم و لحن محکمش وادارم کرد تا با آن چشمان خیس نگاهش کنم.
- مگه هدف تو هدف نگار نیست؟
اندکی مکث کرد.
- پس اونو به آرزوش برسون. اون به خاطر تو توی حبس خونوادگیه و نمی‌تونه قدمی سمت رویاهاش برداره پس این حداقل کاریه که در جبران کارت می‌تونی انجامش بدی؛ ولی اگه بخوای همین‌جوری جلو بری... حرفی برای گفتن نمی‌مونه و تو اون موقع واقعاً یه خودخواه به درد نخور میشی.
حرف‌هایش مثل یک آب خنک برای یک صورت خواب‌آلود بود. بدنم با حرف‌هایش مورمور شد و زنده شد. دیگر چشمه اشکم نجوشید؛ ولی صورتم همچنان خیس بود.
- بیا شامتو بخور و هدفتو یه بار دیگه به خاطر بیار. یادت باشه تو به نگار مدیونی پس دینتو ادا کن، نه مثل ترسوها یه گوشه کز کن.
***
ساعت یازده بود. سالن به اندازه‌ای بزرگ نبود که برای روشن نگه داشتنش از لوستر استفاده کنیم. چراغ‌های سقف کفایت می‌کردند.
همه روی مبل جای گرفته بودند و سکوت چند ثانیه میشد که در وسط مبل‌ها نشسته بود.
سامان روی مبل تک‌نفره و سمت راستم نشسته بود. محمد بین من او قرار داشت. رامین و شاهینا نیز مقابلم بودند.
جای خالی نگار به شدت توی ذوق میزد؛ اما حرف‌های سامان به اندازه‌ای قدرت داشت تا مرا هوشیار کند.
من... باید... به... هدفمان... می... ر... سی... دم!
محمد سمت زانوهایش خم شده بود. پاهایش از هم فاصله داشتند و آرنج‌هایش روی ران‌هایش بودند.
- دوست ندارم ناامیدتون کنم؛ ولی به نظر می‌رسه که ما فقط داریم توی یه بازی قایم باشک مدام می‌گردیم، بدون این‌که کسی رو هم پیدا کنیم.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
رامین به تایید حرفش ادامه داد.
- آره، ما یه مدت پیگیر قبرهایی بودیم که فقط رد و اثر روشون بود؛ اما انگار فقط چند روزمونو هدر دادیم. از سربازها هم که خبری نیست و فکر نکنم خبری هم بشه. اونم از عبداللهیا که تنها سوژه‌مون بودن و به باد رفتن. دقیقاً حالا قراره چی کار کنیم؟
نگاه من به فرش بود، فرشی که تمام کف را نمی‌پوشاند و چند سانت با پاهایم فاصله داشت. ذهنم درگیر فکری بود که چند وقت پیش در سرم چشمک زد. برای گفتنش مردد بودم؛ اما به نظر می‌رسید تنها راه ممکن باشد تا ما را از بلاتکلیفی دربیاورد.
سرم را بلند کردم و یک دور همه را از نظر گذراندم که متوجه خیرگی شاهینا شدم. در چشمانش ده‌ها سوال می‌پرید. او نسبت به پسرها در برابر شرایطم بی‌قرارتر بود و به سختی داشت خودش را کنترل می‌کرد.
آهی کشیدم و گفتم:
- جنازه‌هایی که جدیداً باهاشون مواجه شدیم... .
توجه‌ها که رویم نشست، ادامه دادم.
- اونا همه‌شون یک جور کشته شدن، به یک نحو. انگار یه گروه یا یه نفر اونا رو کشته و نحوه مرگشونم امضاش بوده.
محمد پرسید.
- خب این چه ربطی به ما داره؟
نیشخند زد.
- نکنه جدی‌جدی قراره همه اون مدارک رو ول کنیم و بچسبیم به این یکی؟
چند ثانیه به چشمانش نگاه کردم. حتی در خانه هم کلاهش سرش بود. یعنی در خواب هم آن را داشت؟
از آن فکر چرند بیرون آمدم و رو به همه ادامه دادم.
- اونا صورتشون توسط یک چنگ نابود شده بود. چنگی که قطعاً توسط دست یک انسان نمی‌تونه باشه، انگار... انگار یه حیوون بهشون حمله کرده؛ اما از اون‌جایی که کسی اونو ندیده و اخبار هم راجبش چیزی نگفتن مشکوکه که کار یه حیوون باشه.
دوباره اندکی مکث کردم تا کلمات را درست کنار هم بچینم. همه با دقت به من خیره شده بودند. اعتماد به نفسم را از دست ندادم و حرفم را کامل کردم.
- ما با این سوالات در مواجه با قبرها هم روبه‌رو شدیم!
رامین اخمی کرد و گفت:
- می‌خوای بگی که این مورد هم... به قضیه ما ربط داره؟
در جوابش گفتم:
- پشت تک‌تک این داستان‌ها دست یه قاتل سریالی رو شده؛ اما نمی‌دونیم طرف کیه. در ضمن درسته که نور شهر بزرگیه؛ اما اون‌قدرم مسئولانش بی عرضه نیستن که نتونن مدیریتش کنن و شک برانگیزه که دو قاتل سریالی در جریان باشه و پلیس هم هیچ اشاره‌ای بهشون نکنه. همین‌طور رد اون چنگال‌های عجیب... فکر نکنم اینا اتفاقی بوده باشن.
شاهینا با گیجی و تردید پرسید.
- ولی ما که متوجه شدیم اونا دنبال جسم افرادن پس... چرا جسدها رو با خودشون نبردن؟
جوابی برای دادن نداشتم چون اصلاً به این مورد فکر نکردم. چهار ثانیه بعد سامان با لحنی محکم گفت:
- شاید ما اشتباه متوجه شدیم.
نگاه‌ها که رویش افتاد، ادامه داد.
- شاید هدف اونا فراتر از چیزیه که نشون دادن.
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
رامین شمرده‌شمرده به گونه‌ای که انگار شک داشت تا حرفش را بزند، گفت:
- خب... حالا... قراره چی کار کنیم؟
من و سامان به یکدیگر نگاه کردیم. با درنگ نگاهم را از او گرفتم و اجازه دادم سامان جواب را بدهد.
- شهر رو به دنبال اون جسدها می‌گردیم.
شاهینا گفت:
- اما بازم تغییری تو حال ما ایجاد نمی‌کنه. بازم که ما عقبیم و فقط می‌گردیم.
سامان گفت:
- آره، می‌گردیم؛ اما این‌بار دنبال یک الگو هم هستیم. قطعاً اونا دنبال هر شخصی نمیرن پس یک الگو رو دنبال می‌کنن.
شاهینا پرسید.
- و قراره ما هم کشفش کنیم؟
سامان سرش را تکان داد و بدون این‌که نگاهش کند، زمزمه کرد.
- دقیقاً.
دوباره سکوت با ثانیه‌ها بازی کرد. شاهینا از کنار رامین بلند شد و پرسید.
- کسی چایی می‌خواد؟
محمد گفت:
- نه، قهوه درست کن.
- خیلی‌خب باشه.
و سپس سمت آشپزخانه رفت. با نگاهم دنبالش کردم. نتوانستم دوام بیاورم و من نیز پشت سرش سالن را ترک کردم.
وارد آشپزخانه شدیم. در وسط آشپزخانه میز چهارگوش ناهارخوری قرار داشت. با این‌که سامان تنها زندگی می‌کرد؛ ولی دور میز چهار صندلی قرار داشت.
شاهینا متوجه‌ام شد و به طرفم چرخید. با دیدنم نگاهش عوض شد و مغموم بهم چشم دوخت.
نفسم را دهان بسته خارج کردم و با دور زدن میز نزدیکش شدم.
- لاله؟
بغضم گرفت؛ ولی دیگر نمی‌خواستم ببارم و بشکنم. به قول سامان باید هر طوری که شده نگار را به هدفش می‌رساندم. او پاسوز من شد پس من باید جبران می‌کردم!
- امروز رفتی مدرسه؟
انگار می‌دانست که منتظر چه جوابی هستم چون سرش را آرام به چپ و راست تکان داد و گفت:
- متاسفم؛ ولی نگار نیومد مدرسه.
پلکم پرید. دستم را روی تاج صندلی گذاشتم و آن را توی مشتم فشردم. خیره به زمین لب زدم.
- می‌دونستم.
شاهینا قدم کوچکی نزدیکم شد و پرسید.
- یه دفعه چی شد؟
چشمانم را بستم و سرم را به چپ و راست تکان دادم.
- الآن نه شاهینا، واقعاً شرایطشو ندارم که بخوام چیزیو توضیح بدم.
چشمانش روی چشمانم نوسان کرد. در نهایت دستش را روی بازویم گذاشت و بازویم را نرم فشرد. لبخند کم‌رنگی زد و با نگاهش اعلام کرد که همراهم است.
شاهینا وقتی قهوه‌ را توی فنجان‌ها خالی کرد، سینی را از روی سینک برداشت و سمتم چرخید.
- تو نمیای؟
در حالی که روی صندلی نشسته بودم و یک دستم روی میز شیشه‌ای بود، نگاهش کردم و لب زدم.
- یکم تنها باشم میام.
شاهینا سرش را تکان داد و توگلو گفت:
- اوهوم.
و سپس از آشپزخانه خارج شد.
با یادآوری حرف شاهینا در مورد غیبت نگار دستم که روی میز بود، مشت شد. با این‌که می‌دانستم او را حبس می‌کنند و سخت تنبیه؛ ولی باز هم شنیدنش خشمگینم کرد. آن‌ها واقعاً خانواده بودند؟
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
چند دقیقه کوتاه گذشت که با شنیدن صدای قدم‌های محکمی سمت ورودی را نگاه کردم. آشپزخانه کوچک بود و سامان با برداشتن دو_سه قدم خود را به میز رساند و با عقب کشیدن صندلی کنارم نشست.
در سکوت خیره چشمانش بودم، چشمانی که راه درست را نشانم داد.
او بود که سکوت بینمان را شکست.
- کارت خوب بود.
با نگاه گرفتن از او نیمچه لبخند کجی زدم. خیره به میز گفتم:
- ازت ممنونم. شاید اگه اون حرف‌ها رو نمی‌زدی هیچ وقت به خودم نمی‌اومدم.
نگاهش کردم و با لبخندی محو تکرار کردم.
- ممنونم.
دستانم روی میز با هم بازی کردند. خیره به آن‌ها گفتم:
- من با این‌که از یک خونواده با اصالت و قدرتمندم؛ اما احساس می‌کردم که از اونا نیستم چون باهاشون خیلی فرق داشتم. عقیده‌هامون، باورهامون با هم‌ متفاوت بود؛ اما تونستم این تنهایی رو با دوستایی مثل شما پر کنم و... .
شانه‌هایم را بالا بردم و ادامه دادم.
- خوشحالم که هستین.
دوباره چشم در چشمش شدم. در تمام مدت ساکت و خنثی تماشایم می‌کرد. یک لحظه شک کردم که حرف‌هایم را شنید؛ اما با یادآوری این‌که او همیشه همین گونه بود، بیخیال شدم و حرفم را زدم.
- ممنونم که هستی.
- خواهش می‌کنم!
صدای رامین بود. با تعجب به بچه‌ها نگاه کردم که فنجان به دست وارد شده بودند. شاهینا عاقل‌ اندر سفیهانه نگاهم کرد و حین این‌که داشت سمت صندلی کنارم که مقابل سامان بود، می‌رفت، گفت:
- خواستی یکم تنها باشی یا این‌جا دل بدی قلوه بگیری؟
رامین نیز کنار سامان و روبه‌روی من نشست و گفت:
- پنج دقیقه‌ست ما رو معطل کردین.
محمد پشت سرم به اپن تکیه داده بود و داشت قهوه‌اش را می‌نوشید.
به تک‌تکشان نگاه کردم و نگاهم روی چشمان سامان فرو رفت، طوری که سخت بود آن را بیرون بکشم. مثل یک باتلاق مرا جذب کرده بود.
نفس عمیقی کشیدم و بالاخره توانستم نگاهم را از چشمانش پس بگیرم. خیره به میز نیمچه لبخندی زدم.
اشتباه می‌کردم. من خانواده داشتم، آن هم یک خانواده گرم و صمیمی!
شاهینا گفت:
- بچه‌ها؟
متوجه‌اش که شدیم، گفت:
- ما همه سوژه‌هامونو از دست ندادیم. با این‌که می‌گیم ممکنه قضیه جسدها به داستان ما ربط داشته باشه؛ ولی اینا همش احتماله... چه‌طوره دنبال آخرین سوژه‌هامون بریم؟ اونا تنها کسایین که می‌تونن یه جواب قطعی و درست بهمون بدن.
پرسیدم.
- منظورت اینه که دنبال خونواده‌ دخترها بگردیم؟
- آره.
رو به سامان کرد و پرسید.
- سامان تو آدم داری درسته؟ حالا که یه مدت گذشته و از پادگانم خبری نشده چه‌طوره افرادتو بسیج کنی تا دنبال خونواده‌ها بگردن؟
نگاهش را روی همه ما پخش کرد و گفت:
- به هر حال فکر نکنم اونا ایرانو ترک کرده باشن، میشه پیداشون کرد... ما هم پیگیر جسدها می‌شیم. بالاخره از یک طرف به جواب می‌رسیم.
نگاهی بینمان رد و بدل شد. رامین با پشت انگشتان اشاره و وسطش به سر شاهینا زد و گفت:
- بالاخره این یه جایی به درد خورد.
شاهینا دستش را کنار زد و گفت:
- دستو بکش.
***
 
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
طبق گفته شاهینا پادگان را رها کردیم و افراد سامان در پی خانواده‌ها گشتند. ما نیز در این چند روز شهر را متر می‌کردیم و برای امنیت من که در دیدرس خانواده‌ام قرار نگیرم، از نصف شب به بعد حرکت می‌کردیم. در تمام این مدت همراهی با سامان را به نشستن کنار شاهینا ترجیح می‌دادم چون سامان در طول راه صحبت نمی‌کرد و اجازه می‌داد تا در سکوتی غرق کننده به راحتی و دور از هر نوع مزاحمتی در افکارم سیر کنم. با این‌که سعی داشتم تا ذهنم را روی عملیاتمان متمرکز کنم؛ اما باز هم نمی‌توانستم نگار را از خاطر ببرم و هر لحظه دلشوره‌ام نسبت به او بیشتر میشد. بی خبری از او داشت دیوانه‌ام می‌کرد.
گاهی پیش می‌آمد که دو بار در ساختمان سامان جلسه تشکیل دهیم و آنچه که دیده و شنیده بودیم را بازگو کنیم؛ ولی با این حال همچنان به جوابی نرسیده بودیم و جسدی به چشم نخورده بود.
گاهی حس می‌کردم پلیس و شهرداری تنها نقش یک نماد را دارند و در واقع این ما هستیم که نور را زیر نظر داریم.
***
لعنت می‌فرستاد به آن سرما، سرمایی که فقط نحس و نفرین شده بود.
داخل پیاده‌رو بود. افراد با بی تفاوتی از کنارش می‌گذشتند. آسمان کبود و پر از ابرهای خشمگین و درهم فشرده بود.
تندتند به جلو قدم برمی‌داشت. ناگهان سرما را از جلو نیز احساس کرد. با شوک سرش را بالا آورد. چشمانش سریع و بی قرار روی افراد سر می‌خوردند تا منشاء سرما را پیدا کنند.
دو پسر جوان که تیشرت نازک به تن داشتند، پایین پیاده‌رو ایستاده و حین حرف زدن منتظر فرصتی بودند تا از خیابان رد شوند. سه خانم پشت به او در ده قدمی‌اش داشتند حرکت می‌کردند. یک پیرمرد در حالی که عصا به دست داشت، داشت از روبه‌رو نزدیکش میشد؛ اما حواسش اصلاً به او نبود. انگار جدی‌جدی شهر کور شده بود و او را نمی‌دید، آن هم با آن سر و وضع، موهای باز و رها!
سمت چپش فروشگاه‌ها قرار داشتند. تقریباً تمام دیوارها با شیشه پوشیده شده بودند و می‌توانست مشتری‌های داخل فروشگاه‌ها را ببیند. کمی جلوتر مردی تیره پوست رو به دیوار ایستاده و داخل را تماشا می‌کرد. خانم فروشنده در حالی که مقنعه‌اش عقب رفته و مقداری از گوش‌هایش توی چشم بود، از روی صندلی‌اش بلند شد و با دور زدن میز از کنار دیوار گذشت تا به مشتری‌های جدیدش رسیدگی کند.
نگاهش را چرخاند. از روی مرد تیره پوست گذشت و اطراف را نگاه کرد. ناگهان... ‌.
با شوک دوباره به آن مرد چشم دوخت. نیم رخ به او ایستاده بود، با پوستی کاملاً تیره. موهای سیاه و بلندش به سبک آمریکایی‌ها چند بافت ریز داشت و زیر بافت‌ها موهایش باز بودند. یک کت بلند سیاه و زانویی پوشیده بود که انگار او هم سردش بود؛ اما چیزی که او را مبهوت کرده بود کت نبود بلکه انعکاس مرد بود که روی شیشه نیوفتاده بود و مهم‌تر از همه این بود که آن مرد هیچ سایه‌ای نداشت، در حالی که چراغ‌های پیاده‌رو سایه افراد را روی زمین پهن می‌کردند!
پلکش پرید و نیمچه قدمی عقب رفت. انگار آن شخص نیز متوجه‌اش شد که دست از بی تفاوتی برداشت و سرش را سمتش چرخاند و برخلاف همه نگاه او روی چشمانش نشست.
سفیدی چشمانش برخلاف ظاهرش که از سر تا پا سیاه بود، طوری به نظر می‌رسید انگار می‌درخشد.
***
 
بالا پایین