جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kosarvalipour با نام [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,529 بازدید, 62 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kosarvalipour
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour

خوانندگان گرامی سطح رمان رو چجوری ارزیابی می کنید؟

  • عالی😇

  • خوب🙃


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
برگه‌های روی میز را داخل پوشه‌ای می‌گذارد و کنار می‌گذارد.
- بله. گفتم بیاید این‌جا چون کار واجب باهاتون داشتم. خوش‌خبر نیستم، ولی از بی‌خبری بهتره. اتفاقیه که افتاده و همه‌مون ناراحتیم؛ اما شما هم بهتره باهاش کنار بیاید و اجازه ندید احساساتتون به روند پرونده آسیبی بزنه.
آیهان گیج و منگ به سخنان سروان خرسندی گوش می‌سپارد. هر چه بیشتر گوش فرا می‌دهد بیشتر گیج می‌شود... هرچه می‌کند چیزی از ماجرا متوجه نمی‌شود.
- بشینید. متأسفانه نفوذی ما در پرونده قاچاق سنگ‌های عتیقه و قیمتی، به شهادت رسیدند. پیکرشون رو خارج شهر پیدا کردیم. همه‌ی ما می‌دونیم که ایشون رفیق شما بودند؛ اما باید شما بخاطر ایشون هم که شده ادامه بدین... اجازه ندید زحمات این‌همه مدت ما بر باد بره.
لرزان و با رنگی پریده، با دست‌هایی که لرزش‌شان غیر قابل‌کنترل است عکس‌های رفیق غرق در خونش را می‌نگرد. محزون و شوک‌زده زمزمه می‌کند:
- آرش... آدم‌ها همیشه هم ‌خوش‌قول نیستن... خوب ثابت کردی بهم!
«فلش بک؛ دو سال پیش»
- آرش... نکن! وایسا.
آرش اما بی‌توجه به او، به دویدن میان درختان باغ ادامه می‌دهد.
- کاریت... ن... ندارم... قول میدم... فقط... وایسا... .
آرش با لبخندی ملیح می‌ایستد؛ می‌داند محال ممکن است آیهان کاری به کارش نداشته باشد اما گویی می‌داند چکار می‌کند... .
آیهان با رسیدن به او محکم بازوی آرش را در دستانش می‌گیرد و یک دور می‌پیچاند.
- این هم عوض نیشگون‌هایی که گرفتی! آدم‌ها همیشه هم خوش‌قول نیستن!
آرش حالات عجیبی دارد؛ گلایه نمی‌کند؛ تلافی هم نمی‌کند.
- می‌خوای بشینیم؟
آیهان زیر لبی با گفتن «باشه»ای حرفش را تائید می‌کند. بر روی زمین می‌نشیند و دست‌هایش را دور گردن رفیق صمیمی‌اش حلقه می‌کند.
- خودت هم که می‌دونی من بخاطر خودت نه، خانواده‌ت میگم. پسر، رحم کن به خودت! اگه خدایی نکرده بلایی تو این مأموریت به سرت بیاد می‌دونی خانواده‌ت چی به سرشون میاد؟ اون‌ها فقط تو رو دارن.
آرش خیره به افق، لبخند محوی می‌زند. از همان‌ها که اخیراً زیاد می‌زد.
- مگه اون‌ها رو ما آفریدیم؟ آیهان همه خدا دارن، این کار زشتیه که ما بخوایم برای کسی ترحم کنیم و فکر کنیم بدون ما نمی‌تونن زندگی کنن... قبل من مگه زنده نبودن؟ بعدش هم؛ من بهت گفتم که قول می‌دم، سالم بر می‌گردم.
و سپس دوباره به خورشید در حال غروب خیره می‌شود و اما این بار زیر لب نجوا می‌کند:
- البته به قول خودت آدم‌ها همیشه هم خوش‌قول نیستن... .
 
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
***
قدم‌هایش را تند می‌کند و بدون آن‌که توجهی به صدای رومخ پاشنه‌های کفش‌اش روی پارکت‌ها داشته باشد، سعی می‌کند سینی چایی تکان نخورد. روی میز می‌گذارد و خودش هم روی مبل می‌نشیند.
- خبری نشد؟
سوگل فنجان چایی را بر می‌دارد و همان‌طور که داغ‌داغ و بدون قند آن را سر می‌کشد، سرش تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه. هنوز نتونستم قفلش رو باز کنم... .
گیتی که هنوز سوگ پدرش از قلبش رخت نسبته بود، در اتاقی تنهایی شمع روشن کرده بود و عکس پدر را جلویش گذاشته و به پدرش فکر می‌کرد. فرید تقه‌ای به در می‌زند. گیتی خودش را جمع و جور می‌کند و با لحن محکمی زمزمه می‌کند:
- بفرمایید.
فرید در سفید رنگ را باز می‌کند و با دیدن گیتی در آن وضعیت غم در چشمانش لانه می‌کند. در را می‌بندد و همزمان که کنار گیتی روی تخت می‌نشیند، دست‌هایش را در دستش می‌گیرد.
- متأسفم.
گیتی لبخند تلخی می‌زند و به فضای بیرون پنجره خیره می‌شود. پرنده‌ها، فارغ از همه جا جیک‌جیک می‌کردند. همانطور که خیره به پنجره است بدون آنکه نگاهش را از پرنده‌ها بگیرد، می‌گوید:
- نمی‌دونم یهو چرا این‌طوری شد. اصلا نفهمیدیم چطور زندگی قشنگ و آروممون، این‌طوری به آشوب و مخمصه کشیده شد!
فرید با آن‌که در ته قلبش احساس ناامنی و اضطراب امانش نمی‌دهد اما مثل همیشه بدون آن‌که به رویش بیاورد، دیگران را تسلی می‌دهد.
- نگران نباش گیتی. کنار هم حلش می‌کنیم؛ خب همه انسان‌ها یه مشکلاتی دارن، یکی بیشتر، یکی کمتر! ما هم قرار نیست این بازی رو ببازیم تا تهش ادامه میدیم حتی اگر جونمونم بدیم برنده‌ایم، مگه نه؟
گیتی اشک روی گونه اش را با پشت دست پاک می‌کند و با لبخند محزونی زمزمه می‌کند:
- اوهوم.
 
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
«سلین»
- روی اعصابم راه نرو خب؟ وقتی میگم نقش خدمتکار رو بازی کن نمی‌پرسی چرا میگی چشم!
مژگان چشم‌هایش را می‌چرخاند و سینی را با صدای گوش‌خراشی روی کابینت می‌کوبد.
- بدم میاد همیشه می‌پیچونی من رو! یا بهم میگی یا همین الان میرم. سلین همیشه خودخواهی کردی و من هیچی بهت نگفتم، ولی اگر یه بارم تو با خواسته‌ی من کنار نیایی، این دوستی دیگه تموم شده‌ست. به قول خودت فهمیدی؟
سلین دستی به موهای مشکی‌اش می‌کشد و با عصبانیت نفسش را فوت می‌کند.
- ببین فکر نکن نه تو نه هیچ‌کسی می‌تونه من رو مجبور به انجام کاری کنه! پس از این به بعد هم این لوس‌بازی‌ها رو نداریم. اوکی؟ ولی بخاطر اینکه اشکالی نداره بهت میگم ولی یه بار گوش کن و این بحث رو برای همیشه تمومش کن. توی دنیای ما، عزیزانت از خودت برای رقیب‌هات مهم‌ترن! تا وقتی بابا بود، حسابی تازوندن، ولی بعدش فکر میکنن من تنهام و خبر از اینکه با تو زندگی می‌کنم ندارن. کافیه بفهمن تو یه آدم عادی تو خونه‌ی من نیستی، بلکه عزیزمی، بعدش دیگه جونت در امان نیست. می‌فهمی؟
مژگان چشم‌هایش را می‌بندد و نفس عمیقی می‌کشد. هیچ‌گاه این دزد و پلیس‌ بازی‌های الکی را دوست نداشت و همیشه هم در صدد اصلاح سلین بود؛ اما سلین از تک‌تک انگشتانش که هیچ، از ناخن‌هایش هم خون می‌چکید. سلین در تالاب خون غرق نبود، سلین خودش تالاب خون را ساخته بود که خیلی‌ها در آن بیفتند و با خونشان آن را رنگین کنند. البته که هیچ خلافکاری کارش را بد نمی‌داند، هیچ خلافکاری هم خودش را مقصر نمی‌داند! همه اطرافیان را، جامعه را، خدا را، و... مسئول گندکاری‌هایشان می‌دانند... . اما سلین دیگر به نقطه‌ای رسیده بود که روحش در سیاهی مطلق بود، هرچقدر هم مژگان آن را می‌سایید، حتی نقطه‌ای از آن هم روشن نمی‌شد. بلکه بدتر، رد خون‌های بی‌گناه بیشتر پراکنده می‌شد... .
خسته شده بود دیگر، مژگان دوستش را از ته دل دوست داشت اما این‌قدر خباثت داخل چشمانش همیشه مژگان را آزار می‌داد. این بشر پر از کینه بود؛ آدم کینه‌ای هم که... .
- باشه، ولی یه سوالی ازت می‌کنم؛ نمی‌خوام هم به من جواب بدی، به خودت جوابشو بده... چرا باید خودت طوری نحوه زندگیت رو انتخاب کنی که جرأت نکنی رفیقت رو به همه بشناسونی؟
سلین بارها از این تلنگر ها شنیده بود؛ اما در وجدان وجودش را هزاران هزار قفل بی‌کلید زده بود تا دیگر هیچ‌گاه در کارش اخلال نکند. بهرحال انسانیت هم تا جایی در انسان می‌ماند که گوهر وجودی و انسانی‌اش را از بین نبرد... انسانیت و شرافت که از میان برود، دنیای انسان‌ها، می‌شود دنیای دریدن، همچون حیوانات وحشی!
 
بالا پایین