- Feb
- 4,147
- 9,108
- مدالها
- 4
برگههای روی میز را داخل پوشهای میگذارد و کنار میگذارد.
- بله. گفتم بیاید اینجا چون کار واجب باهاتون داشتم. خوشخبر نیستم، ولی از بیخبری بهتره. اتفاقیه که افتاده و همهمون ناراحتیم؛ اما شما هم بهتره باهاش کنار بیاید و اجازه ندید احساساتتون به روند پرونده آسیبی بزنه.
آیهان گیج و منگ به سخنان سروان خرسندی گوش میسپارد. هر چه بیشتر گوش فرا میدهد بیشتر گیج میشود... هرچه میکند چیزی از ماجرا متوجه نمیشود.
- بشینید. متأسفانه نفوذی ما در پرونده قاچاق سنگهای عتیقه و قیمتی، به شهادت رسیدند. پیکرشون رو خارج شهر پیدا کردیم. همهی ما میدونیم که ایشون رفیق شما بودند؛ اما باید شما بخاطر ایشون هم که شده ادامه بدین... اجازه ندید زحمات اینهمه مدت ما بر باد بره.
لرزان و با رنگی پریده، با دستهایی که لرزششان غیر قابلکنترل است عکسهای رفیق غرق در خونش را مینگرد. محزون و شوکزده زمزمه میکند:
- آرش... آدمها همیشه هم خوشقول نیستن... خوب ثابت کردی بهم!
«فلش بک؛ دو سال پیش»
- آرش... نکن! وایسا.
آرش اما بیتوجه به او، به دویدن میان درختان باغ ادامه میدهد.
- کاریت... ن... ندارم... قول میدم... فقط... وایسا... .
آرش با لبخندی ملیح میایستد؛ میداند محال ممکن است آیهان کاری به کارش نداشته باشد اما گویی میداند چکار میکند... .
آیهان با رسیدن به او محکم بازوی آرش را در دستانش میگیرد و یک دور میپیچاند.
- این هم عوض نیشگونهایی که گرفتی! آدمها همیشه هم خوشقول نیستن!
آرش حالات عجیبی دارد؛ گلایه نمیکند؛ تلافی هم نمیکند.
- میخوای بشینیم؟
آیهان زیر لبی با گفتن «باشه»ای حرفش را تائید میکند. بر روی زمین مینشیند و دستهایش را دور گردن رفیق صمیمیاش حلقه میکند.
- خودت هم که میدونی من بخاطر خودت نه، خانوادهت میگم. پسر، رحم کن به خودت! اگه خدایی نکرده بلایی تو این مأموریت به سرت بیاد میدونی خانوادهت چی به سرشون میاد؟ اونها فقط تو رو دارن.
آرش خیره به افق، لبخند محوی میزند. از همانها که اخیراً زیاد میزد.
- مگه اونها رو ما آفریدیم؟ آیهان همه خدا دارن، این کار زشتیه که ما بخوایم برای کسی ترحم کنیم و فکر کنیم بدون ما نمیتونن زندگی کنن... قبل من مگه زنده نبودن؟ بعدش هم؛ من بهت گفتم که قول میدم، سالم بر میگردم.
و سپس دوباره به خورشید در حال غروب خیره میشود و اما این بار زیر لب نجوا میکند:
- البته به قول خودت آدمها همیشه هم خوشقول نیستن... .
- بله. گفتم بیاید اینجا چون کار واجب باهاتون داشتم. خوشخبر نیستم، ولی از بیخبری بهتره. اتفاقیه که افتاده و همهمون ناراحتیم؛ اما شما هم بهتره باهاش کنار بیاید و اجازه ندید احساساتتون به روند پرونده آسیبی بزنه.
آیهان گیج و منگ به سخنان سروان خرسندی گوش میسپارد. هر چه بیشتر گوش فرا میدهد بیشتر گیج میشود... هرچه میکند چیزی از ماجرا متوجه نمیشود.
- بشینید. متأسفانه نفوذی ما در پرونده قاچاق سنگهای عتیقه و قیمتی، به شهادت رسیدند. پیکرشون رو خارج شهر پیدا کردیم. همهی ما میدونیم که ایشون رفیق شما بودند؛ اما باید شما بخاطر ایشون هم که شده ادامه بدین... اجازه ندید زحمات اینهمه مدت ما بر باد بره.
لرزان و با رنگی پریده، با دستهایی که لرزششان غیر قابلکنترل است عکسهای رفیق غرق در خونش را مینگرد. محزون و شوکزده زمزمه میکند:
- آرش... آدمها همیشه هم خوشقول نیستن... خوب ثابت کردی بهم!
«فلش بک؛ دو سال پیش»
- آرش... نکن! وایسا.
آرش اما بیتوجه به او، به دویدن میان درختان باغ ادامه میدهد.
- کاریت... ن... ندارم... قول میدم... فقط... وایسا... .
آرش با لبخندی ملیح میایستد؛ میداند محال ممکن است آیهان کاری به کارش نداشته باشد اما گویی میداند چکار میکند... .
آیهان با رسیدن به او محکم بازوی آرش را در دستانش میگیرد و یک دور میپیچاند.
- این هم عوض نیشگونهایی که گرفتی! آدمها همیشه هم خوشقول نیستن!
آرش حالات عجیبی دارد؛ گلایه نمیکند؛ تلافی هم نمیکند.
- میخوای بشینیم؟
آیهان زیر لبی با گفتن «باشه»ای حرفش را تائید میکند. بر روی زمین مینشیند و دستهایش را دور گردن رفیق صمیمیاش حلقه میکند.
- خودت هم که میدونی من بخاطر خودت نه، خانوادهت میگم. پسر، رحم کن به خودت! اگه خدایی نکرده بلایی تو این مأموریت به سرت بیاد میدونی خانوادهت چی به سرشون میاد؟ اونها فقط تو رو دارن.
آرش خیره به افق، لبخند محوی میزند. از همانها که اخیراً زیاد میزد.
- مگه اونها رو ما آفریدیم؟ آیهان همه خدا دارن، این کار زشتیه که ما بخوایم برای کسی ترحم کنیم و فکر کنیم بدون ما نمیتونن زندگی کنن... قبل من مگه زنده نبودن؟ بعدش هم؛ من بهت گفتم که قول میدم، سالم بر میگردم.
و سپس دوباره به خورشید در حال غروب خیره میشود و اما این بار زیر لب نجوا میکند:
- البته به قول خودت آدمها همیشه هم خوشقول نیستن... .