جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kosarvalipour با نام [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,504 بازدید, 62 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kosarvalipour
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour

خوانندگان گرامی سطح رمان رو چجوری ارزیابی می کنید؟

  • عالی😇

  • خوب🙃


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
سلین ناخودآگاه دستی به موهایش می‌کشد و با کنجکاوی می‌پرسد:
- حالا چرا پانزده سال؟!
مژگان گردنش را کمی تکان می‌دهد و به سختی از بین مبل و میز خارج می‌شود.
- چه می‌دونم والا! همین‌جوری گفتم.
سلین با این حرف ناخودآگاه بلند قهقه می‌زند که مژگان دمپایی را به سمتش پرت می‌کند.
- زهر! رو آب بخندی! جواب من رو ندادی؟
سلین که می‌بیند کم‌کم بحث دوباره به سمت آشغال‌های زیر مبل کشیده می‌شود، سریع حرفش را عوض، و چهره‌اش را جدی می‌کند.
- بین تو و آرش چرا شکرآبه؟
مژگان حالت چهره‌اش عوض می شود و حالت مغموم به خود می‌گیرد و با لحن ناراحتی لب می‌زند:
- ما تفاهم نداریم!
سلین بی‌خیال به سمت میز نهارخوری می‌رود و شانه‌هایش را بالا می‌اندازد.
- به درک که ندارین. بهتر اصلاً!
مژگان چشم‌هایش را گرد می‌کند و با صدای جیغ‌جیغویش می‌گوید:
- تو اصلا ً از عشق چیزی می‌فهمی؟
سلین پوزخند صداداری می‌زند. به سمت مژگان بر می‌گردد و با قیافه و لحن مرموزی می‌گوید:
- اگه می‌فهمیدم، الان وضعم این بود به‌نظرت؟!
سرش را تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد:
- یه کاری نکن دوتاتون رو هم زنده به گور کنم! از این به بعد هیچ‌کدوم‌‌تون حق ندارین روابط عاطفی رو وارد بحث کار کنین! اونم وقتی تازه داریم به نتیجه می‌رسیم... .
مژگان با گیجی می‌پرسد:
- نتیجه چی؟!
سلین تک‌خنده‌ای می‌کند و یک ابرویش را بالا می‌اندازد.
- بهت از دستاورد چشمگیرم نگفته بودم؟ عجیبه! شاید حواسم نبوده. خوب الان میگم، نقشه‌م جواب داد... دارن میرن ترکیه! دقیقاً همونی که می‌خواستم. چه بازی‌ای بشه این موش و گربه بازی! تازه داره همه‌چیز شروع میشه... .
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
- چی بهشون گفتین؟
یاسمن دستی به چادرش می‌کشد و مرتبش می‌کند.
- چی باید می‌گفتم؟ دروغ پشت دروغ! گفتم برای ضبط گزارش می‌ریم.
سوگل کلافه لب زیرین‌اش را از حصار دندان‌هایش بیرون می‌کشد و بی‌حوصله می‌گوید:
- منم گفتم برای عکاسی از پدیده‌های اونجا میرم.
فرید خنده‌ی بلندی سر می‌دهد و دسته‌ی چمدان‌اش را حرکت می‌دهد.
- عجب!
آیهان: خب دیگه، سفر خوبی داشته باشین! منم دارم میرم.
یاسمن: ولی کاش تو هم باهامون می‌اومدی... .
آیهان: می‌دونی که دست خودم نیست!
یاسمن با ناراحتی نگاه‌اش را به زمین می‌دوزد و سکوت سنگین حکمفرما بر جمع، با صدای زن شکسته می‌شود.
- مسافران پرواز تهران_آنکارا، به گیت شماره «...» مراجعه کنند.
مهران و فرید، آیهان را در آغوش می‌کشند و برای آخرین بار با او خداحافظی می‌کنند. گویی که این سفر دیگر بازگشتی نداشت‌. ‌
آیهان با لبخند تلخی آن‌ها را راهی می‌کند و موقع خروج، با زنگ تلفنش، بغضش را قورت می‌دهد.
- الو؟
صدای جدی و خشک سروان خرسندی در گوش‌اش می‌پیچد.
- کجایید؟
بینی‌اش را بالا می‌کشد و با چند سرفه‌ی خشک، سعی کرد بر خودش مسلط باشد.
- فرودگاه‌ام. دارم میام، چیزی شده؟
سروان خرسندی راجب این‌که چرا فرودگاه است، چیزی نمی‌پرسد. چون همیشه همین‌قدر خشک و جدی رفتار می‌کرد.
- سریع‌تر خودتون رو برسونید اداره، یک پیغام از نفوذیمون داریم.
- چه پیغامی؟!
سروان خرسندی اسلحه‌اش را روی میز می‌گذارد و خسته خود را روی صندلی ولو می‌کند.
- یه محموله‌ی جدید سنگ‌های قیمتی قراره از کشور خارج بشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
- به مقصدِ؟
سروان عینکش را در می‌آورد و هم‌زمان که آرام‌آرام روی میز می‌گذارد و به عینک احترام خاصی قائل می‌شود، چشم‌هایش با دست را فشار می‌دهد و با صدای تحیل‌رفته‌ای پاسخ می‌دهد:
- متأسفانه آمریکا!
آیهان قفل ماشین را می‌زند و هم‌زمان که سوار می‌شود، با لحنی جدی پاسخ می‌دهد:
- تا نیم ساعت دیگه اون‌جام. یا علی!
و سپس با مکثی کوتاه، تلفن را قطع می‌کند. پایش را روی پدال فشار می‌دهد. چشم‌هایش را که دیگر نم اشک درونشان از بین رفته بود، روی هم می‌فشارد و چون در اتوبان بود، داد می‌زند. جنون‌وار!
- لعنت بهت سلین، لعنت بهت!
پایش را محکم‌تر روی پدال می‌فشارد و بدون آن‌که توجه‌ای به دوربین‌های کنترل سرعت داشته باشد، با خودش زمزمه می‌کند:
- شده جونم رو بدم، نمی‌ذارم این‌طوری ثروت سرزمینم غارت بشه!
***
یاسمن همان‌طور که چمدان‌اش را روی زمین می‌کشید، صدایش را بلند می‌کند:
- دقیقاً کجایین؟
سوگل هم از آن‌طرف فرودگاه، متقابلاً داد می‌زند:
- این‌جاییم بابا، همه‌جا رو گذاشتی رو سرت!
یاسمن لبش را از حرص به محکم با دندان‌هایش فشار می‌دهد و عصبی به سمتشان پا تند می‌کند. بعد رسیدنش به جمع بقیه، فرید که ترکی را از همه بهتر بلد بود، تاکسی‌ای را به مقصد هتل کرایه می‌کند.
یاسمن: شماها یهویی کجا غیب شدین یه ساعته دنبالتون می‌گردم؟
فرید همان‌طور که در تاکسی را می‌بست، با خنده جواب می‌دهد:
- وقتی شما داشتین مثل دو تا مرغ عاشق جیک‌جیک می‌کردین ما داشتیم می‌رفتیم برای رفتن به آمریکا بلیط بگیریم. که هر چی صدات زدیم کلاً جواب ندادی!
یاسمن چشم‌هایش را می‌چرخاند و با کنجکاوی می‌پرسد:
- محض اطلاعت پروفسور اون جیک‌جیک نیست و قدقده. حالا بلیطمون برای کِیه؟
فرید هم‌زمان کوله‌اش را راست و ریست می‌کند با لحن خسته و بی‌حوصله‌ای پاسخ می‌دهد:
- فردا.
یاسمن با هیجان دوباره پرسید:
- یعنی فردا می‌ریم آمریکا؟
فرید کلافه چشم‌هایش را می‌بندد و سرش را به پشتی صندلی تکیه می‌دهد. بی‌حوصله و کوتاه مثل قبل جواب می‌دهد:
- اوهوم.
به نظر می‌رسید چندان هم راغب به آمریکا رفتن نیست... اما دلیل این بیزاری جستن او چه بود؟ مشکل دیرینه و حل ناشدنی بین او پدر گیتی، چه راز و معمایی پشت این بیزاری جستن بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
یاسمن هم دیگر چیزی نمی‌گوید و خیره به بیرون نگاه می‌کند. عادت‌اش بود، از همان بچگی هیچ‌گاه در ماشین مشغول به صحبت نمی‌شد، حتی اگر از یک جای ساده و بدون منظره هم عبور می‌کرد، خیره به بیرون نگاه می‌کرد. اما فرید و سوگل و گیتی که ترکی را می‌فهمیدند، آهنگی که از ماشین پخش می‌شد عجیب برایشان شیرین و لذت‌بخش بود. شاید یک‌جورهایی حرف دل سوگل را می‌زد.

«Eşqinin oduna gizli yanmışam
Artıq bahar deyil qarlı bir qışam
Odlanıb yansan da axtarma məni
Odlanıb yansan da axtarma məni
Peşiman olsan da axtarma məni
Çıxaram sevgilim dağlara sənsiz
Dağ qəribsəyir dumansız çənsiz
Gəz dolan dünyanı gəz dolan mənsiz
Peşiman olsan da axtarma məni
Odlanıb yansan da axtarma məni
Peşiman olsan da axtarma məni
Eşqinin oduna gizli yanmışam
Artıq bahar deyil qarlı bir qışam
Odlanıb yansan da axtarma məni
Odlanıb yansan da axtarma məni
Peşiman olsan da axtarma məni
Çıxaram sevgilim dağlara sənsiz
Dağ qəribsəyir dumansız çənsiz
Gəz dolan dünyanı gəz dolan mənsiz
Peşiman olsan da axtarma məni
Odlanıb yansan da axtarma məni
Peşiman olsan da axtarma məni»
هنوز اهنگ تمام نشده است که به مقصد می‌رسند. چمدان‌هایشان را بر می‌دارند و به سمت هتل راه می‌افتند. فرید که از قبل اتاق‌ها را رزرو کرده بود؛ یک اتاق دونفره و یک اتاق سه نفره. بالاخره یک شب آن‌جا بودند و می‌خواستند دور هم باشند. او با مهران به یک اتاق و یاسمن و سوگل و گیتی هم به یک اتاق می‌روند. چند ساعتی که استراحت می‌کنند، بعد از ظهر کنار هم جمع می‌شوند. تا برنامه را بچینند.
- باید بریم یه‌جای تفریحی.
فرید پوکرفیس به سوگل که این حرف را زده بود، نگاهی می‌اندازد و با تلخی فراوان جواب می‌دهد:
- به ما می‌خوره واسه تفریح اومده باشیم؟
این بار یاسمن به‌جای سوگل جواب می‌دهد:
- هیچ‌وقت فقط خودت رو نبین! اولاً که امروز رو بیکاریم و وقت داریم و دوماً هم شما خودت مشکلی نداری من که به خانواده‌م گفتم واسه ضبط گزارش میرم یا سوگل که گفته برای عکاسی میاد، نباید چهارتا عکس و فیلم برگشتنی داشته باشیم؟
نبود، مانند قبل نبود. فریدی که همیشه هیچ‌ک.س از شوخی‌های گاه و بی‌گاه و مزه‌پرانی‌های بی‌مزه‌اش در امان و آرامش نبود، دیگر آن فرید قبل نبود. تلخی و سردی در وجودش بیداد می‌کرد؛ اصلاً مگر دیگر چیزی مانند قبل بود، که او هم باشد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
کلافه سرش را تکان می‌دهد و به سمت آشپزخانه می‌رود.
- من نمی‌دونم؛ هر طور صلاحه!
یاسمن قبل از آن‌که بحث تغییر پیدا کند یا جمع پراکنده شود، می‌پرسد:
- سوگل... ازش فرار نکن، من بالاخره از زبر زبونتون می‌کشم بیرون، پس یا الان یا یه ساعت دیگه؛ بهتره بگی!
سوگل ناچار نگاهی به مهران می‌اندازد که می‌بیند او نیز درمانده در و دیوار را می‌نگرد. فرید لیوان آبش را سر می‌کشد و همچنان که کنار گینی می‌نشیند و دست‌هایش را در دستش می‌گیرد با ذوق کودکانه‌ای می‌گوید:
- آره دیگه، بگین من هم از فضولی در بیام!
سوگل نگاه سوزناکش را از پنجره به ابرها سوق می‌دهد. ترجیح می‌دهد موقع صحبت کردن نگاهش به آسمان باشد.
- باشه. یه بار میگم ولی بعدش دیگه هیچ حرفی راجب این ماجرا زده نمی‌شه. شیرفهمه؟
یاسمن آن‌قدر در کنجکاوی غرق شده است که بدون فهمیدن فقط تند سرش را تکان می‌دهد.
- شش سال پیش، من و مهران عاشق هم بودیم. قرار بود باهم ازدواج کنیم. اما درست روز عروسی‌مون من تصادف کردم. وقتی چشم‌هام رو باز کردم دیدم هیچ‌ک.س پیشم نیست... یه پرستار اومد بالای سرم و خیلی خوشحال بود از این‌که به هوش اومدم. وقتی سراغ مهران رو گرفتم گفت نامزدت خیلی نگرانت بود اوایل، ولی وقتی یکی دوماه گذشت رفت دیگه، انگار دلش رو زده بودی! و بعدش هم که همه‌تون خبر دارید!
مهران کلافه نگاهش را از آسمانی که سوگل به آن خیره بود می‌گیرد و نفس‌اش را کلافه فوت می‌کند.
- البته... یکی از پرستارها بعد گذشت یک ماه تصادف سوگل، به من گفت امیدی به برگشتش نیست؛ دکترها ازش قطع امید کردن. تو هم بهتره این‌جا نباشی چون این‌جوری نابود شدنش رو به چشم می‌بینی! و منِ احمق هم باور کردم... باور کردم و رفتم... بعدش دیگه روم نمی‌شد برگردم و لااقل بپرسم قبرش کجاست! قبرش هم می‌تونست آرومم کنه ولی هیچ راه برگشتی نبود. آیهان خیلی اصرار کرد ولی نمی‌شد، همه از من بیزار شده بودن. فکر می‌کردن شاید فکر کردم سوگل فلجی چیزی بشه جا زدم... .
سوگل در جدال بین منطق و قلبش داشت خودش را نابود می‌کرد. نمی‌دانست این حرف‌ها را باور کند یا نه؟ چشمانِ مهران هیچ‌گاه دروغ نمی‌گفت؛ به آن چشم‌ها اطمینان داشت. اما نمی‌توانست به همین زودی او را ببخشد؛ زمان لازم داشت تا هم با خودش کنار بیاید و هم اندکی حقایق روشن شود. اما دریغ که بعدش دیگر زمانی باقی نمی‌ماند.
یاسمن: پس بخاطر همین دنبال اون پرستار می‌گشتیم؟
مهران آهسته «درسته»ای را با صدایی که گویی از ته چاه می‌آید و با لحن محزونی زمزمه می‌کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
***
- سوگل، سوگل، بگیر خواهرت زنگ می‌زنه!
سوگل با هول موبایل را از دست یاسمن می‌گیرد و با «ببخشید»ی کوتاه جکع را به مقصد اتاق‌های طبقه بالا ترک می‌کند و همزمان دکمه‌ی اتصال را می‌فشارد. صدای جیغ سلنا در گوشش می‌پیچد.
- عنتر، میمون، الاغ، سه ساعته زنگ می‌زنم چرا خاموشی؟
سوگل مثل همیشه از این پرانرژی بودن خواهرش به وجد می‌آید و با سرخوشی که از شنیدن صدای یک دانه خواهرش نصیبش شده است، پاسخ می‌دهد:
- الهی فدات بشم من، معذرت می‌خوام شارژ گوشیم تموم شده بود متوجه نشدم. حالا خوبی؟ مامان، بابا خوبن؟
سلنا نفس عمیقی می‌کشد و سعی می‌کند ادامه ندهد. سینا اشاره می‌کند «بپرس کجایی؟». سلنا یک دور دورِ خودش روی صندلی می‌چرخد و سعی می‌کند کاملاً عادی صحبت کند.
- ما هم خوبیم. خودت خوبی؟ کجایی؟
سوگل آهی کم‌جان می‌کشد و در کمال نارضایتی دروغش را بر زبان می‌آورد.
- آره عزیزم البته تازه اومدیم بیرون بودیم یکم خسته‌م. ترکیه‌ام دیگه یادت رفته؟
سلنا دندان‌هایش را بهم می‌فشارد و دستش را جلوی میکروفون گوشی می‌گذارد.
- مثل اینکه نمی‌خواد راستش رو بگه!
سینا آرام زمزمه می‌کند:
- ولش کن، شک می‌کنه!
سلنا سزیع خداحافظی می‌کند و همزمان پاهایش را محکم به زمین می‌کوبد:
- راستش رو بگو سینا! چی‌شده؟ سوگل کجاست؟ تو از چیزی خبر داری؟
سینا چشم‌های قهوه‌ایش که همرنگ خواهرش بود را در چشمان او قفل می‌کند و با ارتباط چشمی سعی می‌کند اعتماد برانگیز باشد.
- چند روز پیش یکی از دوستام می‌گفت سوگل رو تو فرودگاه ترکیه همراه مهران دیده. که داشتن می‌رفتن آمریکا! فرید و یاسمن و یه زن دیگه هم همراهشون بوده.
سلنا دستش را جلوی دهانش می‌گذارد و هیجان‌زده جیغ کوتاهی می‌زند.
- هین! مهران! مگه زنده‌ست؟
سینا کلافه‌تر از قبل می‌گوید:
- می‌ذاری حرفم رو بزنم یا نه؟ سوگل آدمی نیست که بخواد یواشکی با مهران بگرده و به خاطرش به ما هم دروغ بگه! همینه که میگم یه جای کار می‌لنگه.
سلنا دستی به خرس‌های شلوار صورتی رنگش می‌کشد و نگران و متعجب می‌گوید:
- حالا بنظرت باید چی‌کار کنیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
سینا نگاهش را به نگاه قهوه‌ای رنگ و هم‌رنگ چشمان خودشِ خواهرش سوق می‌دهد. غرورش اجازه اعتراف داده بود؛ می‌دانست خیلی زود دیر می‌شود، بارها عشق بی‌نهایتش را به خواهرانش ابراز کرده بود. هم‌اکنون نیز شرایط و موقعیت سوگل او را مشوش می‌کرد؛ نمی‌خواست یک مو از سر خواهرش کم بشود و اتفاقی برایش بیفتد.
- اولین کاری که می‌کنیم اینه که هیچی بروز ندیم. هیچی؛ سوگل نباید شک کنه. بذار ایران که برگشت، یجوری سر از کارش در میاریم. باشه؟
سلنا بی‌حواس سری تکان می‌دهد؛ این حجم از هیجان برایش غیرعادی بود. شاید هم انتظار دروغ از خواهرِ همیشه راستگویش را نداشت... .
- باشه... بهش میگی اومده بودی؟
سینا: به هیچ‌وجه. اون می‌دونه من اگر باشم سر از کارش در میارم و متوجه رفتارهای غیرعادیش میشم، قطعاً رفتارش رو خیلی محتاط‌تر می‌کنه. یه مدت میرم خونه‌ی دوستم؛ فقط تو می‌دونی که من تهرانم. آندرستند؟
سلنا باز هم شوق می‌کند؛ درست مثل کودکی‌اش که با سینا هماهنگ می‌کردند و سوگل را اذیت می‌کردند. آخر سویل همیشه مثل آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کرد و از بازی کردن با آن‌ها امتناع می‌ورزید. سلنا و سینا هم به خیال خودشان می‌خواستند حالش را بگیرند... اما این بار فرق داشت، این بار سلنا ذوق تلخی داشت، ذوقی که قلبش از پایان ناگوار آن گواه می‌داد... قلب او هیچ‌گاه دروغ نمی‌گفت.
- شما نه عزیزم، زحمت نکش. شما از مهمان‌ها پذیرایی کن من الان میام.
گیتی اخم کمرنگی چاشنی صورتش می‌کند. با دیدن موبایلش در جیب پدر که گوشه‌ی آن مشخص بود، نامحسوس لبخند پیروزمندانه‌ای بر لب می‌آورد و ظرف میوه‌ها را از دست پدر می‌گیرد.
- چشم.
با قدم‌های آرام و آهسته پیش می‌رود؛ دلش گواهی بد می‌دهد. انگار نمی‌خواهد از پدرش دور شود... فکر می‌کند اتفاق ناگواری قرار است بیفتد.
پس از گذشت چند دقیقه و اندی بحث راجع به همین ماجراها، گیتی مضطرب دست‌هایش را درهم قفل می‌کند.
- ددی دیر کرد نگرانش شدم، ددی بیماری فشار داشت، ممکنه حالش بد شدن کرد.
بدون آن‌که منتظر جوابی از سوی بقیه بماند، به سرعت پله‌ها را طی می‌کند. با ‌دیدن جسم غرق در خون پدرش فریاد بلندی می‌زند.
همه با شنیدن صدای فریاد گیتی به سمت درل خروجی می‌دوند که با دیدن گیتی له شوک فرو رفته و کیان غرق در خون، آن‌ها هم به شوک می‌روند. فرید فوراً به سمت آشپزخانه می‌دود و لیوان آبی را که روی کابینت است برداشته و به سمت گیتی می‌رود. اخلاقش را می‌دانست، در مواقع شوک عصبی، این‌گونه می‌شد. به سرعت آب نسبتاً سرد را به رویش می‌پاشد.
- خوبی؟
 
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
فوراً بدون اتلاف وقت دستش را داخل جیب پدرش می‌کند تا موبایلش را بیابد، اما ترسیده هرچه می‌گردد چیزی پیدا نمی‌کند.
- پس حدسم درست بود!
فرید با چشمانی گرد شده و چهره‌ای زرد می‌پرسد:
- چه حدسی؟ درست حرف بزن گیتی جون به لبم کردی! تو از چیزی خبر داری؟
***
«یک روز بعد- ایران»
سرش را تکان می‌دهد و نگاهی گرم حواله‌ی همکارش می‌کند.
- چخبر؟ گفتی بیام باهام کار داری‌.
سروان خرسندی بی‌آنکه تغییری در لحن خشک و سرد همیشگی‌اش ایجاد کند، با جدیت می‌گوید:
- بله؛ آیهان سرهنگ دستور دادند از متهم دستگیر شده به جرم اسیدپاشی بازجویی کنید. اما بعدش یه سر به اتاق بنده بزنید؛ من هم باهاتون یک صحبتی دارم.
آیهان کوتاه «باشه»ای می‌گوید و همان‌طور که تند و محکم گام بر می‌دارد زیر لب می‌گوید:
- امروز هم همه با من یه صحبتی دارن! این سروان خرسندی هم یه چیزیش میشه ها! انگار دعوا داره با همه. برخلاف فامیلیش، اصلاً هم خرسند نیست!
دستی به لباس فرمش که عاشقانه آن را به تن می‌کرد می‌کشد و با نفس عمیقی سعی می‌کند روی خودش مسلط باشد. در اتاق بازجویی را باز می‌کند و همزمان پسری تقریباً ۲۸ ساله سرش را بلند می‌کند و با دیدن فردی که داخل شده است نگاه سردی حواله‌اش می‌کند و دوباره سرش را پایین می‌اندازد. با چهره‌ای که سعی در جدی نشان دادن آن دارد بر روی صندلی می‌نشیند و مجدد نفس عمیقی می‌کشد تا تسلطش بر روی خودش را حفظ کند.
یک فرد ژولیده و پریشان که موهایش را جلوی صورتش ریخته و به میز خیره شده است.
صندلی را می‌کشد؛ صدای بسیار بدی می‌دهد اما پسرک انگار نمی‌خواهد از غرور، شاید هم انزوایش بیرون آمده و ری‌اکشنی نشان دهد.
- می‌شنوم.
پسرک بدون آن‌که سرش را بالا بیاورد، پوزخند صداداری می‌زند.
- من حرفی برای گفتن ندارم!
آیهان بدون آن‌که خشمگین شود، خونسرد اما پرتحکم صحبت می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
- اولاً وقتی باهات حرف می‌زنم به من نگاه کن؛ و علاقه‌ای به واژه‌ی وگرنه ندارم؛ چون همیشه با عمل نشونش میدم. ثانیاً این حرف‌ها دیگه کلیشه‌ای شدن، مثل آدم بگو چرا روی صورت اون دختر اسید ریختی؟
با شنیدن نام «آن دختر» که می‌داند استعاره از کیست، ناخودآگاه سرش به تندی بالا می‌رود. برقی در چشمانش می‌زند و اشکی نامحسوس در چشمانش شکل می‌گیرد. با یاد دختر لبخند تلخی بر لبانش نقش می‌بندد؛ دیگر برای چه دارد مخفی می‌کند؟ چه چیزی را از چه کسی مخفی می‌کند؟ مگر ارزشی برایش دارد این مخفی کردن‌ها؟! وقتی که عشقش الان معلوم نیست بخاطر حماقت‌های او زنده است یا مرده، کتمان کردن یا بیان کردن حقیقت چه توفیری برایش می‌تواند داشته باشد؟
- دختره حالش چطوره؟
آیهان از این رفتارهای پسر، چیزهایی را متوجه می‌شود که گوشه‌ی لبش به سمت بالا منحرف می‌شود اما اجازه نمی‌دهد جدیتش را خدشه‌دار کند.
- مهمه؟ حالا فرض کنیم برای جرم خودت می‌پرسی؛ تا تکلیف خودت رو معلوم کنی.
سرش را خم می‌کند و آرام و مرموز زمزمه می‌کند:
- اما انتظار که نداری من باور کنم دلت پیشش نیست؟
پسر اخم غلیظی می‌کند؛ یعنی با وجود تلاشی که برای سه نشدن می‌کرد، این‌قدر تابلو بود؟
یاد جمله‌ای از خود «آن دختر» افتاد؛ آن‌که عالم و آدم جز خودت می‌فهمند که تو عاشقی! در استوری‌هایش دیده بود.
سر نگاه سردش را بالا می‌آورد؛ این‌جا دیگر آخر خط است؛ زندگی بدون معشوق برایش معنایی ندارد که بخواهد برای بقای آن بجنگد.
- گرچه علاقه‌ای ندارم بازگو کنم ولی برای اولین و آخرین بار میگم. خیلی بهش علاقه داشتم. جونم رو براش می‌دادم اما اون هیچ وقت حتی نگاهم هم نمی‌کرد! بالاخره متوجه‌ام شد؛ بالاخره فهمید که جونِ یک نفر براش در می‌رفت ولی دیگه دیر شده بود. دیگه قرار ازدواج و عروسی گذاشته بودن و... .
غرورش جریحه دار شده بود؛ اما داشت خرد می‌شد.
- و تو هم فکر کردی اونی که سهم تو نشد سهم بقیه‌ام نباید بشه آره؟
آه عمیق پسر روی مخش بود؛ امان از اقدام های بی‌موقع و ابلحانه! برگه‌ای را جلویش می‌کشد و خودکار را روی آن می‌گذارد.
 
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
- بگیر! تموم چیزهایی که گفتی رو بنویس و امضا کن، فردا میری دادگاه!
بر می‌خیزد و به سمت در راه می‌افتد.
- حالش چطوره؟
آیهان قیافه‌ی متعجبش را پشت چهره‌ی جدی و خونسردش پنهان می‌کند.
- حالش؟ گرچه می‌دونم لیاقتت همون بی‌خبری و عذاب کشیدنه؛ ولی میگم! تو کماست، احتمالش خیلی زیاده که هیچ وقت برنگرده.
این را می‌گوید و به سرعت از آن مکان منفور خارج می‌شود. موبایلش را خارج می‌کند و با یاسمن تماسی برقرار می‌کند.
- سلام به یاسمنم، چخبر؟ احوالت چطوره؟
یاسمن نگاه محزونش را از جمع سیاه‌پوش و عزادار می‌گیرد و همزمان که به جایی خلوت برای صحبت می‌رود، جریان دیشب را برای آیهان تعریف می‌کند.
- نمی‌دونی چی شد... همه‌مون برگ‌هامون از ذکاوت گیتی ریخت... آیهان این دختر خیلی عجیبه. پدرش رو کشتن ولی افسردگی مزمن نگرفته! خیلی عادی برخورد می‌کنه و بیشتر به دنبال اینه که قاتل پدرش رو پیدا کنه. اون موبایل هم که رمز داشت، هنوز داریم تلاش می‌کنیم رمزش رو بشکنیم.
آیهان دکمه‌ی آسانسور را می‌فشارد و گوشی را در دستش جابجا می‌کند.
- تعجب نکن یاسمنم. اون اتفاقا آدم نرمالیه، ما هستیم که غیرعادی هستیم و بیش از اندازه احساسات رو داخل زندگیمون‌ جا می‌دیم اون هم احساسات منفی... احساسات مثبتمون هم خیلی کمرنگن، شاید چون خیلی از خدا دور شدیم.
با رسیدن به درب اتاق سروان خرسندی بحث را خاتمه می‌دهد.
- خب دیگه، من باید برم. کاری نداری؟
یاسمن لبخند شیرینی می‌زند. ملاک و معیارش در انتخاب همسر، به‌نظر بی‌نقص می‌رسید.
- این حرف‌هات رو خیلی دوست دارم. عروسی که کردیم همه‌ش از این حرف‌ها بهم بزن. برو به کارت برس، خداحافظت.
لوس بازی‌های «اول تو قطع کن» را از همان اول از زندگی‌شان شیفت‌دیلیت کرده بودند. اتفاقی هرکدام که کار واجب‌تری بعد تماس داشت، قطع می‌کرد. چند تقه‌ای به درب اتاق می‌زند و با صدای «بفرمایید» خش‌داری وارد اتاق می‌شود.
- با من کاری داشتید؟
سروان خرسندی برگه‌های روی میز را به دقت بالا و پایین می‌کند. همزمان مسلط و با اعتماد به نفس صحبت می‌کند. این مرد اعجوبه‌ای است برای خودش، چگونه همزمان چندین کار را به نحو احسن انجام می‌دهد؟!
 
بالا پایین