- Feb
- 4,147
- 9,108
- مدالها
- 4
سلین ناخودآگاه دستی به موهایش میکشد و با کنجکاوی میپرسد:
- حالا چرا پانزده سال؟!
مژگان گردنش را کمی تکان میدهد و به سختی از بین مبل و میز خارج میشود.
- چه میدونم والا! همینجوری گفتم.
سلین با این حرف ناخودآگاه بلند قهقه میزند که مژگان دمپایی را به سمتش پرت میکند.
- زهر! رو آب بخندی! جواب من رو ندادی؟
سلین که میبیند کمکم بحث دوباره به سمت آشغالهای زیر مبل کشیده میشود، سریع حرفش را عوض، و چهرهاش را جدی میکند.
- بین تو و آرش چرا شکرآبه؟
مژگان حالت چهرهاش عوض می شود و حالت مغموم به خود میگیرد و با لحن ناراحتی لب میزند:
- ما تفاهم نداریم!
سلین بیخیال به سمت میز نهارخوری میرود و شانههایش را بالا میاندازد.
- به درک که ندارین. بهتر اصلاً!
مژگان چشمهایش را گرد میکند و با صدای جیغجیغویش میگوید:
- تو اصلا ً از عشق چیزی میفهمی؟
سلین پوزخند صداداری میزند. به سمت مژگان بر میگردد و با قیافه و لحن مرموزی میگوید:
- اگه میفهمیدم، الان وضعم این بود بهنظرت؟!
سرش را تکان میدهد و ادامه میدهد:
- یه کاری نکن دوتاتون رو هم زنده به گور کنم! از این به بعد هیچکدومتون حق ندارین روابط عاطفی رو وارد بحث کار کنین! اونم وقتی تازه داریم به نتیجه میرسیم... .
مژگان با گیجی میپرسد:
- نتیجه چی؟!
سلین تکخندهای میکند و یک ابرویش را بالا میاندازد.
- بهت از دستاورد چشمگیرم نگفته بودم؟ عجیبه! شاید حواسم نبوده. خوب الان میگم، نقشهم جواب داد... دارن میرن ترکیه! دقیقاً همونی که میخواستم. چه بازیای بشه این موش و گربه بازی! تازه داره همهچیز شروع میشه... .
***
- حالا چرا پانزده سال؟!
مژگان گردنش را کمی تکان میدهد و به سختی از بین مبل و میز خارج میشود.
- چه میدونم والا! همینجوری گفتم.
سلین با این حرف ناخودآگاه بلند قهقه میزند که مژگان دمپایی را به سمتش پرت میکند.
- زهر! رو آب بخندی! جواب من رو ندادی؟
سلین که میبیند کمکم بحث دوباره به سمت آشغالهای زیر مبل کشیده میشود، سریع حرفش را عوض، و چهرهاش را جدی میکند.
- بین تو و آرش چرا شکرآبه؟
مژگان حالت چهرهاش عوض می شود و حالت مغموم به خود میگیرد و با لحن ناراحتی لب میزند:
- ما تفاهم نداریم!
سلین بیخیال به سمت میز نهارخوری میرود و شانههایش را بالا میاندازد.
- به درک که ندارین. بهتر اصلاً!
مژگان چشمهایش را گرد میکند و با صدای جیغجیغویش میگوید:
- تو اصلا ً از عشق چیزی میفهمی؟
سلین پوزخند صداداری میزند. به سمت مژگان بر میگردد و با قیافه و لحن مرموزی میگوید:
- اگه میفهمیدم، الان وضعم این بود بهنظرت؟!
سرش را تکان میدهد و ادامه میدهد:
- یه کاری نکن دوتاتون رو هم زنده به گور کنم! از این به بعد هیچکدومتون حق ندارین روابط عاطفی رو وارد بحث کار کنین! اونم وقتی تازه داریم به نتیجه میرسیم... .
مژگان با گیجی میپرسد:
- نتیجه چی؟!
سلین تکخندهای میکند و یک ابرویش را بالا میاندازد.
- بهت از دستاورد چشمگیرم نگفته بودم؟ عجیبه! شاید حواسم نبوده. خوب الان میگم، نقشهم جواب داد... دارن میرن ترکیه! دقیقاً همونی که میخواستم. چه بازیای بشه این موش و گربه بازی! تازه داره همهچیز شروع میشه... .
***
آخرین ویرایش: