- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
صورتم به درخت خورد. فوراً چرخیدم و با دیدن یک غول دیگر پشتم را به درخت فشار دادم. چشمانم گرد و دهانم بازتر شده بود، ولی نمیتوانستم درست نفس بکشم. سی*ن*هام تندتند بالا و پایین میرفت و چشمانم روی چشمانش نوسان میکرد. بیشتر صورتش را مو گرفته بود. او نیز مثل مردهای نخستین پر از مو بود. وضعیتش هیچ فرقی با دو نفر قبلی نداشت، منتهی کمی لاغرتر بود، ولی همان سی*ن*ه پهن، همان بازوهای عضلانی و پر قدرت و همان شانههای کشیده را داشت که به بازوهای قلنبه و بزرگی ختم میشد. چشمانش را در آن تاریکی به خوبی نمیدیدم، مخصوصاً که چند دستهای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود؛ ولی نگاه پر شرارت و مرموزش را روی خودم سنگین و خطرناک احساس میکردم.
- اینجا چیکار میکنی؟
با شنیدن صدایش بیشتر خودم را به درخت فشردم. یا خدا! دستم در دو طرف بدنم روی تنه درخت مشت شد. میلرزیدم و نفسنفس میزدم. ببخندی زد که چشمانش تنگ شد. نگاهم بیاختیار سمت دهانش رفت که پشت ریش و سبیلش مخفی شده بود و بابت لبخندش کمی چانهاش بالا آمده و ریشش تکان خورده بود. دوباره به چشمانش نگاه کردم که کوتاه لب زد.
- برو.
تا این را گفت انگار تیر را از کمان رها کرده بودند که بدون توجه به غولی که هنوز نزدیک کلبه ایستاده بود، بدوبدو و خشخشخش سمت ساختمان دویدم. حتی یکبار هم پشت سرم را نگاه نکردم.
***
به لبخند و نگاه براق زهرا نگاه کردم. اگر دیشب در آن صحنه شریک نبودم قطعاً آن لبخندها و برق نگاهش را باور میکردم. چون خانواده داماد هنوز به ایران نیامده بودند خرید لباس عقد عروس را به عهده خود خانواده حسامزاده گذاشتند و گفتند کافیست عروس پسند کند، داماد مبلغ را واریز میکند. آقای حسامزاده این را نپذیرفت و خودش تمام هزینه را متقبل شد. زهرا کفش را به مادرش داد و دوباره دو دستی چادرش را گرفت. خانم حسامزاده قدمی که با همسرش فاصله داشت از بین برد و گفتوگوی آرامی با او شروع کرد. نگاهم را از آنها گرفتم و دوباره به زهرا دوختم. در تمام مدت ذرهای ناخوشایندی از این ازدواجی که مطمئن شده بودم اصلاً باب میلش نیست، روی صورتش نبود. حتی توانسته بود نگاهش را هم حفظ کند و خود را کاملاً راضی نشان دهد، اویی که دیشب از عشق زیادش ادعا کرده بود حاضر است قید خانوادهاش را بزند و فرار کند! آهی کشیدم. دیگر نمیتوانستم توی فروشگاه بمانم. از آمدنم پشیمان شده بودم. خیال میکردم اگر با خانواده همراه شوم ذهنم مشغول میشود و دیگر به دیشب و آن کلبه و صاحبهایش فکر نمیکنم، ولی حقیقت این بود که بعد از دیشب فقط شدت کنجکاویام بیشتر شده بود و به سوالهای بیجوابم اضافهتر شده بود. پررنگترین سوال در ذهنم این بود که چرا آنها آنجا بودند؟ آن هم با آن سر و وضع!
- اینجا چیکار میکنی؟
با شنیدن صدایش بیشتر خودم را به درخت فشردم. یا خدا! دستم در دو طرف بدنم روی تنه درخت مشت شد. میلرزیدم و نفسنفس میزدم. ببخندی زد که چشمانش تنگ شد. نگاهم بیاختیار سمت دهانش رفت که پشت ریش و سبیلش مخفی شده بود و بابت لبخندش کمی چانهاش بالا آمده و ریشش تکان خورده بود. دوباره به چشمانش نگاه کردم که کوتاه لب زد.
- برو.
تا این را گفت انگار تیر را از کمان رها کرده بودند که بدون توجه به غولی که هنوز نزدیک کلبه ایستاده بود، بدوبدو و خشخشخش سمت ساختمان دویدم. حتی یکبار هم پشت سرم را نگاه نکردم.
***
به لبخند و نگاه براق زهرا نگاه کردم. اگر دیشب در آن صحنه شریک نبودم قطعاً آن لبخندها و برق نگاهش را باور میکردم. چون خانواده داماد هنوز به ایران نیامده بودند خرید لباس عقد عروس را به عهده خود خانواده حسامزاده گذاشتند و گفتند کافیست عروس پسند کند، داماد مبلغ را واریز میکند. آقای حسامزاده این را نپذیرفت و خودش تمام هزینه را متقبل شد. زهرا کفش را به مادرش داد و دوباره دو دستی چادرش را گرفت. خانم حسامزاده قدمی که با همسرش فاصله داشت از بین برد و گفتوگوی آرامی با او شروع کرد. نگاهم را از آنها گرفتم و دوباره به زهرا دوختم. در تمام مدت ذرهای ناخوشایندی از این ازدواجی که مطمئن شده بودم اصلاً باب میلش نیست، روی صورتش نبود. حتی توانسته بود نگاهش را هم حفظ کند و خود را کاملاً راضی نشان دهد، اویی که دیشب از عشق زیادش ادعا کرده بود حاضر است قید خانوادهاش را بزند و فرار کند! آهی کشیدم. دیگر نمیتوانستم توی فروشگاه بمانم. از آمدنم پشیمان شده بودم. خیال میکردم اگر با خانواده همراه شوم ذهنم مشغول میشود و دیگر به دیشب و آن کلبه و صاحبهایش فکر نمیکنم، ولی حقیقت این بود که بعد از دیشب فقط شدت کنجکاویام بیشتر شده بود و به سوالهای بیجوابم اضافهتر شده بود. پررنگترین سوال در ذهنم این بود که چرا آنها آنجا بودند؟ آن هم با آن سر و وضع!
آخرین ویرایش توسط مدیر: