جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آلباتروس با نام [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,507 بازدید, 79 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [نفس جهنم] اثر«آلباتروس کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع آلباتروس
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آلباتروس
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
"جواهر"
حتی سرمای شب هم‌ نمی‌توانست متوقفم کند. نسیم تند نبود؛ ولی بدن‌لرز و خنک بود. مه، اطرافم را کدر کرده بود و آسمان صاف و بدون هیچ ستاره‌ای آماده بود تا یک‌بار دیگر آبیاری‌مان کند. آرام‌آرام قدم برمی‌داشتم. تمامم مشتاق بود تا پشت ساختمان را ببیند. پاییز به مانند یک شاه داماد داشت دانه‌دانه گیره‌های سر عروس‌هایش را می‌کند و برگ‌های زرد و نارنجی تمام زمین خاکی را پوشانده بودند. با اینکه هنوز در وسط پاییز بودیم، اما بعضی از درخت‌ها کاملاً برهنه نشده بودند و حتی برخی برگ سبز داشتند؛ زمین پوشیده از برگ زرد و نارنجی بود. برگ‌هایی که مثل سیب‌زمینی ترد شده زیر پاهایت خرچ‌خرچ صدا می‌دادند. این حیاط چنان بزرگ و گمشده در درخت بود که احساس می‌کردم در این وقت از شب در جنگل تک و تنها مانده‌ام، اما احساس ترسم فقط حس کنجکاوی و هیجانم را لذیذتر می‌کرد. از سرمایی که در حال پخش شدن بود تا تاریکی و خاموشی، همه چیز برایم زیبا و جالب به نظر می‌رسید و با حس کنجکاویم یک هارمونی‌ خوب ساخته بود. اگر از بالا به حیاط می‌نگریستی قطعاً آن را زرد و نارنجی می‌دیدی، مگر این‌که چند تایی درخت سبز به چشمت بخورد. همین‌طور نزدیک دیوار بیرونی ساختمان داشتم به سمت حیاط پشتی پیش می‌رفتم. ناگهان دوباره آن صدای منفور را شنیدم. نمی‌دانستم ناله سگ است یا شغال، ولی محال بود در حیاطشان گرگ داشته باشند تا زوزه بکشد! نفس عمیقی کشیدم و در حالی که کمی خمیده بودم به پیش رفتن ادامه دادم. از شدت هیجان بدنم مورمور میشد و پوستم دون‌دون شده بود. سرما صورتم را سرخ کرده بود، ولی چشمانم سرحال‌تر از همیشه اطراف را زیر نظر داشت. با صدای خرخری خشکم زد. پاهایم در زمین فرو رفت و شوکه و وحشت‌زده به اطراف نگاه کردم. در آن تاریکی سخت بود تا بتوانم خزهای سیاه آن سگ را ببینم، ولی چشمانش می‌درخشید. وحشت مرا از حرکت انداخته بود. کنار دیوار خشکم زده بود و به آن سگ زل زده بودم. می‌توانستم صدای تپش محکم قلبم را بشنوم.
سگ از روبه‌رو همین‌طور با نگاه خیره‌اش داشت نزدیک و نزدیک‌تر میشد. آرام و مرموزانه قدم برمی‌داشت. مثل یک جگوار به نظر می‌رسید، پوستی کاملاً سیاه با چشمانی براق داشت. فاصله‌مان داشت کمتر و کمتر میشد. نمی‌دانستم باید چه کنم، مغزم فریاد میزد که آرام بنشینم. این را می‌دانستم که اگر بدوم تحریکش می‌کنم، نشستن بهترین عکس‌العمل بود، ولی در آن لحظه چنان وحشت‌زده بودم که بدنم فقط می‌خواست بدود. نفس‌نفس می‌زدم. چشمانم به چشمانش دوخته شده بود. پاهایم با اینکه می‌لرزید، ولی آماده یک دوی نفس‌گیر بود. حریف من یک آدم نبود بلکه یک سگ وحشی بود؛ پس باید جانم را چنگ می‌زدم و تندتر از هر زمان می‌دویدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
فاصله‌مان داشت به پنج قدم نزدیک میشد. آماده بودم تا بدوم. باید سریع‌تر می‌جنبیدم، ولی خب... باز هم وقت بود. همین که نفس عمیق کشیدم و بدنم آماده پرواز شد، صدای بمی باعث شد یکه بخورم و بدنم جمع شود.
- فرار نکن!
سرم را سمت صدا چرخاندم. با دیدن بهزاد انگار منجی‌ام را دیدم. بی‌توجه به حرفی که زد به طرف او که عقب‌تر از من بود، دویدم که صدای خرخر سگ عمیق‌تر شد و همین باعث شد تندتر بدوم. بهزاد سریع رو به سگ گفت:
- جگوار؟ آروم باش پسر.
جگوار؟ اوه چه اسمش هم لایقش بود! پشت بهزاد سنگر گرفته بودم. قد کشیده‌اش می‌توانست سپر خوبی برایم باشد، هر چند که لاغر بود. هنوز هم نفس‌نفس می‌زدم و صدای نفس‌هایم بلند بود. بهزاد دوباره گفت:
- برو پسر.
سگ دوباره خرخر کرد. بهزاد با جدیت گفت:
- همین الآن... آفرین. برو.
چند ثانیه گذشت تا توانستم صدای خش‌خش برگ‌هایی را که زیر پنجه‌های فولادی آن سگ درشت هیکل خرد میشد، بشنوم. بهزاد به سمتم چرخید. بابت نزدیکی زیادمان می‌توانستم بوی خوش مشام عطرش را احساس کنم، یک بوی خنک و مردانه.
- مگه نگفتم نباید به این‌جا بیاید؟
با شرمندگی سرم را پایین انداختم. زیر نگاهش داشتم ذوب می‌شدم. خون به سمت گونه‌های یخ‌زده‌ام حمله‌ور شد و صورتم بیش از پیش سرخ شد. انگار یک بخاری را جلوی صورتم گرفته بودند، چشمانش در آن لحظه برایم همان حکم را داشت.
- چرا به حرفم گوش نکردید؟ اینجا اون‌طور که فکر می‌کنید جذاب و دیدنی نیست. پشت ساختمون خبری نیست جواهر خانم.
از خجالت آب شدم، مثل یک آدم برفی در روزهای بهاری؛ اما او بی‌خیال نشد و ادامه داد.
- می‌دونید اگه سر نمی‌رسیدم جگوار چه بلایی سرتون می‌آورد؟ نه تنها اون بلکه بقیه سگ‌های نگهبانمون. هر کدوم از یکی دیگه وحشی‌تر و خطرناک‌تره. اون‌ها توی این بخش آزاداند و پرسه می‌زنند. خطرناکه که توی چنین وقتی تنها بیاید اینجا... . سگ‌هامون وحشی‌اند؛ پس به خاطر خودتون میگم که دیگه به این‌جا نیاید!
قد کشیده‌اش در برابر منی که قد کوتاهی داشتم و تنها چند سانت از صدوشست کمتر بودم، زیادی بلند به نظر می‌رسید. لاغر بود، ولی چهره‌اش متناسب سنش بود. لحنش محکم و آمرانه بود به گونه‌ای که حتی نتوانستم زمزمه کنم. نفسش را از سوراخ‌های بینی‌اش بیرون کرد و با عبور از کنارم راه افتاد. لب پایینم را گاز گرفتم و برای یک ثانیه صورتم از شرم درهم رفت، چشمانم محکم بسته بود و یک اخم عصبی بالایشان قرار داشت. مرا تا اتاق همراهی کرد. همه‌جا نیمه تاریک و ساکت بود، خب ساعت از یک هم گذشته بود. برایم جای تعجب بود که چطور او تا این وقت از شب بیدار مانده؛ هر چه که بود امشب فرشته نجاتم و البته دیگ بخارم شده بود تا ذره‌ذره‌ام را ذوب کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
در را برایم باز کرد تا وارد شوم. با سری افتاده وارد اتاقم شدم. خجالت صدایم را خورده بود. سمتش چرخیدم و با شرمساری نگاهش کردم. قبل از اینکه در را ببندد، با نگاهی قاطع و لحنی جدی گفت:
- تأکید می‌کنم، دوباره اون اطراف نرید.
لب‌هایم را توی دهانم بردم و در حالی که نگاهم به زمین بود، سرم را آرام تکان دادم.
- شب بخیر.
نگاهش کردم که در را بست. آرام لب زدم.
- شب بخیر.
آهم از سی*ن*ه‌ فرار کرد. دستانم را به کمرم زدم و اخم‌هایم درهم رفت. عوض اینکه اتفاق امشب منصرفم کند، هشدارهای بهزاد مانعم شود، بیشتر وسوسه شده بودم تا پشت ساختمان را ببینم. گفته بود چیز دیدنی‌ای آن‌جا نیست؟ اما پس چرا تمام سگ‌های نگهبانشان در آن سمت بودند؟ آن هم وحشی و درنده؟ چه چیزی پنهان کرده بودند؟ کنجکاو بودم و از طرفی حضور سگ‌ها اجازه نمی‌داد آ‌ن‌طور که باید رفع کنجکاوی کنم. سرم را به عقب خم کردم و نالیدم:
- آه لعنتی!
***
خورشید انگار فرسنگ‌ها با آسمان فاصله داشت که نورش ضعیف به زمین می‌رسید. آسمان صاف و آبی بود، اما انگار چندین ابر جلوی خورشید را گرفته بودند. با این‌حال تماشای آسمان چشم‌ را می‌سوزاند. برخلاف دیشب هوا زیاد خنک نبود، اما نسیم کم جانی در حال وزیدن بود. نفس عمیقی کشیدم و به زهرا نگاه کردم،تک دختر خانواده حسام‌زاده. خانم باکمالات و خوش برخوردی بود. نزدیک ده سالی با من اختلاف سنی داشت، ولی بابت هیکل بزرگش حتی بیشتر از سی هم به نظر می‌رسید. از ورودی سالن فاصله گرفتم و به سمتش که داشت از هوای پاییزی لذت می‌برد، رفتم. از پشت هیچ تفاوتی با مادرش نداشت. به اندازه‌ای بزرگ و درشت بود که سخت بود باور کنی فرزند مادرش است. بیشتر شبیه خواهر کوچک‌تر می‌نمود تا بچه. نه اینکه خانم حسام‌زاده جوان باشد؛ بلکه او بیشتر از سنش به نظر می‌رسید. رفتارش هم سبُکی جوانان امروزی را نداشت، سرسنگین و باوقار بود. روی حجابش سخت وسواس داشت و همیشه مادر_دختری روسری بزرگشان را در زیر چانه گیره می‌زدند. صدای قدم‌هایم را که شنید، به طرفم چرخید. سرم را برایش تکان دادم و جوابم را با یک لبخند مهربان داد.
- بیدار شدی؟
دیشب تا نزدیک اذان صبح بیدار بودم و به همین خاطر دیر بیدار شده بودم. ببخند خجلی زدم و گفتم:
- همیشه اینقدر دیر بیدار نمیشم.
دوباره لبخند زد و گفت:
- چشمات پف دارن، دیشب نتونستی خوب بخوابی؟
- نه‌نه! همه چی خوب بود، ممنون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
کنارش راحت نبودم؛ نه هیکلمان به‌هم می‌خورد، نه سنمان. من در کنارش نقش بچه‌اش را ایفا می‌کردم، با این حال چاره‌ای جز هم صحبتی با او نداشتم، مجبور بودم هر طور شده نقشه‌ام را عملی کنم. کنارش ایستاده بودم و نسیم لباس‌هایمان را تکان می‌داد. او علاوه بر لباس بلندش که شبیه مانتو بود، دامن بلندی هم پوشیده بود. چشمان کشیده و ریزش را تنگ کرده بود چون کمی نور خورشید معذبش ‌می‌داشت. خیلی شبیه مادر و برادرش بهزاد بود. جفتشان چشمان تنگ و کشیده‌شان را از مادرشان به ارث برده بودند. البته بهزاد تپل نبود، اما از قسمت صورت شباهت زیادی به هم داشتند. در حدی که اگر کسی آن‌ها را نمی‌شناخت به حتم دوقلو خطابشان می‌کرد. در حقیقت بهزاد سه سال از او بزرگ‌تر بود، ولی در ظاهر کوچک‌تر به نظر می‌رسید. خانواده حسام‌زاده از دوستان قدیمی ما بودند. سر جلسات درمانی پدرم به اینجا آمده بودیم و من نیز برای مدتی از مدرسه مرخص شده بودم. پدرم نزدیک چند سالی با غده‌ای، سخت می‌جنگید و شکر خدا حال چیز زیادی از آن غده نمانده بود، ولی جلسات درمانی همچنان ادامه داشت. لب‌هایم را برای گفتن حرفم توی دهانم بردم و با زبانم مرطوب‌شان کردم. از گوشه چشم نگاهش کردم. گلویم را صاف کردم و گفتم:
- من عاشق چنین آب و هوایی هستم. کلاً به طبیعت و درخت خیلی علاقه دارم.
ابروهای نازک و کشیده‌اش را بالا داد و گفت:
- جداً؟
دهان بسته خندید که کمی بدنش تکان خورد.
- بله و مازندران واقعاً آب و هوا و طبیعت خیلی خوبی داره.
سرش را تکان داد و گفت:
- باهات موافقم. من هم با اینکه از بچگی اینجا بزرگ شدم، ولی هر لحظه بیشتر عاشق اینجا میشم.
لبخندی کذایی زدم و گفتم:
- شما شانس آوردین. وگرنه تهران کجا، مازندران کجا.
دوباره نمکی و خانمانه خندید.
- بی‌انصاف نباش، تهران هم خوبی‌های خودش رو داره.
- بله، ولی خب نه واسه منی که به گل و گیاه و یه آب و هوای پاک علاقه دارم.
سرش را تکان داد و نفس عمیقی کشید. از گوشه چشم نگاهش کردم. دوباره غرق فضای خودش شده بود. قد بلندی داشت و من زیادی در کنارش ریزجثه و ضعیف بودم. لب‌هایم را توی دهانم بردم. انگشتان دستم در جلوی شکمم به جان هم پریده بودند و کشتی می‌گرفتند. برای ادامه دادن دل‌دل می‌کردم. امیدوار بودم تا شک نکرده باشد یا برادرش از قضیه دیشب حرفی به او نزده باشد، هر چند بعید به نظر می‌رسید چنین خانواده‌ی سطحی بینی باشند و تقریباً مطمئن بودم که او از ماجرای دیشب مطلع نیست.
- حیاط‌تون خیلی بزرگه... آ من توی این مدت ندیدم که به اون پشت برین.
پیش از اینکه نگاهم کند لب‌هایش را طوری به‌هم فشرد که چروک شدند، ولی فشارش با شدت همراه نبود؛ بلکه لب‌هایش کمی به حالت غنچه در می‌آمدند تا کمی مکث ادا شود. انگار عادت داشت این کار را انجام دهد، چون این حرکت را چند باری از او دیده بودم. تردید در چشمانش بود. چند مرتبه پلک زد و سپس گلویش را صاف کرد.
- آره، حیاط‌مون بزرگه.
لعنتی این چیزی نبود که من به دنبالش بودم. علناً داشت سوالم را می‌پیچاند، اما من هم کوتاه بیا نبودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
- چطوره یه سر به پشت بزنیم؟
دوباره نگاهم کرد، سریع‌تر از قبل، انگار برای چشم تو چشم شدنم دیگر مردد نبود.
- نه!
از لحن محکمش جا خوردم؛ متوجه شد که لبخند کم.رنگی زد و گفت:
- منظورم اینه که ما سگ‌هامون رو واسه حفاظت از خونه اون پشت آزاد کردیم. من خودم هم زیاد اونجا سر نمی‌زنم، بیشتر بهزاد و خدمت‌کارها میرن، امن نیست بریم. تو هم اونجا نرو، باشه؟
شک و دودلی در چشمانش بود. سوال تا پشت لب‌هایم آمد که بپرسم آخر چرا؟ چرا سگ‌هایتان برای حفاظت از این خانه بزرگ در حیاط پشتیتان آزاد هستند؟ مگر آن پشت چیست؟
علی‌رغم میلم سرم را تکان دادم. لبخندی زد و خودش را در آغوش گرفت.
- وای هوا داره سردتر میشه، چطوره بریم داخل؟ هان؟
و زودتر از من سمت ورودی سالن رفت. آشکارا داشت بحث را می‌بست. این خانواده هر لحظه داشتند بیشتر مشکوکم می‌کردند. نگاهش کردم، به آن هیکل بزرگ و تپلش که آرام و خانمانه داشت دور میشد. لباس‌هایش به اندازه‌ای مناسب بودند که موقع راه رفتن برجستگی‌هایش توی دید نباشد، آستین‌های زیر آن لباس مانتومانندش تنگ بودند، ولی آستین‌های مانتوئش تا آرنج می‌رسیدند و گشاد بودند. دنباله ‌ی روسری‌اش از پشت تا پایین کمرش می‌رسید. برگ‌های زرد و نارنجی‌ای که در تمام حیاط پخش شده بود در زیر صندل‌هایش خرچ‌خرچ صدا می‌دادند. آهی سی*ن*ه‌ام را خالی کرد و سرم سمت حیاط پشتی چرخید. درخت‌های بیشتری در آن سمت بودند، ولی کسی اجازه ورود به آن قسمت را نداشت. قبل از اینکه ناهار که مرغ شکم‌پر بود، صرف شود، دور میز ناهارخوری جمع شده و آش کدو خوردیم. طعم خوبی داشت. عدس و برنجش خوب پخته شده بود و طعم ترش آب‌لیمو و نمکی بودنش آش را لذیذتر هم کرده بود. با این‌حال ذهن‌ من چنان درگیر حیاط پشتی بود که حتی متوجه ناهارم هم نشدم. آقای حسام‌زاده قاشقی از آشش خورد و سپس با دستمال کاغذی لب‌هایش را پاک کرد. برق انگشتر قرمز عقیقش از فاصله دور هم به چشم می‌رسید. این خانواده جز بهزاد تپل و درشت بودند حتی بهادر که دوازده سال بیشتر نداشت. موهای آقای حسام‌زاده تماماً سفید شده بود، البته چندان مویی هم نداشت. ریش نسبتاً بلندش کم پشت و کمی فر بود. موهای سرش و تارتار بودند، انگار هر تار را به سرش چسبانده بودند. اگر همین‌طور پیش می‌رفت بدون شک کچل میشد. شکم گنده‌اش در زیر میز بود و یک لباس پاییزی طوسی پوشیده بود.
- مهران جان خواستم حالا که اینجا هستین مطلبی رو بگم تا باز بهونه‌ نیارین واسه برگشت... . ما ان‌شاءالله خدا بخواد چند روز دیگه یه مراسم کوچیک داریم. قراره واسه زهرا جان ما یک مراسم بگیریم تا با نامزدش محرم بشن. همین الآن گفتم تا نگید دستم بسته‌ست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
مادرم چشمانش را گرد کرد و با لبخند گفت:
- واقعاً؟!
رو به زهرا گفت:
- تبریک میگم عزیزم!
خطاب به خانم و آقای حسام‌زاده ادامه داد.
- ماشاءالله! هزار الله‌اکبر دخترتون از خانمی کم ندارن. باوقار، متین، هر چی که یک خانم نیاز دارن توی دختر شما جمع شده. ان‌شاءالله که خوشبخت بشن.
خانم حسام‌زاده بدون اینکه لبخندی بزند، لب‌هایش را با دستمال پاک کرد و گفت:
- ما که جز خوشبختی بچه‌هامون چیزی نمی‌خوایم. ظاهر پسر که خوب بوده، ان‌شاءالله که باطنش هم خوب باشه. به هر حال نمیشه از روی ظاهر حرفی زد.
- شما راست می‌گین. این روزها سخته اعتماد کنیم؛ ولی اگه انتخاب دخترتونه من که میگم زهرا جان اونقدری عاقل هستن که تصمیم درست رو بگیرن. شما از این بابت نگران نباشین.
خانم حسام‌زاده نفس عمیقی کشید و لب زد.
- چی بگم جمیله جان؟ هر چی خواست خدا باشه، ما به همون راضی‌ایم.
به زهرا نگاه کردم. مقابلم نشسته بود. سرش از شرم دخترانه پایین بود و هر چند لحظه یک‌بار لب‌هایش را به‌هم می‌فشرد. آرام و بی‌اشتها به آشش لب میزد تا کاری برای انجام دادن داشته باشد. دوباره به خانم حسام‌زاده نگاه کردم، قل زهرا. او برخلاف دخترش صمیمانه برخورد نمی‌کرد، حتی با مادرم. متانت و وقار در حرکاتش بود و رسمی بودنش اجازه نمی‌داد تا کسی حریم و حرمت بشکند. جدا از ظاهرش، حجابش را هم به دخترش به ارث رسانده بود. تا به حال حتی مچ دستش را ندیده بودم و همیشه ساق‌دست داشت. حتی وقتی مردی در خانه نبود سفتی روسری‌اش کم نمیشد. طلا و جواهرات نداشت یا اگر داشت توی چشم نبود، فقط یک انگشتر الماس داشت که همان با چندین سرویس طلا برابری می‌کرد. برق الماس سفیدش چشم را میزد و واقعاً زیبا بود و به پوست سفید او نیز می‌آمد. با این‌که سنش بالا بود؛ ولی پوستش آن‌طور که باید چروک نبود. به بقیه نگاه کردم. بهزاد بدون اینکه در بحث دخالتی بکند کنار پدرش نشسته بود. بعد از او خانم‌ حسام‌زاده و سپس دخترش بود. برادر کوچکشان بهادر سمت دیگر زهر، جایی مقابل برادر کوچکم جواد نشسته بود. بعد از ناهار همراه جواد به حیاط رفتم. جواد برادر کوچکم بود و داشت سال آخر دبستانش را پشت سر می‌گذاشت. با اینکه هم سن بهادر بود، ولی در کنارش بچه‌تر به نظر می‌رسید، شاید هم بهادر بزرگ‌تر می‌نمود، با این‌حال شیطنت‌های بچگانه‌ خود را هم داشت. در این چند روزی که آمده بودیم مدام با جواد در حیاط بزرگشان بازی می‌کردند. این پسر برخلاف ظاهرش پر از انرژی بود و هم‌‌بازی خوبی برای جواد محسوب میشد، ولی این‌بار من هم می‌خواستم با آن‌ها بازی کنم تا نقشه بعدیم را اجرا کنم. گه‌گاهی پیش می‌آمد تا با جواد فوتبال بازی کنم، ولی این‌بار به قصد فریب می‌خواستم به حیاط بروم. چاره دیگری برایم نگذاشته بودند، مجبور شدم تا مکر خرج کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
وارد حیاط شدیم. با اینکه ظهر بود، اما هوا گرم نبود و نسیم‌ پاییزی خنک و دلچسب بود. کسی جز ما سه نفر بیرون نبود و این برایم خیلی خوب شده بود. فوتبالی ترتیب دادم که من دروازه‌بان باشم و آن دو فقط بایستی به سمتم توپ پرت کنند. نزدیک ده دقیقه بازی کردیم. حواسم بود تا چه زمینی را برای بازی انتخاب کنم. حیاط پشتی در پشت سرم با فاصله‌ای اندک قرار داشت و نگاهم با اینکه به توپ زیر پای جواد بود، ولی تمام فکرم حوالی آن پشت می‌پلکید. جواد توپ را به بهادر پاس داد. همین‌طور داشتند نزدیک می‌شدند. برادرم لاغر و فرز بود. بهادر نیز با اینکه اضافه وزن داشت و تپل بود، ولی اعتماد به نفس داشت و او نیز سریع عمل می‌کرد. چهره‌اش برخلاف خواهر و برادرش که نسخه جوان‌تر مادرشان بودند، اصلاً مادرش را نشان نمی‌داد. قبل از اینکه بهادر توپ را پرت کند، نگاهی به ورودی سالن انداختم تا مطمئن شوم کسی زیر نظرم ندارد سپس از قصد، اما نه به گونه‌ای که شک کنند، جاخالی دادم تا توپ به پشت سرم شوت شود. بهادر قدرت داشت و چند باری که توپ از ضربه‌اش به شکمم خورد، نفسم بند آمد. توپ با شتاب به سمت حیاط پشتی پرت شد... . بهترین فرصت!
زودی گفتم:
- الآن میرم‌ میارم.
منتظر نایستادم و فوراً دویدم که بهادر سریع گفت:
- نه‌نه. وایسا‌وایسا.
هلک‌هلک از من سبقت گرفت و طولی نکشید که خود را به توپ رساند. هاج و واج و خشمگین نگاهش کردم. دستانم‌ مشت شد. صبر و طاقتم با هر رفتار مشکوکی که این خانواده از خود نشان می‌دادند، کمتر میشد.
حتی آن بهادر کوچک هم یک چیزی می‌دانست!
***
صدای ناله سگ‌ها را می‌شنیدم. با بالا کشیدن پتو سرم را زیر بردم و چشمانم را محکم بستم؛ اما... . میل زیادی داشتم تا حیاط پشتی را ببینم، تا راز این خانواده را بفهمم. با چهره‌ای عبوس پتو را روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و نفسم را پرفشار خارج کردم که لپ‌هایم باد کرد. سرم را چرخاندم و به جواد نگاه کردم. به خواب عمیقی فرو رفته بود؛ ولی من... ساعت داشت دو میشد و هنوز سرحال بودم. کلافه نشستم و پاهایم را از تخت آویزان کردم. دستانم روی لبه تخت بود و کمرم کمی قوز داشت. چندی بعد درست نشستم و کمرم را صاف کردم. نگاه عمیقم به افق بود. اتاق تاریک بود و اطراف ساکت. نود و نه درصد احتمال می‌دادم که همه خواب باشند، اما بابت تجربه‌ای که داشتم باز هم به آن یک درصد مطمئن نبودم. آرام بلند شدم. از کمر چرخیدم و به جواد نگاه کردم. پتو به خاطر من تا روی شکمش خزیده بود. تمام رخ سمتش چرخیدم و با خم شدن سمت تخت پتو را تا روی گردنش بالا کشیدم. صدای باد از پشت پنجره به گوش می‌رسید و اعلام می‌کرد که بیرون این ساختمان گرم و محکم، هوا سرد و طوفانی‌ست، ولی فقط باد بود، با این‌حال سرما استخوان‌سوز بود، این را هوهوی باد می‌گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
آرام و بی‌صدا سمت در رفتم. دستگیره‌اش را کشیدم و سرکی به راهرو کشیدم. اتاق مهمان‌ها و فرزندان حسام‌زاده در همین بخش بود، ولی اتاق آقای حسام‌زاده و خانمش در طبقه پایین قرار داشت. به درهای بسته اتاق‌های بهزاد و زهرا نگاه کردم. امیدوار بودم خواب باشند.محتاطانه راه‌رو را پشت سر گذاشتم و سپس با طی کردن پله‌ها خواستم از سالن عبور کنم که میان راه متوجه سایه‌ای شدم. فوراً پشت ستون مخفی شدم. به اندازه‌ای لاغر و نحیف بودم که ستون مرا پنهان کند. گوش‌هایم را تیز کردم و کوچک‌ترین صدا را ضبط کردم. قدم‌هایی داشت سمت ورودی سالن می‌رفت. با احتیاط سرک کشیدم که با دیدن زهرا و سینی غذای دستش چشمانم گرد شد.
وقتی از سالن خارج شد، نگاهی به پشت سرم انداختم تا مطمئن شوم که کسی تعقیبم نمی‌کند سپس با کمترین صدا تندتند خودم را به در رساندم. وقتی آن را باز کردم از اینکه چرا پالتو یا کتم را همراه خودم نیاورده بودم پشیمان شدم، ولی برنگشتم چون قصد نداشتم ریسک کنم و کسی را بیدار کنم؛ همچنین سوژه مهم‌تری داشتم. باید می‌فهمیدم زهرا در این وقت از شب با یک سینی برای چه خانه را ترک کرده؟ حیرتم زمانی بیشتر شد که دیدم دارد سمت حیاط پشتی می‌رود! به آرامی سمت حیاط پشتی قدم برداشتم. حواسم بود تا فاصله‌ام را با او حفظ کنم. نزدیک دیوار ساختمان بودم تا باد کمتری مرا بشوید، ولی با این وجود لباس و شالی که به سر داشتم لابه‌لای نسیم تند، تکان می‌خورد. به سختی در حالی که خودم را در آغوش گرفته بودم تا گرم بمانم، حواسم به شالم بود. صدای زوزه و ناله‌ی سگ‌ها در آن باد وحشی و تاریکی، دلهره‌آورتر می‌نمود، اما به خودم دلدادی می‌دادم تا عقب نکشم چون شک داشتم دوباره چنین فرصتی به دست آورم. حین اینکه داشتم زهرا را تعقیب می‌کردم یاد بهزاد افتادم. او نیز احتمالاً آن شب بیدار بود و قصد رفتن به آن پشت را داشت، ولی با دیدن من منصرف شده بود. حال این دختر که یک سینی غذا حمل می‌کرد و کجا می‌رفت؟ حیاطشان به اندازه‌ای بزرگ بود که نزدیک پنج دقیقه فقط راه برویم. در کمال تعجب فقط صدای زوزه سگ‌ها به گوش می‌رسید و خبری از آن جگوارنماها نبود. حدس می‌زدم که به خاطر خود زهرا آن‌ها را به بند کشیده‌اند، اما این فقط یک حدس بود و باعث نشد مراعات نکنم و چشمان گرد و گشادم، اطراف را نیز علاوه بر زهرا زیر نظر نداشته باشد. با این وجود همچنان به دنبال کردنش ادامه می‌دادم. برگ‌های خشک در زیر پاهایم صدا می‌داد و چون فاصله‌مان بیشتر از ده قدم بود، محال بود با صدای آن باد طوفانی و خشمگین متوجه من شود که داشتم تعقیبش می‌کردم. ظاهراً ساختمان اصلی در وسط حیاط قرار داشت چون حیاط پشتی به سمت راست پیچ می‌خورد. وقتی به آن پیچ رسیدم، فوراً از درختی که پشتش پناه گرفته بودم، فاصله گرفتم و دوباره سمت دیوار ساختمان رفتم. از پهلو به آن چسبیده بودم و آرام‌تر از قبل حرکت می‌کردم. اضطراب و هیجان قدم‌به‌قدم با من همراه بود و گلویم بابت نفس زدن‌هایم که توسط دهانم ادا میشد، خشک شده بود. صورتم از خنکی باد سرخ و سرد شده بود و آب دماغم به راه افتاده بود. وقتی به انتهای دیوار رسیدم و به طرف راست سرک کشیدم، با آنچه که دیدم تمام احساسات و شرایطم را از یاد بردم. چشمانم به حتم گردتر نمیشد. دهانم نیمه باز مانده بود و بهت و حیرت از چهره‌ام آویزان بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
دید خوبی نداشتم، پس سمت درختی رفتم که روبه‌روی آن کلبه بود. درخت به درخت نزدیک‌تر شدم تا فاصله‌ام با کلبه کمتر شود. وقتی به فاصله مناسبی رسیدم، در حالی که توی خودم جمع شده بودم تا مبادا هیکل ریزم از پشت تنه عریض درخت نمایان شود، سرم را کج کرده و آن‌ها را تماشا کردم. ظاهراً از صدای قدم‌های زهرا صاحب کلبه متوجه شد و در چوبی و زمخت را باز کرد. کلبه زیاد بزرگ نبود و یک طبقه بود. هرگز تصور نمی‌کردم که پشت ساختمان یک کلبه قرار داشته باشد؛ اما با دیدن آن‌ها تازه متوجه شدم که من توانایی تصور هیچ چیز این خانه را نداشتم. اوه خدای عالم! کسی که در را باز کرد یک غول بود، دقیقاً یک غول! مردی چهارشانه و قد بلند. ریشش زیاد بلند نبود، بلکه پرپشت بود. موهایش نیز تا کتفش می‌رسید و پرپشت و باز بود. لباس کهنه‌ای به تن داشت، لباسی که قطعاً برای سرمای این فصل مناسب نبود، اما هیبت آن مرد نشان نمی‌داد سرمایی را حس کند. زهرا سینی را به او داد و سپس با صدای رسایی که من هم توانستم بشنوم، گفت:
- بهش بگو بیاد، باید باهاش حرف بزنم.
مرد بدون اینکه حرفی بزند آن سینی گرد و بزرگ را با یک دستش حمل کرد و وارد کلبه شد. هنوز در بهت آن هیکل بودم که تازه به این متن باور کردم. "دست روی دست بسیار است!" شخص بعدی که بیرون آمد، به بلندی مرد قبلی بود و مجبور شد کمی سرش را خم کند تا از درگاه خارج شود. خدای عالم! هیکل او حتی بزرگ‌تر از مرد قبلی بود. به راستی واژه غول مناسب او بود. او نیز موهای پرپشتش را که بلندی‌اش از شانه‌هایش هم افتاده بود، باز گذاشته بود. ریش نسبتاً بلند و پرپشتش چهره‌اش را گم کرده بود. هیکلش دو برابر فرد قبلی نبود، ولی مشخص بود که چند کیلو بیشتر است. بازوهای بزرگی با شانه‌های شق و رق و کشیده داشت. سی*ن*ه پهنش به یک کمر عریض ختم میشد. کمرش به مانند یک ستون بدن بزرگش را نگه داشته بود. خدای عالم زهرا با آن هیکل تپلش در برابرش ضعیف و کوچک به نظر می‌رسید! قطعاً اگر من کنارش قرار می‌گرفتم با یک فشار کوچک له‌ام می‌کرد. جفتشان شبیه مردهای جنگلی بودند، یا نه، وحشی‌تر! با کلی مو شبیه مردهای نخستین بودند. لباس‌های جفتشان فقط یک لباس بلند بود، که تا زانو می‌رسید. لباسی که کمی زمخت بود، ولی در آن تاریکی و فاصله هم مشخص بود که چندی کهنه و غیرقابل استفاده است. ساق‌های عضلانی و بزرگش برهنه بودند و شک نداشتم که ضد سرما شده‌اند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آلباتروس

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
995
3,098
مدال‌ها
2
تپش قلبم به گوش‌هایم رسیده بود و با اینکه سوراخ‌های دماغم باد کرده بود؛ اما از لای لب‌های نیمه بازم نفس می‌کشیدم. گوش‌هایم با شنیدن صدای زهرا تیزتر شد.
- به همین راضی بودی، نه؟
صدایی از آن مرد بلند نشد.
- دارم ازدواج می‌کنم. داره جدی میشه و... با ازدواج من تو تنها شانست رو هم از دست میدی!
زهرا از سکوتش بی‌طاقت شد و گفت:
- واقعاً نمی‌خوای کاری بکنی؟ هنوزم سر حرفت هستی؟ من دارم ازدواج می‌کنم. این رو می‌فهمی؟!
و مرد باز هم جوابی نداد.
- من بهت فرصت دادم تا با ازدواج با من از این زندگی کثافتت خلاص بشی، ولی تو... واقعاً لیاقت نداری. حق تو و خونواده‌ت اینه که تا نفس دارین توی همین آلونک بمونین تا روزی که بوی گند جسدتون بالا بیاد، ولی نه... شما تا آخر همین‌جا هستید تا بپوسید!
تا چند ثانیه با سکوت گذشت و این‌بار هم زهرا بود که سکوت را درهم شکست.
- و خواهرت... اون هم قراره تا جون داره کار و خفت بکشه و همش هم به خاطر توئه، تو! تو مدیون همه‌شون هستی. اگه اونا این زندگی رو دارن فقط به خاطر خودخواهی توئه. اونا می‌تونستن زندگی بهتری داشته باشن؛ ولی... .
از پشت هم می‌توانستم شانه‌هایش را ببینم که بابت نفس‌نفس زدن‌هایش بالا و پایین می‌رفتند.
- من حتی راضی شدم تا قید خونواده‌م رو بزنم و باهات فرار کنم، به خاطر تو!
بغضش گرفته بود و این شنیدن صدایش را در آن هوهوی باد سخت‌تر می‌کرد.
- اما تو... .
لحنش سخت شد.
- امیدوارم تا ابد همین‌جا بمونی. خودم کفنت رو می‌دوزم!
این را گفت و بلافاصله عقب‌گرد کرد که سریع سرم را پشت درخت پنهان کردم. گیج بودم. صدای قدم‌های تندش را می‌شنیدم که داشت دور میشد، ولی سرجایم خشکم زده بود. آن حرف‌ها چه معنایی داشت؟ در مورد چه حرف می‌زدند؟ زهرا... زهرا واقعاً عاشق آن غول پشمالو بود؟ حتی... حتی حاضر بود به خاطرش فرار کند؟ سرم را سمت راست چرخاندم و دور شدنش را تماشا کردم. دستم روی تنه درخت مشت شد و با کج کردن سرم دوباره به آن غول نگاه کردم. هنوز مثل یک درخت بلند و کهن سر جایش ایستاده بود.
زهرا در مورد آن‌ها چه می‌گفت؟ حرف‌هایش به چه اشاره می‌کردند؟ زندگی آن‌ها برای چه این شکلی بود؟ سوال پررنگ‌تری که در سرم زنگ می‌خورد این بود که آن‌ها خواهر داشتند؟ و اگر بله، هدف زهرا از گفتن آن حرفش چه بود؟ یعنی چه که خواهرشان خفت و خواری بکشد؟ آن دختر مگر کجا بود؟ چه کار می‌کرد؟ و... اصلاً این‌ها چرا اینجا مخفی شده بودند؟ برای چه در این مدتی که این‌جا آمده بودیم یک بار هم خودشان را نشان ندادند؟ اصلاً آن چه وضعی بود که داشتند؟ پر از مو با لباس کهنه و نامناسب. سردشان نبود؟ داستان این کلبه چه بود؟ و و و... .
کلی سوال دیگر در سرم می‌پرید که ناگهان با صدایی که درست پشت گوشم پچ‌پچ کرد، وحشت کردم.
- هی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین