- Sep
- 995
- 3,098
- مدالها
- 2
"جواهر"
حتی سرمای شب هم نمیتوانست متوقفم کند. نسیم تند نبود؛ ولی بدنلرز و خنک بود. مه، اطرافم را کدر کرده بود و آسمان صاف و بدون هیچ ستارهای آماده بود تا یکبار دیگر آبیاریمان کند. آرامآرام قدم برمیداشتم. تمامم مشتاق بود تا پشت ساختمان را ببیند. پاییز به مانند یک شاه داماد داشت دانهدانه گیرههای سر عروسهایش را میکند و برگهای زرد و نارنجی تمام زمین خاکی را پوشانده بودند. با اینکه هنوز در وسط پاییز بودیم، اما بعضی از درختها کاملاً برهنه نشده بودند و حتی برخی برگ سبز داشتند؛ زمین پوشیده از برگ زرد و نارنجی بود. برگهایی که مثل سیبزمینی ترد شده زیر پاهایت خرچخرچ صدا میدادند. این حیاط چنان بزرگ و گمشده در درخت بود که احساس میکردم در این وقت از شب در جنگل تک و تنها ماندهام، اما احساس ترسم فقط حس کنجکاوی و هیجانم را لذیذتر میکرد. از سرمایی که در حال پخش شدن بود تا تاریکی و خاموشی، همه چیز برایم زیبا و جالب به نظر میرسید و با حس کنجکاویم یک هارمونی خوب ساخته بود. اگر از بالا به حیاط مینگریستی قطعاً آن را زرد و نارنجی میدیدی، مگر اینکه چند تایی درخت سبز به چشمت بخورد. همینطور نزدیک دیوار بیرونی ساختمان داشتم به سمت حیاط پشتی پیش میرفتم. ناگهان دوباره آن صدای منفور را شنیدم. نمیدانستم ناله سگ است یا شغال، ولی محال بود در حیاطشان گرگ داشته باشند تا زوزه بکشد! نفس عمیقی کشیدم و در حالی که کمی خمیده بودم به پیش رفتن ادامه دادم. از شدت هیجان بدنم مورمور میشد و پوستم دوندون شده بود. سرما صورتم را سرخ کرده بود، ولی چشمانم سرحالتر از همیشه اطراف را زیر نظر داشت. با صدای خرخری خشکم زد. پاهایم در زمین فرو رفت و شوکه و وحشتزده به اطراف نگاه کردم. در آن تاریکی سخت بود تا بتوانم خزهای سیاه آن سگ را ببینم، ولی چشمانش میدرخشید. وحشت مرا از حرکت انداخته بود. کنار دیوار خشکم زده بود و به آن سگ زل زده بودم. میتوانستم صدای تپش محکم قلبم را بشنوم.
سگ از روبهرو همینطور با نگاه خیرهاش داشت نزدیک و نزدیکتر میشد. آرام و مرموزانه قدم برمیداشت. مثل یک جگوار به نظر میرسید، پوستی کاملاً سیاه با چشمانی براق داشت. فاصلهمان داشت کمتر و کمتر میشد. نمیدانستم باید چه کنم، مغزم فریاد میزد که آرام بنشینم. این را میدانستم که اگر بدوم تحریکش میکنم، نشستن بهترین عکسالعمل بود، ولی در آن لحظه چنان وحشتزده بودم که بدنم فقط میخواست بدود. نفسنفس میزدم. چشمانم به چشمانش دوخته شده بود. پاهایم با اینکه میلرزید، ولی آماده یک دوی نفسگیر بود. حریف من یک آدم نبود بلکه یک سگ وحشی بود؛ پس باید جانم را چنگ میزدم و تندتر از هر زمان میدویدم.
حتی سرمای شب هم نمیتوانست متوقفم کند. نسیم تند نبود؛ ولی بدنلرز و خنک بود. مه، اطرافم را کدر کرده بود و آسمان صاف و بدون هیچ ستارهای آماده بود تا یکبار دیگر آبیاریمان کند. آرامآرام قدم برمیداشتم. تمامم مشتاق بود تا پشت ساختمان را ببیند. پاییز به مانند یک شاه داماد داشت دانهدانه گیرههای سر عروسهایش را میکند و برگهای زرد و نارنجی تمام زمین خاکی را پوشانده بودند. با اینکه هنوز در وسط پاییز بودیم، اما بعضی از درختها کاملاً برهنه نشده بودند و حتی برخی برگ سبز داشتند؛ زمین پوشیده از برگ زرد و نارنجی بود. برگهایی که مثل سیبزمینی ترد شده زیر پاهایت خرچخرچ صدا میدادند. این حیاط چنان بزرگ و گمشده در درخت بود که احساس میکردم در این وقت از شب در جنگل تک و تنها ماندهام، اما احساس ترسم فقط حس کنجکاوی و هیجانم را لذیذتر میکرد. از سرمایی که در حال پخش شدن بود تا تاریکی و خاموشی، همه چیز برایم زیبا و جالب به نظر میرسید و با حس کنجکاویم یک هارمونی خوب ساخته بود. اگر از بالا به حیاط مینگریستی قطعاً آن را زرد و نارنجی میدیدی، مگر اینکه چند تایی درخت سبز به چشمت بخورد. همینطور نزدیک دیوار بیرونی ساختمان داشتم به سمت حیاط پشتی پیش میرفتم. ناگهان دوباره آن صدای منفور را شنیدم. نمیدانستم ناله سگ است یا شغال، ولی محال بود در حیاطشان گرگ داشته باشند تا زوزه بکشد! نفس عمیقی کشیدم و در حالی که کمی خمیده بودم به پیش رفتن ادامه دادم. از شدت هیجان بدنم مورمور میشد و پوستم دوندون شده بود. سرما صورتم را سرخ کرده بود، ولی چشمانم سرحالتر از همیشه اطراف را زیر نظر داشت. با صدای خرخری خشکم زد. پاهایم در زمین فرو رفت و شوکه و وحشتزده به اطراف نگاه کردم. در آن تاریکی سخت بود تا بتوانم خزهای سیاه آن سگ را ببینم، ولی چشمانش میدرخشید. وحشت مرا از حرکت انداخته بود. کنار دیوار خشکم زده بود و به آن سگ زل زده بودم. میتوانستم صدای تپش محکم قلبم را بشنوم.
سگ از روبهرو همینطور با نگاه خیرهاش داشت نزدیک و نزدیکتر میشد. آرام و مرموزانه قدم برمیداشت. مثل یک جگوار به نظر میرسید، پوستی کاملاً سیاه با چشمانی براق داشت. فاصلهمان داشت کمتر و کمتر میشد. نمیدانستم باید چه کنم، مغزم فریاد میزد که آرام بنشینم. این را میدانستم که اگر بدوم تحریکش میکنم، نشستن بهترین عکسالعمل بود، ولی در آن لحظه چنان وحشتزده بودم که بدنم فقط میخواست بدود. نفسنفس میزدم. چشمانم به چشمانش دوخته شده بود. پاهایم با اینکه میلرزید، ولی آماده یک دوی نفسگیر بود. حریف من یک آدم نبود بلکه یک سگ وحشی بود؛ پس باید جانم را چنگ میزدم و تندتر از هر زمان میدویدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: