- Jun
- 1,036
- 6,682
- مدالها
- 2
خونسرد گفت:
- چنین نمیشود.
بغضی گلویم را نیش زد و آهسته گفتم:
- او خیال میکند من عشق او را از دستش گرفتم. این خیال قلبم را میآزارد و مرا از خودم بیزار میکند. هنوز هم عذاب وجدان نسبت به او گلویم را میفشرد که نکند من عشق تو را از او گرفتم.
مصمم به چشمانم زل زد و گفت:
- خاطرم هست آن شبی که دست رد به سی*ن*هام زدی گفتی به سوسن خ*یانت نمیکنی و امیدوارم خاطرت مانده باشد که چه گفته بودم؟!
اشک در چشمانم لرزید و درحالی که نگاهم مات او بود، سری به علامت تایید تکان دادم و آهسته زیر لب با صدای لرزانی از بغض نالیدم:
- گفتی چه تو باشی چه نباشی قلب من هرگز متعلق به سوسن نخواهد شد.
اشکهایم سرریز کردند او کلافه غرید:
- پس هرگز خیال نکن که تو به او خ*یانت کردهای فروغ! من بودم که او را نخواستم، حتی اگر گناهی بر گردن کسی باشد آن شخص من هستم نه تو!
آهسته و دلگیر با صدای لرزانی نالیدم:
- او دوست دوران کودکی ماست. نگاه کن... هنوز هم در این باغ فرحزاد جلوی چشمان کودکیها و نوجوانیهایمان جان میگیرد. چطور فراموش کنم او دخترخاله و دوست صمیمیام بود و من به او آسیب بزرگی زدم. ناچارش کردم با کسی که دوستش ندارد به وصلت تن دهد.
قدمی پیش آمد و گفت:
- ایرج پسر خوبی است. او نیمه کامل سوسن است. آنها خوشبخت میشوند فروغ. آنچه که میان تو و ارسلان گذشت را با آنها قیاس نکن.
با پشت دست اشکهایم را پاک کردم درحالی که در شعلههای عذاب وجدانم میسوختم او نزدیکتر شد و با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و گفت:
- میدانم چه حالی داری فروغ... خیال میکنی از آنچه که بر سوسن گذشت درد نمیکشیدم. تو نمیدانی هربار که با عشق و محبتش پیش میآمد و من او را پس میزدم، چقدر از خودم بیزار بودم. از اینکه نگاهم به او چون خواهر بود چه عذابی میکشیدم. از اینکه نمیتوانستم مجابش کنم دوستش ندارم چقدر عذاب میکشیدم. چه میکردم فروغ؟دوست داشتن کسی زوری نمیشود! قلب من از همان کودکی هم لبریز تو بود. بعد از سالها دیدنت هم آن آتش زیر خاکستر دوباره شعله کشید و بیدار شد و هنوز هم جز تو جان و دلم کسی را نمیخواهد. مرا با عشق تو سرشتهاند فروغ... از همان کودکی عاشقت بودم.
لب فشردم و گفتم:
- نمیخواهم بدون اینکه ما را ببخشد از ایران برود.
لبخندی به لب راند و گفت:
- سوسن هیچگاه کینهخو نبود، در کودکی هم هرچقدر آزارش دادم سکوت میکرد و زود مرا میبخشید.
از یادآوری آن روزها لبخند تلخی میان اشکهایم به لبم نشست و گفتم:
- همیشه از اینکه مرا بیشتر از او آزار میدادی هم شاکی بود. همیشه میگفت در کودکیهایمان هم حمید توجهش فقط به تو بود.
خندهای به لب راند و گفت:
- پدر عشق بسوزد.
دستم را گرفت و گفت:
- دیگر گریه بس است زرزروی فرخندهخانم!
زیرلب خندهای کردم. بازویم را گرفت و کشید و گفت:
- بیا برویم.
- چنین نمیشود.
بغضی گلویم را نیش زد و آهسته گفتم:
- او خیال میکند من عشق او را از دستش گرفتم. این خیال قلبم را میآزارد و مرا از خودم بیزار میکند. هنوز هم عذاب وجدان نسبت به او گلویم را میفشرد که نکند من عشق تو را از او گرفتم.
مصمم به چشمانم زل زد و گفت:
- خاطرم هست آن شبی که دست رد به سی*ن*هام زدی گفتی به سوسن خ*یانت نمیکنی و امیدوارم خاطرت مانده باشد که چه گفته بودم؟!
اشک در چشمانم لرزید و درحالی که نگاهم مات او بود، سری به علامت تایید تکان دادم و آهسته زیر لب با صدای لرزانی از بغض نالیدم:
- گفتی چه تو باشی چه نباشی قلب من هرگز متعلق به سوسن نخواهد شد.
اشکهایم سرریز کردند او کلافه غرید:
- پس هرگز خیال نکن که تو به او خ*یانت کردهای فروغ! من بودم که او را نخواستم، حتی اگر گناهی بر گردن کسی باشد آن شخص من هستم نه تو!
آهسته و دلگیر با صدای لرزانی نالیدم:
- او دوست دوران کودکی ماست. نگاه کن... هنوز هم در این باغ فرحزاد جلوی چشمان کودکیها و نوجوانیهایمان جان میگیرد. چطور فراموش کنم او دخترخاله و دوست صمیمیام بود و من به او آسیب بزرگی زدم. ناچارش کردم با کسی که دوستش ندارد به وصلت تن دهد.
قدمی پیش آمد و گفت:
- ایرج پسر خوبی است. او نیمه کامل سوسن است. آنها خوشبخت میشوند فروغ. آنچه که میان تو و ارسلان گذشت را با آنها قیاس نکن.
با پشت دست اشکهایم را پاک کردم درحالی که در شعلههای عذاب وجدانم میسوختم او نزدیکتر شد و با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و گفت:
- میدانم چه حالی داری فروغ... خیال میکنی از آنچه که بر سوسن گذشت درد نمیکشیدم. تو نمیدانی هربار که با عشق و محبتش پیش میآمد و من او را پس میزدم، چقدر از خودم بیزار بودم. از اینکه نگاهم به او چون خواهر بود چه عذابی میکشیدم. از اینکه نمیتوانستم مجابش کنم دوستش ندارم چقدر عذاب میکشیدم. چه میکردم فروغ؟دوست داشتن کسی زوری نمیشود! قلب من از همان کودکی هم لبریز تو بود. بعد از سالها دیدنت هم آن آتش زیر خاکستر دوباره شعله کشید و بیدار شد و هنوز هم جز تو جان و دلم کسی را نمیخواهد. مرا با عشق تو سرشتهاند فروغ... از همان کودکی عاشقت بودم.
لب فشردم و گفتم:
- نمیخواهم بدون اینکه ما را ببخشد از ایران برود.
لبخندی به لب راند و گفت:
- سوسن هیچگاه کینهخو نبود، در کودکی هم هرچقدر آزارش دادم سکوت میکرد و زود مرا میبخشید.
از یادآوری آن روزها لبخند تلخی میان اشکهایم به لبم نشست و گفتم:
- همیشه از اینکه مرا بیشتر از او آزار میدادی هم شاکی بود. همیشه میگفت در کودکیهایمان هم حمید توجهش فقط به تو بود.
خندهای به لب راند و گفت:
- پدر عشق بسوزد.
دستم را گرفت و گفت:
- دیگر گریه بس است زرزروی فرخندهخانم!
زیرلب خندهای کردم. بازویم را گرفت و کشید و گفت:
- بیا برویم.