- Jun
- 1,036
- 6,682
- مدالها
- 2
گونههایم گل انداختند حتی فکرش هم چون نسیم مطبوع تابستانی قلبم را به وجد میآورد. ذوق زده قدمی به جلو نهادم و گفتم:
- باورم نمیشود... چقدر دوست دارم آن روز برسد و همهی این مشکلات و سردرگمیها تمام شود.
او با لبخندی جلو آمد و گفت:
- قول میدهم یک روز زندگیمان را در همینجا آغاز میکنیم.
از حرفش به وجد آمدم و با ذوق و شوق به زمین بایر چشم دوختم. او جلو آمد و دستش را دورم حلقه زد و گفت:
- چطور است؟
سرم را به گردنش تکیه دادم و با ذوق گفتم:
- آرزو دارم هرچه زودتر برسد.
خندید و بوسهای بر سرم زد و گفت:
- حالا که اینطور است از فردا کارش را شروع میکنم.
لبخند گرمی روی لبم شکفت. از دور اشاره به زمین کرد و گفت:
- آنجا میخواهم یک درخت گردو بکارم، چندتا هم درخت زردآلو... نمیخواهم از باغ فرحزاد کمتر باشد.
خندیدم و گفتم:
- باید یک تاب هم روی درخت گردو ببندیم.
خندهی سرخوشی کرد و گفت:
- هنوز هم صدای خندههایت قلبم را تکان میدهد. آنروزها که در باغ فرحزاد روی تاب مینشستی و با سوسن تاب میخوردید و با شوق میخندیدید، من محو تماشای تو از دور به طنین خندههایت گوش میسپردم.
نگاه مشتاقمان در هم گره خورد. زیر گوشش زمزمه کردم:
- دلم میخواهد باز هم به آن روزها برگردیم و من هم عاشقت باشم.
لبخندی کنج لبش نشست و گفت:
- من امروز را هرگز با آن روزها عوض نمیکنم فروغ.
سپس گفت:
- برویم جایی غذا بخوریم.
تا عصر لحظاتی را کنار هم سپری کردیم و عاقبت با اصرار من و ترس از اینکه در غیابم فروزان یا خاله نگران شود؛ عزم بازگشت به فرحزاد را کردیم. اندکی دلم به شور افتاده بود، غروب بود و همین که ماشین به داخل کوچه پیچید از دور، ماشین احمدآقا را داخل کوچه دیدم و هری دلم فروریخت. در حالی که هول هفت قیامت مرا برده بود وحشتزده گفتم:
- صبر کن حمید جلوتر نرو... به گمانم ماشین پدرم است.
ترمز ناگهانی حمید ما را اندکی به جلو متمایل کرد. درحالی که وحشتزده چشمانم به ماشین احمدآقا که جلوی در پارک بود خیره مانده بود دستپاچه و با دست و دلی لرزان پیاده شدم و با صدای مرتعشی گفتم:
- میروم سر و گوشی به آب دهم، اگر ماشین او بود من زودتر داخل میشوم و تو دیرتر از من بیا.
حمید غرید:
- فروغ... بیخود از این داروغه میترسی، بیا اهمیتی نده با هم میرویم. مگر کیست یک شوفر راننده است، چرا انقدر از او حساب میبری!
- باورم نمیشود... چقدر دوست دارم آن روز برسد و همهی این مشکلات و سردرگمیها تمام شود.
او با لبخندی جلو آمد و گفت:
- قول میدهم یک روز زندگیمان را در همینجا آغاز میکنیم.
از حرفش به وجد آمدم و با ذوق و شوق به زمین بایر چشم دوختم. او جلو آمد و دستش را دورم حلقه زد و گفت:
- چطور است؟
سرم را به گردنش تکیه دادم و با ذوق گفتم:
- آرزو دارم هرچه زودتر برسد.
خندید و بوسهای بر سرم زد و گفت:
- حالا که اینطور است از فردا کارش را شروع میکنم.
لبخند گرمی روی لبم شکفت. از دور اشاره به زمین کرد و گفت:
- آنجا میخواهم یک درخت گردو بکارم، چندتا هم درخت زردآلو... نمیخواهم از باغ فرحزاد کمتر باشد.
خندیدم و گفتم:
- باید یک تاب هم روی درخت گردو ببندیم.
خندهی سرخوشی کرد و گفت:
- هنوز هم صدای خندههایت قلبم را تکان میدهد. آنروزها که در باغ فرحزاد روی تاب مینشستی و با سوسن تاب میخوردید و با شوق میخندیدید، من محو تماشای تو از دور به طنین خندههایت گوش میسپردم.
نگاه مشتاقمان در هم گره خورد. زیر گوشش زمزمه کردم:
- دلم میخواهد باز هم به آن روزها برگردیم و من هم عاشقت باشم.
لبخندی کنج لبش نشست و گفت:
- من امروز را هرگز با آن روزها عوض نمیکنم فروغ.
سپس گفت:
- برویم جایی غذا بخوریم.
تا عصر لحظاتی را کنار هم سپری کردیم و عاقبت با اصرار من و ترس از اینکه در غیابم فروزان یا خاله نگران شود؛ عزم بازگشت به فرحزاد را کردیم. اندکی دلم به شور افتاده بود، غروب بود و همین که ماشین به داخل کوچه پیچید از دور، ماشین احمدآقا را داخل کوچه دیدم و هری دلم فروریخت. در حالی که هول هفت قیامت مرا برده بود وحشتزده گفتم:
- صبر کن حمید جلوتر نرو... به گمانم ماشین پدرم است.
ترمز ناگهانی حمید ما را اندکی به جلو متمایل کرد. درحالی که وحشتزده چشمانم به ماشین احمدآقا که جلوی در پارک بود خیره مانده بود دستپاچه و با دست و دلی لرزان پیاده شدم و با صدای مرتعشی گفتم:
- میروم سر و گوشی به آب دهم، اگر ماشین او بود من زودتر داخل میشوم و تو دیرتر از من بیا.
حمید غرید:
- فروغ... بیخود از این داروغه میترسی، بیا اهمیتی نده با هم میرویم. مگر کیست یک شوفر راننده است، چرا انقدر از او حساب میبری!