جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,989 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
گونه‌هایم گل انداختند حتی فکرش هم چون نسیم مطبوع تابستانی قلبم را به وجد می‌آورد. ذوق زده قدمی به جلو نهادم و گفتم:
-‌ باورم نمی‌شود... چقدر دوست دارم آن روز برسد و همه‌ی این مشکلات و سردرگمی‌ها تمام شود.
او با لبخندی جلو آمد و گفت:
-‌ قول می‌دهم یک روز زندگیمان را در همین‌جا آغاز می‌کنیم.
از حرفش به وجد آمدم و با ذوق و شوق به زمین بایر چشم دوختم. او جلو آمد و دستش را دورم حلقه زد و گفت:
-‌ چطور است؟
سرم را به گردنش تکیه دادم و با ذوق گفتم:
-‌ آرزو دارم هرچه زودتر برسد.
خندید و بوسه‌ای بر سرم زد و گفت:
-‌ حالا که این‌طور است از فردا کارش را شروع می‌کنم.
لبخند گرمی روی لبم شکفت. از دور اشاره به زمین کرد و گفت:
-‌ آنجا می‌خواهم یک درخت گردو بکارم، چندتا هم درخت زردآلو... نمی‌خواهم از باغ فرحزاد کمتر باشد.
خندیدم و گفتم:
-‌ باید یک تاب هم روی درخت گردو ببندیم.
خنده‌ی سرخوشی کرد و گفت:
-‌ هنوز هم صدای خنده‌هایت قلبم را تکان می‌دهد. آن‌روزها که در باغ فرحزاد روی تاب می‌نشستی و با سوسن تاب می‌خوردید و با شوق می‌خندیدید، من محو تماشای تو از دور به طنین خنده‌هایت گوش می‌سپردم.
نگاه مشتاقمان در هم گره خورد. زیر گوشش زمزمه کردم:
-‌ دلم می‌خواهد باز هم به آن روزها برگردیم و من هم عاشقت باشم.
لبخندی کنج لبش نشست و گفت:
-‌ من امروز را هرگز با آن روزها عوض نمی‌کنم فروغ.
سپس گفت:
-‌ برویم جایی غذا بخوریم.‌
تا عصر لحظاتی را کنار هم سپری کردیم و عاقبت با اصرار من و ترس از اینکه در غیابم فروزان یا خاله نگران شود؛ عزم بازگشت به فرحزاد را کردیم. اندکی دلم به شور افتاده بود، غروب بود و همین‌ که ماشین به داخل کوچه پیچید از دور، ماشین احمدآقا را داخل کوچه دیدم و هری دلم فروریخت. در حالی که هول هفت قیامت مرا برده بود وحشت‌زده گفتم:
-‌ صبر کن حمید جلوتر نرو... به گمانم ماشین پدرم است.
ترمز ناگهانی حمید ما را اندکی به جلو متمایل کرد. درحالی که وحشت‌زده چشمانم به ماشین احمدآقا که جلوی در پارک بود خیره مانده بود دست‌پاچه و با دست و دلی لرزان پیاده شدم و با صدای مرتعشی گفتم:
-‌ می‌روم سر و گوشی به آب دهم، اگر ماشین او بود من زودتر داخل می‌شوم و تو دیرتر از من بیا.
حمید غرید:
-‌ فروغ... بی‌خود از این داروغه می‌ترسی، بیا اهمیتی نده با هم می‌رویم. مگر کیست یک شوفر راننده است، چرا انقدر از او حساب می‌بری!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
بی‌توجه به حرفش درحالی که در دلم رخت می‌شستند و شَستم خبردار شده بود اتفاق ناگواری در پیش است، به راه افتادم حرف‌های صبح فروزان بر سرم مشت می‌کوفت و هزاران فکر ناجور در سرم می‌تاخت. می‌ترسیدم همان شده باشد که فروزان می‌گفت.
به ماشین احمدآقا که رسیدم از آینه بغل چهره‌اش را دیدم و متعجب جلو پیش رفتم، مرا که دید چشمانش گرد شد و از ماشین پیاده شد و گفت:
-‌ فروغ‌... بابا کجا بودی؟
دست‌پاچه و با لکنت گفتم:
-‌ از باغ بیرون آمدم تا از همسایه بغل‌دست خاله چیزی را برای مجلس قرض بگیرم.
او متعجب به من زل زد که گفتم:
-‌ شما چرا اینجا هستید؟
-‌ پدرتان را به مجلس آوردم.
حرفش گویی چون آب یخی که ناغافل به صورتم بپاشند، مرا حیران کرد. چندثانیه مات به چشمانش زل زدم و ناباورانه با لحن نیمه فریادی گفتم:
-‌ پدرم؟
او خونسرد گفت:
-‌ مثل این‌که برای خیر مقدم، قدم به آنجا گذاشته.
برای لحظه‌ای حرف‌های فروزان از سرم گذشت. آنچه که احمدآقا می‌گفت در نظرم احمقانه بود نزدیک به بیست و پنج سال پدر به روی این خانواده نگاه نمی‌کرد و دشمن خونی‌ بود، آن‌وقت برای خیر مقدم خدمت رسیده است؟! چشمانم گلوله‌ی آتش شد و غریدم:
-‌ خودتان این حرف‌ها باورتان می‌شود؟! لابد صبح رفته‌اید و در گوش پدر لغز خوانده‌اید که او شال و کلاه کند و به اینجا بیاید. واقعاً شرم بر شما که از ریش سفید خودتان خجالت نمی‌کشید و ما را با حرف‌های صدمن یه غازتان گرفتار کرده‌اید.
احمدآقا از حرف گستاخانه‌ام برای لحظه‌ای خشک شد و رو ترش کرد و غرید:
-‌ چرا داد و بیدادش را سر من می‌کنی باباجان! تقاص کارهای عجیب پدرتان را هم من باید بدهم؟ لااله‌الاالله! علی می‌گوییم گیر هستیم ولی می‌گوییم گیر هستیم.
با خشم غریدم:
-‌ پس چرا بعد از بیست و چندسال پدر فیلش یاد هندوستان کرده؟
-‌‌ من چه می‌دانم پدر شماست! جرات دارید با خودش در میان بگذارید.
با حالت قهر و ناراحتی روی از او برگرداندم و به باغ فرحزاد رفتم. قلبم آشوب شده بود و خداخدا می‌کردم که پدر از غیاب من آشوب به پا نکرده باشد. از دور بهروز را دیدم که تا مرا دید به سویم دوید. قلبم بیش از پیش آشوب شد و تنم از شدت ترس، در تبی داغ گداخت. نزدیکم که شد و با چهره‌ای نگران گفت:
-‌ فروغ کجا رفته بودی؟ حمید کجاست؟ پدرت به اینجا آمده. جان به گلویمان رسید تا تو پیدایت شد! خداراشکر با حمید نیامدی. زود به کلاه‌فرنگی برو که فروزان در به در دنبال تو می‌گردد.
آب دهانم را قورت دادم و با صدایی که به زور از حلقومم بیرون می‌جست گفتم:
-‌ باشد. حمید در کوچه است تو را به خدا بگو داخل عمارت نشود.
سپس با حالی ویران به راه افتادم. وارد کلاه‌فرنگی شدم، اوضاع آرام بود و مهمان‌ها خوش و خرم به پایکوبی مشغول بودند، چشمان ترسان و لرزانم در پی یافتن پدرم دو دو می‌زد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
گیج و سردرگم در مجلس می‌چرخیدم که کسی سخت شانه‌ام را فشرد و مرا وحشیانه برگرداند، از ترس لحظه‌ای قالب تهی کردم. چهره‌ی رنگ و رو رفته فروزان را دیدم که لب‌هایش به رنگ دیوار شده بود و با خشم زیرلب غرید:
-‌ کدام گوری رفته بودی فروغ؟ جانم به لبم رسید.
با صدای مرتعشی وحشت‌زده به او زل زدم و گفتم:
-‌ بابا کجاست؟
سرچرخاند و از دور اشاره کرد و گفت:
-‌ خدا می‌داند که چندتا امام‌زاده دخیل بستم که تو را با حمید نبیند. خاله و عمو رحیم و بقیه رنگ به رویشان نمانده بود! نه تو پیدایت بود و نه حمید! بابا هم که هی سراغ تو را از من می‌گرفت.
آب دهانم را به سختی قورت دادم، گلویم از خشکی تیر می‌کشید نگران و مشوش گفتم:
-‌ برای چه آمده؟
-‌ فقط خدا می‌داند.
نگاهم از پی جمعیت روی هیبت پدر خشک شد که دست پشت کمرش حلقه زده بود و با خاله و عمو رحیم سرپا مشغول حرف زدن بود. از دور نگاه زیرچشمی خاله را دیدم که تا مرا دید نفس راحتی کشید. انگار هرکسی پدر را دیده بود، گویی ملک‌الموت را ملاقات کرده بود.
سر چرخاندم، نگاهم ناخودآگاه روی صورت غضبناک حمیرا ماند که مدام لب می‌فشرد و دست دور سی*ن*ه قلاب کرده بود و با سر و چشم اشاره به پدرم می‌کرد و زیر گوش شوهرش چیزی را زمزمه می‌کرد. آهسته گفتم:
-‌ عمورضا کجاست؟
-‌ نمی‌دانم اما خداراشکر در مجلس نیست. مثل این‌که قبل از آمدن پدر با فردین برای آوردن دیگ‌های غذا رفته‌اند.
دستانم لرزش خفیفی داشتند. با فروزان مضطرب و نگران به سوی پدر به راه افتادیم نگاه عمورحیم و خاله از دور به ما افتاد و به دنبال نگاه آن‌ها، پدرم سربرگرداند و نگاهش روی من چندثانیه‌ای طول کشید. همان نگاه پدر کافی بود که جان را از تنم بکند و برای لحظه‌ای قالبم را خالی کند. نزدیک که شدیم با صدایی که از ته چاه می‌آمد گفتم:
-‌ سلام.
خاله نگران به من زل زد و غرید:
-‌ کجا رفته بودی فروغ؟
از هیبت ترس تنم خیس از عرق سردی شد و من‌من‌کنان گفتم:
-‌ در حیاط کمی قدم می‌زدم که فروزان گفت پدر آمده‌است.
نگاه مرموز پدر روی من ماند. انقدر مضطرب بودم که نمی‌توانستم تشخیص دهم این نگاه پدر از سر چیست؟! عمورحیم پیش دستی کرد و گفت:
-‌ قربان، بفرمائید بنشینید... مجلس هنوز پا برجاست و چند ساعت دیگر شام هم آماده است و ما شرمنده شما نشویم.
پدر خونسرد با صدایی چون رعد گفت:
-‌ از کوچه‌باغ‌های باغ فرحزاد عبور می‌کردیم، دور از ادب دانستیم که بابت این روز فرخنده سکوت کنیم این شد برای عرض تبریک قدم پیش گذاشتیم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
سپس نگاهی مرموز بر جمعیت کرد و چهره‌ی تک‌تک افراد را از نظر گذرانید. در همان‌لحظه صدای حمید از پشت سرم برای لحظه‌ای قلبم را از حرکت انداخت:
-‌ آه... درست می‌بینم؟ تیمسار جواهری است؟
همه بهت‌زده سر چرخاندیم، حمید خونسرد درحالی که دست‌هایش را در جیب گذاشته بود با گام‌های طمانینه‌ای پیش آمد. همه جز پدرم چون صاعقه زده‌ای خشکیده بودیم. حمید گره‌ی کراواتش را تکانی داد و با چهره‌ای مصمم و شیطنت‌بارش گفت:
-‌ مشتاق دیدار جناب تیمسار! خیال می‌کردم فقط می‌شود شما را در کمیته ضد خرابکاری دید نه در مجلس بزم و عروسی!
نگاه بهت‌زده‌ام از او سوی پدر چرخید تا عکس‌العملش را ببینم، نگاه از حدقه بیرون زده پدر با کلافی از مویرگ‌های قرمز در چشمانش قلبم را از جا کند. با حالی طلبکار به چهره‌ی پر تمسخر حمید چشم دوخت و چشم ریز کرد و گفت:
-‌ چهره‌ات آشناست جوان! اول خودت را معرفی کن بعد شاهنامه سرایی کن.
خاله و عمورحیم همچون ما رنگ باخته بودند و هیچ‌ک.س هیچ حرکتی نمی‌کرد. نگاه بهت‌زده و مشوشم روی حمید بود که اصلاً مرا نگاه نمی‌کرد و گفت:
-‌ به گمانم یک‌بار در کمیته مشترک ضد خرابکاری همدیگر را ملاقات کرده‌ایم. آن زمان که چند معلم دبیرستان را احضار کرده بودید تا بازجویی کنید.
پدرم سی*ن*ه سپر کرد و طلبکار گفت:
-‌ یادم آمد! جز همان چند معلمی بودی که حرف‌های ضد رژیم می‌زدند اما زرنگ بودی و قسر در رفتی. یادم هست گزارش انفصال از دستگاه دولتی برایتان صادر شد و خیلی از شما تعلیق شدید.
سرم به دوران افتاد و خون در مغزم خشکیده بود. حمید خنده‌ی سرخوشی کرد و دست در جیبش کرد و خونسرد مقابل پدرم ایستاد و گفت:
-‌ بله با همت‌های شما تیمسار گزارش‌های زیادی به بخش آموزش شد و ما و چند تن از معلمانی که به خیال شما می‌خواهیم آشوب کنیم، خودمان ترجیح دادیم پا پس بکشیم و حکم انصراف از خدمت به این حکومت، را امضا و تقدیم کنیم.
وا رفته بودم، نه تنها من بلکه خاله و عمورحیم هم شگفت‌زده شده بودند. حمید نیم‌نگاهی گذرا به من و سپس به پدرم کرد و گفت:
-‌ بالاخره آخرش آنچه که شما می‌خواستید نشد. یعنی... بهتر بگویم مدرکی نبود که بگوید ما حرفی زدیم که به مذاق شما خوش نیامده باشد.
صدای پدرم روحم را خراشید و گفت:
-‌ جوجه را آخر پائیز می‌شمارند جوان! با این سر بی‌پروایت حواست باشد سرت را به باد ندهی.
حمید پوزخندی به لب راند و گفت:
-‌‌ آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است؟ شما هم عینک بدبینی را بردار تیمسار یک وقت به خودت می‌آیی و می‌بینی در چاهی فرو افتادی که برای دیگران کنده بودی.
سخن بی‌پروایش مو را بر تن همه سیخ کرده بود، صدای لرزان حمیرا آمد که مشوش گفت:
-‌ عمه‌جان؟! زود به حیاط برو بهروز صدایت می‌کند و کمک می‌خواهد.
حمید سرچرخاند و گفت:
-‌ الان می‌روم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
پدرم چشم تنگ کرد و نگاهش را به نگاه مشوش و مضطرب حمیرا دوخت و صورتش برای لحظه‌ای رنگ عوض کرد و خطاب به عمورحیم و خاله که مات و حیران مانده بودند غرید:
-‌ پس این پسر که کله‌اش بوی قورمه‌سبزی می‌دهد پسر رضاست؟
عمورحیم لحظه‌ای صورتش به کبودی گرایید و یک گام سوی پدرم جلو آمد و درحالی که به زور ناراحتی‌اش را فرو می‌خورد رو به پدر گفت:
-‌ جوان و خام است. برای ما مهمان حرمت دارد.
سپس با نگاه تیزی خطاب به حمید گفت:
-‌ چرا هنوز ایستاده‌ای؟ زودتر برو بهروز و غلامحسین‌خان منتظرند.
حمیرا نگران دستی به پشت حمید زد و او را هل داد و با نگاهی خصمانه پدر و ما را برانداز کرد و بی‌هیچ حرفی همراه حمید روانه شد.
پدرم پوزخند کجی به لب راند. دنیا دور سرم می‌چرخید. چیزی به دل پر آشوبم چنگ می‌زد. خاله دستپاچه پیش آمد و گفت:
-‌ تیمسار حالا که قدم‌رنجه کردید، بفرمایید بنشینید تا چند ساعت دیگر شام مجلس را هم می‌آورند و ما پذیرای شما باشیم.
پدرم بی‌توجه به حرف خاله نگاه غضبناکش سوی ما چرخید و خطاب به ما با تحکم غرید:
-‌ مهمانی بس است. آماده شوید، برگردیم.
سپس خطاب به عمورحیم گفت:
-‌ تبریک می‌گویم، امیدوارم عروس و داماد به پای هم پیر شوند، ما عزم رفتن می‌کنیم.
خاله نگاه نگرانش را به چهره‌‌های ترسان و لرزان ما انداخت، هنوز زانوهایم‌ می‌لرزید که فرو بیافتم اما خودم را به زور نگه داشته بودم، سرم تیر می‌کشید. هنوز باورم نمی‌شد حمید هم جز آشوبگران و ضد حکومت باشد و پدرم را هم یکبار در کمیته ملاقات کرده باشد.
خاله و عمورحیم به ناچار سکوت کردند و پدرم با صلابت عزم رفتن کرد و گفت:
-‌ من در بیرون از باغ داخل ماشین منتظرم فروغ و فروزان وسایلتان را جمع کنید برگردیم.
سر اطاعت فرودآوردیم. پدر چون طوفان خانه براندازی از میان ما گذشت. عمو رحیم تا زمانی که پدر از پنج دری بیرون رود با سگرمه‌های درهم و نگاهی بغض‌آلود بدرقه‌اش کرد. خاله با حالی آشوب نگاهی به شوهرش کرد و عمورحیم با خشم زیرلب غرید:
-‌ لااله‌الا‌الله! خدایا توبه می‌کنم.
سپس با عصبانیت از ما دور شد. خاله مشوش ما را نگریست و گفت:
-‌ تصدقتان بشوم رنگتان مثل رنگ دیوار شده، فروغ‌جان مادر خوبی؟
یک دستم را درمانده روی سرم گذاشتم و با لبی خشک بی‌حال نالیدم:
-‌ چیزی نیست... فروزان ساک‌ها را بردار تا برویم.
فروزان با ناراحتی و اوقات تلخی از من جدا شد. خاله دستم را گرفت و گفت:
-‌ بعد از عمری باز آمده بود تا شر به پا کند! بیست و چندسال تمام اظهار فامیلی نداشت! خدا می‌داند این شمر‌ذی‌الجوشن باز چه خوابی دیده است. مردک بدشگون! تبریکاتت بر سرت بخورد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
آنقدر حالم خراب بود که دل و دماغ شنیدن غرولندها و نفرین‌های خاله را نداشتم دلم می‌خواست فرصت داشتم حمید را به کناری می‌کشیدم و از او واقعیت آنچه ته دلم را خالی کرده بود را می‌پرسیدم. در دلم غوغایی بود. طولی نکشید که فروزان با چهره‌ای ترش‌رو با ساک در دستش پیش آمد، آن را از او گرفتم و با حالی که دیگر از آن خودم نبود به خاله گفتم:
-‌ ما دیگر رفع زحمت می‌کنیم، شرمنده‌ام از این‌که نتوانستیم کنارتان بمانیم.
خاله دلگیر مرا در آغوش فرو برد و گفت:
-‌ الهی من پیش‌مرگتان شوم، خدا کی شما را از دست این مرد ظالم نجات می‌دهد؟!
سپس فروزان را تنگ در آغوش کشید و بوسید و گفت:
-‌ به خدا که دلم پاره‌پاره شد.
فروزان با نوای غم‌آلودی گفت:
-‌ خدا نکند خاله‌جان، من می‌روم از سوسن خداحافظی کنم.
او از پیش ما رفت و من هم ساک‌ها را برداشتم و با حالی گرفته به همراه بدرقه خاله تا در عمارت کلاه‌فرنگی روانه شدم درحالی که سرم پر شده بود از افکار موهوم، بی‌آنکه حواسم به غرولند‌ها و نفرین‌ها و قربان صدقه رفتن‌های خاله باشد، میان زمین و هوا راه می‌رفتم.
طولی نکشید که فروزان هم به من پیوست. با اصرار زیاد مانع از آن شدیم که خاله ما را تا دم باغ بدرقه کند. از باغ با عجله می‌گذشتیم و فروزان با حرص گفت:
-‌ دیدی؟! همه‌اش تقصیر معشوقه‌ی شماست فروغ‌خانم. بعد از عمری پدر آمده بود تا از در آشتی وارد شود، دیدی چه کار کرد؟
در سکوت تلخ و دلگیرم چشم می‌چرخاندم تا شاید او را در میان مهمان‌ها ببینم، و فروزان یک نفس غر می‌زد و من و او را متهم برهم زدن خواسته‌اش می‌کرد.
از باغ که بیرون رفتیم دلگیر و نگران نگاهی برای آخرین بار به پشت سر انداختم اما او را ندیدم. قدم به بیرون گذاشتم. فروزان با گام‌های حرص‌آلود از من دور شد و به سمت ماشین احمدآقا رفت. نگاهم روی کادیلاک آبی روشن حمید چندثانیه‌ای متوقف شد و بعد پشت سر فروزان سوی ماشین رفتم. احمدآقا پیاده شد و ساک‌ها را از دستم گرفت تا در پشت صندوق عقب بگذارد.
سوار ماشین شدم، فروزان با لجاجت چهره از من برگرداند و دست دور سی*ن*ه با ناراحتی قلاب کرد. چهره‌ی غضبناک پدر از آینه بغل ماشین معلوم بود. او سری چرخاند و عبوسانه غرید:
-‌ همه‌چیزتان را برداشتید؟
هردو سری به علامت تایید تکان دادیم. احمدآقا ماشین را روشن کرد و من در آشوب خیالم غرق شدم، اگر حمید در دسته آشوبگران و آزادی‌خواهان باشد پدر یک‌جا نمی‌نشیند. آن‌وقت است که بهانه‌خوبی به دستش می‌آید که هم مرا و هم عمورضا را تهدید کند. حالا هم که دانست او پسر عمورضاست دیگر ساکت نمی‌نشیند. آه فروغ نگون‌بخت! آن کورسوی امیدی هم که در دلت روشن بود حالا با این قلدربازی‌های و شو بازی کردن‌های حمید در مقابل پدرت کاملاً خاموش شد. همان‌جا که پدر دانست حمید پسر عمورضاست رنگ رخسارش تیره و کبود شد. او آنقدر از عمورضا کینه دارد و به خونش تشنه است که اگر منعش نمی‌کردند، همان‌جا به حمید حمله می‌کرد و زیر مشت و لگدش او را می‌کشت.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
تا زمانی که به عمارت برسیم این افکار در سرم شعله می‌کشیدند و مرا در قعر ناامیدی‌ها سقوط می‌دادند بیشتر از همه‌ی این‌ها از حمید دلگیر بودم که هربار از او می‌پرسیدم که در جرگه مخالفان و شورشیان ضدحکومت است مدام با جواب سربالا و دروغ‌هایش مرا دست بر سر می‌کرد.
اتومبیل که توقف کرد، همگی افکارمان از هم گسیخت، هرکس در تمام طول راه در خودش و افکارش غرق بود، پدر یک طور، من یک طور و فروزان هم طور دیگر... .
همه صورت‌ها آویزان و چهره‌ها از ناراحتی سرخ شده بود. بیشتر از همه خشم و غضب پدر از چهره‌اش نمایان بود که هنوز پا بر زمین نگذاشته بر سر احمدآقا غرش کرد:
-‌ یکبار نشد مثل آدم اتومبیل را نگه‌داری! هزاران بار به تو گفتم وقتی می‌خواهی ترمز کنی، سرعتت را کم کن حیوان!
بیچاره احمدآقا با آن سن و سالش رنگ و رو عوض کرد و هزار بار طلب بخشش کرد. از صورت کبود و سرخ پدر و چشمان از حدقه بیرون‌زده و قرمزش می‌شد فهمید که دلش از جای دیگری پر است و دارد سر احمدآقای نگون بخت خالی می‌کند. او زودتر از ما با گام‌های شتابان عزم رفتن به عمارت را کرد.
از ماشین پیاده شدیم نگاهی با اکراه به صورت گرفته‌ی احمدآقا کردم و زیرلب گفتم:
-‌ توپش پر است... او را به ریش سفید خودتان ببخشید!
احمدآقا پفی کرد و سر تکان داد و در صندوق عقب ماشین را باز کرد تا ساک و لوازم ما را بیاورد. دلگیر و سرافکنده با سری که تیر می‌کشید از پشت فروزان که با حرص گام برمی‌داشت روانه شدم. تمام سرم از نگرانی برای حمید و عمورضا پرشده بود. حالا که پدر حمید را شناخته بود دغدغه‌ی دیگری به دغدغه‌هایم اضافه شده بود. درمانده دستی به صورتم کشیدم. وارد عمارت که شدم پدر را دیدم که با اوقات‌تلخی پشت پنجره ایستاده بود و به آسمان تاریک شب چشم دوخته بود. همین‌که داخل شدیم ما را برانداز کرد و نگاهش برای چندثانیه بیشتر روی من طول کشید. باز هم نگاهش پر از رمز و راز بود و مثل همیشه از قصه‌ی دلگیر و پر دردش سخن می‌گفت. حرف‌هایی که هیچ‌گاه آن را به زبان نمی‌آورد. از آن‌ نگاه‌های تلخی که بعد از مرگ مادر هیچ‌گاه تا به امروز تکرار نشده بود. همان نگاه‌های تلخ و اندوه‌باری که در سکوتش به روی مادر می‌افتاد و جز من هیچ‌ک.س قادر به حس کردنش نبود.
از نگاه طولانی پدر برای لحظه‌ای دست‌پاچه شدم و حال بدی وجودم را تسخیر کرد. زود چهره گرفتم و راه رفتن به اتاقم را پیش گرفتم. قلبم دیوانه‌وار بر سی*ن*ه مشت می‌کوفت. تمام سرم پر شد از سوالاتی که از نگاه خاص پدر نشات می‌گرفت.
با صدای کوبش در از درون افکارم به یکباره پرت شدم و از ترس روی پله‌ها تکانی خوردم، گویا فروزان بود که حرص برگشتن به خانه و نقش برآب شدن خواسته‌هایش را بر سر درِ اتاقش خالی کرده بود و همه را از چشم پدر و حمید می‌دید.
نفسم را بیرون دادم و با ناراحتی داخل اتاق شدم و در خیالات موهوم خودم غرق شدم. باید از حمید بپرسم، باید مانعش شوم، باید او را از شورشیان دور نگه ‌دارم. اگر پدر بهانه‌ای به دستش بیاید ساکت نخواهد نشست.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
کوبه‌ی در چوبی یازی‌گل را زدم و چند لحظه‌ای منتظر ماندم تا کسی در را به رویم بگشاید. طولی نکشید که در ورای در صدای دویدان گام‌های کودکانه امیرحسین نوید امدنش را داد. در که باز شد چهره‌ی شاداب و خوشحالش در قاب چشمانم نشست. از آن‌روزی که به خانه یازی‌گل آمده بود چهره‌اش شاداب‌تر شده بود و آب به زیر پوستش رفته بود. تا مرا دید چون پرنده سرمستی پرید و آغوشش را به رویم باز کرد و با صدایی که از هیجان می‌لرزید گفت:
-‌ آبجی خوش‌ آمدی. از صبح منتظرت بودم.
خنده‌‌ای بر لب راندم دستی بر سرش کشیدم و گفتم:
-‌ امیدوارم که بازیگوشی نکرده باشی و سرت را با دم طلا و حنا و گاو و گوسفندهای اینجا گرم نکرده باشی.
صدای خنده‌ دلنشینش قلبم را تکان داد و با ذوق گفت:
-‌ آبجی باید پیشانی سفید را ببینی! لحظه‌شماری می‌کردم که بیایی و او را نشانت دهم. بره‌ی بازیگوش و شیطانی است.
دستم را گرفت مرا ناغافل به داخل کشید، به دنبالش کشیده شدم و معترض گفتم:
-‌ امیرحسین! آهسته‌تر!
او هیجان‌زده بی‌وقفه ادامه داد:
-‌ یک هفته پیش شما که رفتید او به دنیا آمد. یک لکه سفید روی پیشانیش است. آبجی باید ببینی... خودش مثل یک زغال سیاه است اما پیشانی‌اش مثل یک ماه می‌درخشد. مطمئنم بخت و اقبالش سفید است. خاله یازی‌گل آن را به من بخشیده. این بره زیبا مال خودم است.
از حرف‌هایش خنده ملیحی کردم و گفتم:
-‌ آن‌طور که معلوم است باز سرگرمی جدیدی برای خودت تراشیدی و از زیر بار خواندن ریاضیات در رفتی.
او دستم را رها کرد و از دالان کاهگل راهروی حیاط به داخل حیاط پهناور دوید و سوی بره‌ی کوچکی که نزدیک گوسفند قهوه‌ای رنگی سرمست می‌دوید؛ ایستاد و هیجان‌زده با دست اشاره کرد:
-‌ آبجی نگاهش کن! او پیشانی سفید است بچه‌ی حنا خانم.
ایستادم و به بره بانمکی که صدای ظریف بع‌بعش کل حیات را پوشانده بود و در نعره‌ی نخراشیده بقیه گوسفندها گم می‌شد نگریستم.
خنده‌ای کردم و گفتم:
-‌ چشمت روشن! بره بانمک و زیبایی است.
خندید و سرمست سویش دوید و صدا زد:
-‌ پیشانی سفید! ابجی آمده است.
بره‌ چموش هم بی‌توجه به او دنبال مادرش سرمست می‌چرخید و بع‌بع می‌کرد. صدایش کردم و گفتم:
-‌ امیرحسین، بیا برویم بالا باید تا غروب نشده به خانه برگردم.
او سر چرخاند و به سمت پله‌ها دوید. هردو از پله‌ها بالا رفتیم، عروس یازی‌گل با دیدن من به استقبال آمد و طبق معمول با سخاوت اتاق عروس که همان اتاق محل زندگی خودش بود را در اختیار ما گذاشت.
بعد از دادن درس و چند نمونه تمرین بالای سر امیرحسین نشستم و به او نگریستم. او همچنان درحالی که مشغول حل کردن مسائلی بود که برایش طرح کرده بودم گفت:
-‌ آبجی... شنیده‌ای مردم دیگر شاه را نمی‌خواهند؟ این روزها همه در خیابان‌ها می‌روند و شعار مرگ بر شاه سر می‌دهند.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
خونسرد گفتم:
-‌ امیرحسین این کارها آخر و عاقبت ندارد. نیروهای حکومتی هرکسی را که حرف‌های ضدرژیم بزند را دستگیر می‌کنند و به قصد کشت کتک می‌زنند.
او سر بالا کرد و گفت:
-‌ چند روز پیش که نزدیک عید نیمه‌شعبان بود با عموجعفر به شهرآمدیم. یک عده داشتند سنگ به سوی نیروهای ژاندارمری و شهربانی می‌انداختند. خیلی‌ها می‌گفتند در روز نیمه شعبانی مردم را حسابی ضرب و شتم کردند. خیلی از بچه‌ها می‌گویند پائیز امسال قصد دارند به مدرسه نروند.
پفی کردم و گفتم:
-‌ امیرحسین برای خاطر آرامش آبجیت و خودت دیگر حرفش را نزن. تو داری در مدرسه‌ای درس می‌خوانی که شاه برای تو مهیا کرده پس نباید ناسپاسی کنی.
او با سماجت ادامه داد:
-‌ اگر شاه آدم خوبی بود ما این همه آدم فقیر و بیچاره نداشتیم.
با تندی غریدم:
-‌ امیرحسین!
از حرفم رو ترش کرد و اخم‌آلود سکوت کرد، غضبناک گفتم:
-‌ تو هنوز کوچکی درست را از غلط تشخیص نمی‌دهی. فکر و ذکرت باید این باشد که امتحانات شهریورت را بگذرانی نه این‌که دغدغه حکومت و امور مملکت داشته باشی. سال دیگر قرار است وارد کلاس چهارم شوی و آن هم در مدرسه شهری ثبت‌نام شوی اگر بدانند چنین طرز فکری داری از تحصیل محروم می‌شوی و زحمات مرا به باد می‌دهی.
او سکوت کرد و من با لحن جدی گفتم:
-‌ دیگر این حرف‌ها را از دهان تو نشنوم.
سکوت کرد. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم و گفتم:
-‌ وقت رفتن است. دو درسی که از کتاب فارسی به تو دادم را سرمشق کن و این مسائلی که به تو دادم را حل کن. املا هم در غیاب من تمرین کن که کلمه‌ای را اشتباه ننویسی. علوم هم فراموش نشود.
سری با دلخوری تکان داد. دلگیری را از چشمانش می‌خواندم. از جا برخاستم و برای این‌که از دلش بیرون بیاورم گفتم:
-‌ قبل از رفتن پیشانی سفید را از نزدیک نشانم بده آن را خوب ندیدم.
زود چهره‌اش شکفته شد و از جا با شوق برخاست و پر کشید و هیجان‌زده گفت:
-‌ می‌روم تا او را بگیرم شما هم زود بیا آبجی.
از جا برخاستم از اتاق عروس که بیرون آمدم یازی‌گل را دیدم که داشت در بالکن با دخترش سبد حصیری و بادبزن حصیری می‌بافت. تا مرا دید از جا برخاست. با او احوال‌پرسی کردم و طبق معمول عروسش دست و پا شکسته نیمی ترکی نیمی فارسی به زور منظور او را به من رساند.
از آن‌ها خداحافظی کردم. امیرحسین را دیدم که نفس‌نفس‌زنان پیشانی سفید را که مدام بع‌بع می‌کرد سفت و سخت در آغوشش نگه‌ داشته بود و سوی من می‌دوید. جعفر هم داشت انبارهای کاه و یونجه را از گاری‌اش خالی می‌کرد. امیرحسین جلوی من ایستاد و با ذوق گفت:
-‌ نگاه کن ابجی!
دیدن صورت فندوقی و بامزه پیشانی سفید مرا به وجد آورد دستی به سر فرفری کوچکش کشیدم و گوش‌های لوزی کوچکش را نوازش کردم. حس هیجان و شگفت‌آوری قلبم را به وجد آورد. امیرحسین کمی مرا با او می‌ترساند و غش‌غش می‌خندید.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
بالاخره عزم رفتن کردم و هوا داشت رو به غروب می‌رفت از ترس این‌که شب در آن حومه بمانم با عجله از آن‌ها جدا شدم و آبادی را دوان‌دوان تا نزدیک خیابان طی کردم. بالاخره ماشین کرم را از دور دیدم. نفس‌نفس‌زنان سوار شدم و او هم حرکت کرد. از دور به آبادی چشم دوختم و کیفم را بغل کردم. مثل همیشه فکرم سوی حمید پر کشید، یک‌هفته بود که از عروسی سوسن گذشته بود و من او را ندیده بودم. چندروز پیش به بهانه دیدنش تا کمپانی عمورضا رفتم اما بهروز گفت دیروز بعد از عروسی سوسن تهران را به قصد شیراز ترک گفته‌اند. گویا برای ساخت یک پروژه بیمارستانی به شیراز سفر کرده‌اند. در تمام این مدت یک شب خواب و خیال راحت نداشتم. هرروز تصویر رویارویی حمید و پدرم کابوس زندگیم شده بود به خصوص این‌که هنوز نمی‌دانستم او جز آشوبگران و انقلابیون است یا نه! این افکار مثل موریانه به جانم ریخته و ذره‌ذره مرا می‌جویدند. در این چند روز هم اوضاع سیاست بدتر از قبل شده بود. آنقدر که در خیابان تخت جمشید حسابی باز غوغا شده بود و باز هم کار به بگیر و ببند و ضرب و شتم رسیده بود. در این چند روز پدر مدام آماده‌باش و در پی ماموریتش بود تا آب‌ها کمی از آسیاب افتاد اما حکومت نظامی همچنان به قوت خویش باقی بود. تنها دلم خوش بود که حمید در تهران حضور ندارد و الا فکر و خیال او مرا می‌کشت.
آهی کشیدم و دست به درون یقه‌ام بردم و آن انگشتری را که آن شب به به من بخشیده بود و با زنجیری به گردن آویخته بودم را لمس کردم و در مشتم فشردم. در سکوت دلگیرم به بیرون نگاه کردم، داخل شهر بودیم و پرده خاکستری شب بر فراز شهر گسترده بود. خیابان‌ها از صدای ممتد بوق‌های آزاردهنده پر شده بود. دوروز پیش سوسن برای همیشه با ایرج به لندن رفت. این‌که دیگر او را ندیدم قلبم را مملو از اندوه ساخت اما دیگر رشته‌ی دوستی ما از هم گسیخته بود. خاله بعد رفتن او آرام و قرار نداشت و مدام گریه می‌کرد. دیروز که در شاه‌عبدالعظیم یکدیگر را ملاقات کردیم یک دل سیر پا به پای هم برای رفتن سوسن گریستیم.
خسته و کوفته به خانه رسیدیم. از کرم تشکر کردم و پیاده شدم. نسیم مطبوعی شب تابستانی لابه‌لای موهایم می‌وزید و آن‌ها را در اطرافم پریشان می‌ساخت. کیفم را در دستم جا به‌جا کردم و قدم در عمارت گذاشتم.
خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود. سالن را با چشم کاویدم. پدر در سالن نبود و بهجت مثل همیشه درحال پاک کردن مبل و دکوری‌های عتیقه سالن بود. سلامی زیرلب دادم و متعجب گفتم: بابا نیامده است؟
بهجت سر بلند کرد و از ورودم استقبال کرد و گفت: چرا خانه است. کمی خسته بودند رفتند اتاقشان تا کمی استراحت کنند.
ابرویی بالا انداختم و راه رفتن به اتاقم را پیش گرفتم. کورمال کورمال دستی به دیوار کشیدم و به دنبال کلید برق گشتم و چندثانیه بعد روشنایی اتاقم را در آغوش گرفت. کیفم را بی‌حوصله روی تخت پرت کردم و کلافه به سمت تراس اتاقم رفتم. به آسمان تار و تاریک و بی‌ستاره خیره شدم. ذهنم باز دوید تا خیال او را در آغوش بکشد. هم دلتنگش شده بودم و هم نگرانش... کمی بعد پرنده خیالم گریزی به آن رویای دلنشینی زد که آن روز حمید برایم قصه‌اش را خوانده بود. همان خانه‌ای که قول داده بود زودتر بسازد و با تمام شدنش مشکلات ما هم حل شده باشد.
در همان خیال‌ها غوطه‌ور بودم که به یکباره صدای مهیب شلیک تفنگی و به دنبال آن صدای شکستن شیشه از طبقه پایین و در پی آن نعره‌ی پدر برای لحظه‌ای قلبم را از تپش بازداشت و روح را در تنم به رقص آورد. سراسیمه و مضطرب در حالی که ته دلم از هراس خالی شده بود سوی در اتاق دویدم. صدای جیغ بهجت از پائین با صدای نعره‌های پدر می‌آمیخت تا در را گشودم فروزان را دیدم که او هم چون من با رنگ و رویی پریده دوان‌دوان سوی طبقه پائین سرازیر بود. با هول و هراس هردو پائین دویدیم و روی پله‌های طبقه آخر خشک شده بودیم. بهجت درمانده و حیران دو دستش را روی سرش گذاشته بود و پدرم با رنگ و رویی پریده و حالی آشفته سراسیمه به سوی در عمارت می‌دوید و فریاد زد:
-‌ خودم دیدمش به احمد و کرم بگو زود همه‌ی باغ را بگردند.
 
بالا پایین