جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,989 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
سری تکان دادم و با آستینم روی لبم کشیدم. او رفت تا لیوان را پس بدهد. کمی بعد برگشت و با تعجب گفت:
-‌ اینجا چه می‌کنی؟! مگر پدرت اجازه داده که بدون کرم یا آن پدر داروغه‌اش به داخل شهر بروی؟
خندیدم و گفتم:
-‌ نه اما فرار کردم.
متعجب ابرو بالا انداخت و با لبخند گنگی گفت:
-‌ چطور؟
-‌ از همان دیوارهای تراس اتاقم که تو از آن بالا می‌کشی.
خنده‌ای سرخوش سر داد و با تعجب مرا نگریست. آرنج دست و پایم را نشانش دادم و گفتم:
-‌ ببین به چه روزی افتادم!
با دقت زخم‌های سطحی‌ام را نگریست و گفت:
-‌ آخر این چه کاری بود کردی، اگر می‌افتادی، دست و پایت را شکسته بودی.
-‌ خیلی سخت بود در تعجبم تو چطور از آن بالا و پایین می‌روی.
خندید و چیزی نگفت. با خنده‌اش خندیدم و با طنازی گفتم:
-‌ برای دیدن تو آمدم. این چند وقت مرغ سرکنده شده بودم. انگار به هرروز دیدنت عادت کردم.
لبخند شیرینی زد و دست دورشانه‌ام حلقه کرد و گفت:
-‌ از دیدنت حیران شدم. اگر کمی صبر می‌کردی خودم از تراس اتاقت بالا می‌کشیدم و به دیدنت می‌آمدم.
سرم را به شانه‌اش تکیه دادم و گفتم:
-‌ خودم آمدم و این بهتر است. اگر می‌آمدی خطرناک بود. پدرم کلی گماشته اطراف عمارت گذاشته که شب‌ها چهارچشمی عمارت را می‌نگرند.
هردو کنار هم در حال صحبت به راه افتادیم وارد خیابان اصلی شدیم، خیابان اصلی قدری شلوغ‌تر بود. دستم را دور بازویش حلقه زدم و گفتم:
-‌‌ بین راه جمعی از معترضان را دیدم که شعار می‌دادند.
نیم‌نگاه شیفته‌اش را به چهره‌ام دوخت و گفت:
-‌ هنوز مردم خشمگین هستند.
-‌ آخر این آتش‌سوزی کار پهلوی‌ها نیست.
-‌ از کجا می‌دانی که نباشد؟
-‌ انقلابیون از سینماها بیزارند.
-‌ پس چرا شهربانی مرکزی نزدیک سینما بعد از شنیدن خبر نیامد، آتش‌نشان‌ها هیچ‌کدام آب نداشتند و گذاشتند مردم زنده‌زنده بسوزند. فیلم گوزن‌ها هم که یک فیلم دو پهلو بود و درباره همین اعتراضات بود. مردم از شوق دیدن آن رفته بودند و این‌ها رحمشان به کودک و زن و جوان نیامد. خود رژیم خواسته معترضان را به بهانه فیلم یک‌جا جمع کند و بسوزاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
شانه بالا انداختم و به بازویش چسبیدم و گفتم:
-‌ هرکسی بوده کارش بی‌رحمانه بوده و قابل بخشش نیست. شنیده‌ام که رئیس ژاندارمری استعفا داده است، از پدرم شنیدم که مثل اینکه دولت آموزگار هم پایدار نیست و قرار است دولت شریف امامی روی کار بیاید.
او با اوقات تلخی غرید:
-‌ همه سر و ته یک کرباسند.
-‌ شنیده‌ام او با شعار آشتی ملت و دولت می‌خواهد بیاید.
-‌ دیگر باور نمی‌کنم کسی خیرخواه ملت باشد.
لب و دهانی تکان دادم و گفتم:
-‌ خدا کند که بتواند صلح برقرار کند.
باز با بدبینی و اوقات تلخی غرید:
-‌ تا این رژیم سرنگون نشود خبری از صلح نیست.
کلافه گفتم:
-‌ باز شروع کردی!
نفسش را با تمسخر بیرون راند و گفت:
-‌ تو شروعش کردی.
دست تسلیم بالا آوردم و گفتم:
-‌ با این حرف‌ها اوقاتمان را تلخ نکنیم.
ابرویی با خنده بالا داد و گفت:
-‌ اوقات سرکار علیه تلخ می‌شود نه من!
پشت چشم نازکی کردم و سرم را به بازویش تکیه دادم که از دور متوجه نگاه‌های عابران به انتهای خیابان شدم سر برگرداندم و انتهای خیابان را نگریستم از دور چندین ماشین جیپ ارتشی را دیدم که قطار قطار پشت هم می‌آمدند. مردم هرکس در سر جای خود خشکیده بود و به ماشین‌های نظامی که پشت هم می‌آمدند و از پس آن ماشین‌های مشکی و براق سران رده بالا هم به دنبالشان بودند می‌نگریستند. ما هم سر جایمان در لبه خیابان ایستاده بودیم و حیران به آن رژه نظامی هولناک می‌نگریستیم. همچنان دستم به دور بازوی حمید حلقه خورده بود و به ماشین های پر از سربازان نظامی می‌نگریستم که نگاهم روی ماشین بنز سیاه براقی افتاد که از پی آن‌ها داشت از نزدیکی ما می‌گذشت. گویا آب جوشی را ناغافل بر صورتم پاشیدند. چهره‌ی غضبناک و حیران پدرم را دیدم که از پشت پنجره باز ماشین بنز، چشمان از حدقه بیرون زده و ناباورش روی صورت من و حمید خشکیده بود. برای لحظه‌ای حس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد. چشمانم سیاهی رفت و دستان لرزانم از دور بازوی حمید شل شد و افتاد. ماشین پدر درست از جلوی پای ما گذشت. هیچ‌گاه آن صحنه تکان دهنده و رعب‌آور را فراموش نخواهم کرد... پدرم چون مجسمه خشکیده و غضبناکی مات و حیران مرا تماشا می‌کرد درحالی که من چون چوب خشک و صاعقه‌زده‌ای میخکوب زمین بودم و از تمام اعضا و جوارح بدنم جز چشمانم دیگر هیچ‌ جای دیگری از بدنم کار نمی‌کرد. تنها تصویر غضبناک و هولناک پدرم بود که برای لحظه‌ای روح را از تنم کشید و قلبم را از حرکت انداخت.
ماشین پدر و چندین ماشین مشکی و پس از آن ماشین‌های نظامی دیگری از مقابل ما گذشت اما گویی روح از تنم از شدت ترس پر کشیده بود. برای لحظه‌ای زانوانم لرزید و خواستم فرو بریزم که حمید متوجه شد و سریع مرا نگه‌داشت و متعجب به چهره‌ی رنگ و رو رفته و بسان میت من چشم دوخت و گفت:
-‌ فروغ؟!
دستانم آشکارا می‌لرزیدند و با نگاهی مسخ و بی‌حالی زیرلب نالیدم:
-‌ پدرم... پدرم... ما... را... دید. او ما را کنار هم دید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
حمید حیرت‌زده به لب‌هایم چشم دوخت و سر چرخاند و سکوت کرد. نزدیک بود فرو بریزم دوباره مرا گرفت و آشفته گفت:
-‌ مطمئن هستی فروغ؟! شاید اشتباه... .
حرفش را سراسیمه بریدم و با حالی که دیگر کنترلش دست خودم نبود نالیدم:
-‌ خودش بود... چطور ندیدی... ما را کنار هم دید درحالی که هم خشمگین و هم حیران بود... ما را می‌کشد... به خدا که فردا رنگ روز را نخواهم دید.
او برای لحظه‌ای ماتش برده بود و نمی‌دانست چه بگوید. درمانده دو دستم را روی سرم گذاشتم و چشم فرو بستم و با دهانی که از شدت ترس خشکیده بود عاجزانه نالیدم:
-‌ چه کنیم؟ چه خاکی بر سرم کنم؟ حالا چه کار کنیم.
او حیران لب فشرد و گفت:
-‌ یک روز این اتفاق می‌افتاد فروغ. انقدر نترس!
چشم باز مردم و به چهره مصممش چشم دوختم اما ته دلم خالی و خالی‌تر شد. بی‌اختیار در قهقرای ناامیدی سقوط کردم دلم شور افتاد و می‌دانستم پدر از دیدن من با او به سادگی نخواهد گذشت. هنوز نگاه غضبناک و چشمان از حدقه بیرون‌زده و ناباورش جلوی چشمانم متصور می‌شد. با گلویی که از خشکی تیر می‌کشید و لحنی که تا سر حد مرگ ترسم را بروز می‌داد نالیدم:
-‌ باید به خانه بروم.
تکانی دادم که بازویم را در چنگ گرفت و گیج و سرگردان صورت سویش چرخاندم که گفت:
-‌ دیگر صلاح نیست به خانه بروی به خانه فخری می‌برمت!
بازویم را کشیدم و زیرلب با صدایی که از ته حلقومم بیرون می‌جست نالیدم:
-‌ اگر به خانه نروم بیچاره می‌شویم. تو پدرم را نمی‌شناسی... اگر خانه نروم همه ما را می‌کشد.
این را گفتم و منتظر عکس‌العملش نشدم به راه افتادم که سراسیمه صدایم زد:
-‌ فروغ... فروغ... .
شانه‌ام را گرفت و مرا وحشیانه برگرداند و گفت:
-‌ به خانه بروی ممکن است به جانت بیافتد و کتکت بزند.
با صدای مرتعشی غریدم:
-‌ لااقل به هیچ‌کسی جز من آسیبی نمی‌زند. از خانه‌ات بیرون نیا... التماست می‌کنم. هر اتفاقی هم افتاد خودت را به پدرم نشان نده.
سپس با قدرت دویدم او به دنبالم می‌دوید و صدایم می‌زد بی‌توجه به التماسش از لابه‌لای عابران پیاده فقط می‌دویدم. تا جایی که آخرش مرا گم کرد. خدا می‌داند چه حالی داشتم. تنها فکر و ذکرم این بود که تا قبل از رسیدن پدر در خانه باشم و حاشا کنم که آن لحظه‌ای که دیده بود، من نبودم. تا جایی که می‌توانستم دویدم. به هر ماشین شخصی یا تاکسی التماس می‌کردم. عاقبت خودم را درون یکی از آن‌ها انداختم و به راه افتادم. کف دستان سردم عرق کرده بود و سرم جولانگاه افکار موهوم بود. به دنبال بهانه‌ای بودم تا پدرم را مجاب کنم. راه طولانی‌تر جلوه می‌نمود و هرلحظه حالم خراب‌تر از قبل می‌شد، خدا می‌داند که چه بر من گذشت. به عمارت که رسیدم با عجله با دستان لرزان در را باز مردم و دوان‌دوان یک نفس حیاط عمارت را طی کردم. همین‌که در عمارت را باز کردم با بهجت سی*ن*ه به سی*ن*ه شدم که از دیدن من چشم گرد کرده بود و مسخ و مبهوت مرا می‌نگریست. او را با عجله پس زدم که متعجب گفت:
-‌ فروغ‌خانم مگر شما در اتاقتان نخوابیده بودید؟ کی از خانه بیرون رفتید؟
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
بی‌توجه سوالش با رنگ و رویی بسان میت پله‌ها را شتاب‌زده بالا رفتم و دستگیره در اتاقم را فشردم اما در اتاقم قفل بود و من هیچ به آن فکر نکرده بودم. گویی عمارت با جاه و جلالش بر سرم ویران شد تنها پناه آخرم، اتاقم بود. با آشفته حالی فریاد زدم:
-‌ بهجت... بهجت کجایی!
طولی نکشید صدای او از پایین پله‌ها شنیده شد:
-‌ بله فروغ‌خانم... .
با خشم به موهایم چنگ زدم و گفتم:
-‌ بیا و ببین راهی هست در اتاقم را باز کنی از پشت قفل شده است.
در همین لحظه در اتاق فروزان باز شد و سر از اتاقش بیرون کشید و مرا آشفته مضطرب دید و گفت:
-‌ چه شده فروغ؟ چرا داد و بیداد می‌کنی؟
جثه بهجت بر سر پله‌ها نمایان شد که بهت‌زده گفت:
-‌ پس چطور بیرون آمدید؟
دیوانه‌وار و خشمگین فریاد زدم:
-‌ حالا چه وقت این سوال‌هاست؟ زود باش کسی را صدا کن در را باز کند.
فروزان نگران بیرون آمد و گفت:
-‌ باز چه بلایی بر سرمان آوردی فروغ؟ رنگت چرا مثل گچ دیوار شده؟
با خشم محکم چون پرنده اسیری جثه‌ام را به در اتاق کوبیدم. بهجت هاج و واج سر تکان داد و گفت:
-‌ بگذارید بروم کرم را صدا کنم.
او که رفت فروزان درحالی که هاج و واج مرا نگاه می‌کرد غرید:
-‌ زودباش حرف بزن نصفه‌جان شدم این چه حالی است؟
نفس‌نفس‌زنان سویش گام برداشتم و درمانده نالیدم:
-‌ نجاتم بده فروزان... پدر امروز مرا با حمید دید.
از شنیدن حرفم رنگش پرید و با دو دستش بهت‌زده بر سرش کوبید و با چشمانی گشاد به من زل زد و گفت:
-‌ بیچاره شدیم... .
حرف فروزان ته دلم را خالی کرد و مضطرب غریدم:
-‌ باید تا قبل از رسیدن پدر به اتاقم بروم و لباسم را عوض کنم اگر پدر مرا با این سر و شکل ببیند می‌فهمد که درست دیده است. دستم به دامانت فروزان... .
فروزان با خشم فریاد زد:
-‌ خدایا... فروغ چقدر مصیبت به بار می‌آوری؟ از این خانه تا پدر نیامده برو.
فریاد زدم:
-‌ کجا بروم؟!
-‌ به خانه خاله فخری برو. می‌خواهی مثل آن روز تا سر حد مرگ کتک بخوری! به خدا قسم دیگر این بار پدر ریختن خونت را مباح می‌داند.
نفسم را با ناراحتی بیرون دادم و از نرده‌های طبقه بالا آویزان شدم و فریاد زدم:
-‌ کجا رفتی بهجت!
دوباره طاقت نیاوردم، فروزان را با فریادهایش تنها گذاشتم و شتابان از پله‌ها پایین رفتم که صدای باز شدن در عمارت آمد سراسیمه فریاد زدم:
-‌ بهجت!
اما کسی پاسخم را نداد. دوباره نگران چند گام تا وسط سالن رفتم و گفتم:
-‌ بهجت!
چندثانیه بعد پدرم را چون ملک‌الموت مقابلم یافتم که با نگاه غضب‌آلود و شعله‌ورش سرتاپایم را برانداز می‌کرد. از دیدنش تکان سختی خوردم و برای لحظه‌ای قلبم از حرکت باز ایستاد. پدرم درحالی که از چشمانش خون می‌بارید و صورتش کم‌کم به کبودی می‌گرایید با کام‌های طمانینه‌ای پیش آمد. در وسط سالن چون چوب خشکیده‌ای میخکوب زمین شده بودم، عرق سردی از پشتم روان شده بود و چشمانم تاریک و روشن شدند. مرگ در قالب پدرم جلوی چشمانم قهقهه می‌زد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
از فشار روی فکش و چشمان بیرون جسته و سرخش می‌شد حد خشمش را دید. نه من حرکتی می‌کردم و نه او نگاه از من برمی‌داشت. آن چندثانیه گویی برایم چند قرن گذشت. نگاهش از روی من جدا شد و تکانی به خود داد و چون مار زخم خورده‌ای که به خود می‌پیچید، سوی اتاقش با گام‌هایی شتابان رفت. صدای نعره‌ی پدرم عمارت را بر سرمان ویران کرد:
-‌ خیره‌سر چشم سفید!
هری قلبم فرو افتاد و تن و بدنم از شدت ترس به رعشه افتاد. دستی شانه‌‌ام را فشرد و مرا چون شاخه تردی کشید. نگاهم روی صورت سفید و رنگ و رو رفته فروزان افتاد که بیشتر از من داشت قالب تهی می‌کرد. هردو مثل بید می‌لرزیدیم.
چندثانیه بعد پدرم را دیدم که با ترکه‌ی آلبالویش که در دستش می‌فشرد در آستانه اتاقش نمایان شد.
از ترس من و فروزان با گام‌هایی لرزان چند قدم به عقب لغزیدیم. این بار حتی فروزان هم جرات نمی‌کرد پا در میانی کند و هردو برای حفظ جانمان راه گریز را در پیش گرفتیم تا تار و مار شویم. که فریاد پدر چهارستون تنمان را لرزاند و گفت:
-‌ کجا؟!
سر جایم خشکیدم که غرشی کرد و گفت:
-‌ امروز آن بیرون داشتی چه غلطی می‌کردی... بی‌همه‌چیز!
آب‌دهانم را به زور قورت دادم و با وحشت به پدرم خیره شدم. درحالی که ترکه آلبالو را با حرص در دستش می‌فشرد دندان به هم سائید و نعره زد:
-‌ حرف بزن! مگر لالی!
جای من فروزان با صدایی که آشکارا می‌لرزید و بریده بریده و مضطرب گفت:
-‌ باباجان... به... خدا... اشتباه... دیدید... فروغ... فروغ... .
فریاد دیوانه‌وار پدر روح را در تن ما رقصاند:
-‌ تو خفه شو فروزان تا زبانت را نبریده‌ام. فروغ فقط باید حرف بزند! امروز داشتی کنار آن پسره یک‌لاقبا چه غلطی می‌کردی!
سپس خشمگین با ترکه آلبالو زد و دکوری کنارش را شکست و همه‌چیز را بر هم زد. صدای هین بهجت که تازه سر رسیده بود و با خشم پدر روبه‌رو شده بود، سکوت تلخ و دردناک میان ما را شکست. پدرم جلو آمد، از ترس به عقب رفتم. او با چشمانی که داشت از حدقه‌بیرون می‌جست و مویرگ‌های سرخش به وضوح نمایان بود جلو می‌آمد و من چون صید درمانده‌ای که آخرین تلاشش را برای نجات می‌کند، از جا کنده شدم، که حمله برد و تا قبل از این‌که از او دور شوم یقه‌ام را گرفت و سوی خود کشید. از دسته مبل مجاور گرفتم و خودم را سوی مخالفش کشیدم. بهجت و فروزان که آن حال را دیدند سراسیمه سوی ما دویدند تا مرا از پدر دور کنند اما پدر خشمگین با ترکه آلبالو آن دو را دور و تهدید کرد و دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ جواب بده فروغ تا نکشتمت! با آن پسره یک‌لاقبا در خیابان چه غلطی می‌کردی؟!
روی مبل فرو افتادم از ترس درون مبل مچاله شدم و به گریه افتادم اما پدرم رحم نکرد و به من حمله برد و از یقه‌ام گرفت و مرا سوی صورتش کشید و دیوانه‌وار نعره زد:
-‌ حرف بزن؟ چند وقت است که دور از چشم من دل و قلوه می‌دهید؟ هان؟ چند وقت است که دور از چشم من غلط زیادی کرده‌ای؟ هان! حرف بزن ذلیل مرده! حرف بزن تا نکشتمت!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
صورتش از شدت خشم کبود و صورت من از شدت ترس سفید شده بود و با وحشت فقط به چشمان سبز و مویرگ‌های در هم فرورفته او زل زده بود و با صدایی که گویی به زور از ته چاه درمی‌آمد گفتم:
-‌ بابا... .
فروزان ملتمس و گریان به پای او افتاد و درحالی که مثل بید می‌لرزید گفت:
-‌ بابا فروغ نبوده... اشتباه کردید.
با خشم لگدی به فروزان زد و او را نقش زمین نمود و یقه مرا سفت و سخت در مشت گرفت و دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ چند مدت است با پسر رضا هستی؟ جواب بده تا خونت را نریختم.
اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم فرو می‌ریختند اما در من جسارت لب باز کردن نبود. تنها چون بیدی در دستانش می‌لرزیدم. سکوت من هرلحظه بر شم پدرم صحه گذاشت و او را جری‌تر از قبل نمود.
صدای گریه‌ی من و فروزان و بهجت سکوت تلخ و وهم‌آور عمارت را می‌شکست. بهجت‌خانم ملتمس از دور نالید:
-‌ آقا تو را به خدا رهایش کن... التماست می‌کنم... رحم کنید.
او یقه‌ام را رها کرد و هلم داد به زمین افتادم. فریاد جگر خراش پدر عمارت را لرزاند:
-‌ ای خدا... این چه مصیبتی است که گرفتارش شدم... یک عمر سایه شوم رضا را تحمل کردم. حالا هم این خیره‌سر رفته و با پسر یک‌لاقبای او دل و قلوه می‌دهد. باید شما را زندانی می‌کردم که رنگ آفتاب و مهتاب نمی‌دیدید... یک لحظه چشم از شما برداشتم دوباره راه مادرتان را رفتید... به خدای عالم قسم فروغ هم تو را می‌کشم هم داغ پسرش را بر دل تو و پدرش می‌گذارم.
این‌بار خشمگین‌تر از قبل به سویم هجوم برد و قبل از اینکه فرصت حرکتی داشته باشم به رویم افتاد و پنجه‌هایش دور گلویم حلقه خورد و با چهره‌ای که کبود شده بود، فریاد می‌کشید:
-‌ به‌خدا که می‌کشمت فروغ... نامرد هستم اگر تو را زنده بگذارم... دور از چشم من با چه جراتی با پسر رضا دل و قلوه می‌دادی؟! خیال کردی راحت از این گناهت می‌گذرم... می‌کشمت فروغ!
پدرم از شدت عصبانیت چشمانش چیزی نمی‌دید و طوری گلویم را فشرد که یک آن راه نفسم مسدود شد و بی‌آنکه توان تقلا کردن داشته باشم اشک از گوشه‌ی چشمان بیرون جسته‌ام فروریخت. صدای جیغ‌های التماس‌آلود بهجت و فروزان با نعره‌های خشمگین پدرم خانه‌ را پر آشوب کرد. فروزان و بهجت دستان پدرم را می‌کشیدند و تلاش می‌کردند دستانش را از دور گلویم باز کنند. درست در لحظات آخری که حس می‌کردم جان در بدنم تحلیل رفته و ثانیه‌های آخر زندگیم است، مرا رها کرد و نقش روی زمین شدم. خودش هم با فشار دستان فروزان و بهجت به عقب کشیده شد. دست روی گلویم بردم و درحالی که تلاش می‌کردم نفس بکشم روی زمین ولو شدم. پدر خشمگین بهجت را هل داد و بهجت نقش روی زمین شد و دیوانه‌وار فریاد زد:
-‌ گم‌ و گور شوید تا شما را هم نکشتم... کسی که پای شوم خانواده‌ رضا را باز به زندگی من باز کرده مستحق مرگ است! هم خودش را می‌کشم و هم آن پسرک یک‌لاقبا و پدر بی‌همه‌چیز و بی‌ناموسش را می‌کشم... دیگر یک اشتباه را دوبار تکرار نمی‌کنم... همه‌ی شما را می‌کشم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
سپس فریاد جگرخراشی از ته دل زد که چهارستون عمارت لرزید و مو بر تن همه راست کرد:
-‌ به خداوندی خدا و به ارواح خاک آقایم این بار دیگر عقب‌نشینی نمی‌کنم.
سپس با خشم خیز به زمین برد و ترکه آلبالویش را برداشت و به سویم هجوم آورد تا مرا کتک بزند که از ترس صورت چرخاندم و چشم فروبستم و روی زمین مچاله شدم که فریاد احمدآقا در عمارت طنین‌انداز شد:
-‌ آقا... آقا... نخست‌وزیر جلوی در است.
صدای نفس‌‌نفس زدن‌هایمان درهم می‌آمیخت. پدرم با همان چهره‌ی سرخ و تیره‌اش ترکه آلبالو به دست به همان حالت تهاجمی خیره و غضبناک به من خشک شده بود. احمدآقا سراسیمه دوید و دست پدرم را محکم گرفت و مضطرب گفت:
-‌ گفتند الساعه صدایتان کنم، دیدار محرمانه دارید. نخست‌وزیر منتظر شماست تا به اداره بروید.
ترکه در دستان خشمگین پدر در هوا می‌لرزید و احمدآقا با چشمان گشاد، آشفته او و مرا که نقش روی زمین شده بودم نگاه می‌کرد. پدرم که دندان‌هایش از شدت خشم از زیرلبش بیرون جسته و به هم می‌سایید و صورت کبودش غرق عرق خیس بود و تنش از شدت خشم می‌لرزید. ترکه در دستان لرزانش بالای سرم آشکارا در هوا می‌رقصید. از ترس عقب‌عقب می‌خزیدم. نگاه مرددش روی من بود با خشم ترکه را به زمین کوبید و به زور از روی زمین جدا شد و ناچار با بی‌میلی و با حرص از من دور شد. احمدآقا نگاهی عاقل اندر سفیه صورت وحشت‌زده‌ام نگاهی کرد و سری تکان داد و پشت سر پدرم راه افتاد. فروزان سراسیمه و آشفته سوی من خیز برداشت و بهجت نیز با عجله سوی من دوید. مرا که از شدت ترس جان از بدنم رفته بود را بلند کردند. فروزان ملتمس و گریان گفت:
-‌ زودباش فروغ... برو... برو تا پدر برنگشته.
سپس خطاب به بهجت مضطرب نالید:
-‌ کرم کجاست؟
بهجت لب گزید و درمانده گفت:
-‌ خانه نیست. بیرون رفته بود.
فروزان دستم را کشید و گفت:
-‌ برو... زود باش... جانت را بردار و برو... .
با حالی که دست خودم نبود از جایم کنده شدم و سرفه‌های پی‌در پی گلویم را می‌خراشید. به دنبال فروزان کشیده شدم. پشت‌ هم اشک از چشمانمان سرریز می‌شد. نالان به سختی گفتم:
-‌ فروزان تو هم بیا.
او درحالی که اشک می‌ریخت و می‌گریست گفت:
-‌ نمی‌شود فروغ! اگر هردوی ما از خانه فرار کنیم آتش خشم پدر شعله‌ورتر می‌شود. حالش هم مساعد نیست می‌ترسم هیچکدام نباشیم و بلایی بر سرش بیاید. نگران من نباش... فقط برو!
از با نگرانی و چشمان اشک‌آلود مردد او و بهجت را نگریستم و به زور تلوتلوخوران از جا کنده شدم و دوان دوان از باغ گذشتم. نفس در سی*ن*ه‌ام گره می‌خورد و جای پنجه‌های پدر دور گلویم سوزش داشت. سیبک گلویم هنوز از فشاری که به آن آمده بود درد می‌کرد. سراسیمه در حالی که با پشت دست اشک چشمم را پاک می‌کردم و بینی‌ام را بالا می‌کشیدم با چهره‌ای آشفته از گریه به خیابان پشتی عمارت رفتم. با عجله می‌دویدم تا به خانه خاله برسم. تمام بدنم از شدت شوک و استرس چند دقیقه قبل بی‌رمق شده بود. باید هرچه زودتر به خاله می‌گفتم پدر درباره حمید چه گفته است. باید جان آن‌ها را نجات می‌دادم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
آن‌قدر حالم آشفته بود که نگاه هر عابر پیاده‌ای را به دنبال خودم می‌کشیدم. با چه حالی خودم را به آنجا رساندم خدا می‌داند. زمانی که به درخانه خاله رسیدم، هق‌هق گریه‌هایم نفس را در سی*ن*ه‌ام گره می‌انداخت. خودم را آشفته محکم به در آهنی کوفتم. مشت‌های گره‌ خورده‌ام را بی‌وقفه و سراسیمه به در کوبیدم و با گریه فریاد می‌زدم و التماس می‌کردم تا در را باز کنند. لحظات تلخ و وحشت‌انگیزی که به اندازه چند قرن بر من گذشت تا در به رویم گشوده شد و چهره حیران باغبان خاله میان دو لنگه در روی صورت آشفته و سرخ از گریه من افتاد. او را پس زدم و به داخل هجوم بردم. هنوز چند قدم ندویده بودم که خاله را از دور دیدم سراسیمه از عمارت بیرون آمد و پشت سر او بهروز آمد، هردو حیران از دور مکث کردند و از دیدنم جا خورده بودند. دوان‌دوان و اشک‌ریزان درحالی که در حال خودم نبودم سوی آن‌ها دویدم. خاله نیز دلواپس و سراسیمه به زور هیکلش را تکان می‌داد و سوی من دوید. تا به او رسیدم به آغوشش پریدم و در پناه امن آغوش او فرو رفتم. او نگران و آشفته مدام می‌پرسید:
-‌ چه شده است؟ چه اتفاقی افتاده است؟ فروزان کجاست؟
بهروز هم از سوی دیگر سوال‌پیچم می‌کرد. های‌های گریه‌کنان به سختی و بریده بریده نالیدم:
-‌ بابا... همه‌چیز... را... فهمید... حالا... حالا... می‌خواهد عمورضا و... و... حم...حمید... .
خاله ناباورانه به چهره آشفته من زل زد و پرسید:
-‌ چطور؟! کِی؟
با لکنت درحالی که صورت خیس از اشکم را با آستینم پاک می‌کردم بریده بریده گفتم:
-‌ امر... امروز... من و... حمید... را دید.
خاله نگران هاج و واج به من زل زد و زیرلب گفت:
-‌ پناه بر خدا!
بهروز کلافه گفت:
-‌ این که این همه حاشا ندارد. روزی آن را می‌فهمید.
بغض در گلویم شکفت و گفتم:
-‌ گفت عمورضا و حمید و مرا می‌کشد... دیگر عقب‌نشینی نخواهد کرد.
خاله با چشمانی اشفته و نگران به من زل زد و دستی به گلویم کشید و گفت:
-‌ این قرمزی روی گلویت مال چیست؟ نکند واقعاً... .
حرفی نزدم از پس لب‌های قفل شده‌ام خشمگین غرید:
-‌ خدا از او نگذرد! بهروز برو و رحیم را پیدا کن زودباش!
بهروز هاج و واج ما را نگریست و بی‌هیچ حرفی دوان‌دوان سوی در رفت. خاله بازویم را گرفت و آشفته با لحن نامطمئنی گفت:
-‌ برویم داخل فروغ... هیچ کاری نمی‌تواند بکند، فروزان را چرا نیاوردی؟ ماندن او در آن خانه به صلاح نیست.
گریه‌ام شدت گرفت و گفتم:
-‌ نیامد... گفت صلاح نیست.
دستش را دور شانه‌ام حلقه زد و با صورتی که پر از نگرانی شده بود مرا سوی عمارت هدایت کرد و گفت:
-‌ برویم، باید کسی هم از پی فروزان برود. من نگران او هم هستم.
وارد عمارت شدیم او با مرا با آرامش روی مبل نشاند و کمی بعد با لیوان مملو از آب‌قند آمد و به زور به خوردم داد و سپس با انگشتانی لرزان شماره خانه‌ی ما را گرفت. اندکی بعد صدای بهجت شنیده شد که خاله از او می‌خواست گوشی را به فروزان دهد. خاله دلگیر فروزان را از پشت تلفن دلداری می‌داد که معلوم بود دارد اشک می‌ریزد و تلاش کرد او را متقاعد کند تا خانه را ترک کند و به آنجا بیاید اما فروزان قبول نکرد و نگران حال پدر بود.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
ناچار تلفن را قطع کرد و به کمپانی زنگ زد و بی‌مقدمه با صدای لرزانی نالید:
-‌ فردین... تصدقت شوم، آب دستت هست زمین بگذار و رضا و حمید را هرجا که هستند به عمارت بیاور. زودباش مادرجان! نه... اتفاق خوبی نیافتاده... بالاخره پدر فروغ ماجرا را فهمیده و جنون او را گرفته... دلم شور می‌زند که نکند باز آن کینه چرکینش سر باز کند... همه را به عمارت جمع کن.
حرف خاله ته دلم را خالی کرد. نگران از جا برخاستم و او گوشی را گذاشت و به من چشم دوخت. با صدای خش‌داری گفتم:
-‌ من می‌ترسم... نکند... نکند... .
خاله نفسش را بیرون راند و گفت:
-‌ چیزی نمی‌شود فروغ... شده از جانم مایه بگذارم اجازه نمی‌دهم بلایی بر سرت بیاید.
اشک در چشمانم پر شد. از جا برخاست و گفت:
-‌ تا مادرتان زنده بود، پدرتان به خاطر او نتوانست کاری با کسی بکند. تا من هم زنده هستم نمی‌گذارم بلایی بر سر شما بیاید.
مرا در آغوش فشرد و گفت:
-‌ حالا برو آبی به صورتت بزن. نگران هیچ‌چیز نباش.
سری تکان دادم و چون بنده مطیع گوش فرا دادم. لحظات در تب و تاب کش‌داری می‌گذشت که عمورحیم و بهروز آشفته داخل شدند. خاله سراسیمه سوی شوهرش دوید که نشان می‌داد به شدت کلافه است. عمورحیم غرید:
-‌ رضا و حمید کجا هستند؟
خاله پاسخ داد:
-‌ فردین را از پی آن‌ها فرستادم دیر یا زود می‌آیند.
عمورحیم آشفته نیم‌نگاهی به من کرد و دستی به سبیل‌های پرپشتش کشید و لب فشرد. با گام‌های سنگین پشت پنجره رفت و سکوت سنگین و آزاردهنده‌ای سالن عمارت را در آغوش خود گرفت. کمی بعد پچ‌پچ‌های او خاله هر لحظه ته دلم را خالی می‌کرد. طولی نکشید که صدای ماشینی در باغ نوید آمدن بقیه را داد. عمورحیم آشفته از جا کنده شد و سوی در رفت همگی مضطرب به پا خواستیم عمورضا و حمید و فردین آشفته و نگران داخل شدند. حمید با دیدن حال من سوی من با گام‌های تند پیش آمد و نگران گفت:
-‌ فروغ!
اشک دوباره چشمانم را در آغوش گرفت. او نزدیکم شد و نگران پرسید:
-‌ حالت خوب است؟
به سختی با بغضی که گلوگیرم کرده بود چشم به زیر انداختم و سر تکان دادم . عمورضا جلوتر آمد و سلامی دادم، اشک‌هایم سرریز کرد چهره‌ نگران و دلگیرش سوی من ماند و سلامی داد. عمورحیم شانه عمورضا را فشرد و با اشاره سر از او خواست تا همراهش بیاید.
حمید دستم را گرفت و فشرد وگفت:
-‌ پدرت چه کرد؟
سر به زیر انداختم. بغض در گلویم بی‌اختیار شکفت. خوشه‌‌خوشه اشک‌هایم گونه‌هایم را شستند. دست زیر چانه‌ام برد و با نگاهی پر از نگرانی به چشمان اشکی‌ام چشم دوخت. متاثر چشم فروبست و باز کرد. آهسته زیرلب زمزمه کرد:
-‌ همه‌چیز درست می‌شود فروغ! این را به تو قول می‌دهم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
زهرخندی کنج لب‌هایم شکفت. زیرلب نالیدم:
-‌ من می‌ترسم. از این‌که پدرم به تو یا عمورضا... .
گریه‌ام شدت پیدا کرد، آغوشش را به رویم باز کرد و من درون آن پناه گرفتم و سر به شانه‌اش فشردم. زیرگوشش زمزمه کرد:
-‌ پدرت هیچ‌کاری نمی‌تواند بکند. این را مطمئنم.
دست‌هایم را دور گردنش تنگ‌تر کردم و در پاسخش با دلی که آشوب بود اشک ریختم. محال بود که پدر دست از سر آن‌ها بردارد. دوباره آن آتش کینه‌اش شعله‌ور شده بود و منتظر فرصت بود تا انتقام دیرینه‌اش را از بابت سرخوردگی از عشق مادرم بگیرد. او همواره عمورضا را مقصر این سرخوردگی و شکستش می‌دانست.
از او جدا شدم و آشفته با آستینم صورت سرخ از گریه‌ام را پاک کردم او انگشتانش را روی گلویم کشید و گفت:
-‌ این‌ها کار پدرت است؟
سکوت کردم. دندان به هم فشرد و زیرلب با حرص گفت:
-‌ یک پدر چقدر می‌تواند سنگدل و بی‌عاطفه باشد.
نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت:
-‌ باید برویم فروغ! وقتش رسیده که از اینجا برویم.
نگاه پرتردیدم را به آن‌ها انداختم. فردین و بهروز نگران به ما نزدیک شدند و بهروز گفت:
-‌ دیر یا زود تیمسار از پی فروغ می‌آید.
فردین دستی کلافه به صورتش کشید و گفت:
-‌ باید کاری کنیم.
در همین‌لحظه عمورضا و عمورحیم و خاله از اتاق بیرون آمدند در صورت همه نگرانی دیده می‌شد، عمورحیم خطاب به حمید گفت:
-‌ حمید تو و پدرت و فروغ تا قبل از رسیدن شب و فهمیدن تیمسار به مهمان‌خانه‌ای در تهران بروید. صبح زود هم باید حرکت کنید و از اینجا به یکی از شهرهای امن حرکت کنید.
نگاه نگرانم سوی خاله گشت و گفتم:
-‌ اما فروزان... .
حرفم را خوردم و خاموش شدم. خاله خطاب به من گفت:
-‌ من خودم حواسم به فروزان هست، پدرت هم با او کاری ندارد. مسئله شما هستید.
در دلم گویی رخت می‌شستند. دست و پایم می‌لرزید. عمورضا خطاب به حمید گفت:
-‌ با فردین و بهروز برو و هرآنچه لازم است از فرحزاد بیاور. هرچه زودتر باید عازم شویم.
تمام هم و غمم شد فروزان و مانده بودم چطور بی‌خبر از او تهران را ترک کنم. حمید نیم‌نگاهی به من انداخت و سری تکان داد.
فردین و بهروز همراهش به راه افتادند. از رفتن آن‌ها دلم آشوب بود. هوا رو به غروب می‌رفت و لحظات در تاب و تب نفس‌گیری می‌گذشت. عمورضا کلافه دستی به صورتش کشید و کلافه در سالن راه می‌رفت، چهره‌ی ناراضیش نشان می‌داد که نمی‌خواست با ما همراه باشد اما عمورحیم و خاله مدام داشتند او را مجاب می‌کردند که چندصباحی از دسترس پدر دور باشد، این‌طوری هم خیال حمید راحت است و هم خودش همراه ماست.
 
بالا پایین