- Jun
- 1,036
- 6,682
- مدالها
- 2
سری تکان دادم و با آستینم روی لبم کشیدم. او رفت تا لیوان را پس بدهد. کمی بعد برگشت و با تعجب گفت:
- اینجا چه میکنی؟! مگر پدرت اجازه داده که بدون کرم یا آن پدر داروغهاش به داخل شهر بروی؟
خندیدم و گفتم:
- نه اما فرار کردم.
متعجب ابرو بالا انداخت و با لبخند گنگی گفت:
- چطور؟
- از همان دیوارهای تراس اتاقم که تو از آن بالا میکشی.
خندهای سرخوش سر داد و با تعجب مرا نگریست. آرنج دست و پایم را نشانش دادم و گفتم:
- ببین به چه روزی افتادم!
با دقت زخمهای سطحیام را نگریست و گفت:
- آخر این چه کاری بود کردی، اگر میافتادی، دست و پایت را شکسته بودی.
- خیلی سخت بود در تعجبم تو چطور از آن بالا و پایین میروی.
خندید و چیزی نگفت. با خندهاش خندیدم و با طنازی گفتم:
- برای دیدن تو آمدم. این چند وقت مرغ سرکنده شده بودم. انگار به هرروز دیدنت عادت کردم.
لبخند شیرینی زد و دست دورشانهام حلقه کرد و گفت:
- از دیدنت حیران شدم. اگر کمی صبر میکردی خودم از تراس اتاقت بالا میکشیدم و به دیدنت میآمدم.
سرم را به شانهاش تکیه دادم و گفتم:
- خودم آمدم و این بهتر است. اگر میآمدی خطرناک بود. پدرم کلی گماشته اطراف عمارت گذاشته که شبها چهارچشمی عمارت را مینگرند.
هردو کنار هم در حال صحبت به راه افتادیم وارد خیابان اصلی شدیم، خیابان اصلی قدری شلوغتر بود. دستم را دور بازویش حلقه زدم و گفتم:
- بین راه جمعی از معترضان را دیدم که شعار میدادند.
نیمنگاه شیفتهاش را به چهرهام دوخت و گفت:
- هنوز مردم خشمگین هستند.
- آخر این آتشسوزی کار پهلویها نیست.
- از کجا میدانی که نباشد؟
- انقلابیون از سینماها بیزارند.
- پس چرا شهربانی مرکزی نزدیک سینما بعد از شنیدن خبر نیامد، آتشنشانها هیچکدام آب نداشتند و گذاشتند مردم زندهزنده بسوزند. فیلم گوزنها هم که یک فیلم دو پهلو بود و درباره همین اعتراضات بود. مردم از شوق دیدن آن رفته بودند و اینها رحمشان به کودک و زن و جوان نیامد. خود رژیم خواسته معترضان را به بهانه فیلم یکجا جمع کند و بسوزاند.
- اینجا چه میکنی؟! مگر پدرت اجازه داده که بدون کرم یا آن پدر داروغهاش به داخل شهر بروی؟
خندیدم و گفتم:
- نه اما فرار کردم.
متعجب ابرو بالا انداخت و با لبخند گنگی گفت:
- چطور؟
- از همان دیوارهای تراس اتاقم که تو از آن بالا میکشی.
خندهای سرخوش سر داد و با تعجب مرا نگریست. آرنج دست و پایم را نشانش دادم و گفتم:
- ببین به چه روزی افتادم!
با دقت زخمهای سطحیام را نگریست و گفت:
- آخر این چه کاری بود کردی، اگر میافتادی، دست و پایت را شکسته بودی.
- خیلی سخت بود در تعجبم تو چطور از آن بالا و پایین میروی.
خندید و چیزی نگفت. با خندهاش خندیدم و با طنازی گفتم:
- برای دیدن تو آمدم. این چند وقت مرغ سرکنده شده بودم. انگار به هرروز دیدنت عادت کردم.
لبخند شیرینی زد و دست دورشانهام حلقه کرد و گفت:
- از دیدنت حیران شدم. اگر کمی صبر میکردی خودم از تراس اتاقت بالا میکشیدم و به دیدنت میآمدم.
سرم را به شانهاش تکیه دادم و گفتم:
- خودم آمدم و این بهتر است. اگر میآمدی خطرناک بود. پدرم کلی گماشته اطراف عمارت گذاشته که شبها چهارچشمی عمارت را مینگرند.
هردو کنار هم در حال صحبت به راه افتادیم وارد خیابان اصلی شدیم، خیابان اصلی قدری شلوغتر بود. دستم را دور بازویش حلقه زدم و گفتم:
- بین راه جمعی از معترضان را دیدم که شعار میدادند.
نیمنگاه شیفتهاش را به چهرهام دوخت و گفت:
- هنوز مردم خشمگین هستند.
- آخر این آتشسوزی کار پهلویها نیست.
- از کجا میدانی که نباشد؟
- انقلابیون از سینماها بیزارند.
- پس چرا شهربانی مرکزی نزدیک سینما بعد از شنیدن خبر نیامد، آتشنشانها هیچکدام آب نداشتند و گذاشتند مردم زندهزنده بسوزند. فیلم گوزنها هم که یک فیلم دو پهلو بود و درباره همین اعتراضات بود. مردم از شوق دیدن آن رفته بودند و اینها رحمشان به کودک و زن و جوان نیامد. خود رژیم خواسته معترضان را به بهانه فیلم یکجا جمع کند و بسوزاند.
آخرین ویرایش: