جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط ژولیت با نام [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,977 بازدید, 678 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [خاطرات وارونه] اثر «فاطمه ترکمان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع ژولیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ژولیت

نظرسنجی رمان "خاطرات وارونه": (لطفا فقط کسانی که بیشتر از ده پست خواندند در نظرسنجی شرکت کنند)

  • عالی

  • خوب

  • قلمت نیاز به پیشرفت داره

  • جالب نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
خونسرد گفت:
-‌ چنین نمی‌شود.
بغضی گلویم را نیش زد و آهسته گفتم:
-‌ او خیال می‌کند من عشق او را از دستش گرفتم. این خیال قلبم را می‌آزارد و مرا از خودم بیزار می‌کند. هنوز هم عذاب وجدان نسبت به او گلویم را می‌فشرد که نکند من عشق تو را از او گرفتم.
مصمم به چشمانم زل زد و گفت:
-‌ خاطرم هست آن شبی که دست رد به سی*ن*ه‌ام زدی گفتی به سوسن خ*یانت نمی‌کنی و امیدوارم خاطرت مانده باشد که چه گفته بودم؟!
اشک در چشمانم لرزید و درحالی که نگاهم مات او بود، سری به علامت تایید تکان دادم و آهسته زیر لب با صدای لرزانی از بغض نالیدم:
-‌ گفتی چه تو باشی چه نباشی قلب من هرگز متعلق به سوسن نخواهد شد.
اشک‌هایم سرریز کردند او کلافه غرید:
-‌ پس هرگز خیال نکن که تو به او خ*یانت کرده‌ای فروغ! من بودم که او را نخواستم، حتی اگر گناهی بر گردن کسی باشد آن شخص من هستم نه تو!
آهسته و دلگیر با صدای لرزانی نالیدم:
-‌ او دوست دوران کودکی ماست. نگاه کن... هنوز هم در این باغ فرحزاد جلوی چشمان کودکی‌ها و نوجوانی‌هایمان جان می‌گیرد. چطور فراموش کنم او دخترخاله و دوست صمیمی‌ام بود و من به او آسیب بزرگی زدم. ناچارش کردم با کسی که دوستش ندارد به وصلت تن دهد.
قدمی پیش آمد و گفت:
-‌ ایرج پسر خوبی است. او نیمه کامل سوسن است. آن‌ها خوشبخت می‌شوند فروغ. آنچه که میان تو و ارسلان گذشت را با آن‌ها قیاس نکن.
با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم درحالی که در شعله‌های عذاب وجدانم می‌سوختم او نزدیکتر شد و با سرانگشتش اشکم را پاک کرد و گفت:
-‌ می‌دانم چه حالی داری فروغ... خیال می‌کنی از آنچه که بر سوسن گذشت درد نمی‌کشیدم. تو نمی‌دانی هربار که با عشق و محبتش پیش می‌آمد و من او را پس می‌زدم، چقدر از خودم بیزار بودم. از این‌که نگاهم به او چون خواهر بود چه عذابی می‌کشیدم. از این‌که نمی‌توانستم مجابش کنم دوستش ندارم چقدر عذاب می‌کشیدم. چه می‌کردم فروغ؟دوست داشتن کسی زوری نمی‌شود! قلب من از همان کودکی هم لبریز تو بود. بعد از سالها دیدنت هم آن آتش زیر خاکستر دوباره شعله کشید و بیدار شد و هنوز هم جز تو جان و دلم کسی را نمی‌خواهد. مرا با عشق تو سرشته‌اند فروغ... از همان کودکی عاشقت بودم.
لب فشردم و گفتم:
-‌ نمی‌خواهم بدون این‌که ما را ببخشد از ایران برود.
لبخندی به لب راند و گفت:
-‌ سوسن هیچ‌گاه کینه‌خو نبود، در کودکی هم هرچقدر آزارش دادم سکوت می‌کرد و زود مرا می‌بخشید.
از یادآوری آن روزها لبخند تلخی میان اشک‌هایم به لبم نشست و گفتم:
-‌ همیشه از این‌که مرا بیشتر از او آزار می‌دادی هم شاکی بود. همیشه می‌گفت در کودکی‌هایمان هم حمید توجهش فقط به تو بود.
خنده‌ای به لب راند و گفت:
-‌ پدر عشق بسوزد.
دستم را گرفت و گفت:
-‌ دیگر گریه بس است زرزروی فرخنده‌خانم!
زیرلب خنده‌ای کردم. بازویم را گرفت و کشید و گفت:
-‌ بیا برویم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
به دنبالش کشیده شدم مرا نزدیک همان استخر بزرگ برد که مثل گذشته‌ها پر از آب بود و چند گل نیلوفر روی آب شناور بودند. گیسوان درخت کهنسال بید در نزدیکی آب در چنگ نسیم خنکی به آرامی می‌رقصیدند و شکوه استخر پر از آب را دوچندان می‌کردند. نزدیک استخر شدیم و گفت:
-‌ نگاه کن نورچشمی فخری‌خانم... همیشه زیر همین درخت بید می‌نشستم و به تو می‌اندیشیدم. چه زمانی که نوجوان بودیم چه بعد از آن سفر شمال، در هر‌ لحظه‌ و هرجا در قلبم هستی. خاطرت فروغ همه‌جا و همه‌جا کنارم بود. آن‌وقت اگر با همین قلبی که سرشار از تو بود به خاطر سوسن پا روی آن می‌گذاشتم چه کسی بیشتر از همه آسیب می‌دید؟ او یا ما؟ سوسن همیشه برایم چون خواهر ارزشمند بود و حسی که فردین به خواهرش داشت من نیز همیشه به او داشتم از این‌که او این احساس ناب را خرج آدم اشتباهی کرده بود ناراحت بودم اما چه کنم که هرچه سعی داشتم او را هوشیار کنم؛ نمی‌خواست قبول کند. حتی نامه‌ای برایم نوشته بود و قصه‌ی دلدادگیش را شرح داده بود. خدا می‌داند تک‌تک کلماتی که در آن نامه بودند مثل خنجری به وجدانم فرو می‌رفتند و هربار دست بردم تا برایش بنویسم که او را دوست ندارم و دل و روحم در گرو تو است دستم یاری نکرد که قلبش را بشکنم ناچار به بهانه ریختن جوهر سیاه در آن قسمت اصلی نامه ترجیح دادم گفتن این راز را به زمان بسپارم که شاید او از من دلسرد شود.
چشم چرخاند و نگاه مشتاق و شیفته‌اش را به من دوخت و گفت:
-‌ ایرج قدر او را می‌داند. من می‌دانم با او خوشبخت خواهد شد.
نفس عمیقی کشیدم و حرفی نزدم به خاطر حرف‌هایم آرامشی بر قلبم فرود آمد. دستم را در دستش فشرد و بالا آورد. نگاهمان به هم بود و زمزمه کرد:
-‌ فروغ تو قلب من تا ابد متعلق به توست و جز تو کسی را در این دنیا نمی‌خواهم.
در نگاهش محو شده بودم و ضربان قلبم با ریتم نامنظمی بالا و بالاتر رفت. آغوشم را به رویش گشودم و روی پنجه‌ی پا بلند شدم. دست دور گردنش آویختم و زیر گوشش زمزمه کردم:
-‌ برای فروغ هم همین است. تو تقدیر فروغی و جز تو کسی را در این دنیا نمی‌خواهم.
آغوش او، جهان دلچسب دیگری بود که مرا درون خود جای داده بود و عشق جانم را به تپش درآورده بود. از او جدا شدم و گونه‌های گلگونم گر گرفتند. لبخند گرم او بیش از پیش دست‌پاچه‌ام می‌کرد. یک گام از او فاصله گرفتم درحالی که عرق شرم از پیشانی و پشتم روان بود. با دستان لرزانم کیف دستی‌ام را به زور باز کردم و شرمگین گفتم:
-‌ برایت هدیه‌ای خریده‌ام. امیدوارم از آن خوشت بیاید.
از داخل کیف دستی‌ام جعبه ساعت مچی را بیرون آوردم چند روز قبل از یک مغازه ساعت‌فروشی که ساعت‌های برند و سوئیسی را می‌فروخت، آن را خریداری کرده بودم. چهره‌ی متعجبش روی من ماند و من جعبه را با هزار دست‌پاچگی به سویش گرفتم و گفتم:
-‌ به گمانم نیازت باشد. چند وقت پیش از فردین شنیده بودم ساعتت را گم کرده‌ای.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
چهره‌‌اش گشاده شد و با لبخند گرمی آن را از من گرفت و تشکر زیادی کرد. جعبه را باز کرد و چشمانش از دیدن ساعت برند رولکس نقره‌ای درخشید. نزدیکش شدم و تبلیغاتی که فروشنده هنگام فروشش را در گوشم خوانده بود را طوطی‌وار برای او زمزمه کردم:
-‌ فروشنده‌اش می‌گفت کمپانی رولکس این ساعت را بسیار شبیه ساعتی ساخته که محمدرضا شاه هم از آن دارد. جنسش از نقره است.
حمید خنده‌ی سرخوشی کرد و گفت:
-‌ با این‌که من ساعت محمدرضا شاه را هرگز ندیده‌ام اما بسیار زیبا و بی‌نظیر است.
نگاهم را به ساعت نقره‌فام براق انداختم که دور قاب آن نگین‌های درخشان و زیبایی فرا گرفته و در صفحه‌ی سورمه‌ای آن، روی نشانه‌‌گرهای اعداد ساعت نیز همان نگین‌ها کار شده بود و زیر نور ملایم خورشید ظهرگاهی به زیبایی می‌درخشید.
او ساعت را در میان انگشتانش زیر نور خورشید گرفت و گفت:
-‌ بسیار زیبا و خیره کننده و گران‌قیمت است. فروغ به گمانم هزینه گزافی بابت آن داده‌ای و مرا شرمنده کردی.
-‌ آه، این حرف را نزن، بگذار به دستت بیاندازم.
دستش را گرفتم و ساعت را به دستش آویختم. مچ دستش به ساعت مزین شد. دستم را گرفت و فشرد و گفت:
-‌ بابت هدیه‌ات ممنونم.
لبخند گرمی زدم که صدای بهروز که دورتر از ما ایستاده بود و حمید را صدا می‌زد خلوت عاشقانه ما را از هم درید:
-‌ حمید... کجا از زیر کار دررفتی زن‌ذلیل! کلی کار داریم. مهمان‌ها الان می‌رسند.
حمید چهره چرخاند و گفت:
-‌ الان می‌آیم.
دست حمید را گرفتم و گفتم:
-‌ برویم من هم باید به پیش خاله بروم تا از من دلگیر نشده است.
هردودوشادوش هم خنده‌ بر لب درحالی که در آسمان‌ها سیر می‌کردیم به راه خود ادامه دادیم. بالاخره از هم جدا شدیم و من به کلاه‌فرنگی رفتم. مهمان‌های اصلی کم و بیش آمده بودند که بیشتر آن‌ها از اقوام شوهر خاله بودند. از دور حمیرا را دیدم که پیراهن زردی با یقه‌های انگلیسی پوشیده بود و کمربند مرواریدی را به دور کمرش بسته بود که از دور توی ذوق می‌زد. موهایش را قهوه‌ای روشن کرده و سشوار کشیده و پف داده بود و با دست‌هایی که سرشار از النگوهای طلایی که تا نیمی از آرانجش را پوشانده بود با اب و تاب داشت با یکی از اقوام خاله حرف می‌زد. از دور خاله را دیدم که کت و دامن بسیار زیبایی پوشیده بود و مشغول خوش‌آمدگویی به مهمانانی بود که داشتند وارد می‌شدند. به سوی خاله رفتم. با دیدنم چشمانش درخشید و گفت:
-‌ آه فروغ‌، مادرجان کجایی؟!.
به سویش پرگشودم و او را تنگ درآغوش گرفتم و تبریک گفتم صورتم را بوسید و گفت:
-‌ خدا کند که پای سوسن سبک باشد و مجلس عروسی تو و حمید را در همین کلاه‌فرنگی بگیریم.
از فکرش هم قند در دلم آب شد، لبخند پررنگی به لب راندم و گفتم:
-‌ سوسن نیامده است؟
خاله شانه‌ام را فشرد و گفت:
-‌ هنوز نه، ایرج به دنبالش به آرایشگاه رفته.
سری تکان دادم و گفتم:
-‌ فروزان کجاست؟
-‌ به گمانم در شاه‌نشین طبقه‌ی بالا مشغول آماده شدن است.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
سری تکان دادم تا به پیش او بروم. بین راه با چندتا از آشنایان سلام و احوال‌پرسی کردم و پله‌ها را تا شاه‌نشین با سرعت طی کردم. شاه‌نشین پر از دختران جوانی بود که داشتند برای عروسی آماده می‌شدند و جلوی آینه‌ی روی کمد قهوه‌ای رنگی در آرایش و آراستن خود سبقت می‌گرفتند. باریکه‌ای از نور ملایم ظهرگاهی از درون شیشه‌های رنگی شاه‌نشین به داخل می‌تابید و روی فرش‌های اناری دست‌بافت، پاشیده شده بود.
با چشم به دنبال فروزان بودم که داشت موهایش را شانه می‌کرد. به او پیوستم و تا کمکش کنم. خرمن موهای بلند و مثل شبقش را شانه کردم و آن‌طور که می‌خواست بافتم. آهسته گفت:
-‌ احمدآقا دم رفتن ترش کرده بود. انگار عمورضا را می‌شناخت با وجود این‌که او را تا به حال ندیده بود.
بی‌تفاوت گفتم:
-‌ حالا اگر هم بشناسد یا نه فرقی نمی‌کند دیگر مادرمان زنده نیست که چون زندانبان همراهش باشند که دست از پا خطا نکند.
فروزان نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:
-‌ به گمانم به گوش پدر برساند که امروز چشمانش به جمال چه کسی روشن شده. آن زمان که عمورضا حمید را برای گرفتن سینی‌ها فراخواند داشت مثل عقاب نگاهش به آن‌ها بود.
-‌ مثلا می‌خواهد به پدر چه بگوید؟ بگوید آن پسرک مطربی که پشت عمارت ساز می‌زد از اقوام عمورضاست؟
فروزان با نگرانی گفت:
-‌ آن طور که حمید تو را صدا زد و تو برای دفاع از او سی*ن*ه سپر کرده بودی؛ چیزی جز فهمیدن قضیه از سرش نمی‌گذشت.
خونسرد گفتم:
-‌ آنقدرها هم دیگر تیز و بز نیست. سن و سالی از او گذشته چه می‌داند عشق و عاشقی چیست.
پوزخند تمسخرآلودی به لب راند و گفت:
-‌ خودت می‌دانی که هنوز هم چشم و گوش پدر است و پشه اطراف ما نمی‌جنبد مگر این‌که خبرش به گوش بابا از جانب او رسیده.
-‌ چیزی نمی‌شود.
فروزان از جا برخاست و دلگیر غرید:
-‌ بالاخره حواست باشد که پیش جماعتی که از دست پدر نان می‌خورند و وفادار هستند رکب نخوری.
حرفی نزدم. او جوراب سیاه بلندی را به پایش کرد و کفش‌های ورنی سیاه براقش را پا زد و گفت:
-‌ برویم.
همراه او از شاه‌نشین پایین رفتیم سالن کلاه‌فرنگی کم و بیش مملو از مهمانان غریبه و آشنا شده بود حمیرا درحالی که به کاربین‌ها دستور می‌داد که خوب پذیرایی کنند نگاهش روی ما افتاد. نگاه پر از بغض و کینه‌اش روی من ماند و با پوزخند تمسخرباری از مقابل ما گذشت. فروزان که حرکت گستاخانه‌اش را به دل گرفته بود غرید:
-‌ مثل برج‌زهرمار می‌ماند. خدا به فریادت برسد فروغ! این زن خصلت مادرشوهر و خواهرشوهر را با هم دارد.
خنده‌ای کردم و گفتم:
-‌ قرار است تا ماه آینده به شوروی مهاجرت کنند. خوشحالم که رویش را بیش از این نخواهم دید.
خنده‌ی ما درهم آمیخت. کم‌کم مطرب‌ها هم به مجلس پیوستند و گوشه‌ی سالن را اختیار کردند و بساط ساز و کمانچه را می‌چیدند، من و فروزان هم با خواست خاله در پنج دری مشغول مرتب کردن سفره‌ی عقد سوسن بودیم و تلاش می‌کردیم کم و کسری و کاستی‌ها تا قبل از آمدن او رفع شده باشد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
با صدای سوت دست و جیغ متوجه آمدن عروس و داماد شدیم همه برای دیدن عروس و داماد به پا خواسته بودند و بر هم سبقت می‌گرفتند. فروزان از لابه‌لای جمعیت خودش را به زور عبور داد اما من جرات و جسارت روبه‌رو شدن با سوسن را در خود نمی‌دیدم. کناری ایستادم. تا بالاخره سوسن را با چهره‌ای گشاده در لباس زیبای عروسی دیدم که یک دستش را در بازوی ایرج حلقه زده بود و با دست دیگرش دسته‌گلش را گرفته بود با طمانینه وارد می‌شد و مشغول احوال‌پرسی بود. اندکی از تور سفیدش تا زیر گلو رسیده و پرده بر چهره‌ی دوست داشتنی‌اش انداخته بود. دستکش‌های سفیدش تا زیر آرنج امده و در لباس عروسش که به گمانم از انگلستان خریداری شده بود؛ به زیبایی می‌درخشید. از دیدنش قلبم به تلاطم افتاد، کودکی‌هایمان چون فیلمی که روی دور تند زده باشند یکی‌یکی از مقابل چشمانم می‌گذشت. حالا بزرگ شده بودیم و او در لباس زیبای عروسی مقابل چشمانم از لابه‌لای مهمان‌هایی که همگی مشتاق به صف شده بودند تا او را ببیند، خرامان‌خرامان می‌گذشت. ایرج هم با کت و شلوار مشکی و کراوات راه راه سفید و مشکی و عینک مستطیلی بزرگی که روی صورتش بود با خوشحالی و متانت با همه احوال‌پرسی و خوش‌آمدگویی می‌کرد. حمیرا برای خودشیرینی گوشه‌ی تور و دامن بلند عروس را گرفته بود و سعی داشت راه را برای او باز کند تا به سر سفره عقد برسند.
تا زمانی که به من برسند از شدت استرس دست و پنجه‌هایم را می‌فشردم. همین که نگاه سوسن و من تلاقی کرد بند دلم از هم باز شد دست‌پاچه یک گام لرزان جلو رفتم تا تبریک بگویم اما نگاه سرد و دلگیرش را از من دزدید و به ایرج دوخت و لبخندزنان گویی که من حضور ندارم از کنارم گذشتند که این بی‌توجهی از دید حمیرا دور نماند و با پوزخند تمسخربارش آتش به دلم زد. صورتم از شدت ناراحتی گداخته بود. نگاه حسرت‌وارم به روی سوسن بود که داشت روی صندلی آرام می‌گرفت و ایرج نیز کنارش آرام گرفت. در تمام این مدت نگاه سوسن به سمت و سویی که من بودم نیافتاد و همچنان مرا نادیده می‌گرفت. بغض تیزی گلویم را شکافت و اشک در چشمانم بالا آمد، به سختی تلاش می‌کردم که بر آن حال تلخ و اسفبارم غلبه کنم. سرشکسته از بین جمعیت گذشتم و از پنج‌دری بیرون رفتم. سوسن مرا هرگز نبخشیده بود و قلبم از این فکر به درد آمده بود.
اشک تا نیمه در چشمانم بالا آمده بود، کمی دور از جمعیت ایستادم. صدای کِل کشیدن‌ها کل عمارت را گرفته بود. لب به هم فشردم و گوشه‌ای از سالن کز کردم. صدای ساز و تنبک مطرب‌ها بر سر و صداهای داخل عمارت چربید و صدای دست زدن یک دست جمعیت نظمی کمابیش در پنج‌دری ایجاد کرد. مهمان‌ها همه در سالن پنج‌دری جمع شده بودند و طولی نکشید مرد کت و شلوار که عاقد بود و عینک دایره‌ای کوچکی روی صورت پهن و گردش خودنمایی می‌کرد؛ برای خواندن خطبه‌ی عقد میان سوسن و ایرج یاالله‌کنان داخل عمارت شد.
به خاطر ورود عاقد همهمه‌ای به پا شد و بعد از آن سکوت مطلق برای شنیدن خطبه عقد بر سالن حکم‌فرما شد. دوباره از جا برخاستم سوی پنج‌دری رفتم از لابه‌لای جمعیت به زور سوسن را دیدم که فروزان و حمیرا پارچه‌ای سفید بالای سر او گرفته بودند و دختر جوان ناشناسی که از اقوام ایرج بود مشغول سابیدن قند بالای سرشان بود. به آن‌ها نگاه می‌کردم. به آن سفره‌ی عقدی که آرزویش را با حمید داشتم. اینکه روزی همه‌چیز درست شود، کینه‌ها از بین بروند صلح برقرار شود و من با همین آرامشی که در روز عقد سوسن جاری بود پای همین سفره‌ی عقد در کنار حمید بنشینم. آیا ممکن بود روزی چنین اتفاق فرخنده‌ای هم برای من بیافتد یا به قول فروزان باید گیس‌هایم چون دندان‌هایم سپید شود تا بالاخره این آرزو محقق شود. ممکن بود روزی پدر از موضعش کوتاه بیاید و مانع خوشبختی من نشود؟!
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
با صدای کل‌ کشیدن زنان جمع افکار سردرگمم از هم گسیخت و گویا سوسن بله را گفته بود و ایرج تور روی صورت او را کنار زد و هردو به چهره‌ی هم لبخند دلنشینی زدند. لبخند محزونی هم بر لبم نشست و آهسته زیر لب زمزمه کردم: آه سوسن... خدا می‌داند که چقدر از ته قلب خوشحالم که در این روز خوشحالی...ای کاش عاقبت ما چنین نمی‌شد آن‌وقت سخت تو را در آغوش می‌فشردم و خوشحالیم را از این روز ابراز می‌کردم.
ایرج بعد از گذاشتن عسل در دهان او از جا برخاست صدای جیغ و دست و همهمه‌ها گوشم را می‌آزرد. صدای ساز و دهل و تنبک هم از یک سو بر سرم می‌تاخت. اندکی از جمع فاصله گرفتم. کمی بعد ایرج مجلس را به سمت باغ و به قصد رفتن به قسمت مردانه، مجلس را ترک گفت.
رقص و پایکوبی به اوج خود رسیده بود، اما من همچنان در پیله تنهایی خود خزیده بودم گاه‌گاهی موجی از خیال وصال حمید مرا می‌ربود و از زمان و مکان پرت می‌کرد. گاه خاطرات باغ فرحزاد بود که جلوی چشمانم پرده می‌انداخت و مرا در آن روزهای خوش و شیرین حل می‌کرد.
نمی‌دانم چه مدت گذشت که عوض شدن صدای تنبک مطرب‌ها از پیله‌ی تنهایی‌ام بیرون جستم و حواسم پرت شده به گوشه‌ی سالن پنج‌دری که از دور سوسن را دیدم که با کمک حمیرا دامن لباس عروسش را بالا گرفته بود و با عجله از پنج‌دری گذاشت و به راهروی طبقه بالا خزید. چند لحظه در تردید آنچه گریبانم را گرفته بود و در دلم غوغا به پا کرده بود دست و پا می‌زدم و دست آخر چون فنر از جا برخاستم و از پی آن‌ها روان شدم. باید حرفم را به سوسن می‌زدم باید می‌خواستم که دلخوری‌ها را تمام کند.
با تردید به پله‌های طبقه‌ی دوم که رسیدم برای لحظاتی دلم به شور افتاد. اما با گام‌های لرزان راه‌پله‌ی تاریک و باریک را طی کردم و وارد سالن شاه‌نشین شدم. دزدانه سرکی به سالن شاه‌نشین انداختم سوسن مقابل آینه ایستاده بود و حمیرا داشت تورش را تنظیم می‌کرد. صدای قدم‌های کسی در راه‌پله حس کردم دست‌پاچه تکانی خوردم و با عجله داخل شاه‌نشین شدم و اما گویا حمید مرا دیده بود. قلبم چون توپ لاستیکی به حصار قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام می‌خورد. می‌ترسیدم صدایم کند و حمیرا متوجه حضورم در شاه‌نشین شود. از میان دو لنگه در نگاهش به من افتاد و ماتش برد. دستم را روی لبم به علامت هیس بردم. چند ثانیه‌ای نگاهمان از دور به هم بود که صدایش قلبم را لرزاند که از پشت در سالن شاه‌نشین گفت:
-‌ عمه‌حمیرا... چند لحظه می‌توانی بیایی؟ برای مجلس قند تمام کردیم سینی چای بدون قند مانده! فخری را نیافتم.
حمیرا از دور جواب داد:
-‌‌ الان می‌آیم.
حمیرا دست‌پاچه با عجله از شاه‌نشین دوید و من به دیوار چسبیده بودم و نفس در سی*ن*ه حبس کرده بودم. صدای گفتگوی آن دو از راه‌پله می‌آمد و بعد از آن صدای گام‌های دور شدن آن‌ها به گوش رسید. از جا کنده شدم و با تردید از درمیان دو سالن گذشتم. سوسن از صدای پای من سر چرخاند و نگاهمان در هم تلاقی کرد. چندثانیه نگاهمان در هم گره خورده بود که با ترشرویی چهره از من چرخاند و دامنش را بالا گرفت تا برود که با صدایی که به زور از ته حلقومم شنیده می‌شد گفتم:
-‌ سوسن...
ایستاد و با تلخی گفت:
-‌ با چه رویی به مجلس من آمدی فروغ؟
گویی هزاران دست قدرتمند دور گلویم حلقه خوردند. بغض سهمگینی گلویم را می‌فشرد آهسته و با صدای مرتعشی نالیدم:
-‌ چون تو هنوز دوست کودکی‌هایم و دخترخاله‌ی عزیزم هستی.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
نگاه تیزش را به من دوخت و با خشمی که در چهره‌اش موج می‌زد غرید:
-‌ هه؟! دوست؟ آن ‌روزها که همین‌گونه مظلوم‌نمایی می‌کردی و از پشت خنجر می‌زدی؛ چطور دوست و دخترخاله عزیزت نبودم؟
اشک‌هایم فرو چکیدند و بغض‌آلود نالیدم:
-‌ هیچ‌گاه خودم و حسی که به حمید داشتم را بر حس تو مقدم ندانستم.
دندان به هم سائید و با خشم چند گام جلو آمد و گفت:
-‌ دروغگو! باز هم با وقاحت داری مقابل چشمانم دروغ می‌گویی. تو آدم وقیحی هستی فروغ!
ملتمس نالیدم:
-‌ درست است؛ حق داری! من احساسم را از تو پنهان می‌کردم سوسن! من هم حمید را دوست داشتم نمی‌خواستم در دام عشق او بیافتم، همیشه تو را سرزنش می‌کردم اما چشم که باز کردم دیدم در چاه این عشق گرفتار شدم. خدا می‌داند که چقدر از خودم بیزار بودم اما هیچ‌گاه در فکر ربودن او از دست تو نبودم. حتی در آن شبی که به مجلس شما در کلاه‌فرنگی آمدم و به دنبال معشوقه او بودیم باز هم در فکر تو بودم و هیچ‌گاه به احساس خودم بها ندادم. تا آن شب من هم از علاقه پنهان حمید به خودم بی‌خبر بودم؛ تا این‌که یک شب به طور اتفاقی به هم خوردیم و او آینه کوچکی را به من داد و گفت مرا دوست دارد. خدا می‌داند بیش از آن‌که از این خبر خوشحال شوم، ماتم گرفته بودم و حتی به خاطر راندن او از خودم تصمیم گرفتم، گردن به انتخاب ازدواج پدرم بگذارم و با ارسلان نامزد کنم. اما این حلقه به دور گردنم تنگ و تنگتر شد. هرگز قصد خ*یانت به تو را نداشتم اما حمید می‌گفت تو را مثل یک خواهر دوست دارد و چه من در زندگیش باشم چه نباشم به سوی تو نمی‌آید.
سوسن سخت برآشفت و گفت:
-‌ تمام این مدت حال مرا نسبت به حمید می‌دیدی و مدام برایم نقش بازی می‌کردی. مرا بازیچه‌ی خودت کرده بودی و از پشت به من ریشخند می‌زدی. من احمق ساده به تو تکیه کرده بودم، باورت داشتم، خیال می‌کردم حال مرا می‌فهمی اما در تمام این مدت مار در آستینم پرورش داده بودم. دلت در تب و تاب کسی بود که به خوبی می‌دانستی چقدر او را دوست داشتم. مثل گرگی در لباس میش در زندگیم رخنه... .
صدای تحکم‌بار حمید از پشت سرم، حرف سوسن را نیمه‌تمام گذاشت و قلبم را لرزاند:
-‌ سوسن!
سر چرخاندم و با چهره‌ی ناباور و از گریه سرخ شده‌ام به صورت برافروخته حمید نگریستم. ازدیدن او برای لحظاتی خشک شده بودم.
او با سگرمه‌های درهم مصمم پیش آمد و غرید:
-‌ تمامش کن! فروغ هیچ‌گناهی ندارد و حق نداری او را سرزنش کنی! او هیچ‌گاه به تو خ*یانت نکرد. اگر می‌خواهی کسی را سرزنش کنی اول مرا و بعد خودت را سرزنش کن!
سوسن صورتش از شدت ناراحتی سرخ شد و با نگاه تیزی رو به حمید غرید:
-‌ هردوی شما مرا بازیچه خود کردید. هردوی شما مرا احمق فرض کردید و به من خندیدید. خ*یانت شما را هرگز نمی‌بخشم.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
حمید با تحکم پاسخ داد:
-‌ این خودت بودی که به خودت خ*یانت می‌کردی. هر بار به طریقی تلاش کردم به تو بفهمانم مانند خواهر برایم عزیزی اما نخواستی این را بفهمی. لباسی که در قایق دادی را پس دادم و با زبان بی‌زبانی به تو گفتم لایق عشق تو نیستم اما شیون به پا کردی؛ خودت می‌دانی که آن زمان فروغ حتی به من نگاه هم نمی‌کرد، چه رسد به آن‌که خیال مرا در ذهنش راه بدهد. در باغ شمال وقتی قدم می‌زدیم گفتم که قصد ازدواج با تو و حتی ک.س دیگری را ندارم باز هم خودت را به آن راه زدی. نامه نوشتی حتی فروغ را اجیر کردی که حرفت را بزنی. مگر از طریق فروغ حالم را به تو شرح ندادم؟! هربار دست از تلاش بیهوده برنداشتی. کسی که به تو خ*یانت کرد خودت بودی که مدام اصرار داشتی عشق خودت را بر من تحمیل کنی. آن زمان که فروغ با ارسلان نامزد کرده بود و ایرج از تو خواستگاری کرده بود، فخری مرا فراخواند و تا نظرم را راجع به تو بداند، باز هم حرفم را از طریق مادرت به گوشت رساندم. دیگر چندبار باید به تو می‌گفتم تو را به چشم خواهرم می‌دیدم که تو به خودت می‌آمدی؟ حالا هم فروغ را مقصر حماقت‌هایت می‌بینی درحالی که فروغ در تمام این مدت خودش و احساسش را نادیده گرفت تا شاید میان من و تو را اصلاح کند. آن‌کسی که سزاوار سرزنش است تویی نه فروغ!
سوسن لب فشرد و با چشمانی بیرون‌زده از شدت خشم هردوی ما را نگریست و غرید:
-‌ تنها حُسنی که از شما به من رسید شناختن ایرج بود و بس، که یک تار موی گندیده‌ی او را نه به تو می‌فروشم و نه به صدتا مثل فروغ! دیگر حتی برایم اهمیتی ندارید که بخواهم برای خاطر شما بهترین روز زندگیم را زهر کنم. من هرگز تا قیامت شما را نمی‌بخشم. هرچه زودتر هردویتان مجلس مرا ترک کنید. برای من پسرعمو و دخترخاله‌ای چون شما وجود ندارد. این را هم بدانید که نفرین من روی خوشبختی شما سایه خواهد انداخت.
این را گفت و دامنش را بالا داد و با حرص از کنار ما گذشت. نگاه دردمند و اشک‌آلودم بدرقه‌ی راهش شد. حمید شانه‌ام را فشرد و با چهره‌ای عبوس گفت:
-‌ رهایش کن فروغ! او دخترخودخواهی است.
قطره‌قطره اشک از چشمانم چکید او با ناراحتی اشک‌هایم را پاک کرد و گفت:
-‌ تو برای او هیچ‌گاه کم نگذاشتی فروغ، سوسن را فراموش کن. هم خودش را هم خاطراتش را و هم حرف‌هایش را فراموش کن.
هق‌هق‌هایم از دهان بسته بیرون جهیدند و حرفی نزدم. کمی بعد با دلداری‌های او آرامش خود را بازیافتم. دستم را گرفت و مرا به دنبال خود کشید و گفت:
-‌ برویم.
به دنبالش کشیده شدم و متعجب پرسیدم:
-‌ کجا؟
غرید:
-‌ هرجایی غیر از اینجا!
بی‌هیچ حرفی به دنبالش روانه شدم، با هم از مجلس شلوغ و پر سر وصدا گذشتیم و از کلاه‌فرنگی بیرون رفتیم. او مرا آهسته به دنبال خود می‌کشید و من در پی‌اش بدون آن‌که بدانم کجا می‌رویم روان بودم. از باغ بیرون رفتیم به سوی ماشینش رفت و گفت:
-‌ برویم.
دست‌پاچه و مردد گفتم:
-‌ اما حمید... ممکن است خاله و عمورحیم ناراحت شوند.
او مصمم سگرمه‌هایش را در هم گره زد و گفت:
-‌ ‌چیزی نمی‌شود! به جای ماندن در این مجلس مسخره بهتر است هردو باهم به جای بهتری برویم. سوارشو فروغ.
مردد چند گام جلو رفتم با اشاره‌ی او با اکراه سوار ماشین شدم. او لبخند کم‌جانی زد و گفت:
-‌ می‌خواهم چیزی را نشانت بدهم قطعاً به وجد خواهی آمد.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
متعجب او را نگریستم و گفتم:
-‌ چه چیزی؟
-‌ برویم تا نشانت دهم.
ماشین از جا کنده شد و با لبخندی گفت:
-‌ امروز به بابا گفتم وقتش است به فکر مقدمات عروسی من باشی.
از حرفش خنده‌ای کردم و گفتم:
-‌ چطور از پدرت شرم نکردی و راحت حرفت را زدی.
خنده‌ای از ته دل کرد و گفت:
-‌ گفتم به فکر چاره باشد. قرار نیست تاقیامت صبر کنیم. گفتم بعد از عروسی سوسن نوبت من است، یا به فکر چاره باش یا دست فروغ را می‌گیرم و بی‌خبر از همه از اینجا می‌رویم.
گونه‌هایم سوختند و با حیرت دست مقابل دهانم گذاشتم و گفتم:
-‌ واقعاً بی‌هیچ شرمی این‌گونه با پدرت خواسته‌ات را مطرح کردی؟
بادی در غبغب انداخت و گفت:
-‌ خب زن می‌خواهم؛ گناه کبیره که نکرده‌ام.
نفسم را با تمسخر بیرون راندم و گفتم:
-‌ دروغگو! آن‌وقت عمورضا چه گفت؟
-‌‌ هیچ چیز! تسبیحش را از جیبش بیرون آورد و زیر انگشتانش غلتاند و گفت لااله‌الا الله... استغفرالله... خداوندا به من صبر بده تا خون این پدرسوخته را بر خودم حلال نکردم. پسر از جلوی چشمانم همین الان گم و گور شو! وگرنه جلوی این جمعیتی که اینجا نشسته‌اند، همین‌جا زیر مشت و لگد آنقدر می‌کوبمت تا صدای زوزه‌ی سگ بدهی!
از حرفش خنده‌ی هردوی ما با هم درآمیخت، بعد با همان لبخند ادامه داد:
-‌ بعد هم طبق معمول ناله و نفرین می‌کرد که خدایا من چه گناه بزرگی مرتکب شدم که این پسرناخلف، وبال گردنم شده، کاش یک دختر کور و فلج داشتم اما این پسر را نداشتم. آبرو را خورده و حیا را قی کرده! راست‌راست در چشم من نگاه می‌کند و می‌گوید زن فراری می‌دهم. نه حرمت می‌داند چیست و نه حیا می‌فهمد. تقصیر من است که هی دندان روی جگر گذاشتم و تو را پُررو کردم باید آن‌وقت که کودک بودی زیر مشت و لگدم آدمت می‌کردم تا امروز نایستی و با پررویی و وقاحت به چشمانم نگاه کنی و اراجیف ببندی.
از حرفش خنده‌ای کردم و گفتم:
-‌ بنده خدا حق دارد. آخر کدام پسری راست‌راست در چشم پدرش نگاه می‌کند و پدرش را تهدید می‌کند که یا برایم زن بگیر یا دختر مردم را می‌دزدم.
او با نگاهی شیطنت‌بار گفت:
-‌ از او باشد حالا حالاها به فکر من نیست. منتظر می‌نشیند که بخت و اقبال ما را یاری کند، با همین کارهایش در عشق و عاشقی‌اش ناکام شد. آدم عاشق باید جسور باشد. سی*ن*ه سپر کند و به دل دشمن بزند نه اینکه یک گوشه بنشیند و دست روی دست بگذارد تا پرنده اقبال کی بیاید و روی سرش بنشیند.
-‌ آواز دهل از دور خوش است آقا حمید! خود شما تنها راه حلی که به ذهنت می‌رسد فرار کردن است.
خنده‌ی سرخوشی بر لب راند و گفت:
-‌ راه حل که زیاد است، منتهی من ترجیح می‌دهم راهی را انتخاب کنم که به کسی صدمه‌ای وارد نشود و اِلّا قشون‌کشی و کتک و کتک‌کاری که کاری ندارد.
پوزخند تمسخرباری زدم و گفتم:
-‌ این هم راه حل دیگرت! خیال کردی پدر من هم دست روی دست می‌گذارد؟! تازه چرا باید من تن به ازدواج با مردی بدهم که پدرم را کتک زده و مرا غصب کرده؟
-‌ خیال کردی پدرت بفهمد من طالب تو هستم این کار را نمی‌کند؟ هم تو را می‌کشد هم مرا!
-‌ نخیر آقاحمید، شما باید دسته‌گل و شیرینی بگیرید و با احترام مثل همه‌ی این مردم به خواستگاری بیایید. قوم مغول نیستید که یورش ببرید و چوب و چماق بکشید. گاهی شک می‌کنم که در لندن تحصیلکرده باشید و پدرتان هم، عمورضا باشد. این مرد با این همه فرهنگ و روشن‌فکری چطور بچه‌ی تخسی مثل تو در دامنش رشد پیدا کرده.
 
موضوع نویسنده

ژولیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,036
6,682
مدال‌ها
2
خنده‌ای به لب راند و گفت:
-‌ همان فرار بهترین راه‌ حل است.
-‌ من با تو فرار نمی‌کنم این خیال را از سرت به در کن.
چشم به خیابان دوختم. هوای گرم ظهر، داخل ماشین را چون تنور گداخته‌ای کرده بود. کم و بیش عابران و ماشین‌ها در خیابان در تردد بودند. از خیابان‌های اقدسیه می‌گذشتیم، متعجب گفتم:
-‌ حالا داریم کجا می‌رویم؟
خونسرد به داخل خیابان فرعی پیچید و گفت:
-‌ صبر داشته باش. قول می‌دهم از دیدن آن تعجب کنی.
سپس از راه باریکی گذشت و در کوچه‌ی فراخی توقف کرد و گفت:
-‌ چشمانت را ببند.
خنده‌ای به لب راندم و چشمانم را بستم. از ماشین پیاده شد و درب ماشین سمت مرا باز کرد و دستم را گرفت و گفت:
-‌ چشمانت را باز نکن و پیاده شو.
با همان چشمان بسته پیاده شدم. پشت سرم ایستاد و خودش چشمانم را گرفت و گفت:
-‌ حالا به جلو برو.
خنده‌ای به لب راندم و گفتم:
-‌ من که نمی‌بینم. می‌ترسم بیافتم.
-‌ نگران نباش خودم حواسم به تو هست، فقط چند قدمی به جلو برو.
همان‌طور که او می‌گفت عمل کردم و سرم پر از افکار مختلف بود، آهسته گفت:
-‌ کمی به چپ بپیچ! آهان... خوب است... بایست.
هنوز دستش روی چشمانم بود و بی‌صبرانه گفتم:
-‌ می‌گذاری ببینم؟
دستش را از روی چشمانم کنار کشید و گفت:
-‌ حالا می‌توانی چشمانت را باز کنی.
متعجب اطراف را نگریستم. چند خانه ویلایی در آن حوالی که مقابل درب‌های منزل تک درخت‌های کهنی دیده می‌شد. زمین بایری هم میان آن بود و چند کودک در وسط خیابان خاکی آن محله در جنب و جوش بودند. حمید کاغذ لوله شده درازی را از زیر بغل بیرون کشید و رو به سمت زمین خاکی کرد و گفت:
-‌ این زمین مال من و توست.
حیران به زمین بایر چشم دوختم و که دستش را دور شانه‌ام حلقه زد و با یک دست کاغذ لوله شده را که چون طوماری کش می‌آمد را باز کرد. آن را مقابلم گشود. نقشه‌ی خانه‌ای در آن دیده می‌شد و با سر اشاره به زمین بایر کرد و گفت:
-‌ اینجا را می‌خواهم برای خودمان بسازم.
نگاهم به زمین بایر بزرگی افتاد و او با انگشتش نقشه را نشان داد و گفت:
-‌ خانه را فردین طراحی کرده و من هم به زودی شروع به ساختش می‌کنم. خانه که تمام شود مشکلات ما هم تمام می‌شود و ما ازدواج کرده‌ایم.
از حرفش ماتم برده بود، با لبخند ویژه‌ای گفت:
-‌ خب چه می‌گویی؟
انگار در دلم قند آب می‌کردند، لبخندی توام با بهت به لب راندم و گفتم:
-‌ حمید!
صورتش شکفت و اشاره به نقطه‌ای از آن زمین کرد و گفت:
-‌ آنجا را می‌بینی؟ آنجا پذیرایی می‌شود، آشپزخانه هم آن طرف، حیاط هم این طرف، که داخلش باغچه و گل می‌کاریم و روزی بچه‌هایمان در آن بازی می‌کنند.
 
بالا پایین