موضوع نویسنده
- Jul
- 97
- 1,197
- مدالها
- 2
آخرین چیزی که میشنوم صدای یک مردِ غریبه است:
- خانم... خانم صدام رو میشنوین؟ پرستار؟ یکی بیاد اینجا!
خندهدار است! پدر و برادرم در همین بیمارستان هستند، اما مردی که نمیشناسم یا حتی نمیدانم پزشک است یا پرستار به من کمک میکند!
«گرشا»
سعی میکردم با ضربه زدن به گونههای خوشفرمش به هوش نگهش دارم. اما نتیجه نمیداد، کاملاً مشخص بود که این شک عصبی خیلیوقت است که نفس راحت کشیدن را از او گرفته و او از فرط بینفسی حالا بیهوش است. پرستارها میآیند و او را روی یکی از تختهای خالی میگذارند، قبل از اینکه سرم را وصل کنند از آنها میخواهم در کیفش به دنبال دارو باشند شاید درد او با یک قرص التیام یابد... .
قرص نیزوگلسیرین مصرف میکند... قلبش درد دارد که به این حال و روز افتاده! این دختر چهکاری با خانواده سماوات دارد. میتواند عضوی از خانوادشان باشد؟ اما انسان مگر با اعضای خانوادهاش اینگونه برخورد میکند! اگر از او بپرسم ناراحت میشود؟
گفتهبودم در سرمش آرامبخش تزریق کنند، قطعاً تا نیم ساعت دیگر بههوش نمیآید. کامران میآید و با پرستارها خوش و بش میکند. چقدر صمیمیتی که با پرستارهای زن دارد زننده و مسخره است! کاری به حرفهای بودنش در کار ندارم، حتی میتوانم کارش را تحسین کنم؛ اما جوری که با خانمها صحبت میکند، حالم را به هم میزند! صدایش توجهم را به خود جلب میکند:
- چهخبره دکتر؟ بدجور تو فکری!
چانهای بالا میاندازم:
- چیزی نیست... تو فکر دردسرهای زندگیمم!
- کمتر فکر کن... مگه چیداره زندگی که اینقدر فکر میکنی؟
سکوت میکنم. سرپرستار بخش صدایم میکند و میگوید که دخترک به هوش آمده. شتابزده از جا برمیخیزم و به سمت تختش میروم. نگاه خیره پرستاران و کامران سماوات هیچ مهم نیست! میدانم که بعداً قرار است قصهها برایم دربیاوند که آن دختر کیست که اینقدر مورد توجه دکتر سرمد است؟ اما بازهم برایم مهم نیست! حرف آنها چهزمانی به کارم آمده که الان اهمیتی داشته باشد! نگاهش میکنم، دنبال چیزی میگردد؛ جلوتر میروم و از او میپرسم، او با صدای تحلیل رفته و گرفته از من آب میخواهد. به یکی از پرستارها میگویم تا برایش آب بیاورد. کمکش میکنم تا بنشیند و پرستار آب را که میآورد کمک میکنم تا بخورد. کمی صبر میکنم تا حالش روبهراه شود. صندلی را کنار تختش میآورم تا بنشینم... .
نمیدانم چطور سر صحبت را با او باز کنم. احساس میکنم در مقابل غریبهها جبهه عجیبی دارد، شاید هنوز هم حالش خوب نیست که بتواند حرف بزند!
«پناه»
آب را از دستش میگیرم و کمکم میخورم. نمیشناسمش، اما حدس میزنم همان مردی است که لحظهی بیهوشیم کنارم بود و صدایم میزد. کاش مرا ندیده باشد که از اتاق کیان بیرون میآمدم! اگر دیده، ایکاش هیچ نپرسد!
- خانم... خانم صدام رو میشنوین؟ پرستار؟ یکی بیاد اینجا!
خندهدار است! پدر و برادرم در همین بیمارستان هستند، اما مردی که نمیشناسم یا حتی نمیدانم پزشک است یا پرستار به من کمک میکند!
«گرشا»
سعی میکردم با ضربه زدن به گونههای خوشفرمش به هوش نگهش دارم. اما نتیجه نمیداد، کاملاً مشخص بود که این شک عصبی خیلیوقت است که نفس راحت کشیدن را از او گرفته و او از فرط بینفسی حالا بیهوش است. پرستارها میآیند و او را روی یکی از تختهای خالی میگذارند، قبل از اینکه سرم را وصل کنند از آنها میخواهم در کیفش به دنبال دارو باشند شاید درد او با یک قرص التیام یابد... .
قرص نیزوگلسیرین مصرف میکند... قلبش درد دارد که به این حال و روز افتاده! این دختر چهکاری با خانواده سماوات دارد. میتواند عضوی از خانوادشان باشد؟ اما انسان مگر با اعضای خانوادهاش اینگونه برخورد میکند! اگر از او بپرسم ناراحت میشود؟
گفتهبودم در سرمش آرامبخش تزریق کنند، قطعاً تا نیم ساعت دیگر بههوش نمیآید. کامران میآید و با پرستارها خوش و بش میکند. چقدر صمیمیتی که با پرستارهای زن دارد زننده و مسخره است! کاری به حرفهای بودنش در کار ندارم، حتی میتوانم کارش را تحسین کنم؛ اما جوری که با خانمها صحبت میکند، حالم را به هم میزند! صدایش توجهم را به خود جلب میکند:
- چهخبره دکتر؟ بدجور تو فکری!
چانهای بالا میاندازم:
- چیزی نیست... تو فکر دردسرهای زندگیمم!
- کمتر فکر کن... مگه چیداره زندگی که اینقدر فکر میکنی؟
سکوت میکنم. سرپرستار بخش صدایم میکند و میگوید که دخترک به هوش آمده. شتابزده از جا برمیخیزم و به سمت تختش میروم. نگاه خیره پرستاران و کامران سماوات هیچ مهم نیست! میدانم که بعداً قرار است قصهها برایم دربیاوند که آن دختر کیست که اینقدر مورد توجه دکتر سرمد است؟ اما بازهم برایم مهم نیست! حرف آنها چهزمانی به کارم آمده که الان اهمیتی داشته باشد! نگاهش میکنم، دنبال چیزی میگردد؛ جلوتر میروم و از او میپرسم، او با صدای تحلیل رفته و گرفته از من آب میخواهد. به یکی از پرستارها میگویم تا برایش آب بیاورد. کمکش میکنم تا بنشیند و پرستار آب را که میآورد کمک میکنم تا بخورد. کمی صبر میکنم تا حالش روبهراه شود. صندلی را کنار تختش میآورم تا بنشینم... .
نمیدانم چطور سر صحبت را با او باز کنم. احساس میکنم در مقابل غریبهها جبهه عجیبی دارد، شاید هنوز هم حالش خوب نیست که بتواند حرف بزند!
«پناه»
آب را از دستش میگیرم و کمکم میخورم. نمیشناسمش، اما حدس میزنم همان مردی است که لحظهی بیهوشیم کنارم بود و صدایم میزد. کاش مرا ندیده باشد که از اتاق کیان بیرون میآمدم! اگر دیده، ایکاش هیچ نپرسد!
آخرین ویرایش: