جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:NAZANIN:) با نام [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,275 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:NAZANIN:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط (:NAZANIN:)

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • تکراری

  • بد نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
نگرانی در چشمانش به وضوح دیده می‌شود. هنوز هم از برادر بزرگ‌ترش می‌ترسد.
- راه بیفت تا زنده‌زنده وسط پارک چالت نکردم!
خندهٔ مسخره‌ای روی لب‌هایش می‌نشاند:
- داداش‌جون ببین... .
حرفش قرار نیست تکمیل شود، نه تا وقتی که لب به تعریف این سه، چهار ساعت باز کند.
- داداش‌جون و مرض! کی به تو یاد داده دروغ بگی و بپیچونی هان؟!
- نمی‌خواست بدونی! نمی‌خواد هیچ‌ک.س هیچی بفهمه.
- فکر کردی خرم که باور کنم تو این سه، چهار ساعت فقط گریه کرده؟! اونم چه کسی! پناه سماواتی که منی که نامزدش بودم گریش رو ندیدم.
- اون پناه مرده!
مانند خودم داد می‌زند. خدا را شکر می‌کنم که در این ساعت از روز کسی در پارک نیست.
- پناهی که ما می‌شناختیم دیگه نیست. خانواده‌اش حرف سما رو باور کردن. اونم قبول کرده و گردن گرفته. ازش خواستم از سه سال پیش و اون تصادف بگه، گفت هرچیزی که سما گفته... حرفم همونه.
راست و دروغش را تشخیص نمی‌دهم. دیگر هیچ‌ک.س را در اطرافم به خوبی نمی‌شناسم که بتوانم راست و دروغ را ترجیح دهم، اما پناه در آن یک‌سال و هشت‌ماهی که هنوز اعتماد داشتم به او، هیچ‌گاه حرف سما را قبول نکرد. در هرصورت سما خواهر من است، او به من دروغ نمی‌گوید. او که نمی‌خواهد زندگی من را خراب کند.
- بازجوییتون تموم شد می‌خوام رفع زحمت کنم.
کف دستم را محکم پشت گردنش فرود می‌آورم و می‌گویم:
- یه بار دیگه پشت تلفن زر مفت بزنی و چرند بگی، نه من نه تو!
می‌دانم که او من را به سما ترجیح می‌دهد. همیشه می‌گوید «به هم‌بازی بچگی‌ام هرگز پشت نمی‌کنم. پدر، سما را لوس کرده و من از دختربچه لوس خوشم نمی‌آید.»
- داداشی من تا تهش پات می‌مونم... من رو دور ننداز، من هنوز به کارت میام.
تک‌خندی می‌زنم. بعد از رفتن پناه از زندگی‌ام فقط او توانست مرا درک کند و زیر بال و پرم را بگیرد. او جعبه سیاه من است، چه کسی جعبه سیاهش را دور می‌اندازد؟ دست دور شانه‌اش می‌اندازم و او را به جلو حرکت می‌دهم.
- بیا بریم خونهٔ من؛ امشب رو تنهام نذار، میشه؟
ناراحت است، می‌دانم که چقدر می‌خواهد به آن خانه برگردم.
- تو بیا بریم خونهٔ بابا، مامان خیلی‌وقته ندیدتت، سما هم که... .
- نمیای برم!
- چرا بحث سما میشه می‌پیچونی؟ اونم به اندازه خودش مقصره.
- تو چی می‌دونی که انقد از همه طرفداری می‌کنی؟
هول می‌شود... چیزی را پنهان می‌کند؟!
- نه، من چی می‌دونم... از کی می‌دونم؟ حرف تو دهن من نذارها!
نمی‌خواهم چیز جدیدی بشنوم که بیشتر از قبل از پناه دور شوم. کاش از زندگی‌ام بیرون می‌رفت تا دیگر به او فکر نکنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
من که آن‌قدر با او آرامش داشتم، می‌توانم فکر نبودش را بکنم؟ عمراً اگر دوام بیاورم!
- حالا میای یا نه؟
- مگه چندتا برادر دارم تو خونه که نیام؟ راه بیفت... .
پناه
دور ایستادم و به حرف‌هایشان گوش دادم، تا مطمئن شوم که سهراب چیزی نفهمیده. اما با پایان حرف‌هایشان فقط حسرت بود که در چهره‌ام یافت میشد... فقط می‌توانم بگویم کاش من هم برادری مثل سام داشتم؛ شاید این‌گونه من هم مثل سهراب فراموش می‌کردم، گذشته را کنار می‌گذاشتم و با زندگی‌ای که الان دارم کنار می‌آمدم. گاهی حتی مثل سهراب لبخندی هرچند از روی تظاهر روی لب‌هایم می‌آمد. من در تنهاترین و خسته‌ کننده‌ترین حالت زندگی‌ام ایستاده‌ام و سوخته‌ام. قطعاً اگر روزی همه‌چیز ثابت شود و همه مرا بی‌گناه بدانند، من دیگر آن پناه بشاش و خوش‌روی قدیم نیستم. انگار سختی‌ها مرا دوباره از اول متولد و بزرگ کرده‌اند. به خانه که باز می‌گردم؛ سلامی به اهل خانه می‌کنم، می‌شنوم که مادر از پدر می‌پرسد آیا با من حرف زده است یا نه. پدر صدایم می‌کند، پنج پلهٔ بالا رفته را برمی‌گردم تا جواب دهم، نمی‌دانم کامران و پگاه چه در صورتم می‌بینند که کامران، به سرفه می‌افتد و پگاه با دهان باز نگاهم می‌کند.
- بیا پایین، باهات کار دارم!
جلو می‌روم و نزدیک یک مبل توقف می‌کنم. پدر که می‌رود، پگاه آرام از کامران می‌پرسد:
- بابا جلوی همکاراش زدتش؟
- امکان نداره، بابا آبروی خودشو نمی‌بره که!
کامران هم مانند من خوش خیال است. حالا فهمیدم چرا این‌گونه نگاه می‌کردند، احتمالاً جای سیلی دیروز کبود و جای آن یکی به سرخ شده است. عکس‌العمل‌هایم ناگهانی است، مقنعه را جوری جلو می‌کشم که حتی یک تار مویم‌ هم پیدا نیست، من فکر می‌کنم با آن مقنعه می‌توانم تمام گونه‌هایم را بپوشانم. من روزی غرور داشتم و افتخار می‌کردم که از خون این خانواده‌ام و حالا می‌ترسم حتی فامیلم را به زبان بیاورم... مبادا که پدرم مانند سابق در مقابل دیگران برخورد نکند! پدر که می‌نشیند، قرآن را هم روی میز می‌گذارد و مرا مخاطب قرار می‌دهد:
- تو شرکت سهراب ترسیدی گفتی دیگه نمی‌رم، یا واقعیت بود؟
در این‌که چشمانم پر و خالی می‌شود مقصر نیستم. کاش می‌توانستم بگویم ترسیدم... به خدا که حاضرم تمام استخوان‌هایم را له کنند، اما من کیان را ببینم. نمی‌گذارند، این را به خوبی می‌دانم... سی سال است که در این خانواده زندگی می‌کنم، با اخلاق و رفتار هرکدامشان آشنایی کامل دارم.
- جدیداً نمی‌فهمی چی می‌گم؟
اشک می‌چکد و من سر پایین می‌اندازم.
- واقعیت بود، پ... .
نمی‌گویم، دیگر به او پدر نمی‌گویم! از کجا معلوم فرداروز برای گفتن این کلمه مرا به باد کتک نگیرد؟
- خوبه، قسم بخور!
نه! این یکی دیگر در توان من نیست... اگر طاقت نیاوردم و به دیدارش رفتم که قسم شکستم... گناه نمی‌کنم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- من که گفتم نمی‌رم... چرا باید قسم بخورم؟
- چرا باید به حرف یه غریبه که زندگیم رو به فنا داده اعتماد کنم؟
غریبه... این پدر فداکار، تیشه برداشته که به ریشه بزند، فارغ از این‌که ریشه‌ها تک‌تک نابود شده‌اند و چیزی نمانده. آخرین ریشه را صبح، همین مرد به حراج گذاشتش. بدون هیچ واکنشی پای میز می‌نشینم و دست روی آن کتاب مقدس می‌گذارم. چشمانم را می‌بندم و اول از خدا صبر و تحملی را درخواست می‌کنم تا مبادا قسم بشکنم... شاید او حال من را بهتر از هر انسانی درک کند، شاید که نه... قطعاً همین‌طور است! چشم باز می‌کنم و رو به خانوادهٔ سماوات لب می‌زنم:
- قسم می‌خورم... از این لحظه به بعد، هیچ‌وقت به دیدن کیان، پسرتون نرم!
صورتم از تلخی این جمله نه، اما از درد روح و قلبم مچاله می‌شود. نباید بمانم... حتی یک ثانیه دیگر! بلند می‌شوم و به حالت دو، به سمت پله‌ها می‌روم.
- این‌قدر زود عوض شدن خوب نیست... ظهر برادر و حالا پسرتون!
- من هم دخترتون بودم و حالا شدم غریبه، شما نمی‌تونین عوض شدن رو تو صورتم بکوبین!
بالا می‌روم و به اتاق که می‌رسم، سریع در را می‌بندم و قفل می‌کنم... دارو‌هایم را می‌خورم و آبی به دست و صورتم می‌زنم. گوشی‌ام را برمی‌دارم و آن‌ را چک می‌کنم... دیگر کسی را ندارم که به من پیام دهد، دیگر منتظر هیچ‌ک.س نیستم... .
در کمال ناباوری پیامی دارم، ناشناس است، اما باز می‌کنم و پیام را می‌خوانم:
«سلام. شرمنده نشد برسونمت، سهرابه دیگه... یکم گارد می‌گیره. فک نکن حساب منو نرسیده، منم بازجویی شدم. قرار بذار تعریف کن... فعلاً که تا چندوقت نمی‌شه، چون قطعاً سهراب زیر نظرت می‌گیره. بذار یکم بگذره اما از زیرش در نرو. می‌خوام بدونم چی شده که صرفاً یکی یه‌چیزی پروند کم نیارم، وگرنه الانم طرف تو‌ام.»
چطور او را از خودم دور کنم. وقتی می‌گویم برود و نماند که این‌کار را نمی‌کند... او باید پشت خواهرش باشد، این‌گونه سما از خودی ضربه نمی‌خورد. من درد این ضربه را چشیده‌ام... تحملش، فیل را از پا می‌اندازد. من هم سر پا نمانده‌ام. کالبد من بدون روح روی زمین مانده... یک دختر بی‌تفاوت و خشک که اقلاً حالا چیزی برای از دست دادن ندارد. جوابی به سام نمی‌دهم و پلک‌هایم را روی هم می‌گذارم.
***
مغزم ساز ناکوک می‌زند... دیشب را تا صبح، از فکر و خیال نگذاشته بخوابم و حالا جمجمه‌ام را به درد آورده است. صبح شنبه است و اولین روز کاری من در شرکت جناب وثوق. زیر چشم‌هایم انگار شخصی مشت کوبیده باشد... ورم دارد و کبود است. دیگر برایم اهمیتی ندارد. آقای سماوات اگر می‌خواست آبروداری کند، مقابل مردان آن خانواده دست رویم بلند نمی‌کرد. حالا دیگر چه فرقی می‌کند چه کسی می‌بیند. افراد آن شرکت از من کوچک‌ترند و من را نمی‌شناسند، سهراب و سام هم که هرچه نباید را، دیده‌اند. آماده می‌شوم، به آشپزخانه می‌روم تا بطری آبم را پر کنم. کامران را که در حال صبحانه خوردن می‌بینم، قبل از اینکه مرا ببیند؛ عقب‌گرد می‌کنم و به سمت درب خروجی حرکت می‌کنم.
- کور و کر نیستم نفهمم دورم چه اتفاقی می‌افته، بیا هرچی می‌خوای بردار.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
بی‌حرف به آشپزخانه می‌روم... احتمال این‌که می‌خواهد راجع‌به صورتم بپرسد را می‌دهم و پا در آشپزخانه می‌گذارم. بطری‌ام را آب می‌زنم و آن را پر می‌کنم. سرد و گرمی آب دیگر فرقی ندارد. نگاهم می‌کند و این را کاملاً احساس می‌کنم. می‌خواهم بروم اما... .
- دیروز تو شرکت سهراب چه اتفاقی افتاده؟
چرا دست از سرم بر نمی‌دارند تا یک‌روز... فقط یک‌روز نفسم را با درد بیرون ندهم؟!
- حتماً براتون تعریف کردن... چرا باید دوباره بگم؟
- چون من میگم! رد دست سمت چپ مال کیه؟
- مال همونی سمت راستی رو زده، می‌خوای چی‌کار کنی؟
به جای من، متین سماوات جواب او را می‌دهد. با یک ببخشید کوتاه از آن‌جا فاصله می‌گیرم، اصلا نمی‌خواهم بعد از جریان دیروز و روز قبلش، با او چشم‌درچشم شوم. کنار جاکفشی می‌ایستم تا کفش‌هایم را پا بزنم، صدایشان را می‌شنوم.
- ببخشید بابا، من منظور... .
- مهم نیست، می‌خواستی بفهمی فهمیدی.
برای این‌که دیر نرسم، می‌دوم و خودم را از خانه بیرون می‌اندازم. امروز ترجیح می‌دهم با مترو بروم. یکی از خوبی خانهٔ سماوات‌ها نزدیک بودن ایستگاه مترو به آن است. خود را به شرکت می‌رسانم و از منشی می‌خواهم که از سهراب بپرسد که من کجا باید شروع به کار کنم و او می‌گوید طراح داخلی اتاق مخصوص دارد اما صبر کنم تا سهراب بیاید. چند دقیقه‌ای را می‌نشینم تا سهراب می‌آید. منشی یک‌سری حرف‌ها می‌زند و سپس به من اشاره می‌کند، بلند می‌شوم و نزدیکشان می‌روم، سلام می‌کنم و اوست که می‌گوید:
- خانم سماوات فعلاً می‌تونید تو اتاق سام، برادرم کار کنید تا اتاقتون جابه‌جا بشه... خانم مبینی به آقای صامت بگید برن اتاقی که برای طراح‌های داخلی هست، وسایل اون اتاق رو منتقل کنید، می‌خوام همین امروز انجام بشه.
- اما آقای وثوق، اون اتاق... .
- شرکت خودم رو بهتر می‌شناسم خانم مبینی، کاری که گفتم رو انجام بدید!
- چشم!
- شما هم با من بیاید اتاق سام رو نشونتون بدم.
با او همراه می‌شوم... بی‌هیچ حرفی! کاملاً متوجه شدم که اتاق آقای صامت مذکور خیلی اتاق مناسبی برای طراح نیست، این را به پای تلافی می‌گذارم جناب سهراب وثوق! به اتاق که می‌رسیم اول خودش وارد می‌شود، بدون در زدن و حتی اجازه‌ای! من اما وارد نمی‌شوم و منتظر می‌مانم تا سام متوجه حضورم شود و اجازه دهد.
- پاشو خودت رو جمع کن.
- چیه؟
- خانم سماوات تا اتاقشون رو تحویل بگیرن اینجا می‌مونن.
- سماوات کیه دیگه؟!
- پناه سماوات، آقای وثوق؛ سلام!
جوری هول زده بلند می‌شود که برگه‌ها پخش و برخی از وسایل روی زمین می‌افتند. او چرا با سهراب نیامد؟ مگر باهم نبودند؟
- ظهر... چیز نه! صبح بخیر! باشه‌باشه... می‌مونه پیش من، می‌مونه، فقط... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
سهراب که داشت به سمت در می‌آمد، برمی‌گردد و نگاهش می‌کند.
- مگه اتاق طراح آماده نبود... قضیه چیه؟
- اتاق رو عوض کردم، ایشون میرن اتاق طاها.
- چی؟!
داد می‌زند... مگر چه فرقی می‌کند که در چه اتاقی باشم، دفتر کار است؛ قرار نیست که در آن زندگی کنم!
سهراب که می‌رود، سام هم به دنبالش است و فقط به من می‌گوید که داخل اتاق بروم. جلویش را می‌گیرم... مطمئنم که می‌خواهد بپرسد چرا آن اتاق را می‌خواهد به من بدهد!
- ولش کن، چه فرقی می‌کنه تو کدوم اتاق کار کنم... من تهش نه ساعت تو اون دفتر باشم.
- آخه تو که نمی‌دونی اون اتاق چجوریه! چرا می‌ذاری هر غلطی دلش می‌خواد بکنه؟
- شاید اون این‌جوری آروم‌تره، منم حوصله بحث و جدل ندارم!
بی‌خیال حرف زدن که می‌شود، به یک آقایی می‌گوید قهوه بیاورد اما ناگهان چیزی را به یاد می‌آورد:
- عمو یه قهوه و یه چای بیار...
- چطوری یادت مونده؟
- دیگه‌دیگه! حافظم قویه.
لبخند می‌زنم. به یاد دارد که به قهوه حساسیت دارم و این برایم عجیب است، چون خودم هم فراموش کرده بودم... آن روزها آن‌قدر شاد و بی‌مشغله بودم که همه‌چیز به خوبی یادم می‌ماند... این‌که هرکس چه عطر و یا رنگی را دوست دارد، تاریخ تولدها، غذای مورد علاقه خودم و اعضای خانواده‌ام، حتی حساسیت هرفرد را یادم بود. اما حالا... فقط چیز‌هایی که مربوط به عشق دیرینه باشد را به یاد دارم... دیگر حتی تاریخ تولد خودم را هم نمی‌دانم! وارد اتاق می‌شوم و سام هم پشت سر من داخل می‌شود... سؤالی ذهنم را درگیر کرده، اما اگر بپرسم... .
- میشه یه... .
- یه سؤا... اول تو بگو من بعدش میگم!
- دیروز که رفتم، یه‌کم دورتر از شما وایسادم و به حرف‌هاتون گوش دادم، می‌خواستم بفهمم که سهراب چیزی فهمیده یا نه و... فهمیدم که تو دیشب باهاش بودی، چرا صبح باهم نیومدین تو شرکت؟
این دست‌پاچگی برای چیست؟ این رفتار از او بعید است!
- چیزه... یعنی، من که... .
درب اتاق که باز می‌شود، نگاه من هم به آن سمت اتاق کشیده می‌شود. کاش نپرسیده بودم، احساس معذب بودن می‌کنم. آن مرد چای و قهوه را آورده... می‌شناسمش، عمو رمضان... همان مردی که وقتی با سهراب بودم، به دکه‌اش می‌رفتیم و او مهربانانه به مسخره بازی‌های ما می‌خندید و وقتی ما را در کنار هم می‌دید ذوق می‌کرد. اول که جلو می‌آید، انگار که می‌شناسد و به یاد نمی‌آورد کیستم. کاش هرگز مرا به یاد نیاوری عموجان!
عمو: بیا پسرم! چایی مال کی، قهوه مال کی؟
بلند می‌شوم تا چای را از سینی بردارم.
- چایی مال منه عمو!
حرف زدم... خدایا! می‌شود صدایم را نشناسد؟
عمو: دخترم تو... تو پناهی، پناه معصوم سهرابی؟
انکارش فایده ندارد... نه تا وقتی سام هم در این میان حضور دارد!
- پناه هستم اما، تقدیر نخواست که برای سهراب باشم!
سهراب: تقدیر نخواست یا خودت گند کشیدی بهش؟
سام: سهراب الان وقتش نیست!
سهراب از چه‌زمانی این‌جا ایستاده؟ سام برای چه‌چیزی وقت مشخص می‌کند؟
- بله، حرف شما متین! من خرابش کردم!
عمو: پسرم، پناهگاه امنت رو کجا جا گذاشتی... پناه الان و سهراب الان قشنگ نیستن... .
سهراب: خودش خواسته، هراتفاقی افتاده... اینکه الان تو این وضعه و همهٔ این‌ها رو خودش خواسته عموجان!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- بله، آقای وثوق کاملاً درست...
سام: پناه چی‌داری میگی؟
عمو: پناه؟ پسرم! اون عشق واقعی رو کجا گم کردین؟
سهراب: عشقی در کار نبوده!
قلبش درد نمی‌گیرد؟ لحظه‌لحظه جان نمی‌دهد تا جمله تمام شود؟ نفسم که ثانیه‌ای بند می‌آید، دست به دامان میز سام می‌شوم. چشمانم سیاهی می‌رود... کسی نیست به قلبم بگوید الان وقت بازی نیست؟ کسی مدام صدایم می‌زند. با فریاد سام رعشه به تنم می‌افتد:
- سهراب گم‌شو بیرون!
نمی‌دانم می‌رود یا نه اما، او دارد با خود حرف می‌زند و نمی‌داند چه‌کار کند!
- قرص... قرص می‌خورد. چی باید بدم الان! پناه می‌شنوی... چی بدم الان هان؟ چی‌کار باید بکنم؟
به سختی لب می‌زنم... گوشش را نزدیک می‌کند تا به خوبی متوجه شود.
- یه قرص زیرزبونی... تو زیپ کوچیک کیفم... .
- الان میارم! دو ثانیه تحمل کن... دو ثانیه!
قرص را می‌آورد... با دستی که روی بدنم سنگینی می‌کرد، اشاره می‌کنم که قرص را خرد کند و بعد زیر زبانم بریزد. بعد چشمانم را می‌بندم تا دارو اثر کند. کمی طول می‌کشد... .
با صدای در چشمانم را باز می‌کنم، کسی در اتاق نیست. هراس دارم حتی فکر کنم که سام برای گفتن همه‌چیز به اتاق مدیریت رفته است!
سام
این حال پناه، تقصیر سماست... چقدر خواهر دردانه‌ام بی‌وجدان شده! برادرم بی‌رحم‌تر شده، چیزی از آن پناه سابق می‌بیند که سعی دارد او را بکوبد؟ گفت عشقی نیست، آن نگرانی در چشم‌ها، آن پناه صدا کردن‌ها، ترس از دست دادنش که لحظه‌ای بر او غالب شد... تمام این‌ها به راحتی آن جملهٔ مزخرف را تکذیب می‌کند... دلم می‌خواهد بی‌گناهی معصوم‌ترین قِسم ماجرا را در صورتشان بکوبم... اما می‌دانم من را هم مانند آن دخترک بی‌پناه قبول ندارند! حالم از داشتن خواهری مثل سما به هم می‌خورد... چقدر ذلیل و خوار شده است! او سهراب را هم طعمهٔ این دسیسه کرد... انکار نمی‌کنم، سهراب خود مقصر اصلی به حساب می‌آید. توان دیدن حال خرابش را ندارم... هیچ‌گاه او را مریض و بدحال ندیدم... وقتی مریض میشد، کنارمان نمی‌آمد که وا نگیریم و در اصل حال بدش را نبینیم. پناه مغرور بود، الان... حتی ذره‌ای غرور و تکبر درونش نیست، پناه سابق واقعاً مرده... باید بر سر مزاری پر شده از خروارها خاک نشست و برایش فاتحه خواند... از اتاق بیرون می‌آیم و به سمت اتاق سهراب حرکت می‌کنم... برادرم بازیگر خوبی نیست! می‌دانم دارد از نگرانی دق می‌کند و دندان بر سر جگر گذاشته تا سر و کله‌ام پیدا شود! در نزده وارد اتاق می‌شوم... دور اتاق چرخ می‌زند. نصف جانش رفته تا سراغش آمده‌ام... کاش باورش کرده بودی سهراب و کاش می‌توانستم بگویم!
- چی‌شد؟ زنگ زدی آمبولانس... کی می‌رسه؟
- چه‌خبرته، آروم بگیر ببینم!
- چرا نمی‌گی چشه؟
- خوبه، فشار افتاده بود، انگار صبحانه نخورده.
- میرم ببینمش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
عمراً اگر بگذارم... یک‌بار حالش را خراب کرد کافیست! قبل از اینکه به در برسد، آن را قفل می‌کنم و کلید را در جیبم می‌گذارم.
- می‌خوای بری که چی بشه؟
- به هرحال کارمندمه! تو شرکت حالش بد شده، شاید نیاز به... .
- کارمند... سهراب کارمند؟ ببین داری یه کاری می‌کنی مشت رو بزنم تو صورتت، کل شرکت رو بالا، پایینت کنم بگم من داداشم رو زدم!
- خب کارمندمه... رابطهٔ دیگه‌ای هست؟!
- گذشته‌ای نیست؟
- هرچی تو گذشته بوده همون‌جا می‌مونه! یه زمانی بهش علاقه داشتم.
- مطمئنی داشتی؟
- من الان نیکو رو دارم.
- نیکو، پناه نیست احمق!
داد می‌زنیم... انگار که مکان را نمی‌شناسیم و موقعیت را درک نمی‌کنم!
- پناه دیگه به من ربطی نداره! چرا نمی‌فهمی که نمی‌خوامش!
- باشه! پس من به پناه میگم خواستگار آخر هفتش رو قبول کنه... پسره خیلی دلباخته پناه... .
- پناه غلط کرد با تو و اون پسره... کلید رو بده من، زود باش!
- مگه نگفتی نمی‌خوایش؟ این چیه هان؟ نگرانی و ترس تو چشم‌هات چی‌ان؟
- داری عذابم میدی... داغونم، داغون‌ترم نکن.
- تو هم داری پناه رو داغون می‌کنی، نفهم!
- غلط کردم... بذار برم ببینمش، یه‌جوری میرم نفهمه، لطفاً!
- تو هنوزم عاشقشی... .
این مرد نابود شده‌است. کوه بزرگی در رؤیاهایم ریخته... سهراب اُسطوره‌ام از هم پاشیده!
- آره. میخواستی همین رو بدونی دیگه... من احمق هنوزم عاشقشم، دارم به نیکو اهانت می‌کنم و نمی‌تونم هیچی بگم.
- تو خوب می‌دونی که می‌تونستی نیکو رو قبول نکنی، اما ترجیح دادی خیلی راحت بیفتی تو توری که سما و مامان برات پهن کردن، چرا؟ چون خواهر لوس و نازپروردمون افسرده و ناراحت نشه! دیر می‌فهمی زندگیت رو سر چه چیز مسخره‌ای باختی سهراب!
- بذار برم سام... من دارم کم میارم، بذار برم!
- الان نه! بهتر شد می‌گم بیاد مرخصی‌ای چیزی بگیره بره خونه، خودم می‌برمش... دهنت رو می‌بندی، لام تا کام حرف نمی‌زنی؛ فهمیدی؟
تنها سر تکان می‌دهد. از پارچ روی میز لیوانی آب برایش پر می‌کنم... برادرم در مقابلم پرپر شد و نتوانستم کاری کنم... آب را به دستش می‌دهم:
- بخور آروم شی، می‌خوام برم سراغ پناه!
آب را می‌خورد... کمی کنارش می‌نشینم و او سر روی شانه‌ام می‌گذارد... هم‌بازی بچگی‌ام حالش خوب نیست، مشکل این است که می‌دانم از چیست و نمی‌توانم کاری کنم! در آغوشش می‌گیرم، او هم به یک استراحت طولانی نیاز دارد؛ استراحتی بدون هرگونه مزاحمت... .
به اتاق خودم برمی‌گردم، پناه نشسته و کارت و تلفنی در دست دارد. فکرم درگیرتر از آن است که بخواهم فکر کنم که آن کارت متعلق به چه شخصی‌ است. تنها یک کلمه از او می‌پرسم
- بهتری؟
و او تنها سر تکان می‌دهد و کارت و موبایل را درون کیفش می‌گذارد. کمی فکر می‌کنم سپس به او می‌گویم:
- پاشو برو از سهراب یه مرخصی‌ای چیزی بگیر ببرمت خونه، یکم استراحت کنی.
- نمی‌خواد خوبم، روز اولی بگم مرخصی می‌خوام، واسم دست می‌گیره... تا آخر ساعت کاری می‌مونم.
نگران است که سهراب دوباره اذیتش کند... دلیل حال بدش است، چه انتظاری دارم؟ انتظار دارم او خود با پای خود به نزدیک‌ترین جهنم برود؟ دیگر توان ندارم که ادامه دهم، ویپم را برمی‌دارم و به تراس می‌روم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
کمی که می‌گذرد، متوجه حضور شخصی کنارم می‌شوم... پناه چه‌زمانی آمد؟ اصلاً متوجه نشدم! دست از کشیدن ویپ برمی‌دارم.
- اگر می‌خوای بکشی، بکش... بوش اذیتم نمی‌کنه... .
با کمی مکث لب باز می‌کنم:
- سه سال پیش که اون اتفاق افتاد، سهراب از خونمون رفت؛ گفت نمی‌تونه هرروز هرروز سما رو ببینه و تو خونه حالش خوب نیست... یه خونه جدا می‌گیره نزدیک همون پارکی که دیروز بودیم... دلیل دیده‌شدنمون هم این بود که دلش گرفته بود و از خونه‌اش زده بود بیرون، از همون سه سال پیش تنها کسی که کنارم بود همین ویپ بود... سهراب انقد داغون و گیج بود که خودش یکی رو می‌خواست تا آرومش کنه؛ مامان و بابا هم که همیشه درگیر سما بودن و دردسرهاش... از وقتی که واقعیت رو فهمیدم تا الان جز سلام و خداحافظ، تازه فقط اگه سما رو می‌دیدم، حرفی بین من و سما زده نشد.
- شرمنده که تنها شدی! اگر اون شب به اصرار کیان نبود، هرگز باهاش نمی‌رفتم... .
- خواهر من حماقت کرد... نمی‌دونم کی قراره بفهمه، اما می‌دونم همهٔ این‌ها تقصیر اونه!
- این‌جوری نگو... اونم خواهره؛ مثل من که به برادرم امید دارم، اونم به تو و سهراب تکیه کرده، پشتش به خانوادش گرمه... .
- تو گرم نیست؟ تو به اون‌ها تکیه نکردی؟
خنده‌هایش هیچ شباهتی که خندهٔ پناهِ سهراب ندارد! تلخ است، انگار شکلات هشتاد درصد در دهانت باشد... .
- با چیزهایی که دیدی، نظر خودت چیه؟
راست می‌گوید... پدرش در جمع رقبا به او سیلی زده، سیلی قبلی را مشخص نیست برای چه خورده! تمام بدبختی‌های زندگی‌اش گردن سماست و وای به حال سما اگر آه او گریبان‌گیر زندگی‌اش شود!
- تکیه‌گاه نیستن... .
کسی از داخل اتاق صدایم می‌زند، به داخل اتاق که برمی‌گردیم متوجه می‌شوم منشی سهراب است.
منشی: جناب وثوق گفتن اگر خانم سماوات مساعد هستن، بهشون دفترشون و بقیه شرکت رو نشون بدیم.
- پناه می‌تونی بیای؟ اگه هنوز خوب نیستی بی‌خیال شو!
- نه‌نه، مشکلی نیست... بریم.
اول از همه، به اتاق حساب‌دار که حالا اتاق طراح داخلی است می‌رویم... ملکهٔ عذاب ایستاده... آمده تا تماشاچی باشد.
پناه
به اتاق که می‌رسیم، منشی می‌گوید اینجا دفتر کار من است و من از این به بعد باید این‌جا کار کنم. درست حدس زده بودم! این اتاق مناسب یک طراح کارکشته مثل پناه سماوات نیست! اما این پناه یک طراح معمولی است. کوچک است و پنجره‌ای ندارد، سهراب فکر می‌کند هنوز از فضای بسته و خفه؛ هراس دارم و نمی‌توانم پا در آن بگذارم. عادت‌ها و رفتاراتم را این دو برادر از بَراَند. داخل اتاق می‌روم، صدای سهراب از کنار در می‌آید:
- از اتاق راضی هستین؟
- بله، ممنونم!
فکش چفت می‌شود، انتظار اعتراض دارد. نمی‌داند که خیلی‌وقت است، لب به اعتراض باز نکرده‌ام! آرام می‌خندم و با حفظ آن رو به او می‌گویم:
- روز اولی که اومدم برای استخدام بهتون گفتم، گفتم پناهی که تو ذهنتونه با پناه الان خیلی فاصله داره... حتی اگر اون ترس سابق رو داشته باشم، به روی خودم نمیارم؛ هرچند دیگه خیلی‌وقته از هیچی نمی‌ترسم... حتی تو قبر خوابیدن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
چرا حالت صورتش تغییر می‌کند؟ می‌شود مانند زمانی که کنارم بود و من حرف از مرگ می‌زدم! او نیکو را دارد... باید ترس مرگ او را به جان بخرد، من کهنهٔ دل‌آزار شدهٔ او هستم... .
سام زیر لب به برادرش ناسزاها می‌گوید... او هم از این ترس بچگانه خبر داشت... ما از همه‌چیز هم خبر داشتیم، چیز پنهانی‌ای وجود نداشت! از بچگی کنار هم بودیم و در کنار هم قد کشیدیم، لحظات خوب و سخت را تا جای ممکن باهم گذراندیم. امان از روزی که حسادت و کینه‌توزی سما بزرگ‌تر از حد ممکن شد! همهٔ ما به وسیلهٔ یک دروغ ساده و به ظاهر مصلحتی زندگی‌هایمان را فدا کردیم... تنها به‌خاطر عشق، زندگی دو خانوادهٔ شیرین تباه شد! دورتادور شرکت را با همراهی دو برادر می‌چرخم. طبقهٔ بالای شرکت یک کافه بود که برای کارمندان خدمات رایگان ارائه می‌کرد... سام پیشنهاد می‌دهد برویم و چیزی بخوریم، اما من قبول نکردم. نمی‌خواهم بین دو برادر باشم، مخصوصاً حضور سهراب بیشتر از هرچیزی، می‌تواند مرا آزار دهد. می‌گویم که به اتاق باز می‌گردم و آن‌ها را تنها می‌گذارم، اما سام سعی دارد چیز دیگری بگوید:
- مطمئنی می‌خوای بری تو اون اتاق؟
- آره، مشکلی باهاش ندارم... .
بر که می‌گردم کسی مرا با صدای بلند و رسا صدا می‌کند، صدا کاملاً برایم غریبه است و او را نمی‌شناسم... می‌ایستم تا به من برسد و به محض رسیدن خودش را در آغوشم می‌اندازد.
- وای خیلی خوشحالم... آرزو داشتم شما رو از نزدیک ببینم!
چقدر ذوق دارد! به آرزویش رسیده... من را دیده، هرچند که اصلاً به او نمی‌خورد تا من را بشناسد و یا حتی اسمم را جایی شنیده باشد. مگر این‌که به معمارها و طراحان داخلی علاقه زیادی داشته باشد و با کنکاش توانسته من را هم پیدا کند! پشتش را نوازش می‌کنم، حال خندیدن ندارم؛ اما دوست ندارم ذوقش کور شود. لبخندی بر لب‌هایم می‌نشانم که هرکسی که مرا بشناسد می‌داند که آن خنده یک دروغ بزرگ است!
- تو رو خدا یه عکس باهم بگیریم! شما الگوی من تو طراحی داخلی بودین... اگه الان یه طراح دست و پا شکستم، همش رو مدیون شمام!
باهم عکس می‌گیریم و او یک‌بند از علاقه‌اش به من و کارهایم می‌گوید. سهراب که تمام مدت را همان‌جا ایستاده بود، رو به دخترک می‌گوید:
- خانم نعمتی، خانم سماوات تموم نمی‌شن که... ایشون فعلاً با ما کار می‌کنن، بعداً هم میشه حرف زد!
- وای آقای وثوق من روز اولی که شما رو دیدم هم گفتم که چقدر زوج شما رو دوست داشتم! اصلاً نمی‌تونم جلو خودم رو بگیرم!
زوجمان... الحق که قشنگ‌ترین بودیم در کنار هم، اما نشد... عشق گاهی جدایی هم دارم، مگر نه؟
- پس هم‌کاریم... حالاحالاها هم رو می‌بینیم، ببخشید اما من باید برم تو اتاق یه چیزی بردارم، فعلاً با اجازه!
می‌روم تا یادآوری نشود... تا نگاهم در آن دو تیلهٔ آبی نیفتد، اگر نمی‌رفتم قطعاً زیر آن نگاه سنگین له می‌شدم... .
وارد اتاق می‌شوم و در را می‌بندم... حالا اتاق را با دقت نگاه می‌کنم، یک میز مخصوص طراحی، وسایل مورد نیازم و ‌یک میز و صندلی اداری. اتاق کوچکی است، در تعجبم که چگونه همه‌چیز را در آن جا دادند! کسی تقه‌ای به در می‌زند و بعد وارد می‌شود... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- ببخشید مزاحم میشم، شما یه سوئیچ این‌جاها ندیدین؟
- خواهش می‌کنم! من... تازه اومدم تو اتاق بیاین تو بگردیم شاید بود.
اطراف میز، در کشو و کمد و حتی روی زمین را می‌گردیم اما اثری از سوئیچش نیست!
- شاید اون‌هایی که چیزها رو جابه‌جا می‌کردن، دادن دست خانم مبینی!
- نه، اول رفتم پیش ایشون... نبود!
- انشاا... که پیدا میشه، نگران نباشین!
- ممنونم... راستی! من طاهام، طاها صامت؛ حساب‌دار و مدیر مالی شرکت.
دست دراز کرده به سمت من، چارچوب‌هایم به من اجازهٔ انجام این‌کار را نمی‌دهند... درست است خانواده‌ام از بچگی مرا آزاد گذاشته‌اند، اما پدر خانواده همیشه چیزهایی را به ما گوشزد کرده که برایمان تبدیل به قانون و چارچوب شده. دست‌هایم را در هم گره می‌کنم و خودم را معرفی می‌کنم:
- پناه سماوات هستم، طراح جدید!
دستش را می‌اندازد... شاید کمی در ذوقش خورده باشد اما چیزی بروز نمی‌دهد. از اتاق که بیرون می‌رود، بطری آبم را از کیف بیرون می‌آورم و کمی می‌خورم. با صدای شخصی دقیقاً پشت سرم آب را قورت نداده به سرفه می‌افتم.
- زیادی طرفدار دارین!
سرفه‌ام به هیچ وجه قطع نمی‌شود... این بشر در زدن را اصلاً بلد نیست. می‌بیند دارم خفه می‌شوم و کاری نمی‌کند... این بی‌تفاوتی الان را به پای انتقام بگذارم یا چه؟! کمی که بهتر می‌شوم، طلب‌کارانه می‌گویم:
- آقای وثوق بهتر نیست در بزنین؟
- تو شرکت خودم حق ندارم به کارمندام سرزده، سر بزنم؟!
- حق با شما... امرتون؟
- امروز صبح... .
آن‌قدر نگفت تا نفر بعدی هم کله زیر انداخته، وارد می‌شود... که ای کاش آن در، صد قفله میشد و باز نمی‌شد!
سام: خب... پناه خانم بیا که برا... .
سهراب: تو مگه نگفتی چیزی نمی‌خوری؟!
سام: یه‌هو اشتهام باز شد!
از کل‌کلشان خنده‌ام می‌گیرد، اما یادم رفته که چگونه می‌خندیدم. فقط یک هلال کوچک روی لبم شکل می‌گیرد.
- ممنونم سام، اما واقعاً نمی‌تونم چیزی بخورم!
سام: فکر کردم همبر دوست داری!
سهراب: چون دوست داره... .
متعجبم! عادات مرا به یاد دارد... چرا فراموش نکرده، دیگر که من در زندگی‌اش نیستم!
- یه زمانی آره، اما... .
سهراب: من تنهاتون می‌ذارم... انگار حرف‌هاتون داره خصوصی میشه!
می‌رود و نمی‌داند که نمی‌خواهم با برادرش تنها شوم!
- سام من نمی‌تونم خیلی غذا بخورم... یعنی اصلاً معدم با غذاها جور نیست، نمی‌دونم چطوری بگم!
اخم می‌کند و می‌پرسد:
- تو خونه بهت غذا میدن اصلاً؟ چند وعده غذا می‌خوری که این‌قدر لاغری؟
- من واقعا اشتهایی برای غذا خوردن ندارم، تهش یه سالاد یا یه کیک کوچیک... بیش‌تر از این معدم پس می‌زنه.
نمی‌تواند هضم کند، نگاه هاج و واجش روی من است. قصد بیرون رفتن را ندارد و من می‌دانم که می‌خواهد از زیر زبان من حرف بکشد، اما نمی‌تواند. بعد از رفتن او؛ در اتاق می‌مانم، به یک چیز فکر می‌کنم... به گرشا سرمد زنگ بزنم یا نه! او تنها آشنا... آشنا که نه، اما تنها کسی‌است که در آن بیمارستان می‌شناسم. اگر به او بگویم که از احوال برادرم به من خبر دهد، یا صرفاً وقتی به هوش آمد، کمی غیر عقلانیست، نه؟ باید کمی بیش‌تر فکر کنم... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین