موضوع نویسنده
- Jul
- 97
- 1,192
- مدالها
- 2
نگرانی در چشمانش به وضوح دیده میشود. هنوز هم از برادر بزرگترش میترسد.
- راه بیفت تا زندهزنده وسط پارک چالت نکردم!
خندهٔ مسخرهای روی لبهایش مینشاند:
- داداشجون ببین... .
حرفش قرار نیست تکمیل شود، نه تا وقتی که لب به تعریف این سه، چهار ساعت باز کند.
- داداشجون و مرض! کی به تو یاد داده دروغ بگی و بپیچونی هان؟!
- نمیخواست بدونی! نمیخواد هیچک.س هیچی بفهمه.
- فکر کردی خرم که باور کنم تو این سه، چهار ساعت فقط گریه کرده؟! اونم چه کسی! پناه سماواتی که منی که نامزدش بودم گریش رو ندیدم.
- اون پناه مرده!
مانند خودم داد میزند. خدا را شکر میکنم که در این ساعت از روز کسی در پارک نیست.
- پناهی که ما میشناختیم دیگه نیست. خانوادهاش حرف سما رو باور کردن. اونم قبول کرده و گردن گرفته. ازش خواستم از سه سال پیش و اون تصادف بگه، گفت هرچیزی که سما گفته... حرفم همونه.
راست و دروغش را تشخیص نمیدهم. دیگر هیچک.س را در اطرافم به خوبی نمیشناسم که بتوانم راست و دروغ را ترجیح دهم، اما پناه در آن یکسال و هشتماهی که هنوز اعتماد داشتم به او، هیچگاه حرف سما را قبول نکرد. در هرصورت سما خواهر من است، او به من دروغ نمیگوید. او که نمیخواهد زندگی من را خراب کند.
- بازجوییتون تموم شد میخوام رفع زحمت کنم.
کف دستم را محکم پشت گردنش فرود میآورم و میگویم:
- یه بار دیگه پشت تلفن زر مفت بزنی و چرند بگی، نه من نه تو!
میدانم که او من را به سما ترجیح میدهد. همیشه میگوید «به همبازی بچگیام هرگز پشت نمیکنم. پدر، سما را لوس کرده و من از دختربچه لوس خوشم نمیآید.»
- داداشی من تا تهش پات میمونم... من رو دور ننداز، من هنوز به کارت میام.
تکخندی میزنم. بعد از رفتن پناه از زندگیام فقط او توانست مرا درک کند و زیر بال و پرم را بگیرد. او جعبه سیاه من است، چه کسی جعبه سیاهش را دور میاندازد؟ دست دور شانهاش میاندازم و او را به جلو حرکت میدهم.
- بیا بریم خونهٔ من؛ امشب رو تنهام نذار، میشه؟
ناراحت است، میدانم که چقدر میخواهد به آن خانه برگردم.
- تو بیا بریم خونهٔ بابا، مامان خیلیوقته ندیدتت، سما هم که... .
- نمیای برم!
- چرا بحث سما میشه میپیچونی؟ اونم به اندازه خودش مقصره.
- تو چی میدونی که انقد از همه طرفداری میکنی؟
هول میشود... چیزی را پنهان میکند؟!
- نه، من چی میدونم... از کی میدونم؟ حرف تو دهن من نذارها!
نمیخواهم چیز جدیدی بشنوم که بیشتر از قبل از پناه دور شوم. کاش از زندگیام بیرون میرفت تا دیگر به او فکر نکنم.
- راه بیفت تا زندهزنده وسط پارک چالت نکردم!
خندهٔ مسخرهای روی لبهایش مینشاند:
- داداشجون ببین... .
حرفش قرار نیست تکمیل شود، نه تا وقتی که لب به تعریف این سه، چهار ساعت باز کند.
- داداشجون و مرض! کی به تو یاد داده دروغ بگی و بپیچونی هان؟!
- نمیخواست بدونی! نمیخواد هیچک.س هیچی بفهمه.
- فکر کردی خرم که باور کنم تو این سه، چهار ساعت فقط گریه کرده؟! اونم چه کسی! پناه سماواتی که منی که نامزدش بودم گریش رو ندیدم.
- اون پناه مرده!
مانند خودم داد میزند. خدا را شکر میکنم که در این ساعت از روز کسی در پارک نیست.
- پناهی که ما میشناختیم دیگه نیست. خانوادهاش حرف سما رو باور کردن. اونم قبول کرده و گردن گرفته. ازش خواستم از سه سال پیش و اون تصادف بگه، گفت هرچیزی که سما گفته... حرفم همونه.
راست و دروغش را تشخیص نمیدهم. دیگر هیچک.س را در اطرافم به خوبی نمیشناسم که بتوانم راست و دروغ را ترجیح دهم، اما پناه در آن یکسال و هشتماهی که هنوز اعتماد داشتم به او، هیچگاه حرف سما را قبول نکرد. در هرصورت سما خواهر من است، او به من دروغ نمیگوید. او که نمیخواهد زندگی من را خراب کند.
- بازجوییتون تموم شد میخوام رفع زحمت کنم.
کف دستم را محکم پشت گردنش فرود میآورم و میگویم:
- یه بار دیگه پشت تلفن زر مفت بزنی و چرند بگی، نه من نه تو!
میدانم که او من را به سما ترجیح میدهد. همیشه میگوید «به همبازی بچگیام هرگز پشت نمیکنم. پدر، سما را لوس کرده و من از دختربچه لوس خوشم نمیآید.»
- داداشی من تا تهش پات میمونم... من رو دور ننداز، من هنوز به کارت میام.
تکخندی میزنم. بعد از رفتن پناه از زندگیام فقط او توانست مرا درک کند و زیر بال و پرم را بگیرد. او جعبه سیاه من است، چه کسی جعبه سیاهش را دور میاندازد؟ دست دور شانهاش میاندازم و او را به جلو حرکت میدهم.
- بیا بریم خونهٔ من؛ امشب رو تنهام نذار، میشه؟
ناراحت است، میدانم که چقدر میخواهد به آن خانه برگردم.
- تو بیا بریم خونهٔ بابا، مامان خیلیوقته ندیدتت، سما هم که... .
- نمیای برم!
- چرا بحث سما میشه میپیچونی؟ اونم به اندازه خودش مقصره.
- تو چی میدونی که انقد از همه طرفداری میکنی؟
هول میشود... چیزی را پنهان میکند؟!
- نه، من چی میدونم... از کی میدونم؟ حرف تو دهن من نذارها!
نمیخواهم چیز جدیدی بشنوم که بیشتر از قبل از پناه دور شوم. کاش از زندگیام بیرون میرفت تا دیگر به او فکر نکنم.
آخرین ویرایش: