جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:NAZANIN:) با نام [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,268 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:NAZANIN:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط (:NAZANIN:)

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • تکراری

  • بد نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
توصیفش واقعاً سخت است! غذا که تمام شد، بر سر حساب کردن تعارف می‌کنیم و در آخر با یک تشر سام من سکوت را پیشه می‌کنم.
وقتی بیرون می‌آییم می‌گویم که او برود و من خودم تاکسی می‌گیرم یا با اتوبوس و مترو می‌روم و او اصلاً قبول نمی‌کند. من را که می‌رساند و خیالش راحت می‌شود، خداحافظی می‌کند و به راهش ادامه می‌دهد... .
دلم نمی‌خواهد وارد آن خانه شوم و چاره‌ای هم ندارم. خوب است که لاأقل اتاقم را دارم و کسی به من سر نمی‌زند! داخل اتاق که می‌روم کارهایی که جزء عاداتم هستند را تکرار می‌کنم و سپس تصمیم می‌گیرم کمی بخوابم... قرار شد که فردا به دیدار دکتر سرمد بروم و پشت تلفن حرف نزنیم. امید دارم به آن دکتر و کاش امیدم را ناامید نکند!
***
صبح قبل از اینکه وارد اتاق جلسه شوم به دکتر زنگ زدم و قرار ملاقات گذاشتیم، ساعت یک ظهر در یک کافه رستوران منتظر است. هنوز مطمئن نیستم که کمک می‌کند یا نه، اما فکر نمی‌کنم دست رد به سی*ن*ه‌ام بزند. جلسه تمام می‌شود و سام دربه‌در به دنبالم است که ببیند با سرمد حرف زده‌ام یا نه. او را که در جریان می‌گذارم به سمت اتاق سهراب می‌روم... همه برای ساعت هفت شب بلیط داشتیم و باید بعد از شرکت می‌رفتیم، وسایلمان را جمع کنیم، هرچند که ما ساعت دو به خانه می‌رفتیم... اما من باید زودتر بروم و حالا مجبورم مرخصی ساعتی بگیرم. با منشی هماهنگ و بعد وارد می‌شوم. غرق در دنیای مجازی است و حضورم را اصلاً حس نمی‌کند! به ناچار دوباره در می‌زنم و او را به خودش می‌آورم:
- بفرمایید داخل!
- خسته نباشید... من مرخصی ساعتی می‌خواستم اگر میشه!
- خانم سماوات شما از حالت عادی هم زودتر تعطیل می‌شید تا وقت کافی برای وسایل جمع کردن داشته باشید، چه نیازی به مرخصی هست!
- من یه قرار دارم که خیلی ضروریه و امکان تغییر زمان نداره، اگر بشه من ساعت دوازده برم که بتونم به قرارم برسم!
- قرارهای ضروریتون رو باید دیروز انجام می‌دادین!
- شخص مورد نظر وقتش رو نداشتن. من نباید همه‌چیز رو برای شما توضیح بدم آقای وثوق!
حرصش می‌گیرد از حرف‌هایم و هیچ چیز نمی‌تواند بگوید... حرف حق که جواب ندارد، دارد؟ روی برگه چیزی می‌نویسد و سپس امضا می‌زند برگه را سمتم می‌گیرد و هم‌زمان می‌گوید:
- این رو بدید به خانم مبینی!
برگه را گرفته، تشکر می‌کنم و بیرون می‌روم... چرا فقط من عذاب بکشم؟ او هم کمی این حس را بچشد اتفاقی نمی‌افتد!
برگه را که به منشی تحویل می‌دهم، به اتاق معماران می‌روم تا کیف و یک کادو کوچکی که برای سرمد خریده بودم را بردارم... به اتاق معماران می‌روم چون جناب وثوق دستور داده و از این به بعد کنار آن‌ها کار می‌کنم... امروز چند طراحی داشتم، آن‌ها را انجام داده و به بچه‌ها تحویل می‌دهم تا اگر کسی سراغش را گرفت آن‌ها بدانند که کار تکمیل است. سریع به سمت خروجی می‌روم که صدایی می‌شنوم:
- خانم سماوات هزینه کردن... کجا با این عجله؟
سام بی‌مزه... چقدر هم بلند می‌گوید، انگار از هیچ‌چیز خبر ندارد!
- هیس! چه‌خبرته؟ آروم‌تر هم بگی می‌شنوم.
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- کجا میری؟
با لودگی و لحن آرام می‌پرسد و من را می‌خنداند!
- دیروز که گفتم می‌خوام کجا برم! نمی‌شد دست خالی رفت منم یه چیز کوچیک واسش گرفتم.
- می‌خوای برسونمت تا یه جایی؟
- راهش خیلی دوره اما واسه الان مرخصی گرفتم که با آژانسی چیزی برم برسم.
- بیرون منتظر باش، من سوییچ بیارم.
- نمی‌خواد!
- از کلمه لطفاً و لحن ملتمس استفاده نکردم، گفتم تو هم باید انجام بدی!
مانند برادرش غد و یک‌دنده است، نمی‌توانم حریفش شوم. بیرون از شرکت، نزدیک به پارکینگ می‌ایستم تا بیاید. در ماشین می‌نشینم و آدرس را به او می‌دهم و او تنها یک چیز می‌گوید:
- کامران اون‌جا نباشه؟!
- مهم نیست!
تنها جواب معقولانه همین است... چرا باید پسری آمارم را بداند که سه سال است حتی نپرسیده زنده‌ای یا نه؟ حالا در این‌ موقعیت که هیچ فکری جز کمک گرفتن از غریبه را ندارم، بگذار هرگونه می‌خواهند فکر کنند و ببرند و بدوزند، من هستم که زیر بار پوشیدنش نمی‌روم! کمی با سام حرف می‌زنیم، چه بگویم و چگونه حرف بزنم و از این اقلام. به مقصد که می‌رسیم، می‌خواهم پیاده شوم که سام نطق می‌کند:
- می‌خوای بیام باهات؟
سر بالا می‌اندازم و می‌گویم نیازی نیست. از پله‌ها بالا می‌روم، گفته بود میز را رزرو کرده و فقط اسمش را بگویم مرا راهنمایی می‌کنند. از یکی از کارمندان می‌پرسم و او مرا به سمت بالکن آن محوطه‌ی زیبا و کارشده با چوب می‌برد... بالکن پر بود از گیاهانی که گران‌قیمت و مرغوب بودند. جو قشنگی را با اقسام مختلف رنگ‌های قهوه‌ای، از تیره تا روشن و ترکیبشان با میز و صندلی‌های مشکی و کوسن‌های نسکافه‌ای و سبزی برگ گیاهان به چشم می‌خورد. روی صندلی می‌نشینم و گارسون سریع منو را روبه‌رویم می‌گذارد... کمی صبر می‌کنم تا آن دکتر مذکور بیاید، در این مدت به اطراف نگاه می‌کنم و به سلیقه یک دکتر شک می‌کنم! همیشه در نظرم پزشکان، انسان‌های بی‌احساس و بی‌تفاوت به همه‌چیز بودند و حالا این متخصص مغز و اعصاب تمام تفکرات کودکی تا به الان را بر هم ریخت! دقایقی بعد که دقیق نمی‌دانم چقدر وقت است که این‌جا نشسته‌ام، سر و کلهٔ آقای سرمد هم پیدا می‌شود و می‌بینم که به سمتم می‌آید. وقتی نزدیک‌تر شد، بلند می‌شوم و سلام می‌کنیم و بعد از آن مقابلم می‌نشیند.
- ببخشید که دیر شد، امروز بیمار زیاد داشتم، یکم طول کشید... .
***
«سهراب»
صدای سام و پناه را که در سالن شنیدم، تعجبم از حد خارج شده بود. برادرم دارد چه می‌کند... او را تشویق می‌کند با یک نفر سر قرار برود؟ ‌حتی فکر کردن به این‌که روزی این دو چشم جنگلی را کسی صاحب شود، عقل و منطقم را از دست می‌دهم... درست است که او را از خود راندم و از دستش دادم، اما او حق ندارد شخص دیگری را وارد زندگی‌اش کند! مدام جمله سام در گوشه و کنار مغز مریضم رژه نظامی می‌رود:« پس من به پناه میگم خواستگار آخر هفتش رو قبول کنه!»
نکند آن قرار آخر هفته جلو افتاده باشد؟ یعنی کسی که با عشق خائن من قرار دارد یک پسر است؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
هرچه فکر می‌کنم، از دوستان قدیمی‌اش، کسی برایش نمانده... همان اوایل که داستان را برایشان تعریف کرد، درجا رابطه را با او قطع کرده و دوستی‌ای ادامه پیدا نکرد. شاید دوست جدید پیدا کرده و قصد خنجر زدن به این قلب خسته را ندارد!
سام که وسایلش را برداشته، حالا با عجله به سمت پارکینگ می‌رود... هم‌خون من دارد پشت‌ سرم چه می‌کند؟ در جیب‌هایم به دنبال کلید ماشین می‌گردم و دعادعا می‌کنم که در اتاق نباشد! آن را پیدا می‌کنم و پشت سام حرکت می‌کنم، امید دارم که نفهمد قرار است توسط برادرش تعقیب شود!
پناه گفته بود نمی‌شود دست خالی به دیدن آن شخص رفت... شاید واقعاً یکی از دوستانش است و من الکی شک کرده‌ام! تلفنم زنگ می‌خورد و من علاقه‌ای به جواب دادن نداشتم، روی حالت بی‌صدا می‌گذارم و به راهم ادامه می‌دهم. صبر می‌کنم تا سام ماشین را به حرکت دربیاورد و از پارکینگ خارج شود، بعد از آن من به دنبالش بروم.
آن‌ها را تا یک کافه دنبال می‌کنم و کمی دورتر از سام می‌ایستم... وقتی پناه پیاده می‌شود، سریعاً از ماشین پیاده می‌شوم و خود را در ماشین سام می‌اندازم.
- اومده کی رو ببینه؟!
- بسم ال... جنی مگه اینجوری کله رو می‌ندازی پایین میای تو؟!
- این‌جا چی‌کار می‌کنه سام؟ اومده کیو ببینه؟
- کی اومده کی رو ببینه... تو چرا منو تعقیب می‌کنی؟!
به سرم زده انگار... احوالم از دستم در رفته نمی‌دانم چرا این‌گونه مشت به سر و صورتم فرود می‌آورم:
- منو دیوونه نکن... اذیتم نکن!
دستانم را می‌گیرد و بازوهایش نقش قفل و زنجیر را برایم ایفا می‌کنند.
- چی‌کار می‌کنی؟ رد دادی، زده به سرت!
- چرا جواب من رو عین آدم نمی‌دی؟ دارم میگم این‌جا چی‌کار داره؟
- خب ملت میرن کافه یه چیزی می‌خورن دیگه... اینم با یکی قرار داره اومده یه چیزی بخوره.
- اون یکی کیه؟ تو می‌دونی... پنهون کنی میرم بالا خودم می‌فهمم، اون موقع اگر حدسی که می‌زنم درست باشه اول جنازه اون یارو رو تحویل خانوادش میدم بعد میام سراغ تو و اون دخترهٔ زبون نفهم!
- چرا داری گندش می‌کنی؟ پناه زندگی خودش رو داره، تو نمی‌تونی تو زندگیش دخالت کنی چون صرفاً یه روزی عاشق هم بودین!
- بودیم؟ یعنی چی الان... من چی میشم؟
- تو خودت اون رو گذاشتی کنار و نیکو رو انتخاب کردی! تو دیگه نباید هیچ‌جایی تو زندگی پناه داشته باشی... تو گذشتی، تموم شدی!
- اون بی‌همه‌چیزی که میاد دیدنش پسره نه؟ آره دیگه... این چه سؤالیه! وقتی سام داره حرف از بی‌خیال شدن می‌زنه قطعاً طرف کِیس جدید خانم سماواته!
نگاهم به خیابان است و این حرف‌ها را به زبان می‌آورم... یک پسر با سبدی گل از ماشین بیرون می‌آید و به سمت همان کافهٔ منحوس حرکت می‌کند. یعنی به دیدار یار من می‌رود؟ در این ساعت از روز کم‌تر کسی به کافه سر می‌زند... .
ناسزاهای زیادی، نه تنها در ذهنم؛ بلکه آماده بر سر زبان دارم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
حتی مشت و لگدهایم آماده است برای کوبیده شدن در اقصی‌نقاط صورت و بدن خوش‌فرمش! اما اول اطمینان حاصل می‌کنم:
- اینه! دِ حرف بزن دیگه... جونت بالا میاد مگه!
- چی میگی سهراب؟ چرا دیوونه شدی... چیزی مصرف کردی؟
دستم به دستگیره در نرسیده، سام قفل مرکزی را زده. به شیشه و درب می‌کوبم... کسی که نمی‌دانم کیست به حضور دل‌ربای عهدشکنم رفته و من در مرداب جنون غرق شده‌ام... با این اوصاف، چگونه می‌توانم بر رفتار خود تسلط پیدا کنم؟
- باز کن این در لعنتی رو... بازش کن!
او بی‌توجه به من، ماشین را روشن و پا روی پدال گاز می‌فشارد. از داشبورد ماشین، بطری آبی را بیرون می‌آورد، درش را باز می‌کند و به دستم می‌دهد. چرا فکر می‌کند آرام شده‌ام و قرار نیست کار غیرمعقولی از من سر بزند؟ هنوز هم نشستن آن مرد غریبه روبه‌روی کسی که برق نگاهش می‌تواند نفس از من بگیرد، مرا از خود بیزار و متنفر می‌کند. او که ماشین را کنار می‌زند با اخم‌های شدید نگاهش می‌کنم. غضب دارم و او با آرامشی که نمی‌دانم از کجا آورده مرا به خود نزدیک می‌کند و آن آبی که اصلاً برایم گوارا نیست را با اجبار تمام در دهانم می‌ریزد. پنجره را پایین می‌دهد و من را به نفس کشیدن دعوت می‌کند، سپس راه را به سمت خانه‌ام کج می‌کند. تا آخر مسیر هیچ کلامی از دهانم خارج نمی‌شود... چیزی برای گفتن ندارم!
- آرومی مگه نه؟
- اون پسره چی‌کارش بود که باهم قرار گذاشتن؟
- این فکر رو بنداز بیرون از سرت... من چه‌می‌دونم کی بوده یارو، اصلاً نمی‌دونم پسره یا دختر!
ماشین را که در محوطه‌ای بسته و آشنا پارک می‌کند، متوجه رسیدن به مقصد می‌شوم. پیاده می‌شود و ماشین را دور می‌زند تا به من کمک کند... می‌داند جانی در بدن ندارم! پیاده می‌شوم و او تلو خوردنم را می‌بیند که انگشتان یک دست را در دستم قفل می‌کند با دیگری کالبد خسته‌ام را محکم به خود می‌فشارد. به خانه که می‌رسیم کلید می‌اندازد و درب را باز می‌کند... او تنها کسی‌است که کلید این خانه را دارد، مبادا برادرش در این‌جا تنها بماند! روی مبل می‌نشینم و سر سنگینم را میان دستانم قرار می‌دهم... چرا افکار پریشان دست از سرم برنمی‌دارند... پناه این‌کار را نمی‌کند، می‌دانم هنوز هم عاشقم هست و... .
صدای تلفن حرف زدن سام می‌آید، گوشی را روی بلندگو گذاشته و در آشپزخانه می‌پلکد. به بهانه قرص خوردن به آن‌جا می‌روم و لیوان آبی پر می‌کنم، صدای دلبر دیرین من در این خانه پیچیده! صدایش خوش‌حال است و نمی‌داند یکی در دوردست برای یک‌بار دیگر خندیدنش از ته دل دارد پرپر می‌شود... .
سام: حالا کی تو رو می‌رسونه، یادت که نرفته هفت بلیط دارین باید زودتر بری فرودگاه!
پناه: آقای سرمد زحمت رسوندنم رو می‌کشن، میرم خونه آماده میشم میام شرکت، خانم مبینی گفت از اونجا باهم بریم.
آقای سرمد؟ با مرد قرار داشته و این طبیعی است که مرز جنون را رد کنم! لیوان آبی که برای خود ریخته بودم از شدت فشار انگشتانم درهم شکست و خون است که از دستم فواره می‌زند.
سام: اِه‌اِه... چیکار کردی روانی؟ من بعداً می‌گیرمت پناه. بیا این‌جا ببینم... احمق این چه کاریه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
دیوانه شده‌ام... از دوری عشق جفاکارم و فشاری که کم‌کم درحال له کردن روح من است، دیوانه شده‌ام. انگار کسی محکم دهانم را گرفته و نمی‌گذارد لب‌هایم را باز و بسته کنم، می‌خواهم فریاد بکشم و نمی‌توانم.
هم‌بازی‌ام چه زمانی این‌قدر بزرگ شد که مرهم دردهای برادرش باشد؟ دستم را ضدعفونی می‌کند و باند را دور دستم می‌پیچد. قرصی را از جلد جدا می‌کند و فک چفت شده‌ام را از هم باز می‌کند و قرص را در دهانم می‌چپاند، کمی آب برایم می‌آورد و به خوردم می‌دهد.
- با مرد قرار داشته؟ من براش مُردم؟
- ببین الان نمی‌فهمی چی میگی، پاشو برو بخواب یه‌کم آروم بشی بعد باید بری فرودگاه، بلند شو!
- جواب من رو بده!
داد می‌زنم، مردانه اشک می‌ریزم و برای عشقی که دیگر واقعاً از دستم رفته عزاداری می‌کنم! در آغوشم می‌گیرد:
- هیش... آروم باش، چیزی نشده... قسم می‌خورم چیزی بینشون نیست!
دروغ که نمی‌گوید؟ دلم خوش باشد به دوباره دیدنش، به آن لبخند ناز و چشم‌های وحشی‌اش؟ چرا مغزم این دروغ شیرین را قبول نمی‌کند؟
کمرم را نوازش می‌کند و هم‌زمان با آن کنار گوشم لب می‌زند:
- پناه هیچ‌ک.س رو جایگزینت نکرده، این‌کار رو نمی‌کنه!
کمی آرام می‌شوم اما این موضوع از ذهنم بیرون نمی‌رود. زیر بازویم را می‌گیرد و به سمت اتاق حرکت می‌کند، کمک می‌کند لباس‌هایم را عوض کنم و بعد روی تخت دراز می‌کشم.
- یه‌کم بخواب، بعد بیدار شو برو دوش بگیر... چمدون رو برات جمع می‌کنم.
***
«پناه»
با سرمد که حرف زدم و داستان را تعریف کردم، قبول کرد که به من کمک کند و هراتفاقی که در اتاق کیان می‌افتد را به من بگوید. با سام تماس می‌گیرم و این خبر را به او هم می‌دهم، اما صدایی که در آخر از او می‌شنوم، بسیار مرا نگران کرده است. گفته بود تماس می‌گیرد و بیش‌تر از یک ساعت است که خبری از او نیست. ماشین سهراب را دیده بودم و از او پرسیدم که سهراب کجاست و گفت کنار من است... نکند اتفاقی برایش افتاده باشد! به خانه می‌روم، دوش می‌گیرم و کمی به خود می‌رسم. بسیار خوش‌حالم که می‌توانم حال برادرم را بدانم و گرشا کمک می‌کند تا قضیه به خوبی پیش برود. پسر خوبی است، منطقی و با درک است.چمدان جمع می‌کنم و پله‌ها را به قصد خروج از خانه پیش می‌گیرم. چون قرار نیست در شرکت بمانم، مانتوی جلو باز بلند سرمه‌ای با یک شال ساده مشکی پوشیده‌ام... مانند قبل نیستم که برای هر ست یک کفش جداگانه داشته باشم، یک کتانی مشکی به همه‌چیز می‌آید!
به پایین پله‌ها می‌رسم، چمدان چرخ‌دار را روی زمین می‌گذارم و به راهم ادامه می‌دهم.
- کجا کله زیر انداختی با چمدون میری؟
کامران است که می‌پرسد... خجالت نمی‌کشد که با خواهر بزرگش این‌گونه حرف می‌زند؟ قطعاً نه تا وقتی پدرش در مقابل همه، آن خواهر را با کتک ساکت کند!
- آقای وثوق برای یک سفر کاری انتخابم کردن... چند روزی همراهشون به بندر میرم.
جواب نمی‌خواهم که راهم را می‌کشم و می‌روم، چرا برایم مهم باشد؟ مگر ماندن و نماندنم در این خانه تفاوتی دارد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
شالم را کسی از پشت می‌گیرد و این منم که نزدیک است زمین بخورم.
- به سهراب زنگ می‌زنیم، اگر واقعاً این‌جوریه که تو میگی، می‌تونی تشریفت رو ببری!
منتظر می‌مانم تا زنگ بزند و سهراب تلفن را جواب دهد اما... .
- الو؟
- سلام سام... فکر کنم اشتباهی تو رو گرفتم، با سهراب کار داشتم..‌. .
- نه درست گرفتی. سهراب یکم حالش خوب نبود خوابیده، بگو کارت رو!
- سام پناه قراره با سهراب بره سفر؟
- آره... چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟
- نه هیچی! سلام برسون.
تلفن را قطع کرد و من دلم آن طرف ماند... مخاطب صدای نگران سام، سهراب بوده و این یعنی اتفاق خوبی رخ نداده!
خودم را از خانه بیرون می‌اندازم و تلفن را سریع از کیفم بیرون می‌آورم و شماره سام را می‌گیرم.
- الو پناه؟ کجایی؟
- سهراب چش شده؟
- سهراب که طوریش... کنار کامران بودی؟
- آره، سهراب چرا حالش خوب نیست؟
- یه‌کم دستش بریده، ضعف کرده... چیزیش نیست!
- مطمئن باشم؟
- آره بابا! چی می‌خواد بشه مثلاً؟
خداحافظی می‌کنیم و من به سمت شرکت راهی می‌شوم. بالأخره که او را در شرکت زیارت می‌کنم... حالا چند روزی مثل اجل معلق اطرافم چرخ می‌زند و من خودم را برای لحظه‌لحظه جان دادن آماده کرده‌ام... می‌دانم که ثانیه‌ای بدون زخم زبان و نیشتر باقی نمی‌گذارد!
همهٔ بچه‌ها در سالن کنار هم نشسته‌اند و منتظرند تا یکی از وثوق‌ها بیاید و تکلیفشان را مشخص کند. یکی در سایت در حال نگاه کردن ساعت و تأخیر داشتن یا نداشتن پرواز است و دیگری آن‌قدر بی‌خیال است، گویی یک امر طبیعی رخ داده و یکی از شدت اضطراب حالش بد شده. این سفرها و دیدن این‌گونه افراد برایم عادی است... من تا عربستان و امارات برای طراحی و مسابقات و جشنواره‌ها رفته‌ام، این سفر و طراحی برای یک مشتری که به احتمال زیاد عرب‌تبار است کاری ساده و معمولی برای من است!
تلفنم زنگ می‌خورد، آن را بیرون می‌آورم و با اسم گرشا سرمد روبه‌رو می‌شوم.
- الو؟
- سلام، خوبید؟
- سلام، ممنون!
- چون گفتین چندبار زنگ زدین، می‌خواستم شمارتون رو داشته باشم، به‌خاطر همین زنگ زدم مطمئن بشم این شماره واسه شماست!
- آها، ببخشید من اصلاً حواسم نبود که شماره رو بدم بهتون؛ معذرت می‌خوام!
- نه خواهش می‌کنم... این چه حرفیه! به هرحال ببخشید اگه مزاحم شدم!
- شما مراحمین!
سهراب: دل و قلوه دادنتون رو بذارین بیرون از این شرکت انجام بدین خانم سماوات!
از صدای ناگهانی‌اش درست پشت سرم ترسیدم و گوشی را پرت کردم. خدا را شکر که یکی از بچه‌ها تلفنم را بین هوا و زمین قاپید... وگرنه که الان با خاک روی زمین هیچ فرقی نداشت! او با آسودگی خاطر به سمت بقیه می‌رود و آن پسری که تلفنم را گرفته بود با سام جلو می‌آیند.
سام: آخر کرمش رو ریخت و رفت آره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- مرتیکهٔ مریض! آخه من کی رو دارم که بهش دل بدم و قلوه بگیرم؟!
- بفرمایید، گوشیتون.
- ممنونم.
سام که انگار از این حرکت خیلی خوشش آمده یک‌بند آن لبخند مسخره روی لبش است و من از این‌که نمی‌توانم جواب آن مردک از خود متشکر را بدهم عذاب می‌کشم!
کسی که آن باند را به دور دستش پیچیده، بسیار ناشی بوده و نابلد! یکی از دخترها که کاملاً مشخص است دل‌باخته و مدهوش جناب وثوق است، زبان باز می‌کند:
- وای آقای وثوق دستتون چی شده؟
توجه بقیه را که جلب می‌کند هرکسی چیزی می‌گوید و گذرا نگاهی می‌اندازد اما آن دختر سمج‌تر از این‌هاست:
- وای اونی که براتون پانسمان کرده اصلاً بلد نبوده، بیاین براتون دوباره ببندمش.
- نمی‌خواد خانم شکری.
- اما آخه این‌جوری که خیلی بده!
با اخم و صورتی درهم از آن صدای ناز و با عشوه‌ٔ خانم شکری به صاحب صدا نگاه وحشتناکی می‌کند که شکری در دم صدا می‌برد و در خفقان فرو می‌رود.
سام: از این کنه متنفرم... چرا خودت رو می‌چسبونی به این بدعنق آخه؟
- کی بهت یاد داده این‌جوری ببندی؟
سام: دروغ چرا... دستش افتضاح بریده بود، جور دیگه بلد نبودم.
صورتم به هم می‌پیچد و مخاطب آن به قول سام بدعنق قرار می‌گیرم:
- خانم سماوات خیلی خوب بلدن باند پیچی کنن، زحمتش رو می‌کشین؟
نه‌نه! محال است که دستش را ببینم و اشک نریزم و نترسم از این‌که مبادا دردش بگیرد یا بسوزد! تابلو می‌شود و من این را نمی‌خواهم و او قطعاً نیتش همین است!
- من نمی‌تو... .
سهراب: خواهش نکردم! سام وسایل رو بیار که کارشون رو انجام بدن، الان ماشین‌ها می‌رسن.
سام: سهراب بی‌خیال شو دیگه!
سر بالا می‌اندازد، این بشر شکنجه‌گر ماهری است!
سام جعبه کمک‌های اولیه را می‌آورد و من کنارش می‌نشینم تا آن باندی که سر و تهش مشخص نیست را باز کنم. صحنه روبه‌رو آن‌قدر دل‌خراش است که اگر این بلا بر سر دشمنم هم می‌آمد، من گریه‌ام می‌گرفت. اشک به قالب دو چشمم نیش می‌زند و من سعی دارم آن بغض سنگین را از گوشهٔ گلویم به پایین هدایت کنم و نمی‌شود. دستش را بالای یک ظرف پلاستیکی قرار می‌دهم و قسمت‌هایی زخم کمی عمیق است را با بتادین شست‌وشو می‌دهم. با قطرهٔ اول بتادین که روی دستش می‌ریزد یک داد خفه می‌کشد و نمی‌داند که چه در وجودم بالا و پایین می‌شود تا او درد نکشد.
- ببخشید، ببخشید!
آرام می‌گویم و این را فقط سام و گوش‌های آن مسدوم می‌شنود. به کارم ادامه می‌دهم و وقتی ضدعفونی کردن تمام می‌شود، گاز می‌گذارم؛ سپس باند تمیز را روی آن می‌پیچم و سرم را بالا می‌آورم. چشمانش را بسته و دست روی دهانش گذاشته. هیچ‌وقت تحمل درد نداشت، نه برای خودش و نه برای دیگران! می‌گویم که تمام شده و او چشم باز می‌کند، چشمانش سرخ است.
 
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
او قطعاً رد چند قطره اشک روی صورتم را دیده و حالا به جرئت می‌توانم بگویم که از کارش پشیمان شده! بلند می‌شوم و به سرویس می‌روم، و دست‌هایم را می‌شویم. وقتی خارج می‌شوم آن صدای لوس، باز به گوشم می‌خورد:
- اون چی داره که سهراب چپ میره راست میاد میگه خانم سماوات بلده، خانم سماوات اله، بله... .
سام: هرچی باشه از تو که بهتره!
شکری: آقای وثوق م... من منظوری نداشت... یعنی... .
سهراب: خانم محترم بهتره حد خودتون رو حفظ کنید و ازش عبور نکنید... ایشون هم مثل شما کارمند هستن، با این تفاوت که من شناخت بیشتری از ایشون دارم، چون یه مدت کوتاهی باهم کار کردیم!
کار کردیم... دوست؟ نامزد؟ همدم و دل‌دادهٔ یکدیگر؟ به هیچ‌وجه! فقط کار کردیم! او ادامه می‌دهد تا بحث خاتمه پیدا کند:
- در ضمن اگر نیت و قصد دیگری دارید، باید به عرضتون برسونم که بنده نامزد دارم و تا چند ماه دیگه عروسیمونه!
عروسی... آن هم در چند ماه دیگر؟ سهرابکم از دستم می‌رود، اگر کیان به هوش نیاید! جلوتر می‌روم و اعلام حضور می‌کنم:
- خانم شکری ما هم‌کاریم، اگر جناب وثوق به من دستور دادن که این‌کار رو براشون انجام بدم، صرفاً برای شناختی بوده که از مهارتم داشتن... شما هم ویژگی‌هایی دارین که به مرور زمان شکوفا میشن!
روی جمله «دستور دادند» تأکید کردم، من به انتخاب خودم آن کار را انجام ندادم.
از چهرهٔ خانم معمار مشخص است که قرار است شری به‌پا کند و این مرا به هراس وا می‌دارد. اصلاً دلم نمی‌خواهد که در بندر و موقع کار مشکلی به وجود بیاورد!
ماشین‌ها که می‌رسند، سوار می‌شویم و به سمت فرودگاه حرکت می‌کنیم. در آن‌جا استاد کمالی را هم می‌بینیم. قطعاً که با دیدن من شگفت‌زده می‌شود، او همه‌چیز ما را می‌داند!
- پناه دخترم!
- سلام استاد! حالتون چطوره؟
- چقدر عوض شدی!
نمی‌داند که عوض نشدم و متلاشی شده‌ام... خبر ندارد که آدم مغرور و سرخوش گذشته مثل ماهی که بیرون برکه افتاده، نفس ندارد!
- تغییرات خوب یا بد؟
لبخند را با قفل و زنجیر به لب‌هایم بست می‌زنم تا اشکم نریزد و گلوله‌ها شلیک نشوند.
- خانم شدی، عاقل‌تر شدی... مثل قبل نیستی!
سهراب که می‌آید او را در آغوش می‌گیرد و دستش را گرم می‌فشارد:
- بالأخره به هم رسیدین!
نمی‌داند! نگاه نگرانم را به سهراب می‌دهم و منتظرم که او جواب دهد، او هم لحظه‌ای مرا نظاره می‌کند و ما به هم خیره‌ایم و بقیه به دنبال کار خود. هم‌زمان باهم لب می‌زنیم:
- عشقی در کار نبوده!
استاد: چی؟ شوخی خوبی نیست... من این رو باور نمی‌کنم.
سهراب: اما استاد واقعیت همینه، من و خانم سماوات دو سالی میشه که از هم جدا شدیم!
- یک‌سال و چهار ماه!
نگاهم می‌کند، به دنبال چیست؟ نکند فکر کرده ماننده او بی‌خیال هستم و برایم ذره‌ای مهم نیست که من کسی را دوست داشتم؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
استاد: پس الان چرا کنار هم کار می‌کنید؟
- من کارمند ایشون هستم استاد!
استاد: شما دوتا معلوم هست چی‌کار کردید با زندگیتون؟ این خزعبلات چیه دارین تحویل من می‌دین؟!
سهراب: عین واقعیت! ما از هم جدا شدیم ایشون پی زندگی خودشه، منم دنبال زندگی خودم... نامزد دارم و... .
نگذاشت جمله‌اش را تمام کند و سیلی را زد... بی‌اهمیت به محیط اطراف و مکانی که در آن قرار داریم!
«هین» خفه‌ای از دهانم خارج می‌شود و به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شوم.
- استاد شما از هیچی خبر ندارین، لطفاً...
استاد: توهم دهنت رو ببند تا یکی نخوردی، این بود درس شعور و اخلاقی که از من یاد گرفتین؟ من مگه الگوی شما دوتا نبودم... من این‌جوری بودم که شماها شدین؟!
سهراب: استاد شما از هیچ‌چیز خبر ندارین! اگر چیزی هم بوده تقصیر خانم سماوات بوده!
تأیید می‌کنم تا دوباره سیلی نخورد، آن هم در مقابل من و صدالبته کارمندانش که هرلحظه امکان داشت ما را نظاره کنند!
- بله استاد، آقای وثوق درست میگن من مقصرم!
تعجبش از بابت تأییدم و دریای خیره به من، چگونه بگویم چارهٔ دیگری نیست و من باید قبول کنم؟!
استاد: هردوتون مقصرین... دهنتون رو ببندین، دیگه نمی‌خوام از اعمال انجام‌دادتون تو این دو، سه سال خبردار بشم!
هردو سر به زیر انداخته، مانند این که کسی توبیخمان کرده باشد از او فاصله می‌گیرم و کمی دورتر می‌ایستیم. پریشانی‌اش از مدل نشستنش روی صندلی کاملاً هویداست.
- من... ببخشید من نمی‌خواستم... .
سهراب: ببند!
سر بالا می‌آورم و نگاهش می‌کنم. لازم است بگویم هیچ‌گاه این‌گونه با من حرف نزده بود؟ حتی زمانی که نقشه‌کشی‌هایش را خراب می‌کردم یا دست گلی به آب می‌دادم، هیچ وقت مواخذه و سرزنش نمی‌کرد... اما سرزنش شدنش و مقصر جلوه داده شدنش توسط استاد مورد علاقه‌اش برایش ثقیل بوده! تا زمان پرواز خیلی مانده بود و من نیاز به اکسیژن داشتم، با دو به سمت درب خروجی می‌روم و فقط نفس می‌کشم. در این سه سال فقط آرزوی مرگ کردم و حالا انگار دارم به آن می‌رسم، باز هم یک شوک دیگر و حالا من تنهام... کسی هم از این بیماری لاعلاج خبر ندارد و چقدر رسیدن به آرزوها لذت دارد!
- پناه خانم، پناه؟ پانیکه... کیفتون کجاست؟ خانم سماوات؟
نمی‌شود مُرد... مرگ را نمی‌توان تجربه کرد؟ چه مقدار دیگر باید زجر بکشم و راحت نمی‌رم؟
کادر امداد بیمارستان همیشه هست، حتی لحظه‌ای که تو از مرگت خوش‌حال هستی! کسی دهانم را باز می‌کند و قرص را زیر زبانم می‌ریزد، کارکشته است که می‌داند باید قرص را خرد کند! هرچند که صدایش را به وضوح می‌شنیدم و شخص ظاهراً آشنا بود.
کم‌کم هوشیاری‌ام را به دست می‌آورم و کسی که انتظار دیدنش را نداشتم و صرفاً از روی آوا او را شناخته بودم بالای سرم ایستاده بود.
- خوبین؟
سر تکان می‌دهم و او کمک می‌کند که بلند شوم. در بخش اورژانس فرودگاه هستیم و من باورم می‌شود که هنوز زنده‌ام! بطری آبی را به سمتم می‌گیرد:
- یه‌کم از این آب بخورید، حالتون بهتر میشه!
بطری را می‌گیرم و ممنونمی می‌گویم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,192
مدال‌ها
2
- گفته‌بودین با آقای وثوق کار می‌کنین و این سفر کاریه، من اسمشون رو دادم که پیجشون کنن، تا چند دقیقه دیگه می‌رسن.
نفهمد که بیمارم... هرچند که نگران نمی‌شود، از این موضوع به خوبی مطلع بودم!
- فقط لطفاً نگید که... .
سهراب: پناه، پناه کجایی؟
یکی سعی دارد او را آرام کند. به دنبالم می‌گردد و نگران است، و شنیدن اسمم از زبانش بعد از یک مدت طولانی چه زیبا و شیرین است! یکی از پرسنلی که آن‌جا مشغول کار است او را به سمت تخت من راهنمایی می‌کند.
سهراب: حالت خوبه؟
حالا که مقابلم ایستاده نگرانی را در آن دو گوی خوش‌رنگ مشاهده می‌کنم و انگار کله‌قندی در دلم آب می‌شود و من از این‌که به فکرم است می‌توانم خوش‌حال باشم!
به سر تکان دادن و پنهان کردن برق شوق چشمانم کفایت می‌کنم. من از یاد بردم که گرشا در این‌جاست و او اصلاً متوجه حضورش نشده که کمی توجه‌ها را جلب می‌کند:
- سلام جناب وثوق، از این‌که شما رو می‌بینم خرسندم!
دست می‌دهند و من امیدوارم که همه‌چیز به همین سادگی و خوبی تمام شود!
- سلام، خیلی ممنونم اما، من شما رو به جا نمی‌آرم.
- شما من رو نمی‌شناسید، ببخشید معرفی نکردم... گرشا سرمد هستم از دوستان خانم سماوات.
وای بر من! نگاه تند و سرشار از خشمش به سمتم برمی‌گردد، فکرهایی که در سرش شکل می‌گیرند را تک‌به‌تک می‌دانم و این مرد قرار است مرا محو و زایل کند و این هم چیزی آشکاراست! رو برمی‌گرداند و با لبخندی ساختگی حرف می‌زند:
- خوش‌وقتم، بودن شما این‌جا اتفاقیه یا سفر در پیش دارید؟
گرشا: خیر! برای مسافرت این‌جام، مغزم نیاز به کمی استراحت داره... .
سهراب: خانم سماوات اگر بهترین، بلند شین بریم، همین‌جوری هم دیر شده!
نتیجه سرگیجه و سیاهی چشمم برای ناگهانی بلند شدنم است و واکنش آن دو مرا ‌متحیر می‌کند، هردو دستم اسیر دو نامحرم است که یکی از آن‌ها جای به‌خصوصی در قلبم و زندگی‌ام دارد و دیگری... هنوز نمی‌دانم کیست و چه موقعیتی در حیات من دارد، اما می‌فهمم!
سهراب: انگار هنوز نیاز به استراحت دارین!
- نه مشکلی نیست، می‌تونم بیام!
گرشا: می‌خواین همراهیتون کنم؟
- نه واقعاً نیازی نیست!
تک‌سرفه سهراب یعنی:« من هم هستم، به دخالت شما نیازی نیست!»
با لبخند برایش سر تکان می‌دهم و او قانع می‌شود. در آخر که می‌خواهم از او تشکر کنم و خداحافظی، سهراب این اجازه را نمی‌دهد و دستم را با ضرب می‌کشد.
گرشا: پناه خانم؟
کار دارد و سهراب لحظه‌ای نمی‌ایستد، دستم را می‌کشم و می‌گویم:
- حالم خوبه! خودم می‌تونم بیام اما کارم دارن!
چشمانش به گونه‌ای سرخ شده، انگار که رگ‌هایش پاره شده‌اند، دروغ چرا؟ می‌ترسم از سهراب اکنون و نباید آتو دستش بدهم!
گرشا: گوشیتون از جیبتون افتاده‌بود... .
- متشکرم، بعداً می‌بینمتون!
چشمکی می‌زند و من لبخند می‌زنم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین