موضوع نویسنده
- Jul
- 97
- 1,192
- مدالها
- 2
توصیفش واقعاً سخت است! غذا که تمام شد، بر سر حساب کردن تعارف میکنیم و در آخر با یک تشر سام من سکوت را پیشه میکنم.
وقتی بیرون میآییم میگویم که او برود و من خودم تاکسی میگیرم یا با اتوبوس و مترو میروم و او اصلاً قبول نمیکند. من را که میرساند و خیالش راحت میشود، خداحافظی میکند و به راهش ادامه میدهد... .
دلم نمیخواهد وارد آن خانه شوم و چارهای هم ندارم. خوب است که لاأقل اتاقم را دارم و کسی به من سر نمیزند! داخل اتاق که میروم کارهایی که جزء عاداتم هستند را تکرار میکنم و سپس تصمیم میگیرم کمی بخوابم... قرار شد که فردا به دیدار دکتر سرمد بروم و پشت تلفن حرف نزنیم. امید دارم به آن دکتر و کاش امیدم را ناامید نکند!
***
صبح قبل از اینکه وارد اتاق جلسه شوم به دکتر زنگ زدم و قرار ملاقات گذاشتیم، ساعت یک ظهر در یک کافه رستوران منتظر است. هنوز مطمئن نیستم که کمک میکند یا نه، اما فکر نمیکنم دست رد به سی*ن*هام بزند. جلسه تمام میشود و سام دربهدر به دنبالم است که ببیند با سرمد حرف زدهام یا نه. او را که در جریان میگذارم به سمت اتاق سهراب میروم... همه برای ساعت هفت شب بلیط داشتیم و باید بعد از شرکت میرفتیم، وسایلمان را جمع کنیم، هرچند که ما ساعت دو به خانه میرفتیم... اما من باید زودتر بروم و حالا مجبورم مرخصی ساعتی بگیرم. با منشی هماهنگ و بعد وارد میشوم. غرق در دنیای مجازی است و حضورم را اصلاً حس نمیکند! به ناچار دوباره در میزنم و او را به خودش میآورم:
- بفرمایید داخل!
- خسته نباشید... من مرخصی ساعتی میخواستم اگر میشه!
- خانم سماوات شما از حالت عادی هم زودتر تعطیل میشید تا وقت کافی برای وسایل جمع کردن داشته باشید، چه نیازی به مرخصی هست!
- من یه قرار دارم که خیلی ضروریه و امکان تغییر زمان نداره، اگر بشه من ساعت دوازده برم که بتونم به قرارم برسم!
- قرارهای ضروریتون رو باید دیروز انجام میدادین!
- شخص مورد نظر وقتش رو نداشتن. من نباید همهچیز رو برای شما توضیح بدم آقای وثوق!
حرصش میگیرد از حرفهایم و هیچ چیز نمیتواند بگوید... حرف حق که جواب ندارد، دارد؟ روی برگه چیزی مینویسد و سپس امضا میزند برگه را سمتم میگیرد و همزمان میگوید:
- این رو بدید به خانم مبینی!
برگه را گرفته، تشکر میکنم و بیرون میروم... چرا فقط من عذاب بکشم؟ او هم کمی این حس را بچشد اتفاقی نمیافتد!
برگه را که به منشی تحویل میدهم، به اتاق معماران میروم تا کیف و یک کادو کوچکی که برای سرمد خریده بودم را بردارم... به اتاق معماران میروم چون جناب وثوق دستور داده و از این به بعد کنار آنها کار میکنم... امروز چند طراحی داشتم، آنها را انجام داده و به بچهها تحویل میدهم تا اگر کسی سراغش را گرفت آنها بدانند که کار تکمیل است. سریع به سمت خروجی میروم که صدایی میشنوم:
- خانم سماوات هزینه کردن... کجا با این عجله؟
سام بیمزه... چقدر هم بلند میگوید، انگار از هیچچیز خبر ندارد!
- هیس! چهخبرته؟ آرومتر هم بگی میشنوم.
وقتی بیرون میآییم میگویم که او برود و من خودم تاکسی میگیرم یا با اتوبوس و مترو میروم و او اصلاً قبول نمیکند. من را که میرساند و خیالش راحت میشود، خداحافظی میکند و به راهش ادامه میدهد... .
دلم نمیخواهد وارد آن خانه شوم و چارهای هم ندارم. خوب است که لاأقل اتاقم را دارم و کسی به من سر نمیزند! داخل اتاق که میروم کارهایی که جزء عاداتم هستند را تکرار میکنم و سپس تصمیم میگیرم کمی بخوابم... قرار شد که فردا به دیدار دکتر سرمد بروم و پشت تلفن حرف نزنیم. امید دارم به آن دکتر و کاش امیدم را ناامید نکند!
***
صبح قبل از اینکه وارد اتاق جلسه شوم به دکتر زنگ زدم و قرار ملاقات گذاشتیم، ساعت یک ظهر در یک کافه رستوران منتظر است. هنوز مطمئن نیستم که کمک میکند یا نه، اما فکر نمیکنم دست رد به سی*ن*هام بزند. جلسه تمام میشود و سام دربهدر به دنبالم است که ببیند با سرمد حرف زدهام یا نه. او را که در جریان میگذارم به سمت اتاق سهراب میروم... همه برای ساعت هفت شب بلیط داشتیم و باید بعد از شرکت میرفتیم، وسایلمان را جمع کنیم، هرچند که ما ساعت دو به خانه میرفتیم... اما من باید زودتر بروم و حالا مجبورم مرخصی ساعتی بگیرم. با منشی هماهنگ و بعد وارد میشوم. غرق در دنیای مجازی است و حضورم را اصلاً حس نمیکند! به ناچار دوباره در میزنم و او را به خودش میآورم:
- بفرمایید داخل!
- خسته نباشید... من مرخصی ساعتی میخواستم اگر میشه!
- خانم سماوات شما از حالت عادی هم زودتر تعطیل میشید تا وقت کافی برای وسایل جمع کردن داشته باشید، چه نیازی به مرخصی هست!
- من یه قرار دارم که خیلی ضروریه و امکان تغییر زمان نداره، اگر بشه من ساعت دوازده برم که بتونم به قرارم برسم!
- قرارهای ضروریتون رو باید دیروز انجام میدادین!
- شخص مورد نظر وقتش رو نداشتن. من نباید همهچیز رو برای شما توضیح بدم آقای وثوق!
حرصش میگیرد از حرفهایم و هیچ چیز نمیتواند بگوید... حرف حق که جواب ندارد، دارد؟ روی برگه چیزی مینویسد و سپس امضا میزند برگه را سمتم میگیرد و همزمان میگوید:
- این رو بدید به خانم مبینی!
برگه را گرفته، تشکر میکنم و بیرون میروم... چرا فقط من عذاب بکشم؟ او هم کمی این حس را بچشد اتفاقی نمیافتد!
برگه را که به منشی تحویل میدهم، به اتاق معماران میروم تا کیف و یک کادو کوچکی که برای سرمد خریده بودم را بردارم... به اتاق معماران میروم چون جناب وثوق دستور داده و از این به بعد کنار آنها کار میکنم... امروز چند طراحی داشتم، آنها را انجام داده و به بچهها تحویل میدهم تا اگر کسی سراغش را گرفت آنها بدانند که کار تکمیل است. سریع به سمت خروجی میروم که صدایی میشنوم:
- خانم سماوات هزینه کردن... کجا با این عجله؟
سام بیمزه... چقدر هم بلند میگوید، انگار از هیچچیز خبر ندارد!
- هیس! چهخبرته؟ آرومتر هم بگی میشنوم.