جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط (:NAZANIN:) با نام [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,407 بازدید, 76 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [امساک] اثر «نازنین‌زهرا ملک‌ثابت(مناک) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع (:NAZANIN:)
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط (:NAZANIN:)

نظرتون راجع به رمان؟

  • عالی

  • خوب

  • تکراری

  • بد نیست


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,197
مدال‌ها
2
آخرین چیزی که می‌شنوم صدای یک مردِ غریبه است:
- خانم... خانم صدام رو می‌شنوین؟ پرستار؟ یکی بیاد این‌جا!
خنده‌دار است! پدر و برادرم در همین بیمارستان هستند، اما مردی که نمی‌شناسم یا حتی نمی‌دانم پزشک است یا پرستار به من کمک می‌کند!
«گرشا»
سعی می‌کردم با ضربه زدن به گونه‌های خوش‌فرمش به ‎هوش نگهش دارم. اما نتیجه نمی‌داد، کاملاً مشخص بود که این شک عصبی خیلی‌وقت است که نفس راحت کشیدن را از او گرفته و او از فرط بی‌نفسی حالا بی‌هوش است. پرستارها می‌آیند و او را روی یکی از تخت‌های خالی می‌گذارند، قبل از اینکه سرم را وصل کنند از آنها می‌خواهم در کیفش به دنبال دارو باشند شاید درد او با یک قرص التیام یابد... .
قرص نیزوگلسیرین مصرف می‌کند... قلبش درد دارد که به این حال و روز افتاده! این دختر چه‌کاری با خانواده سماوات دارد. می‌تواند عضوی از خانوادشان باشد؟ اما انسان مگر با اعضای خانواده‌اش این‌گونه برخورد می‌کند! اگر از او بپرسم ناراحت می‌شود؟
گفته‌بودم در سرمش آرام‌بخش تزریق کنند، قطعاً تا نیم ساعت دیگر به‌هوش نمی‌آید. کامران می‌آید و با پرستارها خوش و بش می‌کند. چقدر صمیمیتی که با پرستارهای زن دارد زننده و مسخره است! کاری به حرفه‌ای بودنش در کار ندارم، حتی می‌توانم کارش را تحسین کنم؛ اما جوری که با خانم‌ها صحبت می‌کند، حالم را به هم می‌زند! صدایش توجهم را به خود جلب می‌کند:
- چه‌خبره دکتر؟ بدجور تو فکری!
چانه‌ای بالا می‌اندازم:
- چیزی نیست... تو فکر دردسرهای زندگیمم!
- کم‌تر فکر کن... مگه چی‌داره زندگی که این‌قدر فکر می‌کنی؟
سکوت می‌کنم. سرپرستار بخش صدایم می‌کند و می‌گوید که دخترک به‌‌ هوش آمده. شتاب‌زده از جا برمی‌خیزم و به سمت تختش می‌روم. نگاه خیره پرستاران و کامران سماوات هیچ مهم نیست! می‌دانم که بعداً قرار است قصه‌ها برایم دربیاوند که آن دختر کیست که این‌قدر مورد توجه دکتر سرمد است؟ اما بازهم برایم مهم نیست! حرف آن‌ها چه‌زمانی به کارم آمده که الان اهمیتی داشته باشد! نگاهش می‌کنم، دنبال چیزی می‌گردد؛ جلوتر می‌روم و از او می‌پرسم، او با صدای تحلیل رفته و گرفته از من آب می‌خواهد. به یکی از پرستارها می‌گویم تا برایش آب بیاورد. کمکش می‌کنم تا بنشیند و پرستار آب را که می‌آورد کمک می‌کنم تا بخورد. کمی صبر می‌کنم تا حالش روبه‌راه شود. صندلی را کنار تختش می‌آورم تا بنشینم... .
نمی‌دانم چطور سر صحبت را با او باز کنم. احساس می‌کنم در مقابل غریبه‌ها جبهه عجیبی دارد، شاید هنوز هم حالش خوب نیست که بتواند حرف بزند!
«پناه»
آب را از دستش می‌گیرم و کم‌کم می‌خورم. نمی‌شناسمش، اما حدس می‌زنم همان مردی است که لحظه‌ی بی‌هوشیم کنارم بود و صدایم می‌زد. کاش مرا ندیده باشد که از اتاق کیان بیرون می‌آمدم! اگر دیده، ای‌کاش هیچ نپرسد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,197
مدال‌ها
2
صندلی آورده، کنارم می‌نشیند... این یعنی می‌‎خواهد موضوعی را بیان کند، یعنی چیزی او را کنجکاو کرده و حالا آمده تا جواب سؤالاتش را از من بگیرد! سر به زیر می‌اندازم... چگونه به او بفهمانم موقعیت توضیح دادن ندارم؟ چگونه بگویم حال صحبت ندارم و می‌خواهم از این‌جا بروم؟
آخ که لب باز می‌کند! اگر بپرسد چه‌‌جوابی بدهم؟ کاش امروز نیامده‌بودم تا الان به این حال دچار نمی‌شدم! همه‌اش از بی‌عقلی خودم است و بس!
- اگر بهترید، می‌تونم خواهش کنم یه‌کم حرف بزنیم؟
دیده‌است... دیده که از چه‌اتاقی بیرون آمده‌ام و حالا نسبت می‌خواهد. چشم می‌بندم و نفس عمیق می‌کشم. سری به معنای «بله؛ می‌توانیم صحبت کنیم.» تکان می‌دهم.
- شما بیماری قلبی خاصی دارین، درسته؟
قطعاً فهمیده! دکتر است و درس خوانده تا بفهمد بیمار به چه‌علتی داروهای رنگارنگ استفاده می‌کند و برای هرچیز چه‌تجویز کند. بله‌ی آرامی زمزمه می‌کنم.
- از بدو تولد... یا بر اثر یه اتفاق؟ کلاً منظورم اینِ که چند وقته؟
- سه سالی میشه.
کمی مِن‌مِن می‌کند، نمی‌داند چگونه به زبان بیاورد... با لحن شرمنده‌ای لب می‌زند:
- این سؤالم یه‌کم شخصیه، اگر نخواستید جواب ندید. با پسری که توی اتاق ویژه بستریه، نسبتی دارین؟
‌وای... وای از لحظه بر لب آوردن این جمله‌های قطاری ردیف شده! آه از این ذهنی که هرچه بخواهد دقیقاً مقابلش را دریافت می‌کند! یعنی باید بگویم آن پسری که بستری بودنش را در صورتم می‌کوبی برادرم است... عزیزتر از جان دختری که روبه‌رویت با حالی نزار نشسته؟! فکر نکرده کلمات را پشت هم می‌چینم:
- برادرمه... برادر کوچیک‌ترم.
هنگام گفتن این کلمه، هلال لبخند را روی لب‌هایم احساس می‌کنم. چطور می‌توانم عزیزم را... برادر مهربانم را انکار کنم؟ افتخار می‌کنم به اینکه خواهرش هستم! حتی اگر روزی مانند همه مرا طرد کند و دوری را ترجیح دهد... .
چشم گرد کرده‌است، می‌فهمم تعجب کرده. من هم جای او بودم تعجب می‌کردم... جای شگفتی هم دارد که به دیدن برادرت بیایی و اعضای خانواده‌ات این‌گونه با تو برخورد کنند! لبخندم که حالا به پوزخند شبیه‌تر است را حفظ کرده و زبان باز می‌کنم:
- باورش خیلی سخته نه؟
از حالت شوک خارج می‌شود می‌پرسد:
- می‌تونم اسم و فامیلتون رو بپرسم؟
- چرا همچین چیزایی می‌پرسید؟ می‌خواید تهِ این قضیه به چی برسید؟
- نه‌نه! برداشت بدی نکنید، من... من فقط کنجکاو شدم.
دانستن اسم من مگر چه‌کمکی به زندگی او خواهد کرد؟
- پناه هستم... پناه سماوات.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,197
مدال‌ها
2
انگار شوک بعدی هم با فهمیدن اسم به او وارد می‌شود. آری... من دختر سهام‌دار این بیمارستان بودم و خواهر حاذق‌ترین متخصص قلبی که در این‌جا کار می‌کند! به خودش می‌آید:
- گرشا هستم... گرشا سرمد، متخصص مغز و اعصاب.
کارتش را سمتم می‌گیرد و با لودگی می‌گوید:
- شاید یه روزی واجبتون شد!
با لبخند تلخی کارتش را قبول می‌کنم و حرف دلم را می‌زنم:
- علاوه‌بر قلبم، روحم هم مریضه! واسه اون هم درمانی در کار هست؟ اگه هست که مزاحم میشم!
سری تکان می‌دهد و من سعی می‌کنم از روی تخت برخیزم. سعی می‌کند کمکم کند، چون هنوز کمی درد دارم و این درد موجب درهم شدن صورتم می‌شود. تشکری می‌کنم و به حسابداری می‌روم تا هزینه را پرداخت کنم، اما حسابدار می‌گوید که پرداخت شده و من احتمال می‌دهم کار همان پزشک مغز و اعصاب باشد! همیشه در حفظ و به یاد ماندن اسم ضعیف بودم، حتی کامران گاهی شوخی می‌کرد که «همین که اسم ما رو فراموش نمی‌کنی کلی کار کردی!.»
به خانه که برمی‌گردم از چراغ خاموش خانه متوجه می‌شوم که هنوز کسی به خانه برنگشته! به اتاق می‌روم، لباس‌هایم را عوض می‌کنم و شدیداً احساس می‌کنم به یک دوش آب سرد نیاز دارم! از بوی الکل و ضدعفونی کننده‌های بیمارستان متنفر شده‌بودم! می‌خواستم از شرّ بوی پیچیده درون دماغم خلاص شوم... .
بعد از اینکه دوش می‌گیرم روبه‌روی آینه در اتاق خیره به رد انگشتان شخصی به نام «پدر» می‌شوم... من چطور رد این انگشتان که سرخی زننده‌ای داشتند را می‌پوشاندم؟ اگر مانند هرروز، در خانه می‌ماندم برایم هیچ اهمیتی نداشت اما فردا برای آزمون مسخره آقای وثوق باید به شرکت بروم و آن‌جاست که آبرویم می‌رود! سعی می‌کنم فکر را خالی کنم... قرص خوابی می‌خورم و به رخت‌خواب می‌روم چشم روی هم می‌گذارم تا خواب بروم.
***
ساعت نُه صبح است و من در شرکت آذرخش هستم. صورتم که سرخی‌اش به کبودی می‌رفت را به هیچ نحوی نتوانستم درست کنم! هرچه کرم می‌زدم و آن را پخش می‌کردم افاقه نمی‌کرد و سرخیش هنوز به چشم می‌زد! الان دعا می‌کنم کسی این رد دست را روی گونه‌ام نبیند... همه سرشان به کار خودشان باشد و به قیافه‌ام اصلاً توجه نکنند!
سام می‌آید، برادر سهراب و دست راستش. می‌گوید که به سالن جلسه برویم تا همه اساتید بیایند. وقتی وارد می‌شوم چندی از ناظران نشسته‌اند و با سهراب صحبت می‌کنند. جلوتر می‌روم و سلامی می‌دهم... یکی از آن‌ها انگار که چهره‌ام برایش آشنا باشد، نگاهم می‌کند.
بعد از گذشت چند دقیقه‌ای سهراب سکوت را می‌شکند:
- خانم سماوات چند دقیقه‌ای باید صبر کنید... دوتا از اساتید تو ترافیک هستن.
سر تکان می‌دهم، اما کاملاً متوجه نگاه آن استاد میان‌سالی که از اول برایش آشنا بودم را احساس می‌کنم. به حرف می‌آید، انگار که حالا مرا شناخته.
- شما دختر دکتر سماواتین؟
به نشانه تأیید سر بالا و پایین می‌کنم. مخاطبش را سهراب قرار می‌دهد:
- آقای وثوق شما واقعاً می‌خواید از خانم سماوات آزمون بگیرین؟ شما که ایشون رو می‌شناسید... طرح‌هاشون حتی در مرورگر هم قابل مشاهدس.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,197
مدال‌ها
2
سهراب: من خواستم حضوری امتحانشون کنم... .
همین که می‌خواهم به آن مهندس چیزی بگویم در سالن باز شده و اولین نفر دکتر متین سماوات است که وارد می‌شود! کسی که رد انگشتانش به وضوح روی صورتم دیده می‌شود، قرار است من را برای کار در شرکت رقیب و پسر رفیقش گزینش کند! از این قضیه مسخرگی و چرندی می‌بارد... .
نفر بعدی پدر سهراب است... کسی که روزی مرا مانند دختر خودش، سما می‌دید. مرد خوبی است اما از طرز فکرش درباره خودم اطلاعی ندارم... ای‌کاش حدأقل از چشم او نیفتاده باشم! به سمت میز می‌آیند و یکی‌یکی با اساتید احوال‌پرسی می‌کنند. همین که می‌نشینند، آن مهندسی که مرا شناخته، انگار که وکیل‌مدافع من باشد؛ رو به پدر گله می‌کند:
- آقای سماوات از شما انتظار نمی‌رفت دختری با این استعداد رو از شرکت خودتون برونید!
پدر: همیشه که نمی‌شه پیش ما بمونه! بچه‌ها باید تجربه‌های مختلف کسب کنن... ما هم از اول شرکت زده‌شده ندادن دستمون آقای مسیحا، سختی‌ها کشیدیم تا به این‌جا رسیدیم!
و چقدر خانواده‌ام مردم را نادان فرض کرده‌اند که فکر می‌کنند مردم متوجهِ تغییر رفتار همه با یک شخص نمی‌شوند!
مرد که می‌بیند این بحث راهی به جایی نمی‌برد و نمی‌تواند اطرافیان را راضی کند که آزمون برگزار نشود، سکوت می‌کند و ترجیح می‌دهد تمرکزش را روی کارش بگذارد. آزمون را سام برایم توضیح می‌دهد. از من می‌خواهند که چند طرح با خواسته‌ها و سلایق مختلف را بکشم و تحویل دهم. کارم حدوداً چهار ساعت طول می‌کشد... به من وقت استراحت داده‌اند و خود برای صرف نهار به اتاقی دیگر می‌روند. بطری آبی را درون کیفم گذاشته بودم، آن را بیرون می‌آورم، جعبه قرص‌هایم هم همین‌طور... یک قرص گرد کوچک که برای قلبم است را برمی‌دارم، همین که می‌خواهم آن را درون دهانم بگذارم؛ کسی درب ورودی را باز می‌کند. تنها کاری که به ذهنم می‌رسید قایم کردن قرص‌ها بود... جعبه را به زیر میز می‌برم و آن قرص کوچک را با بزاق دهانم پایین می‌فرستم و از مزه تلخش ابروهایم به هم گره می‌خورند. سام است که پا داخل می‌گذارد و مشکوک نگاهم می‌کند. سر به زیر می‌اندازم... اول برای اینکه راحت کارش را بکند، دوم برای اینکه سرخی گونه‌ام را از دیدش پنهان کنم. مخاطب که قرارم می‌دهد به ناچار نگاه بالا می‌آورم.
- چیزی احتیاج داری بیارم... آمار از دست داداش در رفته یکی دوتا غذا کم سفارش داده.
کاش میشد بگویم برادرت از عمد این‌کار را کرده. خواسته بی‌اهمیت بودنم را به رخم بکشد. اما با لبخندی معصوم جوابش را می‌دهم:
- ممنونم، چیزی نیاز ندارم.
نگاهش را که روی گونه‌ام می‌بینم، مقنعه را جلوتر می‌کشم و سعی می‌کنم صورتم را بپوشانم، اما انگار خیلی موفق نبودم!
با اخمی که نمی‌دانم از چیست زبان باز می‌کند:
- کسی دست روت بلند کرده؟
دست‌پاچه می‌شوم و تندتند لب می‌زنم:
- نه‌... آخه چرا باید کسی من رو بزنه؟ حساسیته... .
- آره حساسیته... حساسیت به انگشتای یه نفر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,197
مدال‌ها
2
با انگشتانم بازی می‌کنم و سعی می‌کنم آرام نفس بکشم.
- جعبهٔ قرصم دیدم... راحت باش، اگر باید دارویی مصرف کنی، بکن چون من حالاحالاها این‌جام.
چشم می‌بندم و دست به صورتم می‌کشم... وای از این رازی که حالا لو رفته! دیگر نیازی به پنهان کاری نیست، جعبهٔ قرص را روی میز می‌گذارم و از هرکدام که باید، برمی‌دارم و توی مشتم می‌گیرم... نگاه متعجب و خیره‌اش به دستانم را می‌بینم و سکوت می‌کنم. برای اینکه ناگهان شخص دیگری که داخل می‌آید جعبه را نبیند، آن‌ را در کیف می‌گذارم و قرص‌‎ها را با همان بطری آب خودم می‌بلعم. صدایش آرام است اما به گوش من می‌رسد:
- تو چه‌مرگیت شده هان؟! سما که فلج شده این‌قدر دارو و قرص نمی‌خوره... اون‌وقت تو مثل شکلات ده‌تاده‌تا می‌خوری!
- لطفاً این چیزی که دیدی همین‌جا چال شه، خواهش می‌کنم کَسی نفهمه سام!
او تنها کسی است که از سه سال پیش اگر ذهنیتش راجع‌به من عوض شده، رفتارش هیچ تغییری نکرده.
- همتون دارید خودتون رو نابود می‌کنید... چرا هیچی نمی‌گی؟ اون قرص‌ها چین پناه؟
- هیچی... به‌خدا هیچی، فقط قول بده به هیچ‌کَس چیزی نگی!
- دلیل بیار که چیزی نگم... پناه قیافت داره داد می‌زنه هیچی از زندگیت سر جاش نیست، حرف بزن لعنتی! بگو چته!
- پناه سه سال پیش هر مدرکی آورد کسی قبول نکرد که بی‌گناهِ، پناه الان، خستس از هرچی دلیل آوردنِ... پناه خیلی‌وقته از باور نشدن خستس سام!
بغض دارد گلویم را مانند یک تیزی زخم می‌کند و من باید سعی کنم احساساتم را کنترل کنم... قبل از اینکه اتفاق دیروز تکرار شود! جرعه‌ای دیگر آب می‌نوشم. سام است که سری به تأسف برایم تکان می‌دهد. هردو سکوت می‌کنیم... من سعی می‌کنم طراحی آخر را تمام کنم تا هرچه سریع‌تر از این جهنم بیرون بروم و سام غرق گوشی‌اش می‌شود.
کارم که تمام می‌شود سر بالا می‌آورم و کمری صاف می‌کنم، بی‌خبر از اینکه پدر خیلی‌وقت است وارد اتاق شده و کار مرا تماشا می‌کند. همان بهتر که نفهمیدم! اگر متوجه آن نگاه سنگین می‌شدم قطعاً کارم را خراب می‌کردم! صورتم را به سمت سام می‌چرخانم:
- آقای وثوق؟ کارم تمومه!
سری تکان می‌دهد و از جا بلند می‌شود تا به بقیه اطلاع دهد. وسایلم را جمع می‌کنم و درون کوله می‌گذارم، طرح‌ها را روی میز می‌چینم و سر و وضعم را مرتب می‌کنم. صندلی را به جای اولش برمی‌گردانم و کوله‌ام را کنار دیوار قرار می‌دهم، منتظر می‌مانم تا بقیه بیایند. حرکت چشمان پدر را روی گونه‌ام حس می‌کنم... به شاهکار خودش نگاه می‌کند؟ می‌خواهد ضرب دستش را ببیند، چون تا به حال کسی جز من آن‌را نچشیده! قرص‌ها دارند اثر می‌کنند و من باید به خانه برگردم. کاش زودتر بیایند و نتیجه را اعلام کنند! پدرم نگاهی به طراحی‌ها می‌اندازد و مخاطب قرارم می‌دهد:
- دیگه نرو بیمارستان! من و مائده دوست نداریم کنار کیان باشی... .
کیان تنها دلخوشی من است! اگر به هوش بیاید من نفهمم چه؟ برادرم مرا دوست دارد، او مرا رها نمی‌کند!
- زبونت رو جایی گم کردی؟!
بگویم نمی‌توانم! اگر بگویم چه‌می‌شود؟ قطعاً که مرا به باد کتک نمی‌گیرد، آن هم در میان رقیبان و رفیقش... .
- اما من همیشه با کیان بودم... فقط یک روز در هفته برای... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,197
مدال‌ها
2
باورم نمی‌شود! چه‌زمان به سمتم حرکت کرد... با چه سرعتی دستش روی گونه‌ام نشست؟ هرگز فکر نمی‌کردم این‌قدر برایش بی‌ارزش شوم! پدر سهراب با سرعت تمام به سمتمان می‌آید و سعی می‌کند او را آرام کند.
- این چه‌کاریه متین؟ پناه دخترته... خودت می‌فهمی داری چیکار می‌کنی؟
صورت شوک‌زده سهراب و سام روی صورت من است... نکند فکر می‌کردند هیچ‌چیز عوض نشده و من هنوز دردانه خانواده سماوات هستم؟! پدرم دست روی قلبش می‌گذارد و من نمی‌خواهم اتفاقی برای او بیفتد.
- نمی‌رم آقای سماوات... دیگه دیدن برادرم نمی‌رم.
اشک می‌چکد از چشمانم... آخرین کَسم را از دست دادم. نابود شدم و من قطعاً مرده‌ای بودم محکوم به زندگی... .
اشک‌هایم را پاک می‌کنم و کوله‌ام را روی شانه‌ام می‌اندازم. به سمت در می‌روم، روی نگاه کردن به صورت آن دو را نداشتم. سر به زیر انداخته، رو به سهراب می‌گویم:
- لطفاً نتیجه رو بعداً بهم اعلام کنید! ببخشید!
می‌دوم به سمت درب خروجی و این سام است که مرا صدا می‌زند و از من می‌خواهد که بایستم، اما نمی‌توانم، نمی‌خواهم توضیح دهم... همدم جدید نمی‌خواهم!
از پشت بازویم کشیده می‌شود و کَسی من را به طرف خود می‌کشد.
- کر شدی مگه؟ دارم میگم وایسا، نمی‌شنوی؟
با بغض و صورتی اشکی لب می‌زنم:
- بذار برم... تو رو خدا هیچی نپرس!
- می‌رسونمت... آروم که شدی حرف می‌زنی.
سر به چپ و راست تکان می‌دهم، می‌خواهم بازویم را از چنگش آزاد کنم اما نمی‌گذارد.
- نمی‌ذارم بری... امروز باید توضیح بدی پناه، بسه هرچی در رفتی!
اشک می‌ریزم. با او همراه می‌شوم، مرا به سمت ماشینش می‌برد و درب جلو را باز می‌کند تا بنشینم. می‌نشینم و او سریعاً به آن‌طرف ماشین می‌رود و همین‌که درب را می‌بندد، قفل مرکزی را می‌زند... مبادا فرار کنم و او به جواب سؤال‌هایش را نرسد! ماشین را به حرکت درمی‌آورد، راه زیادی را طی نکرده‌ایم که گوشهٔ خیابان می‌ایستد و از ماشین پیاده می‌شود. می‌خواهم وقتی که دور شد از ماشین پیاده و فرار کنم، اما انگار که ذهن‌خوانی بلد باشد، سوییچ ماشین را با خود می‌برد و ماشین را قفل می‌کند! نمی‌شود از دستش فرار کرد! باید بمانم و پاسخ دهم... به تمام سؤالاتی که در این سه سال در ذهنش شکل گرفته! با باز شدن درب ماشین متوجه آمدنش می‌شوم. آب‌میوه‌ای خریده، درب آن را باز کرده و به لب‌هایم نزدیک می‌کند. سرم را عقب می‌کشم تا آن آب‌میوه را نخورم، اما نمی‌گذارد... امروز اصلاً قصد کوتاه آمدن ندارد!
- پناه این رو بخور! از صبح تا حالا تو اون دفتر کوفتی مگه چیزی خوردی که نازم می‌کنی؟
به اجبار چند قلپ می‌خورم و درب شیشه را می‌بندم. بعد از اینکه خیالش راحت می‌شود، ماشین را راه می‌اندازد و حرکت می‌کند. وقتی که کمی آرام‌تر می‌شوم، به اطراف نگاه می‌کنم. محیط کاملاً برایم غریبه است! مقابل پارکی ماشین از حرکت می‌ایستد.
- پیاده شو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,197
مدال‌ها
2
از ماشین بیرون می‌آیم و با او همراه می‌شوم. یکی از صندلی‌ها را برای نشستن انتخاب می‌کند و می‌نشینیم. دست‌هایش را روی زانو‌هایش ستون می‌کند و دستی به موهایش می‌کشد... حال پریشانش از چیست؟ چرا نمی‌داند چه‌کند؟ مگر همه خانواده‌اش مرا مقصر ویلچرنشین شدن سما نمی‌دانستند؟ پس چرا الان کنارم نشسته تا حرف بزنم؟ تا اعتراف کنم گونه‌هایم به انگشتانی که روزی نوازشم می‌کردند آلرژی دارند؟
- حرف بزن پناه! رو زمین چیزی ننوشته... دِ حرف بزن جون خودت و همه رو خلاص کن. چه‌خبره تو خونهٔ سماوات‌ها؟ زندگی دختر عزیزدردونشون چرا این‌قدر داغونه پناه... .
- من دیگه اون دختر عزیزدردونه نیستم سام! خانوادهٔ سماوات هم ترجیح دادن حرف تک‌دختر وثوق رو گوش کنن.
حرفش را که قطع می‌کنم، جمله اولم را که به زبان می‌آورم؛ دیده‌ام بالا می‌آید و نگاه ماتش را شکار می‌کند. جمله بعدی خ*یانت خانواده‌ام را به رخ می‌کشد... .
- داری دروغ میگی! متین سماوات دخترش رو به هیچ‌چیز نمی‌فروشه... امکان نداره حرف سما رو باور کرده باشن!
پوزخندی می‌زنم به این خیالات... .
- این سیلی‌ای که مقابل شما خوردم اولیش نبود... راست می‌گفتی، به دستایی که متعلق به الگوم بود حساسیت پیدا کردم!
- پناه این چرندیات رو هیچ‌کَس باور نمی‌کنه!
- بهت گفتم بذار برم... گفتم نپرس، چون می‌دونستم باور نمی‌کنی.
- باشه... باشه، باور می‌کنم؛ قسم می‌خورم باور می‌کنم. اون قرص‌ها چی‌اَن؟
- شماها فکر کردین من از اون تصادف سالم بیرون اومدم و فقط به‌خاطر ضربه‌ای که به سرم وارد شده‌بود تحت مراقبت ویژه بودم؟
سری تکان می‌دهد... لبخند تلخی می‌زنم:
- دروغ بود! به دکتر گفتم به کسی نگه که چه مشکلی برام پیش اومده... اون موقع هنوز نمی‌دونستم سما به هوش اومده و چی تعریف کرده، با خودم فکر کردم این قضیه شوخی بردار نیست که کسی این وسط دروغ بگه و اگرهم کسی چیزی تعریف کنه واقعیت‌ها رو میگه؛ برای اینکه خانوادم نگران نشن به پزشکی که اول از همه اومد بالاسرم گفتم به همه بگه سالمم و مشکلی نیست.
- یعنی میگی سما، خواهر من... دروغ گفته؟ سما این‌کار رو نمی‌کنه! امکان نداره!
- من به سما گفته بودم جلو بشینه.
با صدای من از فکر بیرون می‌آید و گوش می‌کند. داستان را از اول برایش تعریف می‌کنم، با جزئیات کامل... که دعوا بر سر چه بود و آن تصمیم ناگهانی از کدام چشمه آب می‌خورد. در پایان رازی که سه سال است با من همراه شده را با اولین نفر درمیان می‌گذارم.
- من به‌خاطر ترس و استرسی که داشتم سکته می‌کنم و قلبم ناکوک می‌زنه... اون قرص‌ها به‌خاطر اینه.
تعجب کرده... انگار که داستان با چیزی که برایش تعریف کرده‌اند تفاوت بسیاری دارد... .
- پس چرا چیزی نگفتی؟
- من با سهراب بارها حرف زدم، اونم دقیقاً حرفی رو می‌زد که تو اول گفتی... «سما به هیچ‌عنوان دروغ نمی‌گه.» من بارها این جمله رو شنیدم، اما ول نکردم. روزی بی‌خیال قضیه شدم که سهراب گفت عشقی توی قلبش نیست و می‌خواد از من جدا شه! تو کل این زمانی که تلاش می‌کردم خودم رو به سهراب ثابت کنم، دست و پا می‌زدم تا مادرتون رو هم ببینم. پدرتون که می‌گفتن این فقط یه اتفاق بوده تقصیر کسی نیست، اما مادرتون این رو نمی‌گفتن... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,197
مدال‌ها
2
- تو کل این زمانی که تلاش می‌کردم خودم رو به سهراب ثابت کنم، دست و پا می‌زدم تا مادرتون رو هم ببینم. پدرتون که می‌گفتن این فقط یه اتفاق بوده تقصیر کسی نیست، اما مادرتون این رو نمی‌گفتن... .
- پناه بسه! بقیش رو خودم می‌دونم، از بیماری قلبت بگو، این قرص‌ها چین... چند وقته دارو مصرف می‌کنی؟ اصلاً دکتر رفتی؟
- دو، سه بار رفتم... البته با پای خودم نه! اون روزهایی که بیمارستان بودم، همون سه سال پیش، دکتر مدام چک می‌کرد و می‌گفت جدی نیست اما همیشه باهات می‌مونه، بعد از اون؛ اوایل که می‌رفتم دیدن کیان، بهم شوک وارد میشد و اونجا دکترها می‌اومدن بالا سرم. داروها تا آخر عمر باید مصرف بشه، تنها کاری که میشه کرد اینِ‌که از استرس و فشار و هیجان دور باشم تا دوز داروها بالا نره اما با زندگی‌ای که من دارم... .
- باید به خونوادت بگی! اون‌ها که قرار نیست هم‌خونشون رو ول کنن، حرف یکی دیگه رو بچسبن! بهشون بگو تو هم داری درد می‌کشی، بذار من بگم... .
میان حرفش می‌پرم
- نه، فقط چیزهایی که گفتم رو به هیچ‌ک.س نگو... حتی به سهراب، بذار حالا که نامزد داره و زندگیش روبه‌راهه؛ همین‌جوری هم بمونه.
- زندگی سهراب هم داغونه، خودش گند زد به زندگیش.
تلفنش که زنگ می‌خورد، با یک ببخشید فاصله می‌گیرد، اما من درگیر یک جمله شده بودم. «زندگی سهراب هم داغونه.» پس چرا پدر از خوش‌حالی‌اش در روز نامزدی می‌گفت؟ چرا از واقعی بودن لبخند روی لب‌هایش صحبت می‌کرد؟ حرف زدن سام با تلفن توجهم را جلب کرد:
- دارم میگم گمش کردم سهراب... زبون آدمی‌زاد حالیت نمی‌شه؟!
... .
- برم در خونشون بگم چی؟ بگم شما پناه رو زدین، دیگه نباید اینجا بمونه، بدینش من برم؟ نمی‌گن تو چی‌کارشی... به تو چه؟
... .
- سهراب یه لحظه خفه‌شو! مگه تو الان نامزد نداری؟ برو به نامزد بازیت برس... کاری با پناه نداشته‌باش!
نمی‌دانم سهراب در آخر به او چه گفته که سام این‌گونه پاسخ می‌دهد! اما خوش‌حالم که بودنم در کنارش را انکار کرد... از او بارها تشکر کنم کم است!
وقتی که روی صندلی می‌نشیند، بلند می‌شوم و راه رفتن در پیش می‌گیرم، اما قبل از آن حرف‌های آخر را می‌زنم:
- ممنونم که به حرف‌هام گوش کردی، هم‌چنین ممنون که چیزی به سهراب نگفتی.
تک‌خندی می‌زند:
- این‌قدر بلند حرف زدم؟! کجا بلند شدی و خداحافظی می‌کنی؟ هنوز نگفتم می‌ریم که عزم رفتن کردی! هنوز حرف برای گفتن هست... .
- سام لطفاً! من دیگه نمی‌تونم چیزی بگم... .
- سه ساله لب باز نکردی! پناه بشین تعریف کن... تا تعریف نکنی نمی‌تونم بی‌گدار به آب بزنم و بیام طرفت!
- تو نباید طرف من رو بگیری؛ مادر و پدرت، حتی سهراب هم این اجازه رو بهت نمی‌دن!
- من تنها کسی‌ام که از همون سه سال پیش، حقیقت ماجرا رو می‌دونستم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,197
مدال‌ها
2
پشت به او کرده بودم تا آرام شوم و سپس بروم. اما با حرفی که زد، انگار که پاهایم به زمین میخ شده باشد؛ توان هیچ حرکتی نداشتم... چند دقیقه‌ای می‌گذرد که فقط پلک می‌زنم و او کنارم ایستاده... صدایش را واضح می‌شنوم، اما نمی‌توانم چیزی بگویم.
- پناه؟ پناه خوبی؟ نباید یک‌هو می‌گفتم... پناه؟
کمی دور می‌شود و دوباره می‌آید. این‌بار کوله‌ام را می‌گیرد و آرام و بااحتیاط حرکت می‌دهد. مرا به زور جایی می‌نشاند و کمی آب به صورتم می‌زند. به خودم می‌آیم و تنها چند کلمه به زبان می‌آورم:
- تو چی‌گفتی؟!
- غلط کردم! بیا این آب رو بخور... حرف می‌زنیم!
- از چی حرف می‌زنیم؟ سام من نابود شدم... اون‌وقت تو بعد از سه سال اومدی میگی می‌دونستم؟! دونستن تو چه‌فرقی می‌کنه وقتی دیگه چیزی از پناه نمونده؟
صدایم از بغض و خشم می‌لرزد و من نمی‌توانم آن را کنترل کنم... برایم گران تمام شده بود! درک چیزی که او خیلی راحت به زبان می‌آورد برای من خیلی ثقیل و سنگین بود! حالا او شرمنده مقابل من نشسته بود و به هرجایی نگاه می‌کرد، الّا صورت من... . بااستیصال لب باز می‌کند:
- سما خواهر منه پناه... من نمی‌تونستم بهش پشت کنم. خیلی سعی کردم منصرفش کنم، باهاش حرف زدم که این‌کار رو نکنه؛ اما می‌گفت عاشق کیانه و نمی‌خواد اون رو از دست بده.
- اگر به‌خاطر عشق این‌کار رو کرد، چطوری عذاب‌وجدان نگرفت؟ مگه من عاشق نبودم هان؟ برادرش هیچ‌ ارزشی نداشت... یا برادرش کلاً عاشق نبود؟
- این چه حرفیه آخه... .
- کافیه! به اندازه کافی شنیدم... دیگه بسه!
- پناه، یه لحظه... .
نگاهش می‌کنم تا حرف بزند... سر بالا می‌آورد اما نمی‌تواند نگاه کند.
- می‌خوام طرفت باشم پناه! دیر شده، خیلی خوب می‌دونم... اما قول میدم درست میشه. باید همه‌چیز رو از این سه سال بدونم... .
- بدونی که با ترحم کنارم بمونی؟ درک این‌که بعد از سیلی خوردنم، می‌خوای بیای طرفم خیلی راحته... عذاب‌وجدان گرف... .
صدایی که از پشت سر من می‌آید، هم سام را وحشت‌زده و هم کلام مرا قطع می‌کند... .
سهراب
بعد از دیدن آن صحنه در دفترم، نتوانستم آن‌جا بمانم و به خانه فرار کردم. خانهٔ خودم... جایی که بعد از آن اتفاق نحس خریدم و به آن پناه آوردم. نمی‌توانستم در خانهٔ پدری‌ام بمانم و هرروز خواهرم را در آن وضعیت ببینم... خود را مقصر می‌دانستم... چون پناه عشق من بود، هنوز هم هست و من فقط سعی دارم این حقیقت مسخره را انکار کنم. نمی‌خواهم کسی بداند، چگونه بگویم به کسی که خواهرم را ویلچر‌نشین کرده دیوانه‌وار علاقه دارم. نمی‌خواستم نیکو را قبول کنم... نیکو خواهر دوست سما بود و سما به مادر اصرار کرد که مادر مجبور شد نیکو را برایم لقمه بگیرد. وگرنه او از هرکسی بهتر می‌دانست که من اگر در واقعیت از پناه دور بمانم، هرگز نمی‌توانم او را از قلبم بیرون کنم... این‌که یک‌جور خ*یانت نیست، هست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

(:NAZANIN:)

سطح
0
 
ناظر تایید
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
کاربر ویژه انجمن
Jul
97
1,197
مدال‌ها
2
بعد از کمی قدم زدن در پارک... وقتی که احساس می‌کنم حالم بهتر است، راه خروج را در پیش می‌گیرم، اما... .
قدم‌هایم با صحنه مقابلم سست می‌شود. مگر سام نگفت که او را گم کرده؟ پس چرا اکنون مقابل یکدیگر قرار دارند و مشغول خوش و بش کردن هستند؟ چرا شانه‌های پناه می‌لرزد و سام شرمنده است؟ چه میان آن‌ها رخ داده که پناه متکبر دارد گریه می‌کند؟ پناه مغرور من، حتی مقابل من هم گریه نمی‌کرد. اما حالا روبه‌روی برادرم نشسته و اشک می‌ریزد.
قدم جلو می‌گذارم. از همین لحظه برای سام کنار گذاشته‌ام، امکان ندارد که درمورد این حساب نپرسم. نزدیک که می‌شوم، اولین نفر سام است که مرا می‌بیند. از چهره‌اش ترس می‌بارد. خوب می‌داند که قرار است مواخذه شود. دروغ گفته و حالا باید جواب دهد... .
- به‌به، آقای سام! از این طرفا... چی‌شد به این‌جا سر زدین؟ خانم سماوات هم که هستن... تصادفی بوده نه؟!
- سهراب جان؟ توضیح میدم میشه... .
- توضیح رو که میدی، اما نه الان؛ جمع کن بریم کار داریم.
لحن تند شده‌ام اصلاً دست خودم نیست. اوست که با پررویی تمام مقابلم ایستاده و جوابم را می‌دهد:
- من پناه رو برسونم بعد در خدمتم، فعلاً!
از پشت پیراهنش را می‌گیرم. به چه‌حقی می‌خواهد کسی را که مسبب تمام بدبختی‌های زندگی من و خواهرش است را برساند؟
- خانم سماوات راه خروج رو بلدن؛ حرف زدنم بلدن، نگفتن تو برسونیشون!
- آقا سهراب درست میگن... من خودم میرم. خدانگهدار!
هیچ‌گاه مرا با لفظ «آقا» صدا نمی‌کرد، حتی اوایل آشناییمان... قلبم از این درد می‌گیرد که چرا این‌قدر غریبه است؟ من گفتم او را نمی‌خواهم، این من بودم که او را پس زدم... او چرا دوری را انتخاب کرد؟ بعد از دو قدم دور شدن، چیزی را به یاد می‌آورم.
- خانم سماوات از فردا تشریف بیارید شرکت، تأیید شدید.
برمی‌گردد و چشمان سرخش را مانند خنجر توی قلبم فرو می‌کند، هیچ نمی‌فهمم که پناه چرا باید گریه کند؟ یک سیلی خوردن، این‌قدر درد ندارد که انسان بخواهد این‌همه اشک را حرام کند. علاوه‌بر ردی که صبح روی گونهٔ راستش دیده میشد، سمت چپ صورتش هم حالا به سرخی می‌زند. هیچ‌ک.س نمی‌دانست متین سماوات چنین ضرب دستی دارد... شاید هم پوست دختر نازنازی سماوات‌ها خیلی حساس است. اصلاً نفهمیدم چه‌چیزی به زبان آورد، به خودم که آمدم، سام دوباره کنارش بود و باهم پچ‌پچ می‌کردند. اگر از زیر زبان سام حرف‌هایی که زدند را بیرون نکشم، قطعاً سهراب نیستم!
سام که می‌آید، جدی می‌شوم و اخم درهم می‌کشم... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین