جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,217 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
"عاطفه"
دستی روی سر عروسک پارچه‌ای می‌کشم و موهای زردش رو لمس می‌کنم، الان دخترکم بدون این عروسک چطور می‌خوابید؟! عروسک رو بو می‌کشم تا عطر زهرام رو به ریه‌هام بکشم اما انگار بوی عزیزکم از تن عروسکش پر کشیده و رفته. قلبم مچاله شده و سیاهی این غم ذره‌ذره ذوبش می‌کرد. بچه‌های من کنارم نبودن و قلب مادرانه‌ام شیون می‌کرد اما تن زنونه‌ام توانی برای فریاد این غم نداشت. چقدر یه آدم می‌تونه نامرد باشه و با قلب یه مادر این‌جور بی‌رحمانه رفتار کنه! من که عاشقش بودم، من که نفس کشیدم تا بتونم هر نفسم رو به نامش بزنم. دستی روی سرم کشیده میشه و من این دست بزرگ و مردونه رو بیشتر از جونم دوست دارم. سر روی سی*ن*ه حامیش می‌ذارم.
- عسل بابا...
دیگه نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم و با این کلمه عاشقانه شیون می‌زنم، چند سال بود که دیگه عسل بابا نبودم؟ چند سال بود که با قلب پدرانش به‌خاطر آدمی مثل علیرضا بازی کردم؟! من رو از خودش جدا می‌کنه و اشک‌هام رو پاک می‌کنه، لب‌های مردونش می‌خنده اما غم و اشک جمع شده تو چشم‌های مهربونش مشخصه! پیشونیم رو بوسه می‌زنه و با لحنی شرمنده شروع به صحبت می‌کنه.
- خیلی با خودم کلنجار می‌رفتم، وقتی به این خونه می‌اومدی و نگاه شرمنده‌ات رو می‌دیدم. اون لحظه دوست داشتم بیام و بغلت کنم مثل بچگی‌هات که وقتی کسی اذیتت می‌کرد فقط به من پناه می‌آوردی. من دیدم دخترم روز به روز پژمرده میشه اما غرور مردونم اجازه نداد بهت بگم بسته، من طاقت دیدن عاطفه‌ام رو اینجور پژمرده و دل‌مرده ندارم.
دست‌های سردم رو گرفت و لبخندش مطمئن‌تر شد، اما نگاهم روی قطره اشکی بود که لجوجانه می‌خواست روی صورت ته‌ریش‌دار بابا بریزه و غرورش اجازه نمی‌داد.
- من هر کاری می‌کنم بابا تا بچه‌ها رو برگردونم.
بغضم رو قورت میدم، تو گفتن حرفم مرددم اما بابا تنها کسیه که می‌تونه راهنماییم کنه.
- من یه مادرم بابا... .
سری به نشونه تایید تکون داد و من با صدای آروم‌تری ادامه دادم.
- من به‌خاطر بچه‌هام از خودمم می‌گذرم.
لبخند از روی صورتش پر کشید و منتظر ادامه حرفم شد.
- اما من طاقت حضور سحر رو تو زندگیم ندارم. من عاشق بودم اما بابا قلبم حاضره این عشق رو قربونی کنه تا سایه سنگین یه زن دیگر رو تحمل کنه.
حرفم ادامش درد داشت، ادامش مرگم بود اما تنها راه چاره‌ام بود. تنها راهی که بتونم با سربلندی زندگی کنم و تو آینده بچه‌هام بهم افتخار کنن. اصلا دوست نداشتم وقتی بزرگ شدن مادری ضعیف و تکیده رو ببین که گوشه خونه در حال قصه خوردنه، حتی اگه تاوان این انتخاب مرگ ابدیم باشه.
با صدای باز شدن در اتاق خواب نگاه من و بابا به سمت مامان رفت که داشت وارد اتاق می‌شد. چشم‌هاش قرمز بود و نشون می‌داد اونم حسابی بخاطر امروز و نبود بچه‌ها گریه کرده. نزدیک‌مون اومد و کنار بابا نشست. بابا کلافه نگاه از مامان گرفت و با قاطعیت گفت:
- خوب داشتی ادامه می‌دادی بابا، بگو ببینم این تصمیمت چیه.
مامان کنجکاوتر نگاهم کرد، چطور به زبون می‌آوردم؟! کمی فاصله گرفتم و از تخت بلند شدم. به سمت قاب عکس بچه‌ها رفتم و به چهره‌های خندون‌شون نگاه کردم. انگشتم صورت زهرا و علی رو لمس می‌کرد و حس مادرانه‌ام داشت به سرم می‌کوبید بابت این تصمیم! کسی چی می‌دونست که من بریده از دنیا و زندگی تمام ریسمونی که وصلم کرده بود به این دنیا و زندگی بچه‌هام بودن! من روزی بچه‌هام رو پس می‌گرفتم اما وقتی یه زن و مادری قوی شده باشم. من باید خودم رو می‌ساختم به‌خاطر فرشته‌های زندگیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
صدای همهمه کل سالن پیچیده بود و من نظاره‌گر آدم‌هایی بودم که هر کدوم برای مشکلی که داشتند اینجا بودن. صدای دعوا، صدای التماس، صدای گریه تمام فضا رو گرفته بود. من اما بی‌صدا و بی‌حس گوشه سالن نشسته بودم. روزی این موضوع رو اون‌قدر غم‌انگیز می‌دونستم که حتی فکر کردنش هم دچار جنونم می‌کرد اما الان خودم به اون نقطه رسیده بودم. من عاشق بودم، چطور هنوز عاشقش بودم؟! چطور حالا که مصمم به پایان دادن این زندگی بودم دست و دلم به لرزه افتاده بود؟! چشم می‌بندم و تو رویا غرق میشم. خودم رو تو اتاق‌خوابی می‌بینم که با همه سردی‌هاش کنارش بودم. دست نوازش‌های که روی سرم کشیده نشد رو تصور کردم، آخ از دست دلم! آخ از دست قلبی که حرف حالیش نمی‌شد.
- خانوم و آقای عالی؟
با شنیدن صدای که فامیلیم رو خوند چشم باز کردم و نگاهم به نگاه غمگینش افتاد. روبه‌روم به دیوار تکیه‌زده بود و دست به سی*ن*ه نگاهم می‌کرد. هردو تو سکوت فقط نگاه می‌کردیم. نفس‌هام بلند شده بود و سینم از شدت نفس‌هام تنگ شده بود. روبه‌روم بود و من حقی برای پرواز کردن به آغوشش رو نداشتم. چقدر دنیا بی‌رحمه که تو رو برای دلم زیاد دونست!
- بریم بابا، صدا کردن.
باید نگاهم رو از نگاهش قیچی می‌کردم و به سمت اتاقی می‌رفتم‌که قرار بود به این رابطه پایان بده. تن خستم رو از صندلی کندم و به سمت اتاقی که صدامون کرده بودن رفتم. صدای پاهاش رو پشت سرم می‌شنیدم، مردی که من رو سه هفته از دیدن بچه‌هام محروم کرده بود و من فقط تلفنی با بچه‌ها صحبت می‌کردم. همراه بابا و وکیلی که کارهای طلاقم رو انجام می‌داد ردیف صندلی‌های جلو نشستیم و علیرضا تنها ردیف صندلی‌های چپ نشست.
- خوب اینجاییم که به شکایت آقای علیرضا عالی به دلیل عدم تمکین خانوم‌ عاطفه‌ عالی رسیدگی کنیم، آقای‌عالی بفرمایید.
قاضی مسن که فقط ریش های بلندش سفید شده بود و موهاش‌هنوز سیاهی مونده بود نگاه کردم، چهره‌اش خنثی بود و انگار فقط دوست داشت سریع به موضوع رسیدگی کنه و ختم جلسه رو اعلام کنه. با صدای آروم و مطمئن علیرضا نگاه از قاضی گرفتم و به علیرضا نگاه کردم. مستقیم به قاضی نگاه می‌کرد و حرف می‌زد.
- خانوم بنده درست چند ماهه بی‌دلیل گذاشته رفته،حتی من نتونستم چند ماه بچه‌هام رو ببینم.
صدای شاکی و عصبی بابا بلند شد.
- چی میگی پسر؟! حقیقت رو بگو؟!
صدای قاضی بلندتر از بابا بود که اخطار به سکوت می‌داد و بعد از علیرضا خواست ادامه بده و چه راحت دروغ‌هاش رو ردیف کرد.
- من ازش شکایت کردم بلکه با اجبار بیاد سر خونه و زندگیش.
نگاهم هنوز به قاضی بود، با همون نگاه سردش من رو مخاطب قرار داد.
- خوب خانم شما بفرمایید، تمام گفته‌های شوهرتون رو قبول دارید؟
لبخند تلخی روی لب‌هام میاد و می‌خوام بگم این آقا تنها شوهر من نیست اما واقعا زبونم واسه گفتن حرفی نمی‌چرخه. بابا کنار گوشم آروم میگه:
- حرف بزن عاطفه... .
وکیل از طرف دیگه از من می‌خواد شروع به حرف زدن بکنم. هیچ ک.س تو دنیا من و حال دل زخم خوردم رو درک نمی‌کنه. مقاومت می‌کنم تا اشکی نریزم اما من فقط ادعا دارم و بس! قطره‌ای روی گونم میریزه و تازه راه نفسم آزاد میشه. آروم شروع به حرف زدن می‌کنم بدون اینکه نگاهم رو از قاضی بگیرم.
- حق با این آقاست... .
صدای حق به جانب علیرضا بلند میشه.
- دیدید آقای قاضی خودش داره میگه... .
نمیزارم ادامه بده و سریع اصلاح می‌کنم.
- من گذاشتم رفتم آقای قاضی چون این آقا سر من...سر من هوو آورده بودن. رفته بودن بعد هشت‌سال زندگی دوباره ازدواج کردن بدون گفتن به من...من درخواست طلاق دادم اما هنوز نتونستم کاری کنم چون هیچکس از من دفاع نکرد.
نگاه اشکیم رو از قاضی می‌گیرم و به علیرضای میدم که حالا تو سکوت سر پایین انداخته بود.
- من هیچ دفاعی تو قانون نداشتم که شوهرم به خودش اجازه داد با وجود من و بچه‌ها دوباره تجدید فراش کنه، طوری که حتی بابت این موضوع ذره‌ای پشیمون نباشه و دوباره بخواد پدر بشه. من هیچی برای این مرد کم نذاشتم اما مشکل اینجا بود که من عشق زندگیش نبودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
سوز حرف‌هام حتی علیرضا رو ساکت کرده بود اما انگار تو دل قاضی رحمی نبود که بی‌حوصله حرفم رو برید.
- الان موضوع عدم تمکین شماست که شوهرتون شکایت کرده خانم، برای طلاق که میگین اقدام کردید و پس رسیدگی میشه و اگه حق با شما باشه حتما به حقتون می‌رسید اما تا وقتی اسم شما تو شناسنامه شوهرتون هست باید تمکین کنید بابت کاری که انجام دادن تو همون دادگاه بهش پرداخته میشه.
لبخند تلخی می‌زنم.
- حق! کدوم مفاد قانون حق رو به زن داده؟! زن وقتی می‌تونه از بند مردی آزاد بشه که مرد یا معتاد باشه یا دست بزن داشته باشه. چرا قانونی نیست که بگه وقتی قلب یه زن می‌شکنه و خ*یانت می‌بینه می‌تونه آزادی رو انتخاب کنه یا موندن رو؟!
باز قاضی بی‌حوصله حرفم رو می‌بره.
- خانم‌ الان حرف‌های شما هیچ کمکی به روند این پرونده نمی‌کنه. شما با این موضوع هم نباید منزل‌تون رو ترک می‌کردید می‌توانستید شکایت کنید و حتما شوهرتون محکوم می‌شدن.
بابا شاکی شروع به حرف زدن می‌کنه:
- یعنی چی؟! یعنی با این همه بلاهایی که این مرد سرش آورد می‌موند؟! اگه دختر خودتونم بود این رو می‌گفتید؟!
صدای بلند قاضی حرف بابا رو نصفه کاره گذاشت.
- آروم باشید آقا، این روند پرونده است و دخترتون قطعا تو شکایتی که کردن به نتیجه میرسن اما تو این شکایت حق با زوج هست.
ساعت‌ها چه بی‌رحمانه می‌گذرن و چه بی‌رحمانه مجبور به تحمل میشی! منِ‌زن محکوم به تحمل تمام شکنجه‌هام چون تو قانون کشورم حقی به من داده نشده! قدم می‌زنم و فکرم به هزاران طرف پر می‌کشه. قاضی حکم به برگشت داد و در صورت نپذیرفتن من قطع کردن نفقه رو حکم کرد و من با چشم‌های اشکی فقط خندیدم، چون من سال‌ها بود که نفقه مهر و محبتم از طرف این مرد قطع شده بود و نفقه پول رو هم فقط در حد بچه‌ها خرج می‌کردم و حالا با نبود بچه‌ها من به پول این مرد هم احتیاجی نداشتم. روزها و ماه‌ها از پس هم می‌گذشتن و من هنوز خونه پدری و مشغول دادگاه‌ها بودم تا بلاخره حکم آزاد شدن از این بندها صادر بشه. دو ماه هم گذشت و این مدت بچه‌ها رو فقط چندبار خونه عمو دیدم. دلم برای دخترم و پسرم تنگ شده بود اما این راهی بود که باید با تمام سختی‌هایی که داشت ادامه می‌دادم. بدترین لحظات و سخت‌ترین دقایق شب‌ها بود که فکر ها به سمتت هجوم میارن، آینده نامعلومم ترس رو تو دلم دو چندان می‌کرد اما چاره‌ای نداشتم جز تحمل و ادامه دادن مسیری که آخرش گنگ و نامعلوم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
"سحر"
چقدر حس قشنگ و بی‌وصفی! چقدر لذت‌بخشه بدونی دختر کوچولوت تو بطنت رشد می‌کنه، فقط دو ماه به دیدنش و به آغوش کشیدنش بیشتر نمونده. لبخند از لب‌هام پاک نمیشه و این شوق بی‌قرارترم می‌کنه. این روزها زندگی روی خوشش رو نشونم داده و از لحظه‌لحظه زندگیم لذت می‌برم. از آیینه دل می‌کنم و بعد زدن عطر محبوب علی، به سمتش میرم و کنارش روی تخت دراز می‌کشم. نگاه به نگاهش می‌دوزم و مشکل نیست تصور فکری که تو ذهنشه اما با کارهایی که تو این دو ماه برای من انجام داد دیگه اون حس حسادت کمتر خودنمایی می‌کنه.
- حالت خوبه؟
با سوالش به خودم میام، به سمتم برگشته و حالا هردو با عشق به‌هم نگاه می‌کنیم. خودم رو سمتش می‌کشم و تو آغوشش که برای من منبع آرامشه جا می‌گیرم. حس لمس موهام توسط دست‌های مردونش قلبم رو پر از حس شیرین می‌کنه. گرمی دستش روی شکم برآمدم باعث میشه حرکت‌های دخترم تند بشه و با پاهای کوچولوش ضربه بزنه. از صدای لرزون و پر محبت علی هم مشخصه که این ضربه‌ها رو حس کرده.
- عشق بابا، کی میایی تا روی ماهت رو ببینم؟
لبخندم عمیق‌تر میشه، به شوخی دست روی دستش می‌ذارم.
- هی آقا نداشتیم ها! الان شما فقط واسه منی.
قهقهه‌ای میزنه و روی بینیم ضربه آرومی می‌زنه.
- خانم حسود من.
موهای ریخته شده رو پیشونیش رو کنار می‌زنم، تمام عشقم رو تو صدام می‌ریزم.
- ممنون علی، تو این مدت بهم ثابت کردی که چقدر دوستم داری.
آهی می‌کشه و من خوب می‌دونم این روزها چقدر فشار رو تحمل می‌کنه. این خستگی و غم تو صداش خودنمایی می‌کنه.
- من باید زودتر از این کاری می‌کردم سحر اما... اما مشغله‌هام نذاشت شرمندم.
کمی خودم رو بالا کشیدم و به پشتی تخت تکیه دادم و علی هم خودش رو بالا می‌کشه و کنارم تکیه میده.
- اینجوری نگو علی، هفته پیش وقتی مامانم رو جلوی در دیدم داشتم از خوشی بیهوش می‌شدم.
چهره مهربون و شکسته شده مادرم جلوی چشمم نقش میبنده و بغض اجازه ادامه دادن نمیده.
- سحر، مادرت بعد رفتن تو خیلی زجر کشید. من شرمنده‌اش شدم که زودتر دنبالش نرفتم. وقتی فهمید چه اتفاق‌هایی برات افتاده خیلی گریه کرد اما از ترس بابات نتونست بهم جواب بده اما وقتی بعد یک ماه گفت که می‌خواد ببینت خیلی خوش‌حال شدم.
سرم رو روی شونش می‌ذارم.
- ممنونم علی، اون لحظه بهترین لحظه عمرم بود. حالا مامان دور از چشم بابا هر روز بهم زنگ میزنه.
روی موهام رو می‌بوسه.
- من دلم روشنه سحر، یک روز باباتم می‌بخشت.
با تمام وجودم آمین میگم تا بلکه خدا کمی دل بابا رو هم نرم کنه هر چند این سحر ثمره اخلاق‌های خودش بود. دلم می‌خواد راجب عاطفه از علی بپرسم اما دلم نمی‌خواد حالا که هردو تو این آرامش هستیم این حس رو خراب کنم. صدای خسته و آروم علی باعث میشه فکرها رو پس بزنم.
- دو ماه دیگه بچه دنیا میاد، فردا به دکترت زنگ بزن اگه موردی نداره دو نفری بریم یه سفر کوتاه یک روزه.
با شنیدن حرفش ذوق می‌کنم و با شوق سرم رو از شونش برمی‌دارم و کف دو دستم رو بهم می‌کوبم.
- تو رو خدا علی راست میگی؟!
از ذوقم بلند میخنده و دراز می‌کشه.
- بیا بخوابیم تا فردا ببینیم دکترت چی میگه.
سرخوش کنارش دراز می‌کشم و بعد یک سال کنار هم بودن برای اولین بار قرار بود با علی مسافرت برم هر چند این سفر یک روز بیشتر نباشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
- چیزی جا نذاشتی؟
سرم رو به علامت نه تکون دادم، اصلا دلم نمی‌خواست قبل از این سفر کوتاه همراه علی خونه مادرش برم اما دلمم نیومد ذوق علی رو از بین ببرم. انگار حسم رو فهمیده بود که آروم پرسید.
- نگرانی؟!
نگاه از جاده‌ای که کم‌کم به خونه مادرش نزدیک می‌شد گرفتم، این استرس انگار قدرت حرف زدن رو از من گرفته بود که باز با سر به علامت نه جوابش رو دادم. خنده‌اش عمیق‌تر شد و مطمئن‌تر گفت:
- نگرانی نداره عزیزدلم، همه چی خوب پیش میره ما هم زیاد نمی‌مونیم.
لبخند کم‌رنگی می‌زنم و نگاه از صورت خندونش می‌گیرم. سختی رفتن به اون خونه و دیدن بچه‌های عاطفه بود! حالا که خودم داشتم مادر می‌شدم انگار بهتر می‌تونستم این دوری بین عاطفه و بچه‌هاش رو درک کنم. خیلی دوست داشتم به علی بگم که بچه‌ها رو به عاطفه برگردونه اما از جوابی که می‌داد می‌ترسیدم! خوب می‌دونم که علی به‌خاطر برگردوندن عاطفه هر کاری می‌کرد این عذابم می‌داد اما الان اصلا دلم نمی‌خواست جای عاطفه باشم. ماشین رو مقابل در کوچیک و سیاه رنگ خونه پدریش نگه داشت باتمام دلهره و ترس از دیدن آدم‌هایی که دوستم ندارن پیاده شدم و همراه علی حرکت کردم. نگاه‌ها گویای حرف‌هاییه که تو قلب آدم‌هاست و من الان مقابل این نگاه‌های سرد و پرنفرت نشستم که من رو مقصر این اوضاع و آواره شدن بچه‌ها میدونن اما سنگین‌ترین نگاه، نگاه زهراست که با چشم‌های اشکی و گله‌مند نگاهم می‌کنه انگار خوب میدونه من با اومدنم باعث این جو و جدایی شدم! صدای شاکی مادرش نگاه دختر رو از روم برمیداره.
- نگفته بودی تنها نیستی؟!
دست گرم علی روی دست یخ کردم میشینه و من برای برطرف کردن استرسم مانتو سفیدم رو کف دستم مچاله می‌کنم. صدای محکم علی جواب خوبی برای مادرش میشه.
- معلومه تنها نیستم مامان، سحر زنمه و با من هرجا برم میاد.
لبخند میاد تا بخاطر این طرفداری روی لبم بشینه که با صدای بغض آلود زهرا محو میشه.
- من مامانم رو می‌خوام.
سمت علی میاد و رو به روی ما که روی مبل دو نفره نشستیم می‌ایسته، نگاه اشکیش رو به علی می‌دوزه.
- من مامان عاطفه رو می‌خوام.
نگاه بارونیش رو به من می‌دوزه و با التماس میگه.
- من رو ببر پیش مامانم.
دلم می‌خواست موهای بلندش رو لمس کنم و چشم‌های خیسش رو پاک کنم، انگار دختر کوچولو خودم رو به روم ایستاده. دست‌های لرزونم رو تکون میدم تا دختر رو به آغوش بکشم که مادرعلی سریع از کنار شوهرش بلند میشه و به سمت ما میاد، زهرا رو از جلوم دور می‌کنه و با غضب به من و علی میگه.
- همین رو می‌خواستید؟! بیاید اینجا بشید آیینه دق دوتا بچه بی‌گناه!
نگاه قرمز شده از خشمش رو به من مبهوت میدوزه و من نفرت رو از هر کلمه حرفش حس می‌کنم.
- تو چطور آدمی هستی؟! خدا به خودتم داره بچه میده، چطور دلت اومد آه یه مادر رو به جون بخری و بیای وسط یه زندگی؟! به عاقبتش فکر نکردی؟ بدون خدا جای حق نشسته و درآوردن گریه‌های یه مادر و آهش گناه بزرگیه.
بدون حرفی فقط جلوی این زن نشستم و به حرف‌هاش گوش میدم اما دل‌شوره میاد و تو دلم خونه می‌کنه! دست علی رو شونم میشینه و کمک می‌کنه تا بلند بشم، جواب مادرش رو آروم میده.
- ما نیومده بودیم تا بجنگیم مادر من، اومده بودیم سر بزنیم.
با کمک علی به آدم‌های اون خونه پشت می‌کنم و کم کم به سمت در خروجی میریم اما حرف پسرعلی تیر خلاص رو به قلبم می‌زنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- دیشب از خدا خواستم بمیری... .
بند دلم با این کلمه پاره شد، صدای فریاد علی سر پسرش مثل سوت قطار تو گوشم پیچید و بعد دیوار سفیدی که جلوی چشمم تیره و تار شد!
هردو توی سکوت خیره به جاده پر درخت پیش رو هستیم، منی که بعد از بیهوش شدن چیزی نفهمیدم و وقتی چشم باز کردم داخل ماشین نشسته بودم. علی که بی‌حرف برای تنظیم فشارم شکلات و آبمیوه‌ای داد تا بخورم. تا الان که دو ساعت گذشته هردو سکوت کردیم! منی که دعای پسرعلی ترس رو به دلم انداخت!
- بهش فکر نکن، بچه یه چیز گفت اونم از عصبانیتش بود.
پوزخند تلخی روی لب‌هام میشینه و با طعنه‌ای که ناخواسته اومده و تو کلماتم نشسته جواب دادم.
- عصبانیت! تو خودت خوب می‌دونی که من مقصر نیستم. این تو بودی که خواستی تو زندگیت باشم و بعد شعار دادی می‌تونی بین من و عاطفه صلح برقرار کنی اما چی شد با لج کردن زندگی همه رو بدتر کردی تا حدی که بچه‌هات همه چیز رو از چشم من می‌بینن!
نگاه دل‌خورش رو لحظه‌ای به صورتم می‌ندازه و دوباره خیره به جاده میشه، من اما انگار تازه زخم دلم باز شده که با صدای بلندتر برابر سکوتش ادامه میدم.
- من فقط عاشقت بودم همین! بهت گفتم تو دوتا بچه داری، زن داری، چطور می‌خوای یه زندگی آروم رو با من شروع کنی یادته چی گفتی؟! یادته؟!
با صدای فریادم کف دستش رو محکم رو فرمان ماشین کوبید و با صدای بلندتر از من گفت:
- بسته... بسته تمومش کن، تو دیگه ادامه نده!
با تمسخر خندیدم و با همون صدای بلند جواب دادم.
- چی رو تمومش کنم ها؟! این گند رو تو زدی اما الان تمام نفرین‌ها رو در حق من می‌کنن!
شیشه ماشین رو پایین داد و با تمام خشمش سعی می‌کرد تا آروم باشه.
- سحر خانم تمومش کن، من اشتباه کردم قبل سفر بردمت خونه مادرم.
لب‌های لرزونم رو تکون میدم و با حسرت و آروم گفتم:
- من همیشه حسرت تو دلم موند، حسرت پوشیدن لباس سفید عروسی، حسرت یه خانواده آروم، حسرت این‌که با شوهرم تو آرامش و به دور از کینه زندگی کنم.
صدای آه بلندش تو ماشین می‌پیچه و جوابی میده که دوباره خشمم رو بیدار می‌کنه.
- من این آرامش رو قبل از تو حس کردم سحر، بعد تو خودت نخواستی تو آرامش باشیم.
با حرفش آتیش گرفتم، وجودم و قلبم خاکستر شدن! خودم رو نشون دادم و مبهوت گفتم:
- من! علی، من این آرامش رو گرفتم؟!
زیر لب کلمه‌ای گفت و بعد با صدای بلند جواب داد:
- اگه دنبال ادامه دادنی آره... آره تو گرفتی.
با این جوابش از خود بی‌خود شدم و با مشت به شونش زدم و فریاد زدم:
- خدا لعنتت کنه، این تو بودی زندگی من رو نابود کردی.
دستم رو پس زد و با پرخاش گفت:
- ساکت شو سحر، تمومش کن جاده خطرناکه... .
اما من انگار دیگه گوشی برای شنیدن نداشتم که اینبار با خشم روی داشبورد زدم.
- همه اتون رو خدا لعنت کنه، ای کاش هیچ‌وقت ندیده بودمت.
هیچ کدوم صدای پر خشم‌مون رو کنترل نمی‌کردیم و انگار با این دعوا و داد زدن می‌خواستیم خودمون رو توجیح کنیم. منی که از حرف‌های ناحق علی شاکی بودم و علی که با رفتن عاطفه و غم بچه‌هاش به سیم آخر زده بود و با سرعت زیادی رانندگی می‌کرد و جواب حرف‌های من رو بلندتر می‌داد. انگار هردو دیوونه شده بودیم و موقعیت خودمون رو از یاد برده بودیم! صدای بوق بلند ماشین‌ها هم باعث نشد هیچ کدوم کوتاه بیایم و هر دو بی‌اعتنا مشغول دعوا بودیم اما با فریاد یا خدا علی و صدای برخورد ماشین به خودم اومدم و فقط پرت شدن از شیشه جلوی ماشین تو ذهنم نقش بست و بعد سیاهی بود و سیاهی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
"عاطفه"
- بهتری؟!
خوب نبودم، یه مادر چطور دور از بچه‌هاش می‌تونه حالش خوب باشه؟! لبخند با بغض روی لبم می‌شینه، نفس بلندی می‌کشم تا بتونم خودم رو تو این کافی‌شاپ کنترل کنم و نگاه آدم‌هایی که تو حال و هوای خودشون بودن روم نشینه. سرم رو تکون میدم و کمی از قهوه تلخ رو می‌خورم. دور تا دور کافه که با رنگ بندی قهوه‌ای تیره تزئین شده رو نگاه می‌کنم، حال و هوای غمگین کافه، غم دلم رو بیشتر می‌کنه! صدای آروم علیسان باعث میشه از کافه نگاه بگیرم و دوباره خیره برادری بشم که این روزها تمام سعی‌اش شاد کردن دل منه! دلی که تنها شادیش شنیدن صدای خنده بچه‌هاشه و بس! علیسانی که تلاش می‌کرد گذشته رو از ذهن بیمار من پاک کنه اما دوست داشتم بهش با صدای بلند بگم؛ بهتره به فکر خودت باشی که هنوز درگیر عشق نافرجام خودتی. چشمکی بهم می‌زنه و با لبخندی که مشخصه ساختگیه مشغول خوردن کیک شکلاتش میشه، هر بار خواستم ازش دلیل پوشیدن لباس‌های تیره‌اش رو بپرسم یادم می‌رفت و دوباره امروز لباس مشکی و شلوار کتان مشکی پوشیده بود.
- میدونم خوشتیپم دیگه این همه تابلو محو من نشو، ملت فکر بد می‌کنه‌ها!
حتی با این لحن شوخش هم نتونستم لبخند بزنم، لبخند از چهره‌اش پاک شد و آه بلندش درد شد روی دردهای دلم. دست‌هام رو که روی میز گذاشته بودم گرفت، آروم و مطمئن گفت:
- به هیچی فکر نکن عاطفه، این روزها تموم میشه. هیچکس نمی‌تونه بچه‌ها رو تا ابد از تو دور کنه، تو مادر بچه‌هایی.
صورت قشنگ زهرا و نگاه علی تو ذهنم نقش می‌بنده، آغوشم انگار بی‌قرار بود تا دوباره با تمام حس مادرانه‌ام، جیگر گوشه‌هام رو به آغوش بکشم و مسـ*ـت عطر حضورشون فقط نفس بکشم. صدای زنگ موبایل علیسان، من رو به خودم آورد و سریع اشکم رو پاک کردم. با دیدن شماره متعجب ابرو بالا انداخت!
- عمو زنگ زده، ساعت هشت شب با من چیکار داره؟!
با دلهره گفتم:
- بچه‌ها!
سری به معنی نه تکون داد و تلفن رو جواب داد، من اما تمام حواسم به گفت‌وگو علیسان بود.
- یا خدا کی؟!
تمام وجودم با این حرف علیسان شروع به لرزه کرد، با وحشت گفتم:
- واسه بچه‌ها اتفاقی افتاده؟!
اما علیسان بدون جواب دادن به من و با رنگ و رویی پریده فقط از عمو سوال می‌پرسید.
- یعنی چی نمی‌دونید یعنی فقط بهتون آدرس دادن؟!
سریع از پشت میز بلند شد و به سمت صندوق رفت، توانی نداشتم برای بلند شدن این دل انگار حس کرده بود اتفاق بدی افتاده که این‌طور بی‌قرار می‌زد. علیسان به سمتم اومد و بی‌حرف از بازوم گرفت و تا ماشین رهام نکرد. با سرعت زیاد مشغول رانندگی شد، ترس داشتم از جواب سوالی که قرار بود بشنوم! فقط به جاده‌ای که از تهران خارج شد نگاه می‌کردم و تابلوها نشون می‌دادن سمت کرج میریم. حتی توانی نداشتم سرم رو بچرخونم و به علیسان نگاه کنم اما نگاه‌های ترسیده‌اش رو روم حس می‌کردم. صدای لرزونش و بغض مردونش حال دلم رو بدتر می‌کرد.
- عاطفه‌جان...؟
این چه حسی بود که بهم می‌گفت قراره امروز تلخ‌ترین کابوس زندگیم رو ببینم! دست علیسان روی بازوم نشست.
- باید قوی باشی عاطفه.
برای چی باید قوی باشم؟! مگه قرار بود چی بشنوم یا ببینم که احتیاج داشت مقاوم باشم؟! ای کاش یه آغوش آروم و امن بود تا الان مثل دختربچه‌ای ترسیده بهش پناه ببرم و این ترس رو تو آغوشش فراموش کنم. دلم پر زد برای مردی که نامرد بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
نگاه ترسیدم رو در باز بیمارستان ثابت میمونه، دلم می‌خواد از همین جا برگردم و هیچ‌وقت پا توی بیمارستانی که فضای شلوغش ترس رو به دلم می‌انداخت نذارم. دست علیسان روی بازوم نشست، صداش بغض داشت.
- بریم تو عاطفه‌جان دیر میشه.
دیر! برای چی باید دیر می‌شد؟! این سکوت و ساکن بودن دست خودم نبود! تمام من رو به نابودی بود و یک آدم نابود شده توانی برای حرکت و صحبت نداره! دوباره کشیده شدم توسط برادری که بی‌قرار من رو همراهش می‌برد. از کنار آدم‌ها و شیون‌ها می‌گذشتیم، آسانسوری که طبقه دوم ایستاد و منی که جلوی ایستگاه پرستاری متوقف شدم. صدای هول‌زده علیسان رشته دلم و افکارم رو پاره کرد.
- ببخشید خانم...؟
پرستار جوان با خستگی به من و علیسان نگاه کرد، انگار استرس رو از نگاه هر دوی ما خوند.
- بفرمایید.
علیسان نگاهی بهم کرد و ترسیده سوالی پرسید که من تمام طول راه از پرسیدنش واهمه داشتم.
- تصادفی آوردن به نام علیرضا عالی، به من گفتن این طبقه است؟!
پرستار بی‌حرف مشغول گشتن اسم داخل کامپیوتر شد و اما من با شنیدن اسم نفسم برید.
- ایشون الان داخل بخش مراقبت‌های ویژن.
علیرضا! مردمن! مرد بی‌وفای من! چند قدم عقب رفتم و به دیوار تکیه زدم. ای کاش علیسان سوال پرسیدن رو تموم می‌کرد!
- حالش چطوره؟!
ای کاش پرستار سکوت می‌کرد و جوابی نمی‌داد!
- شدت جراحتشون شدیده، دکتر بالا سرشه.
قامت خمیده و شکسته عمو از ته سالن پیدا شد، با دیدنم ایستاد و بغض مردونش شکست. با قدم‌های سستم به سمتش رفتم تا بلکه عمو بگه همه شنیده‌هام فقط یه شوخی بی‌مزه است و بس! تَن سنگین شدم رو همراه کوله‌باری از بغض و حسرت‌هام می‌کشم تا به مردی برسم که هیچ‌زمان اینجور حیرون و گریون ندیده بودم. دست لرزونم روی سی*ن*ه عمو نشست و لب‌های کویر شدم تکون خوردن.
- عمو... عمو دروغه... بگو... .
شونه مردونش که تکون خورد و کلمه‌ای که به زبون آورد قلبم لرزید.
- بدبخت شدیم عمو.
عمو به دیوار تکیه داد و رو زمین نشست اما من انگار تازه از خواب بیدار شده بودم و واقعیت به صورتم سیلی زد که بی‌خود شده به سمت در رفتم اما قبل از داخل شدن من، مرد جوانی که روپوش دکتری تنش بود بیرون اومد و از مقابلم رد شد و جلوی عمو ایستاد.
- عاطفه کیه؟
عمو سراسیمه بلند شد و با التماس رو به دکتر گفت:
- پسرم حالش چطوره؟!
دکتر انگار میلی برای جواب دادن به عمو نداشت که نفسی گرفت و پشت سر هم آخرین حرف‌ها رو زد.
- ببینید الان زیاد وقت نداریم ما هر کاری از دستمون برمی‌اومد انجام دادیم. شدت ضربه و جراحات خیلی زیاده و باید پسرتون رو اتاق عمل ببریم اما ایشون می‌خوان کسی رو به اسم عاطفه ببینن.
نگاه عمو روی من خشک شده نشست، دکتر از نگاه عمو متوجه شد و سریع گفت:
- زودتر برید داخل تا بتونیم ببریمش اتاق عمل، وقت زیادی نداریم.
چرا کسی درک نمی‌کرد من الان جرات دیدن علیرضا رو روی اون تخت ندارم؟! دکتر از بی‌حرکت بودنم عصبی شد و با پرخاش رو به عمو گفت:
- مریض حالش بده، بهتره زودتر کمک کنید این خانم برن داخل فقط سریع.
صدای قدم‌های پرشتاب دکتر نشون می‌داد رفته. عمو کمک کرد تا داخل سالن بزرگی بشم که دورتادور پر از تخت و دستگاه بود. انگار داخل کابوس وحشتناکی بودم که هر لحظه منتظر بودم کسی بیدارم کنه! من چقدر باید زجر می‌کشیدم که خدا ببینتم و کمی، فقط کمی بهم کمک کنه؟! پرستار من و عمو رو سمت تخت گوشه دیوار برد و با گفتن؛ سریع فقط، از ما دور شد. نگاهم روی مردی موند که دور سرش بانداژ سفیدی بسته شده بود و صورتی که از شدت کبودی قابل دیدن نبود، دو پایی که هر دو با آتل بسته شده بود. فقط چشم‌های باز و پر دردش نشون می‌داد این مرد، علیرضای‌منه، عشق بچگی و ابدی من! اشکی از گوشه چشم چپش چکید و روی بالش سفید گم شد. صدای که از شدت درد آروم و شمرده شمرده شده بود. دست بی‌جونی که دست سردم رو گرفت. باید باور می‌کردم این مرد، علیرضاست؟! سرم رو به سمت صورتش بردم و نگاهم تو نگاه پشیمونش ثابت موند. لب‌های خشک و ترک‌ترک شده‌اش تکون خورد و من موندم تو کلمه‌ای که با تمام دردهای جسمیش گفت.
- دو... دوست... دارم... حلا... حلالم کن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
هیچ‌کدوم نگاه از هم نگرفتیم و حالا چشم‌های منم بارونی شده بود. صدای جیغ دستگاه و فریاد پرستار بلند شد. دستی من رو به عقب کشید اما باز هردو نگاهمون روی هم ثابت مونده بود، منی که کشیده می‌شدم و علیرضایی که حسرت تو نی‌نی چشم‌هاش فریاد می‌زد. چقدر گذشت، چقدر باید بگذره تا من هم کمی، فقط کمی چشم روی هم بذارم و کمی آرامش از عشق و زندگیم بگیرم؟! گاهی تو این همه تلخی که تو سرنوشتم نوشته شده بود و من طعمش رو چشیده بودم حیرون می‌مونم! من همیشه دیر میرسم، وقتی به علیرضا رسیدم که عاشق کسی دیگه‌ای شده بود، وقتی عاشقم شد که زندگیش رو با کسی دیگه‌ای شریک شده بود و حالا من پشت این در روی صندلی پلاستیکی بیمارستان نشستم و علیرضا به کما رفت. من الان باید بلند می‌شدم و کنار بچه‌هام که حسرت دیدن‌شون رو می‌کشیدم، می‌رفتم اما امان از عشق که تا لحظه آخر وادار به موندنت می‌کنه. دو روز گذشت و از غم علیرضا، قلب زن‌عمو هم طاقت نیوورد و سکته کرد. عمو مجبور بود کنار زنش بمونه، مامان و بابا هم کنار بچه‌ها مونده بودن. علیسان بین کرج و تهران در رفت‌وآمد بود و من به پشت در بسته مراقبت‌های ویژه نشسته بودم تا علیرضا چشم باز کنه. حال بدم رو پرستارها هم درک کرده بودن که دلسوزانه بهم اجازه کنارش بودن رو می‌دادن. تو تمام لحظاتی که کنار تختش می‌ایستادم فقط از آینده می‌گفتم، آینده‌ای که خودمم امیدی بهش نداشتم.
فضای سبز بیمارستان هم نمی‌تونست من رو کمی از حال بدم دور کنه، داغی چای هم این بغض نشسته تو گلوم رو از بین نمی‌برد.
- خانم عالی...؟
چشم از محوطه سبز حیاط بزرگ بیمارستان می‌گیرم و به دکتر نگاه می‌کنم. مرد جوونی که کمی موهای جلوی سرش ریخته بود و عینک بزرگش نصف صورت لاغرش رو گرفته بود. لبی تر کرد و کنارم روی نیمکت نشست بدون نگاه کردن بهم شروع به صحبت کرد.
- همسرتون شرایط خوبی نداره، سطح هوشیاریش پایین اومده. یه لخته خون تو سر هست که متاسفانه نمی‌تونیم تو این شرایط براشون کاری کنیم.
نفس بلندی می‌کشم و چهره علیرضا جلوی چشم‌هام نقش می‌بنده. دکتر بعد کمی مکث وقتی سکوتم رو می‌بینه، دوباره ادامه میده.
- اما اصل ماجرا این نیست.
سوالی به دکتر نگاه می‌کنم، انگار نمی‌خواد نگاهم کنه که مصرانه هنوز به جلو خیره است.
- وقتی شوهرتون رو آوردن خانمی همراهشون بود که باردار بودن.
لبخند خسته‌ای میزنم و آروم میگم:
- اون خانم، همسرشه... .
سری تکون میده.
- می‌دونم اما موضوع یه چیز دیگه است.
بلند میشم، اصلا دلم نمی‌خواست درباره سحر صحبت کنم. قاطع جواب دکتر رو میدم.
- اون زن به من ربطی نداره دکتر، بهتره خانواده‌اش رو خبر کنید.
برمی‌گردم تا برم که با صدای دکتر متوقف میشم.
- اون خانم امروز صبح فوت کردن.
انگار پتکی روی سرم خورده میشه، سحر مرده بود! سحری که وارد زندگی من شد و همه آرزوهام رو ویرون کرده بود حالا!
- بچه تو شکم مادر مرده بود، خودش هم شرایط خوبی نداشت، از ماشین بیرون پرت شده بود. اما انگار دیشب این نامه رو به پرستار میده تا به دست شما برسونه، من چون شما رو می‌شناختم ترجیح دادم خودم به دست شما برسونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
با بهتی که چهره‌ام رو گرفته بود، سمت دکتر برمی‌گردم! با دیدن چهره‌ام سری تکون داد و به برگه تو دستش اشاره کرد. نگاهم روی برگه سفید تو دست دکتر ثابت موند، باید برگه رو می‌گرفتم یا اینکه بی‌تفاوت از کنار این برگه می‌گذشتم؟! من ضربه خورده بودم و خودم ضربه زده بودم. انگار کسی تو سرم فریاد می‌زد؛ این تو بودی که زندگی سحر رو زیر و رو کردی پس حق نداری این همه راحت بگذری! دست راستم رو برای گرفتن برگه جلو می‌برم و دکتر بی‌مکث برگه رو به دستم میده. دکتر عینکش رو روی صورتش درست می‌کنه و با ناراحتی میگه:
- دیشب انگار حالش خیلی بد بوده که از پرستار خواسته گفته‌هاش رو براتون بنویسه.
دکتر میره و من همون‌جا با برگه تو دستم خشک شدم! سحر، سحر‌... دوست‌من! دوست از دشمن بدتر من! با همه زخم‌های که تک‌تک به قلبم زده بود باز نمی‌تونستم درک کنم نبودنش رو! سحر برای من کابوس بود و حالا کابوسم تموم شده بود اما من تو قلب و ذهنم نفرین نکردم، من تو تمام زندگیم کسی رو نفرین نکردم و هیچ وقت مرگ کسی رو آرزو نکردم! دوباره روی نیمکت می‌شینم، برگه رو باز می‌کنم و خطوط نوشته‌ها حال دلم رو بدتر می‌کنه.
"عاشق شدم، با تمام قلبم کسی رو دوست داشتم که می‌دونستم بهترین دوستم عاشقش شده! وقتی رفتم خواستم فراموش کنم اما وقتی فهمیدم چیکار کردی نتونستم. اول برگشتم انتقام بگیرم اما با دیدن علی باز قلبم ضربان گرفت. می‌دونستم اشتباهه دوست داشتن مردی که حالا پدر شده اما قلبم این حرف‌ها رو نمی‌فهمید. من نخواستم بچه‌هات ازت دور بشن، من هر کاری کردم تا علی بچه‌ها رو برگردونه اما قبول نکرد. نفرینم کردی عاطفه! نفرینم کردی که حالا بچم، تمام امیدم به فردا مُرد! حالا منم این دنیا رو دوست ندارم، می‌دونم زنده نمی‌‎مونم و کنار بچه‌ام میرم اما ازت می‌خوام ببخشیم! سخته بخشیدنم اما حلالم کن تا کنار بچم آروم بگیرم."
با چکیدن یک قطره اشک نفسم آزاد میشه و چشم‌های خیسم رو از چند خط نوشته می‌گیرم. برگه رو تو مشتم مچاله می‌کنم، دردآور بود این سرنوشت! نگاهم رو به آسمون می‌دوزم، آسمونی که سحر و بچه‌اش شاید از اونجا شاهد این اشک و ناراحتیم باشن. لبخند کمرنگی روی لب‌هام می‌شینه، من رو می‌بینی نه؟! می‌دونم می‌بینیم و بدون من بخشیدمت، کنار دخترت آروم بگیر.
- عاطفه!
با شنیدن صدای علیسان از آسمون نگاه می‌گیرم، کنارم می‌شینه و نگاهش به برگه مچاله شده تو مشتم جلب میشه. با تعجب مشتم رو باز می‌کنه و برگه رو برمی‌داره و حین صاف کردنش میگه:
- این برگه چیه؟!
اون برگه رو می‌خونه و من صدای نفس‌های لرزونش رو به خوبی می‌شنوم، برگه تو دستش می‌لرزه و من لرزیدن دست‌هاش رو می‌بینم. نگاه متعجب و نم‌‌دارش رو به من می‌دوزه، سخت نیست فهمیدن حرف نگاهش. سرم رو به نشونه مثبت تکون میدم و من قطره اشکی که از گوشه چشمش می‌چکه رو می‌بینم، بدون معطلی از رو نیمکت بلند میشه و به سمت ورودی بیمارستان میره. می‌دونم الان سمت بخشی که سحر بستری بود، میره. پشت سرش میرم و هر چی صداش می‌زنم، برنمی‌گرده! اون با تمام توانش تو راه‌رو باریک بیمارستان میدوه و من نمی‌تونم بهش برسم. روی پله‌های طبقه دوم می‌شینم تا نفسم بالا بیاد اما با صدای فریاد علیسان ترسیده بلند میشم و سمت طبقه سوم میرم. علیسان رو کنار ایستگاه پرستاری پیدا می‌کنم که با عصبانیت سر پرستار جوان فریاد می‌زنه.
- گفتم کجا بردینش، اون دیشب حالش خوب بود!
سمتش میرم تا آرومش کنم، پرستار ترسیده جواب میده.
- آقا آروم باشید بذارید بهتون بگم.
از بازوی علیسان می‌گیرم تا از سمت ایستگاه پرستاری دورش کنم اما اون با خشم دستش رو می‌کشه.
- بگو سحر کجاست؟!
ناتوان از آروم کردنش به سمت عقب هولش میدم و با فریاد میگم.
- آروم باش بهت بگم... .
دو نگهبان سمت ما میان و با زور علیسان رو به حیاط می‌بریم. روی چمن حیاط بیمارستان می‌شینه و با کف دستش صورتش رو می‌پوشونه. سمت نگهبان‌ها میرم و ازشون تشکر می‌کنم، دلیل حال علیسان رو توضیح میدم و قانع‌اشون می‌کنم که دیگه این موضوع اتفاق نمی‌افته. کنار علیسان که شونه‌هاش از گریه می‌لرزه می‌شینم، خودم اون‌قدر داغون و گیج از اتفاق‌ها هستم که کلمه‌ای برای آروم کردنش پیدا نمی‌کنم. چه سرنوشت تلخی برای ما رقم خورد، خواهر و برادر هردو تو عشق شکست خوردیم. منی که تو تب عشق سوختم و علیسانی که بدتر از من سوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین