- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
***
"عاطفه"
دستی روی سر عروسک پارچهای میکشم و موهای زردش رو لمس میکنم، الان دخترکم بدون این عروسک چطور میخوابید؟! عروسک رو بو میکشم تا عطر زهرام رو به ریههام بکشم اما انگار بوی عزیزکم از تن عروسکش پر کشیده و رفته. قلبم مچاله شده و سیاهی این غم ذرهذره ذوبش میکرد. بچههای من کنارم نبودن و قلب مادرانهام شیون میکرد اما تن زنونهام توانی برای فریاد این غم نداشت. چقدر یه آدم میتونه نامرد باشه و با قلب یه مادر اینجور بیرحمانه رفتار کنه! من که عاشقش بودم، من که نفس کشیدم تا بتونم هر نفسم رو به نامش بزنم. دستی روی سرم کشیده میشه و من این دست بزرگ و مردونه رو بیشتر از جونم دوست دارم. سر روی سی*ن*ه حامیش میذارم.
- عسل بابا...
دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم و با این کلمه عاشقانه شیون میزنم، چند سال بود که دیگه عسل بابا نبودم؟ چند سال بود که با قلب پدرانش بهخاطر آدمی مثل علیرضا بازی کردم؟! من رو از خودش جدا میکنه و اشکهام رو پاک میکنه، لبهای مردونش میخنده اما غم و اشک جمع شده تو چشمهای مهربونش مشخصه! پیشونیم رو بوسه میزنه و با لحنی شرمنده شروع به صحبت میکنه.
- خیلی با خودم کلنجار میرفتم، وقتی به این خونه میاومدی و نگاه شرمندهات رو میدیدم. اون لحظه دوست داشتم بیام و بغلت کنم مثل بچگیهات که وقتی کسی اذیتت میکرد فقط به من پناه میآوردی. من دیدم دخترم روز به روز پژمرده میشه اما غرور مردونم اجازه نداد بهت بگم بسته، من طاقت دیدن عاطفهام رو اینجور پژمرده و دلمرده ندارم.
دستهای سردم رو گرفت و لبخندش مطمئنتر شد، اما نگاهم روی قطره اشکی بود که لجوجانه میخواست روی صورت تهریشدار بابا بریزه و غرورش اجازه نمیداد.
- من هر کاری میکنم بابا تا بچهها رو برگردونم.
بغضم رو قورت میدم، تو گفتن حرفم مرددم اما بابا تنها کسیه که میتونه راهنماییم کنه.
- من یه مادرم بابا... .
سری به نشونه تایید تکون داد و من با صدای آرومتری ادامه دادم.
- من بهخاطر بچههام از خودمم میگذرم.
لبخند از روی صورتش پر کشید و منتظر ادامه حرفم شد.
- اما من طاقت حضور سحر رو تو زندگیم ندارم. من عاشق بودم اما بابا قلبم حاضره این عشق رو قربونی کنه تا سایه سنگین یه زن دیگر رو تحمل کنه.
حرفم ادامش درد داشت، ادامش مرگم بود اما تنها راه چارهام بود. تنها راهی که بتونم با سربلندی زندگی کنم و تو آینده بچههام بهم افتخار کنن. اصلا دوست نداشتم وقتی بزرگ شدن مادری ضعیف و تکیده رو ببین که گوشه خونه در حال قصه خوردنه، حتی اگه تاوان این انتخاب مرگ ابدیم باشه.
با صدای باز شدن در اتاق خواب نگاه من و بابا به سمت مامان رفت که داشت وارد اتاق میشد. چشمهاش قرمز بود و نشون میداد اونم حسابی بخاطر امروز و نبود بچهها گریه کرده. نزدیکمون اومد و کنار بابا نشست. بابا کلافه نگاه از مامان گرفت و با قاطعیت گفت:
- خوب داشتی ادامه میدادی بابا، بگو ببینم این تصمیمت چیه.
مامان کنجکاوتر نگاهم کرد، چطور به زبون میآوردم؟! کمی فاصله گرفتم و از تخت بلند شدم. به سمت قاب عکس بچهها رفتم و به چهرههای خندونشون نگاه کردم. انگشتم صورت زهرا و علی رو لمس میکرد و حس مادرانهام داشت به سرم میکوبید بابت این تصمیم! کسی چی میدونست که من بریده از دنیا و زندگی تمام ریسمونی که وصلم کرده بود به این دنیا و زندگی بچههام بودن! من روزی بچههام رو پس میگرفتم اما وقتی یه زن و مادری قوی شده باشم. من باید خودم رو میساختم بهخاطر فرشتههای زندگیم.
"عاطفه"
دستی روی سر عروسک پارچهای میکشم و موهای زردش رو لمس میکنم، الان دخترکم بدون این عروسک چطور میخوابید؟! عروسک رو بو میکشم تا عطر زهرام رو به ریههام بکشم اما انگار بوی عزیزکم از تن عروسکش پر کشیده و رفته. قلبم مچاله شده و سیاهی این غم ذرهذره ذوبش میکرد. بچههای من کنارم نبودن و قلب مادرانهام شیون میکرد اما تن زنونهام توانی برای فریاد این غم نداشت. چقدر یه آدم میتونه نامرد باشه و با قلب یه مادر اینجور بیرحمانه رفتار کنه! من که عاشقش بودم، من که نفس کشیدم تا بتونم هر نفسم رو به نامش بزنم. دستی روی سرم کشیده میشه و من این دست بزرگ و مردونه رو بیشتر از جونم دوست دارم. سر روی سی*ن*ه حامیش میذارم.
- عسل بابا...
دیگه نمیتونم خودم رو کنترل کنم و با این کلمه عاشقانه شیون میزنم، چند سال بود که دیگه عسل بابا نبودم؟ چند سال بود که با قلب پدرانش بهخاطر آدمی مثل علیرضا بازی کردم؟! من رو از خودش جدا میکنه و اشکهام رو پاک میکنه، لبهای مردونش میخنده اما غم و اشک جمع شده تو چشمهای مهربونش مشخصه! پیشونیم رو بوسه میزنه و با لحنی شرمنده شروع به صحبت میکنه.
- خیلی با خودم کلنجار میرفتم، وقتی به این خونه میاومدی و نگاه شرمندهات رو میدیدم. اون لحظه دوست داشتم بیام و بغلت کنم مثل بچگیهات که وقتی کسی اذیتت میکرد فقط به من پناه میآوردی. من دیدم دخترم روز به روز پژمرده میشه اما غرور مردونم اجازه نداد بهت بگم بسته، من طاقت دیدن عاطفهام رو اینجور پژمرده و دلمرده ندارم.
دستهای سردم رو گرفت و لبخندش مطمئنتر شد، اما نگاهم روی قطره اشکی بود که لجوجانه میخواست روی صورت تهریشدار بابا بریزه و غرورش اجازه نمیداد.
- من هر کاری میکنم بابا تا بچهها رو برگردونم.
بغضم رو قورت میدم، تو گفتن حرفم مرددم اما بابا تنها کسیه که میتونه راهنماییم کنه.
- من یه مادرم بابا... .
سری به نشونه تایید تکون داد و من با صدای آرومتری ادامه دادم.
- من بهخاطر بچههام از خودمم میگذرم.
لبخند از روی صورتش پر کشید و منتظر ادامه حرفم شد.
- اما من طاقت حضور سحر رو تو زندگیم ندارم. من عاشق بودم اما بابا قلبم حاضره این عشق رو قربونی کنه تا سایه سنگین یه زن دیگر رو تحمل کنه.
حرفم ادامش درد داشت، ادامش مرگم بود اما تنها راه چارهام بود. تنها راهی که بتونم با سربلندی زندگی کنم و تو آینده بچههام بهم افتخار کنن. اصلا دوست نداشتم وقتی بزرگ شدن مادری ضعیف و تکیده رو ببین که گوشه خونه در حال قصه خوردنه، حتی اگه تاوان این انتخاب مرگ ابدیم باشه.
با صدای باز شدن در اتاق خواب نگاه من و بابا به سمت مامان رفت که داشت وارد اتاق میشد. چشمهاش قرمز بود و نشون میداد اونم حسابی بخاطر امروز و نبود بچهها گریه کرده. نزدیکمون اومد و کنار بابا نشست. بابا کلافه نگاه از مامان گرفت و با قاطعیت گفت:
- خوب داشتی ادامه میدادی بابا، بگو ببینم این تصمیمت چیه.
مامان کنجکاوتر نگاهم کرد، چطور به زبون میآوردم؟! کمی فاصله گرفتم و از تخت بلند شدم. به سمت قاب عکس بچهها رفتم و به چهرههای خندونشون نگاه کردم. انگشتم صورت زهرا و علی رو لمس میکرد و حس مادرانهام داشت به سرم میکوبید بابت این تصمیم! کسی چی میدونست که من بریده از دنیا و زندگی تمام ریسمونی که وصلم کرده بود به این دنیا و زندگی بچههام بودن! من روزی بچههام رو پس میگرفتم اما وقتی یه زن و مادری قوی شده باشم. من باید خودم رو میساختم بهخاطر فرشتههای زندگیم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: