- Sep
- 204
- 901
- مدالها
- 1
صبح که از خواب پاشدم تصمیم گرفتم برم پیش رایان و همه چیز و بهش بگم
ولی قبل از اون باید یه حال اساسی از ملیکا بگیرم.
شاد و خندون وارد اتاقش شدم.
از دیدن این قیافه من خیلی تعجب کرد
- این موقع صبح اینجا چیکار داری؟
- امدم حالت بپرسم.
تک خنده ای کرد و گفت:
- چه جالب. دخترک کلفت میخواد حال من بپرس.
خب الان وقت زدن تیر به هدف بود
پوزخندی زدم و گفتم:
- آدم دخترک کلفت باشه بهتر از اینکه به نامزدش خ*یانت کنه.
با این حرف من خیره شد تو چشام.
- منظورت چیه کودن؟
- منظورم خیلی واضحه.
از جاش بلند شد و امد روبه روم وایساد
- میفهمی چه زری میزنی؟
یه دفعه نگاهم افتاد به لباس روی تخت.
این همون لباسی بود که دیروز تنش بود.
به لباس اشاره کردم و گفتم:
- لباس قشنگیه. دیروز همین تنت بود دیگه؟. حتما کامیار خیلی رنگ زرد دوست داره که سرتاپات و زرد کرده بودی.
ترس و تو چشماش دیدم. تیرم خورده بود تو هدف.
آب دهنش و قورت داد و گفت:
- چی داری میگی؟ عقلت و از دست دادی؟
- آره من عقلم و از دست دادم ولی شاید رایان هنوز عقلش سر جاش باشه.
جملم که تموم شد به سمت در رفتم
با تمام سرعتم خودم و به اتاق رایان رسوندم.
در و باز کردم سرک کشیدم تو اتاق ولی نبود.
ملیکا پشت سرم بود و نگاهش به نقطه ای خیره بود
رد نگاهش و دنبال کردم و به رایان رسیدم.
ملیکا جلوتر از من راه افتاد
هر دومون سعی داشتیم از هم دیگه جلو بزنیم
امروز رسوات میکنم ملیکا خانوم.
دوتاییمون تو یه نقطه از پا افتادیم.
رایان با تعجب به ما که نفس نفس میزدیم نگاه میکرد.
ملیکا پیش قدم شد و خودش انداخت تو بغل رایان.
رایان بغلش کرد و گفت:
- چی شده عزیزم؟
ملیکا از تو بغل رایان بیرون امد و به من اشاره کرد و گفت:
- این دختره روانی یه چرندیاتی میگه... میگه من به تو خ*یانت کردم.
رایان با بهت بهم نگاه میکرد
همه خدمه و نگهبانا دورمون جمع شدن و در گوش هم پچ پچ میکردن.
ملیکا مثل ابر بهاری گریه میکرد.
بخدا تو بازیگری لنگه نداشت.
ولی قبل از اون باید یه حال اساسی از ملیکا بگیرم.
شاد و خندون وارد اتاقش شدم.
از دیدن این قیافه من خیلی تعجب کرد
- این موقع صبح اینجا چیکار داری؟
- امدم حالت بپرسم.
تک خنده ای کرد و گفت:
- چه جالب. دخترک کلفت میخواد حال من بپرس.
خب الان وقت زدن تیر به هدف بود
پوزخندی زدم و گفتم:
- آدم دخترک کلفت باشه بهتر از اینکه به نامزدش خ*یانت کنه.
با این حرف من خیره شد تو چشام.
- منظورت چیه کودن؟
- منظورم خیلی واضحه.
از جاش بلند شد و امد روبه روم وایساد
- میفهمی چه زری میزنی؟
یه دفعه نگاهم افتاد به لباس روی تخت.
این همون لباسی بود که دیروز تنش بود.
به لباس اشاره کردم و گفتم:
- لباس قشنگیه. دیروز همین تنت بود دیگه؟. حتما کامیار خیلی رنگ زرد دوست داره که سرتاپات و زرد کرده بودی.
ترس و تو چشماش دیدم. تیرم خورده بود تو هدف.
آب دهنش و قورت داد و گفت:
- چی داری میگی؟ عقلت و از دست دادی؟
- آره من عقلم و از دست دادم ولی شاید رایان هنوز عقلش سر جاش باشه.
جملم که تموم شد به سمت در رفتم
با تمام سرعتم خودم و به اتاق رایان رسوندم.
در و باز کردم سرک کشیدم تو اتاق ولی نبود.
ملیکا پشت سرم بود و نگاهش به نقطه ای خیره بود
رد نگاهش و دنبال کردم و به رایان رسیدم.
ملیکا جلوتر از من راه افتاد
هر دومون سعی داشتیم از هم دیگه جلو بزنیم
امروز رسوات میکنم ملیکا خانوم.
دوتاییمون تو یه نقطه از پا افتادیم.
رایان با تعجب به ما که نفس نفس میزدیم نگاه میکرد.
ملیکا پیش قدم شد و خودش انداخت تو بغل رایان.
رایان بغلش کرد و گفت:
- چی شده عزیزم؟
ملیکا از تو بغل رایان بیرون امد و به من اشاره کرد و گفت:
- این دختره روانی یه چرندیاتی میگه... میگه من به تو خ*یانت کردم.
رایان با بهت بهم نگاه میکرد
همه خدمه و نگهبانا دورمون جمع شدن و در گوش هم پچ پچ میکردن.
ملیکا مثل ابر بهاری گریه میکرد.
بخدا تو بازیگری لنگه نداشت.