- Sep
- 204
- 901
- مدالها
- 1
ملیکا دستام و تو دستاش گرفت و گفت:
- دیگه نمی خوام باهات دشمن باشم. از این به بعد تو خواهر کوچیکه منی.
مونده بودم چی بگم.
ملیکایی که من میشناسم فقط با گرفتن انتقام آتش درونش و خاموش میکرد
ولی حالا از من میخواد که خواهرش باشم.
منتظر نگاهم میکرد که گفتم:
- من با تو مشکلی ندارم. بیا گذشته رو فراموش کنیم.
ملیکا لبخندی زد و گفت:
- چقدر عالی. من و تو دیگه خواهرای هم هستیم.
جوابش با یه لبخند دادم.
تقه ای به در خورد
ملیکا گفت:
- بیا تو عزیزم.
در باز شد و رایان داخل شد.
متعجب نگاهش بین من و ملیکا چرخوند.
- فکر کردم قراره یه ناهار دونفره باشه؟
ملیکا دستش و روی شونم گذاشت و گفت:
- غریبه نیست. خواهرمه. بیا بشین عزیزم.
رایان مقابل ملیکا نشست.
ملیکا به هانیه اشاره کرد که برامون غذا بکشه.
هانیه برامون سوپ کشید و مشغول شدیم.
ملیکا خیلی حواسش بهم بود
یه سره ازم میپرسید چیزی میخوام
نمی دونم باید بهش اعتماد کنم یا نه.
این ملیکا، ملیکایی نیست که من میشناسم.
بعد از خوردن ناهار.
ملیکا رو کرد به سمت رایان و گفت:
- عزیزم. میشه من و خزان جان باهم بریم مهمونی؟
رایان پرسید
- مهمونی؟
- آره. یکی از دوستام مهمونی گرفته. خزانم دعوت کرده.
رایان یه نگاه به من کرد و گفت:
- باشه برید. ولی قبل غروب آفتاب برگردید.
ملیکا پرید گونه رایان و بوس کرد و بعدم تو یه حرکت دست منو کشید و دوتایی از اتاق خارج شدیم.
دو اتاق اونورتر اتاق لباس بود.
داخل شدیم.
واووووو چقدر لباس.
فکر میکردم فقط من یه عالمه لباس دارم.
ملیکا همینطور که نفس نفس میزد گفت:
- کدوم و میخوای؟
- من؟!
- آره دیگه. برای مهمونی باید یه لباس مجلسی تنت باشه.
همینطور مشغول نگاه کردن بودم که ملیکا یه لباس و بالا گرفت و گفت:
- با این محشر میشی
لباس یه نگاه کردم
قشنگ بود و درست اندازه تنم.
- دیگه نمی خوام باهات دشمن باشم. از این به بعد تو خواهر کوچیکه منی.
مونده بودم چی بگم.
ملیکایی که من میشناسم فقط با گرفتن انتقام آتش درونش و خاموش میکرد
ولی حالا از من میخواد که خواهرش باشم.
منتظر نگاهم میکرد که گفتم:
- من با تو مشکلی ندارم. بیا گذشته رو فراموش کنیم.
ملیکا لبخندی زد و گفت:
- چقدر عالی. من و تو دیگه خواهرای هم هستیم.
جوابش با یه لبخند دادم.
تقه ای به در خورد
ملیکا گفت:
- بیا تو عزیزم.
در باز شد و رایان داخل شد.
متعجب نگاهش بین من و ملیکا چرخوند.
- فکر کردم قراره یه ناهار دونفره باشه؟
ملیکا دستش و روی شونم گذاشت و گفت:
- غریبه نیست. خواهرمه. بیا بشین عزیزم.
رایان مقابل ملیکا نشست.
ملیکا به هانیه اشاره کرد که برامون غذا بکشه.
هانیه برامون سوپ کشید و مشغول شدیم.
ملیکا خیلی حواسش بهم بود
یه سره ازم میپرسید چیزی میخوام
نمی دونم باید بهش اعتماد کنم یا نه.
این ملیکا، ملیکایی نیست که من میشناسم.
بعد از خوردن ناهار.
ملیکا رو کرد به سمت رایان و گفت:
- عزیزم. میشه من و خزان جان باهم بریم مهمونی؟
رایان پرسید
- مهمونی؟
- آره. یکی از دوستام مهمونی گرفته. خزانم دعوت کرده.
رایان یه نگاه به من کرد و گفت:
- باشه برید. ولی قبل غروب آفتاب برگردید.
ملیکا پرید گونه رایان و بوس کرد و بعدم تو یه حرکت دست منو کشید و دوتایی از اتاق خارج شدیم.
دو اتاق اونورتر اتاق لباس بود.
داخل شدیم.
واووووو چقدر لباس.
فکر میکردم فقط من یه عالمه لباس دارم.
ملیکا همینطور که نفس نفس میزد گفت:
- کدوم و میخوای؟
- من؟!
- آره دیگه. برای مهمونی باید یه لباس مجلسی تنت باشه.
همینطور مشغول نگاه کردن بودم که ملیکا یه لباس و بالا گرفت و گفت:
- با این محشر میشی
لباس یه نگاه کردم
قشنگ بود و درست اندازه تنم.