جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,197 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
ملیکا دستام و تو دستاش گرفت و گفت:
- دیگه نمی خوام باهات دشمن باشم. از این به بعد تو خواهر کوچیکه منی.
مونده بودم چی بگم.
ملیکایی که من میشناسم فقط با گرفتن انتقام آتش درونش و خاموش میکرد
ولی حالا از من میخواد که خواهرش باشم.
منتظر نگاهم میکرد که گفتم:
- من با تو مشکلی ندارم. بیا گذشته رو فراموش کنیم.
ملیکا لبخندی زد و گفت:
- چقدر عالی. من و تو دیگه خواهرای هم هستیم.
جوابش با یه لبخند دادم.
تقه ای به در خورد
ملیکا گفت:
- بیا تو عزیزم.
در باز شد و رایان داخل شد.
متعجب نگاهش بین من و ملیکا چرخوند.
- فکر کردم قراره یه ناهار دونفره باشه؟
ملیکا دستش و روی شونم گذاشت و گفت:
- غریبه نیست. خواهرمه. بیا بشین عزیزم.
رایان مقابل ملیکا نشست.
ملیکا به هانیه اشاره کرد که برامون غذا بکشه.
هانیه برامون سوپ کشید و مشغول شدیم.
ملیکا خیلی حواسش بهم بود
یه سره ازم میپرسید چیزی میخوام
نمی دونم باید بهش اعتماد کنم یا نه.
این ملیکا، ملیکایی نیست که من میشناسم.
بعد از خوردن ناهار.
ملیکا رو کرد به سمت رایان و گفت:
- عزیزم. میشه من و خزان جان باهم بریم مهمونی؟
رایان پرسید
- مهمونی؟
- آره. یکی از دوستام مهمونی گرفته. خزانم دعوت کرده.
رایان یه نگاه به من کرد و گفت:
- باشه برید. ولی قبل غروب آفتاب برگردید.
ملیکا پرید گونه رایان و بوس کرد و بعدم تو یه حرکت دست منو کشید و دوتایی از اتاق خارج شدیم.
دو اتاق اونورتر اتاق لباس بود.
داخل شدیم.
واووووو چقدر لباس.
فکر میکردم فقط من یه عالمه لباس دارم.
ملیکا همینطور که نفس نفس میزد گفت:
- کدوم و میخوای؟
- من؟!
- آره دیگه. برای مهمونی باید یه لباس مجلسی تنت باشه.
همینطور مشغول نگاه کردن بودم که ملیکا یه لباس و بالا گرفت و گفت:
- با این محشر میشی
لباس یه نگاه کردم
قشنگ بود و درست اندازه تنم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
زمان مثل برق گذشت.
چیزی به شروع مهمونی نمونده بود.
ملیکاهم یه لباس فوق العاده پوشیده بود.
سوار ماشینی شدیم که جلوی در منتظرمون بود.
ملیکا موهاش شینیون کرده بود ولی من باز گذاشته بودم.
از روستا خارج شدیم.
از ملیکا پرسیدم
- کجا داریم میریم؟
- روستای بشیر خان.
بشیر خان؟ قبلا چندباری اسمش از زبون بابا شنیدم.
نزدیک یه ساعتی تو راه بودیم که وارد روستا شدیم با اشتیاق به اطراف نگاه میکردم
لباس محلی هاشون واقعا زیبا و پر نقش و نگار بود
ماشین جلوی یه عمارت توقف کرد و من و ملیکا پیاده شدیم.
عمارت بزرگ و زیبایی بود.
چقدر شلوغ.
انگار همه زن های خان و خان زاده اینجا جمع شده بودن.
وارد عمارت که شدیم یه خدمتکار مانتو و کیفمون و ازمون گرفت.
بعد از سلام و احوال پرسی رفتیم یه گوشه نشستیم
ملیکا انگار همه رو میشناخت چون با هرکسی که اونجا بود خیلی صمیمانه برخورد میکرد
یکی از زن ها که خیلی خودش میگرفت به من اشاره کرد و از ملیکا پرسید
- معرفی نمیکنی گلم؟
ملیکا لبخندی زد و گفت:
- ایشون یکی از بهترین دوستان منن سمانه جون
اون زن دستش و مقابلم گرفت و منم باهاش دست دادم.
دور تا دور عمارت مبل چینده بودن
و همه دور هم نشسته بودن و باهم گپ میزدن
یکی از زن ها گفت:
- راستی خبر جدید و شنیدید؟
همه با اشتیاق گفتن چه خبری؟
منم دوست داشتم خبر جدید و بشنوم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
زن گفت:
- دختر همایون خان دیگه.
یکی دیگه پرسید:
- دختر همایون خان چی شده؟
همون زن که باهاش دست دادم گفت:
- وا مگه نشنیدید؟ دختر همایون خان قانون شکنی کرده رفته ده پائین الانم کنیز رایان خان شده.
همه هینی کشیدن.
زن تپلی که اونجا بود گفت:
- طفلکی. من شنیدم رایان خان گفته دیگه نمیزاره برگرده.
یکی دیگه گفت:
- دخترهٔ نادون. ببین چجوری خودش و خانوادش بدبخت کرد.
سمانه گفت:
- آره به خدا. من شنیدم همایون خان قد سی سال پیر شده. تازه این تنها نیست نگار خانومم چندباری راهی بیمارستان شد بدبخت.
دیگه نمی تونستم اونجا بمونم. اگه یکم دیگه تو اون جمع میموندم یا خودم میمردم یا اون زنیکه ها رو میکشتم.
ملیکا که انگار متوجه حال بدم شد دستم و گرفت و پرسید
- حالت خوبه عزیزم؟
سرم و به معنی مثبت تکون دادم.
از جام بلند شدم و با همه سرعتم از اون عمارت زدم بیرون.
کفشام پاشنه بلند بود سرعتم و کم میکرد.
میخواستم هرچه زودتر از اینجا دور بشم.
کفشام و از پام در آوردم و پرت کردم تو باغچه بعدم دامن لباسم بالا گرفتم و با هرچه توان داشتم دویدم.
تو کوچه ها بی هدف میدویدم. فقط میخواستم برم.
اشکام جلوی دیدم و تار کرده بود.
با پیچیدن ماشینی جلوم تعادلم و از دست دادم و روی زمین سر خوردم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
زانوم خیلی درد میکرد.
در ماشین باز شد و در کمال ناباوری رایان از ماشین پیاده شد.
اسمم و زیر لب صدا زد و به طرفم دوید.
بهم که رسید با صدای خفم نالیدم
- رایان...
اونم گفت:
- جونم.
این جونمی که گفت یه کلمه خشک و بی احساس نبود. انگار این جونم از ته دلش گفت
بعدم تو یه حرکت دستش و انداخت دور کمرم و از روی زمین بلندم کرد.
بردم سمت ماشین و نشوندم روی صندلی جلو.
خودشم رفت پشت صندلی راننده نشست
کتش و از تنش در آورد و انداخت روی پاهای برهنم و بخاری ماشین روشن کرد.
- میخوای بریم بیمارستان؟
اشکام و پاک کردم و گفتم:
- نه. فقط از اینجا بریم.
باشه ای گفت و ماشین روشن کرد
تو تموم مسیر هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد.
وقتی هم که رسیدیم تشکری زیر لب گفتم و کت انداختم روی دوشم از ماشین پیاده شدم.
........
اکرم یه لیوان آب قند برام آورده بود
- الهی برات بمیرم که انقدر بدبختی. بیا یه قلوپ از این بخور جون بگیری.
لیوان پس زدم و گفتم:
- نمی خورم اکرم.
یه قلوپ خودش خورد و گفت:
- شیرینیش خوبه. یکم بخور حالت جا بیاد.
چشم غره ای رفتم و گفتم:
- نمی خورم دیگه.
یه خاک تو سرت نثارم کرد و لیوان و تا تهش سر کشید.
- آخششش حال امدم. خب حالا تعریف کن ببینم چی شده.
- اکرم اصلا حوصلت ندارم. جون هرکی دوست داری برای چند ثانیه تنهام بزار.
اکرم بلند شد که بره.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
پشت در بود که یهو در با ضرب باز شد و خورد تو دماغ اکرم.
اکرم همینطور که دماغش ماساژ میداد گفت:
- کدوم گاوی....
با چشم غره ملیکا حرفش و سریع عوض کرد
- کدوم گلی تشریف آورده. به به ملیکا خانوم امده.
ملیکا بیخیال اکرم شد و امد پیش من
دستام و تو دستاش گرفت و گفت:
- خوبی عزیزم؟ نمی دونی چجوری خودم به اینجا رسوندم.
- من خوبم.
- بعد از اینکه رفتی. جواب تک تک اون حرف مفت زنا رو دادم. اصلا به حرفاشون توجه نکنیا.
- حرفاشون برام اهمیتی نداره
- آفرین عزیزم. این درسته. حرف مردم باد هواست. مطمئن باش تک تک اون بی ادبا رو ادب میکنم.
- لازم نیست.
- نه. اتفاقا لازمه. اونا باید یادبگیرن که تو زندگی دیگران فضولی نکنن
بعدم خم شد و گونم بوسید و گفت:
- هر چیزی احتیاج داشتی فقط به خودم بگو.
و با یه لبخند قشنگ از اتاق خارج شد.
اکرم با چشمای گشاد امد تو اتاق و گفت:
- این چرا انقدر مهربون شده؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- نمی دونم والا.
- خیلی عجیبه
- میدونم. ولی اگه این ملیکاهم دست از سرم برداره غنیمته.
نگاه اکرم به کت افتاد و گفت:
- این کت اربابه؟
به کت نگاه کردم و گفتم:
- آره. مال خودشه.
اکرم کت برداشت و بو کرد.
- واییی بوی گل و عنبر میده. برای چی دست توعه؟
- هوا سرد بود. کتش و داد به من.
- میخوای برم بهش بدم؟
- کتش چروک شده. فردا اتو میکنم میدم بهش.
اکرم کت و زمین گذاشت و گفت:
- میرم برات یه چیزی بیارم بخوری.
اکرم که رفت کت و برداشتم و بوش کردم
بوش خیلی خوب بود. آدم از استشمام این بود خسته نمیشد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
کت رایان اتو کردم و تمیز و مرتب آمادهٔ تحویل بود.
در زدم داخل شدم.
مثل همیشه سرگرم کار بود
به سمت کمدش رفتم و کت و به چوپ لباسی آویزون کردم و گذاشتم تو کمد.
هنوزم متوجه حضورم نشده بود.
برای اینکه مزاحم کارش نشم تصمیم گرفتم خیلی بی سرو صدا برم.
دیشب ملیکا ازم خواست که امروز باهم ناهار بخوریم.
رفتم تو آشپزخونه. اکرم سینی غذای ملیکا رو آماده کرده بود.
سینی و برداشتم و راهی اتاقش شدم.
در باز بود.
ملیکا پشت میز نشسته بود.
تا من و دید لبخندی به روم زد.
- خوش امدی عزیزم.
- ممنون.
غذاها رو روی میز چیندم و نشستم.
ملیکا کفگیر و برداشت و گفت:
- بشقابت و بده برات برنج بکشم.
بشقاب و بهش دادم.
اونم برام برنج کشید و مشغول خوردن شدیم.
ملیکا لیوان دوغش برداشت و قلپی ازش خورد.
یدفعه لیوان از دستش افتاد و با صدای شکستنش گوشام سوت کشید.
بعدم خود ملیکا از حال رفت و بیهوش روی زمین افتاد.
هانیه با دستاش زد و روی صورتش امد سمت ملیکا و سر ملیکا رو تو بغل گرفت.
هول کرده بودم. تنها کاری که ازم برمیومد نگاه کردن بود.
به ثانیه نکشید که همه با داد و جیغ هانیه ریختن تو اتاق.
سیاوش رفت دکتر آورد بالای سرش.
دکتر بعد از معاینه گفت:
- ملیکا خانوم مسموم شده.
خون جلوی چشم های رایان و گرفت.
فریاد زد
- کدوم آشغالی جرأت کرده عشق منو مسموم کنه.
هانیه گفت:
- آقا. ملیکا خانوم بعد از خوردن دوغ از حال رفتن.
رایان مشتاش و گره کرد و گفت:
- کی براش غذا آورده بود؟
هانیه یه نگاه به من کرد و گفت:
- خزان.
شعله های آتیش و تو چشماش میدیدم.
با قدمای محکم امد به سمتم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
*فلش بک به قبل*

(ملیکا)


روی تخت دراز کشیده بودم و فیلم میدیدم.
همون موقع هانیه امد داخل.
کنار تخت وایساد و گفت:
- خانوم بلاخره گیرش آوردم.
بعدم بسته ای که تو دستش قائمش کرده بود و بهم نشون داد.
- مطمئنی بی خطره؟ یه وقت واقعا نمیرم.
- نه خانوم خیالتون راحت راحت.
بسته رو از دستش گرفتم و بهش نگاه کردم.
- الان برو پیش خزان. بهش بگو فردا برای ناهار بیاد اینجا.
خبیث لبخندی زد و گفت:
- چشم خانوم.
- یه وقت از این زیاد نریزی تو دوغ. فقط انقدری که دکتر بفهمه مسموم شدم.
- خانوم خیالتون راحت. پادزهرش و دارم بعد از اینکه همه رفتن به خردتون میدم.
- آفرین. تو کارت و خوب بلدی.
- فقط خانوم من یه چیزی و نفهمیدم.
- چی؟
- نقشه شما از اول این بود که مسمومیتتون بندازین گردن خزان. شما بدون این نقشه دوستی و صلحم میتونستید اینکار و بکنید.
- هنوز خیلی چیزا رو باید یادبگیری. تا الان آدم بده من بودم. رایان فکر میکنه منم که همش خزان اذیت میکنم. ولی با این نقشه صلح و دوستی حالا آدم خوبه منم. یه دختر مظلوم بیچاره که توسط یه خدمتکار پلید مسموم شده. اینجوری هم اعتماد رایان جلب میکنم و تو قلبش بیشتر جا باز میکنم و هم خزان یه عوضی نشون میدم.
هانیه ریز خندید و گفت:
- خانوم شما شیطون درس میدید. اصلا به فکرم نرسیده بود.
- حالا برو خزان و واسه فردا دعوت کن.
- چشم ملکه من.
کلی نقشه برای این دختره دارم.
انتقام من تازه شروع شده.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
*زمان حال*

(خزان)


تو خودم جمع شدم که امد دستم و گرفت و چرخوندم سمت خودش.
- تو تو دوغ ملیکا سم ریختی؟
آب دهنم و قورت دادم و گفتم:
- نه.
- تو چشام نگاه کن و بگو که کار تو نیست.
تو مشکی چشاش خیره شدم و گفتم:
- کار من نیست.
رایان داشت تو چشمام دنبال حقیقت میگشت.
هانیه پرید وسط و گفت:
- آقا من مطمئنم کار این دخترس. این دختره از خانم متنفره.
براش گارد گرفتم و گفتم:
- مگه هرکس از کسی متنفر باشه مسمومش میکنه؟
پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
- از تو بعید نیست.
بیخیال هانیه کودن شدم و رو به رایان کردم.
- من کاری نکردم. میتونی از هرکس میخوای بپرسی. سینی غذا آماده بود من فقط آوردمش بالا. شاید اونی که آماده کرده سم ریخته.
رایان رو کرد به سمت سیاوش و گفت:
- برو تو آشپزخونه رو بگرد. از خدمه هم بازجویی کن. باید بفهمی کار کی بوده؟ باید بفهمی کی عشق من و مسموم کرده؟
سیاوش چشمی و گفت و رفت.
رایانم رفت بالا سر ملیکا نشست و دستاش و گرفت تو دستش.
منم از اتاق بیرون رفتم.
دلم یه دل سیر گریه میخواست.
اخه چرا من از زندگی شانس نمیارم.
تو آشپزخونه غوغایی بود.
سیاوش با چندتای دیگه کل آشپزخونه. و بهم ریخته بودن تا سم پیدا کنن.
وایساده بودم و فقط نگاه میکردم.
معصومه امد کنارم وایساد یه نگاه چپ بهم کرد و بعد اسم سیاوش و صدا زد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
- آقا سیاوش؟
سیاوش سرش و بالا آورد و گفت:
- بله.
- میشه بیام اونجا یه چیزی بگم؟
سیاوش بهش اشاره کرد که بیاد. نمی دونم چرا حس خوبی نداشتم.
معصومه تو گوش سیاوش یه چیزایی گفت که سیاوش زوم کرد رو من.
مطمئنم دارن راجب من حرف میزنن.
حس کردم موندنم اونجا بیشتر از این جایز نیست.
برای همین عقب گرد کردم که برم ولی همون موقع سیاوش صدام کرد.
- خزان؟
برگشتم و بهش نگاه کردم.
- این دختره چی میگه؟
نگاهم افتاد به معصومه که پشت سر سیاوش وایساده بود.
با پوزخندی که زد فهمیدم حرفای خوبی نزده.
- چی میگه؟
- میگه دیده که تو تو دوغ سم ریختی
شاخ درآوردم. اونم از نوع گوزنش.
- چی و دیده؟ اینا همشون دروغ میگن.
دستی به پشت گردنش کشید و گفت:
- خزان به من حقیقت و بگو. درحال حاضر تو تنها کسی هستی که...
- میتونه ملیکا رو بکشه؟
سکوتش و که دیدم ادامه دادم
- من هر چقدرم که از اون متنفر باشم نمی تونم اون بکشم. سیاوش لااقل تو باورم کن.
- باشه. معذرت میخوام.
این و که گفت رفت.
سرم خیلی درد میکرد. چرا هر چی بدبختی و فلاکت ریخته رو سر من بدبخت.
همون موقع اکرم با صورتی که به سفیدی گچ دیوار بود داخل شد و...
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
انگار چیزی تو دستش بود.
سیاوش و صدا زد
وقتی سیاوش بهش نگاه کرد یه بسته رو بالا گرفت و گفت:
- این همون سمی که دنبالش بودید.
سیاوش امد پیش اکرم و بسته رو ازش گرفت.
گوشه بسته رو باز کرد و محتویات توش و با دست لمس کرد.
بعدم دستش و جلوی بینیش گرفت بوش کرد.
- آره. این همون سمه.
اکرم با چشم هایی که به قرمزی میزد بهم نگاه کرد
این چش شده؟
سیاوش از اکرم پرسید
- این و از کجا آوردی؟
اکرم زد زیر گریه و گفت:
- آقا سیاوش من داشتم اتاقمون و تمیز میکردم که این و زیر تخت پیدا کردم.
همه نگاه ها چرخید سمت من.
اکرم ادامه داد
- آقا توروخدا حزان نکشید.
رفتم جلوی اکرم وایسادم و گفتم:
- تو مطمئنی این زیر تخت من بود؟
اکرم اشکاش و پاک کرد و گفت:
- حزان چرا اینکار و کردی؟
بازوهاش و چنگ زدم و گفتم:
- چرا مزخرف میگی اکرم. این نمی تونه زیر تخت من باشه.
همون لحظه یکی از دخترا سراسیمه وارد آشپزخونه شد و گفت:
- ملیکا خانوم بهوش امد.
همه رفتن جز من و اکرم
رفتم یه گوشه نشستم و. زانوهام بغل کردم.
اکرمم امد پیشم نشست و گفت:
- بخدا نمی خواستم بگم. بسته رو که پیدا کردم همون موقع هانیه سر رسید و بسته رو دید بهم گفت یا خودت میگی یا من میگم.
- اکرم من ملیکا رو مسموم نکردم.
- جون اکرم راست میگی؟
- به جون تو راست میگم
- پس اون بسته...
جرقه ای تو مغزم خورد و گفتم:
- اکرم گفتی هم زمان با پیدا شدن بسته هانیه سر رسید؟
- آره.
با کف دستم زدم رو پیشونیم و گفتم:
- آشغالا. کار اوناست. از همون اولش میدونستم همش یه نقشش.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین