جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 26,181 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
سر چرخوندیم و با پوزخند زهرا روبه رو شدیم
سعی کردم آروم باشم
- چی داری میگی تو؟ خل شدی؟
پوزخندش بیشتر کرد و گفت:
- نه خل شدم نه خواب دیدم من دیشب هرسه تای شما رو دیدم که جسد فرنگیس بیچاره رو تو باغ پشتی چال کردید انقدر مطمئنم که میتونم حتی جاشم بهتون نشون بدم.
به قیافه رنگ پریده اکرم نگاه کردم
نگاهم چرخوندم و بهش گفتم:
- چیه میخوای بهشون بگی؟
- من اگه میخواستم بگم تا حالا گفته بودم
منیژه پرید وسط و گفت:
- پس چی میخوای؟
- من اهل معاملم. اگه کمک کنید به خواستم برسم منم فراموش میکنم که چی دیدم.
منیژه رو عقب زدم و گفتم:
- و خواستت چی هست؟
زهرا برام دست زد و گفت:
- آفرین مثل اینکه تو عاقل تر از این دوتایی.
- حرفت بزن.
- منو یکی از نگهبانا میخوایم باهم ازدواج کنیم ولی طبق قوانین خدمتکار ارباب نمی تونه ازدواج کنه.
- خب؟
- کمک کنید من و اون از اینجا فرار کنیم.
انگشت اشارمو جلوش گرفتم و گفتم:
- ببین کوچولو من اگه بیل زن بودم باغچه خودم بیل میزدم هیچکس اندازه من دوست نداره از اینجای کوفتی بره.
- اوکی. پس من برم دوباره توصف بازجویی وایسم.
اکرم دستش و گرفت و گفت:
- ما کمکت میکنیم... اصلا چی بهتر از این که دوتا جوون بهم برسونیم.
اکرم و عقب کشیدم بهش گفتم:
- چی داری میگی اکرم؟
اکرم گفت:
- تو که آدم نکشتی من کشتم. میدونی با غاتلا چیکار میکنن؟
- آخه ما نمی تونیم فراریش بدیم.
- میتونیم همه سعیمون میکنیم.
زهرا پوفی کشید و گفت:
- تا شب که وقت ندارم اگه نمیخواین برم پیش ارباب.
اکرم گفت:
- قبوله.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با دخترا تو اتاق نشسته بودیم
- خب؟
اکرم گفت:
- چی خب؟
- چجوری میخوای زهرا جون و با نامزد ییلاقش فراری بدی؟ من یکی واقعا مشتاقم بدونم.
اکرم گفت:
- حزان اذیت نکن دیگه. نقشه کشمون تویی بگو چیکار کنیم؟
کف دستم محکم به پیشونیم کوبیدم.
- اکرم فرار کردن از اینجا غیره ممکن.
- باید ممکن بشه.
منیژه که تا حالا ساکت بود گفت:
- ممکن میشه اگه یکی که خیلی خرش میره با ما باشه.
پرسیدم:
- مثلا کی؟
لبخند کجی زد و گفت:
- تو این عمارت به غیر از ارباب خر کی خیلی میره؟
راست میگفت فقط یه نفر میتونه بهمون کمک کنه و اون کسی نیست جزء سیاوش.
اون بعد رایان همه کارس.
منیژه گفت:
- ولی اخه چجوری بهش بگیم همه جوره ما مقصریم.
اکرم پرسید:
- چرا؟!
منیژه گفت:
- نظرت چیه بریم به سیاوش بگیم ما زدیم فرنگیس کشتیم بعدم وقتی که میخواستیم چالش کنیم زهرا ما رو دیده و حالا از ما میخواد که فراریش بدیم... اونم میگه وای چه دخترای خوبی چقدر تو یه شب حسنه جمع کردید
پریدم وسط و گفتم:
- آرهههه.
هردوشون مثل اسگلا نگام کردن.
اکرم دستش رو چشماش گذاشت و گفت:
- عقل کلمونم خل شد.
- نه. حق با منیژس. باید همه چیز به سیاوش بگیم
منیژه گفت:
- خزان خل شدی؟
- من مطمئنم اگه حقیقت به سیاوش بگیم بهمون کمک میکنه.
منیژه گفت:
- یعنی سیاوش بهمون کمک میکنه دونفر و فراری بدیم؟
- نمی دونم. ولی فعلا تنها راهمونه.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تنها راهمون کمک خواستن از سیاوش بود.
فقط امیدوارم قبول کنه.
سیاوش تو باغ داشت با یکی از نگهبانا صحبت میکرد
پشت سرش منتظر موندم تا حرفش تموم بشه.
وقتی حرفش تموم شد صداش کردم
- سیاوش.
برگشت و نگام کرد. مثل همیشه یه لبخند مهربون زد و گفت:
- جانم.
نفسم بیرون فوت کردم و گفتم:
- دیشب یه اتفاقی افتاد.
- چی شده خزان؟
نگاهم چرخوندم تا کسی اون اطراف نباشه بعد آروم لب زدم
- من فرنگیس کشتم.
لبخند کجی زد و گفت:
- شوخی میکنی باهام؟
سرم به طرفین تکون دادم و گفتم:
- نه. من فرنگیس کشتم جنازشم تو باغ پشتی چال کردم. اون رد خونم برای فرنگیس.
سیاوش همچنان ناباورانه نگام میکرد.
تعجبش که دیدم ادامه دادم
- اون موقع که داشتم فرنگیس چال میکردم زهرا منو دیده حالا ازم آتو داره و میخواد در عوض اینکه دهنش بسته بمونه کمکش کنم با نامزدش از عمارت فرار کنه.
چنگی به موهاش زد و گفت:
- الان کاملا جدی ای؟
اهومی گفتم که دستی به گردنش کشید گفت:
- نگران نباش خودم اوکیش میکنم. فقط با هیچکس در این باره صحبت نکن به هیچکسم حتی نزدیکترین دوستت اعتماد نکن.
باشه ای گفتم و خوشحال پا تند کردم و رفتم پیش دخترا
وقتی بهشون جریان گفتم اونا هم اندازه من خوشحال شدن.
تا شب هممون دلشوره عجیبی داشتیم
ساعت از دوازده شب گذشته بود و همچنان ما در بی خبری سر میکردیم
منیژه گفت:
- نکنه سیاوش الکی گفته. فردا سر هر سه تاییمون بالای داره.
- منیژه جان میشه حرفای امیدوار کننده بزنی؟
- خزان جان ساعت ببین. تا الان هیچ خبری نشده.
- خب یکم دیگه صبر کن شا..
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
با تقه ای که به در خورد حرفم نصفه موند.
اکرم دو دستی زد تو سرش و گفت:
- بدبخت شدیم امدن ببرنمون.
دستم و جلوی دماغم گرفتم و گفتم:
- هیسسسس. یه کاری کن اگه کسیم نمیدونه بفهمه.
بعد رفتم در و باز کردم.
سیاوش بود.
از اتاق امدم بیرون در و بستم.
- سلام.
- سلام چی شد؟
- حل شد فرستادمشون رفتن.
نیشم تا بناگوش باز شد و گفتم:
- راست میگی؟
- بله. دیگه خیالت راحت راحت.
دستام بالای سرم گرفتم و گفتم:
- واییییی تو چقدر خوبی میخواممم بغلت کنم.
بعدم پریدم تو بغلش و محکم بغلش کردم.
وقتی از بغلش امدم بیرون دیدم با ابروی بالا پریده داره نگام میکنه.
خب باز گند زدم.
- چیزه... یعنی خیلی ممنون واقعا نمیدونم چجوری جبران کنم.
بعدم لپام گل انداخت و سریع خودم و پرت کردم تو اتاق تا دیگه زیر نگاهش از خجالت آب نشم...


(رایان)



صفحه کامپیوتر و بزرگ کردم.
فیلم برگردوندم عقب و چند بار دیگه تکرارش دیدم.
خداروشکر همه جای این عمارت دوربین داشت واگرنه از خیلی چیزا با خبر نمیشدم.
همون موقع تقه ای به در خورد و سیاوش امد داخل.
- سلام بر داداش گلم.
خیلی خشک جوابش دادم.
- سلام.
لحنم و که دید پرسید:
- چیزی شده؟
زل زدم تو چشاش و گفتم:
- ببین داداش من ده سال پیش یه گوهی خوردم میخواستم بهت بگم که الان اون گوهی که خوردم فراموش کردم اگه میخوایش بهم بگو برات برم خواستگاری بلاخره رو حساب منی که خانم به تو دختر میدن.
- چی داری میگی برای خودت؟ بین من و اون هیچی نیست چندبار باید بهت بگم.
- دارم بهت میگم دیگه برام مهم نیست اگه میخوایش بگو. اگه بگی ناراحت نمیشم ولی اگه نگی و منو خر فرض کنی ناراحت میشم.
انگشت اشارش کنار سرش گذاشت و گفت:
- تو دیوونه شدی... ترجیح میدم کمتر پیشت باشم تا به خودت بیای.
بعدم بدون هیچ حرف دیگه ای رفت.
اهههه... لعنتی.
باز دوباره گند زدم...
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(خزان)


خب بلاخره تموم بدبختیامون تموم شد و بعد چند وقت یه روز آروم و شروع کردم.
رفتم به آشپزخونه تا صبحانه بخورم.
همیشه خدمتکار ها زودتر از ارباب هاشون صبحانه میخورن تا برن و به کارهاشون برسن.
اکرم و منیژه هم سر میز بودن. سلامی بهشون کردم و نشستم.
- اولین روز آروممون یهویی.
اوناهم زدن زیر خنده
منیژه یه قلپ از چاییش خورد و گفت:
- خدایی این سه روزه مردیم و زنده شدیم.
اکرم گفت:
- امروزم تو عمارت آشوبه.
منو منیژه سوالی نگاش کردیم که گفت:
- احمقا یه خدمتکار و یه محافظ فرار کردن.
راست میگفت. صد درصد مثل دیروز میخوان بازجویی کنن.
بعد از تموم شدن صبحانه هر ک.س رفت سراغ کار خودش.
امروز نوبت من بود که راه پله رو طی بکشم.
مشغول کارم شده بودم که صدای گریه و جیغ دختری توجهم و جلب کرد.
سر چرخوندم که با چهره سحر روبه رو شدم.
ملیکا دست سحر و گرفته بود و کشون کشون با خودش میاوردش.
- الان بهت نشون میدم دخترهٔ عوضی... وقتی انداختمت تو انبار حالیت میشه.
سحر دست چپش و مشت کرده بود و میکوبید به پای ملیکا و میگفت:
- وللللم کن. میخوام برممم خونمون.
خون جلوی چشمام و گرفت.
به سمت سحر دویدم دستش از تو دست ملیکا بیرون کشیدم و سحر انداختم تو بغلم.
- داری چه غلطی میکنی عوضی؟. با این بچه چیکار داری؟
- پس این دختره آشنای توعه. میگم چرا انقدر بی ادبه پس به تو رفته. ولی نگران نباش اینم مثل خودت ادب میکنم.
دست سحر و گرفت و کشید
سحر صدام میکرد
- خاله خزانننن.
من سحر و میکشیدم ملیکا سحر میکشید.
آخر دیدم فایده ای نداره دست سحر و ول کردم.
سحر با چشم های اشکی نگام میکرد دلم براش کباب شد.
باید از رایان کمک بخوام.
انقدر هول کرده بودم که چندبار تو پله ها زمین خوردم.
خودم و به اتاقش رسوندم و بدون اینکه حتی در بزنم رفتم داخل.
رایان متعجب نگام میکرد. انقدر دویده بودم نفسم گرفته بود.
رایان امد بازوهام و گرفت و گفت:
- چی شده؟
همینطور که نفس نفس میزدم گفتم:
- سح... ر.... مل.ی... کا.
خودم نفهمیدم چی گفتم ولی مثل اینکه رایان منظورم و گرفت.
چون سریع از اتاق زد بیرون منم پشت سرش رفتم.
رایان در اتاق ملیکا رو باز کرد و خودش انداخت تو اتاق.
منم رفتم داخل. سحر با چشمای اشکی لبه تخت نشسته بود و ملیکا با یه شلاق مقابلش.
سحر تا من دید امد خودش انداخت تو بغلم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رایان با چشمای به خون نشسته به سمت ملیکا رفت و شلاق رو از دستش گرفت و پرتش کرد.
- تو به چه حقی میخواستی این بچه رو که یک سوم سن تو هم نداره بزنی؟
ملیکا آب دهنش قورت داد و گفت:
- اون دختره به من فحش داد و باید ادب بشه.
- تو غلط میکنی میخوای ادبش کنی.
ملیکا اخم کرد و گفت:
- تو بخاطر یه دختر رعیت زاده کثیف داری منو سکه یه پول میکنی
رایان انگشت اشارشو مقابل ملیکا گرفت و گفت:
- این دختر رعیت زاده کثیف خط قرمز منه اگه خط قرمزم رد کنی با همین کمربند دور کمرم سیاه کبودت میکنم.
ملیکا دیگه خفه شد.
ترجیح دادم دیگه بیشتر از این اونجا نمونم دست سحر گرفتم و از اونجا امدیم بیرون
سحر بردم تو اتاق رایان
جلوی پاش نشستم و با انگشت شصتم اشکاش و پاک کردم.
- خیلی ترسیدی عزیزم؟
- آره. اون زن گفت من خیلی میزنه.
- کتکت زد؟ جاییت درد نمیکنه؟
- نه نزد. تا خواست بزنه شما امدید.
گونش بوس کردم و گفتم:
- مگه بهش چی گفتی که انقدر عصبی شد.
- بهش گفتم عجوزه. مگه عجوزه حرف بدیه؟
- نه عزیزم. ولی دیگه با ملیکا کار نداشته باش.
همون موقع رایانم امد من از جلوی پای سحر بلند شدم تا رایان بتونه بشینه.
رایان دستش نوازشگرانه روی صورت سحر کشید و گفت:
- تا من زندم هیچکس نمی تونه تو رو اذیت کنه.
سحرم با یه لبخند خیلی شیرین جوابش داد.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رایان از جاش بلند شد و رفت سمت کمدش
درش و باز کرد و از داخلش یه عروسک آورد بیرون.
- این عروسک مال کیه؟
سحر گفت:
- من من من.
بعدم پرید تو بغل رایان محکم بوسش کرد.
عروسک و ازش گرفت و گفت:
- وای چقدر قشنگهههه.
سحر با ذوق عروسکش بهم نشون داد و پرسید
- خیلی قشنگه مگه نه؟
لپش و کشیدم و گفتم:
- مثل خودت نازه.
سحر رو کرد به رایان و گفت:
- عمو رایان بیا خاله بازی کنیم.
رایان پشت میز کارش نشست و گفت:
- من خیلی کار دارم. میتونی با خالت بازی کنی.
سحر و از پشت بغل کردم و گفتم:
- معلومه که با خالش بازی میکنه.
سحرم پشت چشمی برای رایان نازک کرد و گفت:
- بهتر اصلا بلد نیستی بازی کنی.
منم گفتم:
- اون فقط بلده کار کنه. من مطمئنم اگه میتونست تو دستشوییم دفتردستکش و میبرد.
بعدم با سحر زدیم زیر خنده.
رایان عصبی شد و گفت:
- من خیلیم خوب بازی میکنم کی گفته فقط بلدم کار کنم؟
سحر رو کرد به رایان و گفت:
- ثابت کن.
رایان کلافه پوفی کشید و از پشت میزش بلند شد. همینطور که به سمت ما میومد گفت:
- فقط یه ربع.
سحر شروع کرد به پخش کردن شخصیت ها.
- من مامانم این عروسکه هم بچمه اسمشم نازی.
به رایان اشاره کرد و گفت:
- تو بابایی
به من اشاره کرد و گفت:
- اینم زنته. بچه دار نمیشید منو از بهزیستی آوردید.
رایان زیر لب گفت:
- چقدر مسخره
خندم گرفته بود.
سحر گفت از کمد تا تخت خونه ماست.
من و رایانم رفتیم تو خونمون.
رایان رو کرد به من گفت:
- اگه بچه دار نمیشیم مشکل از توعه نه من فهمیدی؟
- اتفاقا مشکل از توعه من که از خودم مطمئنم.
- منم از خودم مطمئنم.
میخواستم جوابش بدم که با صدای سحر ساکت شدم.
- من امدم خونتون مهمونی.
رفتم در خیالی و باز کردم و گفتم:
- خوش امدید بفرمایید داخل.
سحر سلامی کرد و نشست.
منم چایی خیالی ریختم و گذاشتم جلوش.
سحر گفت:
- این بچه رو تازه به دنیا آوردم. به اندازش نگاه نکن. نوزاده. تازه میخوام سه تا بچه دیگه بیارم.
رایان تک خنده ای کرد و گفت:
- این فکر میکنه بچه آوردن راحته. اصلا تو که شوهر نداری چجوری بچه دار شدی؟
سحر دست به کمر زد و گفت:
- دارم. تو شوهرمی دیگه.
- من شوهرتم یا پدرت؟ . یکی نقش من و تعیین کنه.
سحر گفت:
- تو منو از بهزیستی آوردی خودت بچه نداری که بعدا از من خوشت امد منو گرفتی الانم پنج تا بچه داریم.
معترض گفتم:
- پس من چی؟
- تو هووی منی دیگه. تو مثل اون فیلم تو خیابون گدایی میکردی بعد شوهر من دلش برات سوخت امد تو رو گرفت بچه دارم نمیشی فقط من بچه میارم.
رایان رو به من گفت:
- به این بازی چرند میگن خاله بازی؟
- والا زمان ما این شکلی نبود.
- اوکی. من دیگه بازی نمی کنم.
سحر دست رایان گرفت و گفت:
- پس کی نون بچه هامون بده.
- من همینطور که پشت میزم نشستم خرج بچه ها رو میدم.
سحر دست به سی*ن*ه شد و گفت:
- از همون اولم میدونستم بلد نیستی بازی کنی.
رایان پوفی کشید و گفت:
- باشه نمیرم.
- خب حالا نقش ها عوض میشه. من مامانم شماها بچه های منید. اسم خاله خزان نازیه اسم تو اصغر.
رایان با ابروی بالا پریده پرسید
- چرا اون نازی من اصغر؟
- اصغر اسم بابا بزرگ خدابیامرزمه. برای اینکه یادش زنده نگه دارم اسمش و گذاشتم روی تو.
- خب اسم مامان بزرگتم بزار روی اون
- مامان بزرگم هنوز زندس. بار آخرت باشه رو حرف مامانت حرف میزنی.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
سحر با شونه موهای رایان شونه میکرد و میگفت:
- آفرین پسرم. چه پسر تمیزی دارم.
سحر با شونه موهای رایان و کشید که رایان آخش رفت هوا
- سحر موهام کندی.
سحر با پشت شونه زد رو دستش و گفت:
- بگو مامان. چه بچه بی ادبی.
رایان همینطور که پشت دستش و ماساژ میداد گفت:
- چشم مامان.
- آفرین اصغر مامان.
همینطور که میخندیدم نگاهم افتاد به دفترچه خاطرات رایان.
یاد اون روز افتادم که باسحر امدیم اینجا و میخواستم بازش کنم ولی قفل بود
واقعا دوست داشتم بدونم اون تو چی نوشته.
یکم دیگه بازی کردیم
بعد من سحر و بردم به آشپزخونه تا ازش پذیرایی کنم.
یکم آبمیوه و کیک گذاشتم جلوش اونم با اشتها خورد.
شاید سحر قضیه دفترچه رو بدونه بهتر ازش بپرسم
- سحر اون دفترچه که روی میز عمو رایان بود و دیدی؟
- کدوم؟!
- همون که جلدش آبیه و قفل داره.
- اهان آره.
- میدونی کلیدش کجاس؟
- آره.
با ذوق پرسیدم
- کجاس؟
- یه بار که رفته بودم اتاق عمو رایان که باهم بازی کنیم دیدم اون دفترچه دستش بعد منو که دید با کلید قفلش کرد کلیدم گذاشت زیر یه کتاب.
- یعنی گذاشت تو کتابخونش؟
- آره.
با خوشحالی پیشونی سحر بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
حالا باید منتظر بمونم که بره و بعد برم سراغ عملیات فصولی.
یه نیم ساعتی منتظر موندم که رایان خیلی شیک و آراسته امد رفت.
همیشه همین موقع میره بیرون.
خب حالا نوبت من بود.
یه طی گرفتم دستم و الکی مشغول تمیز کاری شدم.
نگاهم و دور اطراف چرخوندم خبری نبود.
خیلی سریع در اتاق و باز کردم خودم تو اتاق پرت کردم و در بستم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بدون هیچ درنگی سریع رفتم سراغ کتابخونه.
هووووو یه عالمه کتابه. من زیر کدوم یکیشون نگاه کنم.
دونه دونه کتاب ها رو بلند کردم و زیرش و نگاه کردم.
دستم همینطور روی قفسه میکشیدم که کلید و پیدا کردم.
کلید و برداشتم و بهش نگاه کردم
از شکل و اندازش معلوم بود که فقط میتونه در یه قفل و باز کنه
پا تند کردم و خودم پشت میز رسوندم.
میدونستم کلید کشو کجاس
برای همین پیدا کردنش زیاد سخت نبود
در کشو رو باز کردم و مستقیم رفتم سراغ شیٌ مورد نظرم.
برش داشتم و کلید و تو قفلش چرخوندم
باز شد.
همه صفحات دفتر خاطراتش پر بود
چقدر خاطر تلخ داره طفلکی.
صفحه اول و باز کردم مشغول خوندن شدم.
( اون روزی که بابا سیلی زد تو صورتم و هیچ وقت فراموش نمی کنم.
بهم گفت نه بهم گفت من فقط یه بچم.
گفت هیچ وقت نمیشه منم فراموشش کردم.)
چی هیچ وقت نمیشه؟
کثافط چه خطی داره.
( تنها یادگاری که ازش داشتم همون گیره سری بود که خودش بهم داده بود.)
نگاهم سر خورد روی گیره سر صورتی
پس این یادگاری عشقشه. چه خفن. خیلی باحال شد.
( همه چیز به داداش سیاوش گفتم. اون گفت که نباید فراموشش کنم. گفت باید بجنگم ولی من خیلی ضعیف تر از چیزیم که نشون میده.)
عجب داستان عاشقانه ای.
کف کردم بخدا.
تهش چی میشه؟
چند صفحه دیگه رو خوندم.
( من نمی تونستم با یه قبیله مبارزه کنم. اونا نمی زاشتن که ما بهم برسیم. تنها راهی که برام موند فراموشی بود.)
قبیله؟ پس این رایان خان عاشق دختر خان شده بوده.
چند صفحه رفتم جلوتر. بقیش راجب خانوادش بود.
( بابا با کمربندش مامان کتک میزد
دستام روی گوشام گذاشتم که صدای جیغ مامان نشنوم. هیچ کاری از دستم برنمیومد من میترسیدم.)
عزیزم. خیلی براش دردناک بوده.
به ساعت نگاه کردم دوساعت شده بود
سریع در دفترچه رو قفل کردم و گذاشتمش سرجاش. اثرات جرم و پاک کردم کلید گذاشتم همونجایی که برش داشته بودم
بعدم فلنگ بستم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تو راه پله نشسته بودم که سرو کله هانیه خدمتکار ملیکا پیدا شد.
دست به سی*ن*ه بالا سرم وایساد و گفت:
- تو چرا اینجا نشستی؟
خیلی سرد پرسیدم
- باید کجا بشینم؟
- باید روی فرق سر من بشینی. خبرت پاشو برو ناهار خانوم و ببر.
پوفی کشیدم و گفتم:
- مگه به جزء من هیچکس تو این عمارت کوفتی نیست.
- چرا هست. ولی خانوم دوست دارن تو ببری براشون.
زیرلب گفتم:
- خانوم مرض داره دیگه.
هانیه پرسید
- چی گفتی؟
- هیچی. الان میام.
اصلا حوصله ملیکا رو نداشتم به زور از جام بلند شدم و رفتم به آشپزخونه.
غذا ها رو با سلیقه تو بشقاب ریختم
روی ماست و با نعنا و گلپر تزئین کردم.
کوفتت بشه ملیکا.
تربچه ها و پیازچه ها رو با چاقو مدل دادم.
و در آخرم تو یه لیوان سفالی دوغ ریختم.
به محتویات داخلش نگاه کردم همه چیز بی نقص بود
اصلا دلم نمی خواست ملیکا ازم ایراد بگیره برای همین حساسیت زیادی به خرج میدادم.
سینی و برداشتم و راهی اتاقش شدم.
پشت در که رسیدم زانوم و بالا آوردم سینی و گذاشتم روش بعد با دست چپم در زدم.
ملیکا خیلی مهربون گفت:
- بیا داخل عزیزم.
یه لحظه فکر کردم اتاق اشتباه امدم.
از این دختر این رفتار بعیده.
در باز کردم و داخل شدم.
سینی خیلی سنگین بود
یجورایی تلو تلو میخوردم.
ملیکا به هانیه تشر زد
- مگه نمیبینی نمیتونه بیاره. خب برو کمکش.
هانیه چشمی گفت امد سمتم سینی و از دستم گرفت
ملیکا لبخندی زد و به کنارش اشاره کرد و گفت:
- بیا اینجا بشین عزیزم.
واقعا شاخ در آورده بودم.
رفتم و همونجایی که گفت نشستم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین