- Sep
- 204
- 901
- مدالها
- 1
سر چرخوندیم و با پوزخند زهرا روبه رو شدیم
سعی کردم آروم باشم
- چی داری میگی تو؟ خل شدی؟
پوزخندش بیشتر کرد و گفت:
- نه خل شدم نه خواب دیدم من دیشب هرسه تای شما رو دیدم که جسد فرنگیس بیچاره رو تو باغ پشتی چال کردید انقدر مطمئنم که میتونم حتی جاشم بهتون نشون بدم.
به قیافه رنگ پریده اکرم نگاه کردم
نگاهم چرخوندم و بهش گفتم:
- چیه میخوای بهشون بگی؟
- من اگه میخواستم بگم تا حالا گفته بودم
منیژه پرید وسط و گفت:
- پس چی میخوای؟
- من اهل معاملم. اگه کمک کنید به خواستم برسم منم فراموش میکنم که چی دیدم.
منیژه رو عقب زدم و گفتم:
- و خواستت چی هست؟
زهرا برام دست زد و گفت:
- آفرین مثل اینکه تو عاقل تر از این دوتایی.
- حرفت بزن.
- منو یکی از نگهبانا میخوایم باهم ازدواج کنیم ولی طبق قوانین خدمتکار ارباب نمی تونه ازدواج کنه.
- خب؟
- کمک کنید من و اون از اینجا فرار کنیم.
انگشت اشارمو جلوش گرفتم و گفتم:
- ببین کوچولو من اگه بیل زن بودم باغچه خودم بیل میزدم هیچکس اندازه من دوست نداره از اینجای کوفتی بره.
- اوکی. پس من برم دوباره توصف بازجویی وایسم.
اکرم دستش و گرفت و گفت:
- ما کمکت میکنیم... اصلا چی بهتر از این که دوتا جوون بهم برسونیم.
اکرم و عقب کشیدم بهش گفتم:
- چی داری میگی اکرم؟
اکرم گفت:
- تو که آدم نکشتی من کشتم. میدونی با غاتلا چیکار میکنن؟
- آخه ما نمی تونیم فراریش بدیم.
- میتونیم همه سعیمون میکنیم.
زهرا پوفی کشید و گفت:
- تا شب که وقت ندارم اگه نمیخواین برم پیش ارباب.
اکرم گفت:
- قبوله.
سعی کردم آروم باشم
- چی داری میگی تو؟ خل شدی؟
پوزخندش بیشتر کرد و گفت:
- نه خل شدم نه خواب دیدم من دیشب هرسه تای شما رو دیدم که جسد فرنگیس بیچاره رو تو باغ پشتی چال کردید انقدر مطمئنم که میتونم حتی جاشم بهتون نشون بدم.
به قیافه رنگ پریده اکرم نگاه کردم
نگاهم چرخوندم و بهش گفتم:
- چیه میخوای بهشون بگی؟
- من اگه میخواستم بگم تا حالا گفته بودم
منیژه پرید وسط و گفت:
- پس چی میخوای؟
- من اهل معاملم. اگه کمک کنید به خواستم برسم منم فراموش میکنم که چی دیدم.
منیژه رو عقب زدم و گفتم:
- و خواستت چی هست؟
زهرا برام دست زد و گفت:
- آفرین مثل اینکه تو عاقل تر از این دوتایی.
- حرفت بزن.
- منو یکی از نگهبانا میخوایم باهم ازدواج کنیم ولی طبق قوانین خدمتکار ارباب نمی تونه ازدواج کنه.
- خب؟
- کمک کنید من و اون از اینجا فرار کنیم.
انگشت اشارمو جلوش گرفتم و گفتم:
- ببین کوچولو من اگه بیل زن بودم باغچه خودم بیل میزدم هیچکس اندازه من دوست نداره از اینجای کوفتی بره.
- اوکی. پس من برم دوباره توصف بازجویی وایسم.
اکرم دستش و گرفت و گفت:
- ما کمکت میکنیم... اصلا چی بهتر از این که دوتا جوون بهم برسونیم.
اکرم و عقب کشیدم بهش گفتم:
- چی داری میگی اکرم؟
اکرم گفت:
- تو که آدم نکشتی من کشتم. میدونی با غاتلا چیکار میکنن؟
- آخه ما نمی تونیم فراریش بدیم.
- میتونیم همه سعیمون میکنیم.
زهرا پوفی کشید و گفت:
- تا شب که وقت ندارم اگه نمیخواین برم پیش ارباب.
اکرم گفت:
- قبوله.