جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 24,829 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
اکرم پرسید:
- چرا باید برم؟
- چون فردا آفتاب نزده میان که ببرنت.
جان آقای خدابیامرزت بیا از اینجا برو.
- من از اینجا برم کجا برم؟ من جایی ندارم.
- نمی‌دونم فقط یکی دوهفته خودت گم و گور کن تا آب‌ها از آسیاب بیفته.
نگاهم دورتا دور عمارت چرخوندم هیچ نگهبانی نبود.
انگار همه چیز برای فرار کردن اکرم مهیا بود ولی اخه چرا؟
جلوی در که رسیدیم اکرم پرسید:
- نگهبانا کجان؟
این سوال، سوال منم بود.
هیچ خبری نبود حتی پرنده هم پر نمیزد.
جواب سوال اکرم با یه نمیدونم دادم و گفتم:
- حالا که نیستن کار ما خیلی راحت‌تره. زودتر برو.
- آخه کجا برم؟
- چه می‌دونم. برو خونه عمویی خاله‌ای دایی‌ای. نگو که هیچ کدوم نداری که با پشت دست می‌زنم تو دهنت.
اکرم کلش و خاروند و گفت:
- چرا یه خاله دارم.
- خوبه. پس برو پیش همون.
رفتم سمت در ورودی و در باز کردم.
تا در و باز کردم نوری با چشمم برخورد کرد.
این نور بدجوری چشمام اذیت می‌کرد.
چند ثانیه بعد نور ناپدید شد و رایان روبه روم ظاهر شد.
با بهت بهش زل زده بودم.
نه تنها رایان بلکه نصفه افراد تو عمارت اون‌جا بودن.
اکرم دو دستی زد تو سرش و گفت:
- یاابلفضل. اینا اینجا چیکار می‌کنن.
آب دهنم و به سختی قورت دادم.
رایان چراغ قوه تو دستش و بالا گرفت و گفت:
- شرمنده اگه نورش اذیتت کرد.
بعد چراغ قوه رو گذاشت تو جیبش و ادامه داد:
- این موقع شب اصلا زمان مناسبی برای بیرون رفتن یه دختر خانوم نیست.
پس بگو چرا همه چی عجیب بود.
رایان از همون اول می‌دونست من می‌خوام اکرم فراری بدم. مسیر فرار و برام راحت کرده بود که این‌طوری جلوی در گیرم بندازه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
جلوی اکرم وایسادم دستام باز کردم و گفتم:
- من نمی ذارم اکرم بفرستی تیمارستان.
نیشخندی زد و گفت:
- اگه خیلی بهش وابسته ای توهم باهاش میفرستم.
- رایان لطفا. اون حالش خوب شده.
- اون باید از اینجا بره. و تنها جای مناسب براش همون تیمارستان.
بعدم به دوتا زن که روپوش سفید تنشون بود اشاره کرد.
اون دوتا زن امدن سمت اکرم و دستاش و گرفتن
- دارید چیکار میکنید؟
اکرم شیون و زاری میکرد.
رفتم پیش رایان و گفتم:
- کجا میبرنش؟
- اکرم جون قرار بود فردا صبح بره تیمارستان ولی به لطف تو یه شب بیشتر مهمون اونجاست همیشه مایه ی دردسری.
به سمت اکرم دویدم و دستش و گرفتم.
- نمی ذارم ببرینش.
یه کش مکش بین من و پرستارا بود.
یکی از پرستارا که انگار عصاب مصاب درست درمون نداشت با کف دستش حولم داد و پخش زمین شدم.
بعدم اکرم سوار ماشین کردن و به سرعت خودشونم سوار شدن ماشین راه افتاد.
از جام بلند شدم و دنبال ماشین دویدم
- اکررررمممم.
ماشین قصد توقف نداشت و منم آدمی نبودم که به این راحتی بیخیال بشم.
سرعتم و بیشتر کردم که بهش برسم.
فاصله زیادی با ماشین نداشتم که یکی دستم و از پشت کشید و افتادم زمین.
خواستم دوباره برم که دستام محکم گرفت و مانع شد.
- بزارررر برممم.
دیگه خبری از صدا و نور ماشین نبود و این یعنی که اونا خیلی دور شده بودن.
برگشتم به صورتش نگاه کردم
سیاوش بود.
مغزم قفل کرده بود تو اون لحظه فقط به اکرم که بدبختش کرده بودم فکر میکردم
تا باهاش چشم تو چشم شدم دستم بردم بالا و یه سیلی خوابوندم زیر گوشش.
بعدم با کف دستم هولش دادم و خودم و از تو آغوشش بیرون کشیدم.
- همش تقصیر تو بود لعنتیی.
مسیری که امدم برگشتم و پیش چشم های متعجب همه بدون اینکه حتی بهشون نگاه کنم رفتم داخل عمارت.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
حال خوشی نداشتم. همش چهره اکرم میومد جلوی چشمام.
حق با رایان. من همیشه مایه دردسرم.
اول خانوادم بدبخت کردم بعدا شنتیا رو و الانم اکرم بیچاره رو.
کلا هرکی با من به یه طریقی در ارتباطه قطعا یه روز بدبخت میشه.
ترجیح دادم با کار کردن یجوری خودم سرگرم کنم.
رفتم یه دستمال گردگیری از تو آشپزخونه برداشتم.
مشغول گردگیری أشیاء تو سالن بودم که سیاوش امد تو سالن
روم و ازش برگردوندم و رفتم یه سمت دیگه.
دوباره امد پیشم و گفت:
- معذرت میخوام.
جوابش ندادم که ادامه داد.
- من هرکاری میکنم به دستور رایان.
اسم اون آشغال شنیدم برگشتم سمتش و گفتم:
- آره. تو سگ اون رایان عوضی. از همون اولشم اشتباه میکردم که تو رو مثل داداشم میدیدم. بین تو و اون رایان هیچ فرقی نیست من احمق بودم که فکر میکردم هست.
- من نمی تونستم کاری بکنم.
- تو خوب میدونستی اکرم همه دلخوشی منه. حداقل میتونستی با اون رفیق شفیقت صحبت کنی که نظرش عوض کنه. الانم تو با اون رایان هیچ فرقی نداری باهام. گورت گم کن.
از راهرو رفتم بالا و رفتم تو اتاق ملیکا تا گردگیری کنم.
با عصبانیت دستمال روی قاب عکس ملیکا و رایان میکشیدم.
یدفعه قاطی کردم و قاب عکس پرت کردم خورد به دیوار و هزار تیکه شد.
وقتی خورده های شکسته اش دیدم تازه به خودم امدم و رفتم سمت خورده شیشه ها
با احتیاط عکس برداشتم و خورده های بزرگش جمع کردم.
مشغول جمع کردن خورده شیشه ها بودم که زیر یکیشون یه چیز عجیب دیدم.
برش داشتم بهش نگاه کردم. یه سیم کارت بود.
ولی چیزی که خیلی عجیب تره اینه که چرا باید این سیم کارت تو قاب عکس باشه.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بعد از جمع کردن خورده شیشه ها سیم کارت برداشتم از اتاق زدم بیرون.
باید بفهمم تو این سیم کارت چه خبره.
خودم به اتاق منیژه رسوندم بدون اینکه حتی در بزنم رفتم داخل.
منیژه بیچاره مثل برق گرفته ها از جاش پرید.
- چه خبرته خزان. سکتم دادی
نفسی تازه کردم و گفتم:
- گوشی داری؟
- گوشی میخوای چیکار؟
- بگو داری یا نداری؟
- دارم. از این گوشی معمولیاس. حالا بگو میخوای چیکار؟
- یه دقیقه گوشیت بده خیلی مهمه.
همیمطور که زیر لب داشت آبادم میکرد رفت و از توی کمد یه گوشی آورد.
از دستش قاپیدم و مشغول عوض کردن سیم کارت شدمـ
- خزان اگه میخوای به مامان بابات زنگ بزنی از الان بگم من دنبال دردسر نیستم.
- این سیم کارت ملیکاس.
- سیم کارت ملیکا چرا دست توعه؟
- باورت نمیشه اگه بگم این سیم کارت از پشت عکس عاشقانه شون پیدا کردم.
منیژه بهت زده نگام میکرد.
لبخند کجی زدم و گفتم:
- باورت نشد نه؟
سیم کارت قبلی و درآوردم و سیم کارت ملیکا رو انداختم تو گوشی.
- میخوای چیکار کنی؟
- وقتی این سیم کارت تو یه قاب عکس قايم کرده حتما یه چیزایی تو این سیم کارت هست که بقیه نباید بفهمن. و من میخوام اون چیزا رو بفهمم.
- خزان شر میشه برامون. آخه به تو چه ربطی داره که ملیکا چندتا سیم کارت داره.
گوشی روشن شد.
رفتم تو قسمت مخاطبین. فقط یه شماره بود.
رفتم تو قسمت پیام ها. یه عالمه پیام از همون شماره.
رفتم سمت اولین پیام و خوندمش.
( وقت زیادی نداریم. باید همه اسناد برام بیاری.)
منیژه گوشی و از تو دستم قاپید.
- تو کار بقیه دخالت نکن. دنبال دردسری.
- گوشی و بده منیژه. مگه ندیدی چی نوشته بود.
- آخه به تو چه.
- میخوام بفهمم اون کیه که از ملیکا اسناد خواسته.
تو یه حرکت خیلی حرفه ای گوشی و از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
- برای اینکه بفهمم اون کیه فقط یه راه هست. باید به این شماره زنگ بزنم. پس ساکت باش و یه گوشه بشین.
منیژه روی تخت نشست و زیر لب گفت:
- آخرش سرمون به باد میدی.
انگشتم روی دماغم گذاشتم و گفتم:
- هییییس.
بعدم منتظر موندم تا گوشی و برداره.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
بعد چندتا بوق جواب داد.
- الو.
همون یه کلمه کافی بود که بشناسمش.
دستم و روی دهنم گذاشتم که حتی صدای نفسمم نشنوه.
- ملیکا چه مرگته؟ بنال دیگه. اسناد و پیدا کردی؟
کامیار لعنتی.
- بازیت گرفته؟ باشه دارم برات.
صدای بوق های متعدد نشون دهنده این بود که گوشی و قطع کرده.
گوشی و از کنار گوشم پایین آوردم.
منیژه خودش به من رسوند و گفت:
- کی بود خزان؟
روی لبه تخت نشستم و لب زدم:
- کامیار.
اونم به اندازه من متعجب شده بود.
همه اتفاقات گذشته از زمانی که کامیار و دیدم تا الان تو ذهنم مرور کردم.
- منیژه یادته یه روز رفتم ملیکا رو تعقیب کردم و دیدم با کامیاره؟
- همون روز که یه دل سیر کتک خوردی؟
- آره. من فکر میکردم رابطه کامیار و ملیکا فقط درحد یه علاقه کوچیکه. ولی اشتباه میکردم خیلی فراتر از این حرفاست.
دستم و روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
- یادته اولین روزی که کامیار امد اینجا بعد من براش چایی بردم و باهاش دعوا کردم چی گفت؟
- چرا بیست سوالیش میکنی؟ بگو دیگه
- گفت که چه عجب یکی منو شناخت.
منیژه گفت:
- آره. جراحی زیبایی کرده. کلا صورتش فرق کرده بود. منم از چشاش شناختمش.
- آره. ولی شب مهمونی وقتی باهم رفتیم به ملیکا و رایان سلام کنیم. ملیکا کامیار و شناخت. یعنی نگفت شما؟ یا نمیشناسم این حرفا. گفت فکر نمیکردم امشب تو هم باشی کامیار.
منیژه پرسید
- خب این یعنی چی؟
از جام بلند شدم و گفتم:
- یعنی این دوتا تموم مدت باهم بودن. اولین سوتی و جایی دادن که هر دوشون تو یه هفته از ترکیه برگشتن. اینا تو ترکیه باهم بودن.
منیژه با کف دستش و زد روی صورتش و گفت:
- یا ابلفضل.
- آره. این دوتا باهمن. باهم نقشه کشیدن که رایان بدبخت و سرپا کنن.
- یعنی اینکه...
پریدم تو حرفش و گفتم:
- یعنی اینکه رایان بین یه مشت گرگ درنده گیر افتاده.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
منیژه پرسید:
- خب حالا باید چیکار کنیم؟
- معلومه. نباید بزاریم بیشتر از این پیش برن.
- پس باید به ارباب بگیم.
- آره. ولی الان نیست باید تا شب صبر کنیم.
- خب به سیاوش بگو.
- من با اون دیگه کاری ندارم.
منیژه گفت:
- ملیکا و هانیه الان رفتن بیرون برای خرید. فعلا صداش درنیار تا شب که ارباب برگرده.
- باشه.



*فلش بک به روز کافی شاپ*

(ملیکا)



وارد کافی شاپ شدم.
به هانیه اشاره کردم که از این جلوتر نیاد.
نگاهم و چرخوندم و شخص مورد نظرم و پیدا کردم و با قدمای محکم و آهسته رفتم سمتش.
صندلی و عقب کشیدم و نشستم.
- سلام.
- دیر کردی.
- انتظار نداشتی که همون اول کار بیام کافی شاپ. رایان برام به پا گذاشته.
یه قلوپ از نوشیدنیش خورد و گفت:
- چه خبرا؟
- فعلا هیچی. این آدمی که من میشناسم به این راحتی جای اسناد نمیگه.
کف دستش و کوبید روی میز و گفت:
- من اون اسناد میخوام ملیکا. این همه نقشه نکشیدیم که بیای بگی نمیشه.
- دیوونه ای؟ بخاطر خودم هرطور شده اسناد گیر میارم. فقط وقت میخوام.
- اوکیه. فقط یادت باشه سوتی ندی.
نیشخندی زدم و گفتم:
- من و دست کم گرفتی باز؟
پوزخندی زد و گفت:
- نه. میدونم چه هیولایی هستی.
از جوابش خندم گرفت.
یاد خزان افتادم. الان بهترین موقعس برای انتقام.
- کامیار. خزان اون بیرونه.
- اینجا چیکار میکنه؟
- با خودم آوردمش که بارام بیاره.
- خیلیـــــــ......
دستم و گرفتم جلوی دهنش و گفتم:
- فحش بدی من میدونم با تو.
یه استغفرالله زیرلب گفت
منم گفتم:
- افراد رایان اینجان. رایان فکر میکنه تو و خزان باهم رابطه دارین. الان بهترین فرصته که شک رایان و به یقین تبدیل کنیم.
- میخوای چیکار کنم؟
- هیچی فقط برو پیش خزان. جوری وانمود کن که این یه قرار از قبل تعیین شده بوده و همین موقعس که افراد رایانم میرن و خبر به گوشش میرسونن.
- تو دست شیطون از پشت بستی دختر. رو دستم بلند شدی.
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
- اختیار دارید قربان. ما داریم درس پس میدیم. خزان جون اون بیرون منتظره.
یه قلوپ دیگه از نوشیدنیش خورد و با یه چشمک ازم خداحافظی کرد و رفت
نمی دونی چه خوابایی برات دیدم دختر همایون محتشم.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
*زمان حال*


(خزان)


چند ساعتی از غروب آفتاب گذشته بود
اما نه خبری از رایان بود و نه ملیکا.
دیگه کم کم داشتم نگران میشدم.
رفتم تو اتاق و پالتوم برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
فاصله زیادی با در نداشتم که در باز شد
و نور خیره کننده چراغ ماشین افتاد تو چشمم.
خودم و عقب کشیدم که ماشین رد بشه.
چند قدم جلوتر از من وایساد.
اول فکر کردم ملیکاس. ولی با دیدن رایان لبخندی زدم و رفتم پیشش.
از دیدنم متعجب شده بود
- تو اینجا چیکار میکنی؟
- منتظر تو بودم.
تعجبش چندبرابر شد که گفتم:
- باید یه چیزی بهت بگم. راجب ملیکاس.
- باز دوباره چی شده؟
- ملیکا اونی نیست که تو فکر میکنی. تموم مدت فقط داشته نقش بازی میکرده.
پوفی کشید و گفت:
- بس کن. دیگه واقعا داری با کارات و حرفات کفریم میکنی
قبل از اینکه چیز دیگه ای بگه سیم کارت و از تو جیبم درآوردم و بهش نشون دادم
- مدرک میخواستی. خب اینم مدرک.
یه نگاه به من و یه نگاه به سیم کارت کرد
- بهتره یه نگاه بهش بندازی. اینطوری میتونی دوربریات بهتر بشناسی.
سیم و کارت و از دستم گرفت و گوشیش و از تو جیبش درآورد و مشغول تعویض سیم کارت شد.
با این مدرکی که دارم قطعا حرفام و باور میکنه.
بلاخره کار تعویض سیم کارت تموم شد
رایان یه نگاه بهم کرد که گفتم:
- برو تو مخاطبین و پیام ها.
دستام تو هم گره کرده بودم و امیدوار بهش نگاه میکردم.
خیره شد تو چشمام و گفت:
- مسخرم کردی؟
لبخند روی لبم ماسید
ادامه داد:
- اینجا که جزء چندتا پیام تبلیغاتی چیزی نیست.
انگار یه سطل آب یخ خالی کردن روی سرم
گوشی و از دستش بیرون کشیدم و همه جاش و زیر رو کردم.
حق با اون بود همه پیام ها پاک شده بود.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
این امکان نداشت بیشتر از صدتا پیام بین کامیار و ملیکا رد و بدل شده بود.
ولی الان حتی یکیشم نبود.
- باور کن ملیکا با کامیار دستش تویه کاسه اس. برات کیسه دوختن.
خیلی عصبانی بود. قشنگ معلوم بود که میخواد بزنه لهم کنه ولی یه چیزی مانعش شده.
با بغضی که تو گلوم بود لب زدم
- حرفم و باور نمیکنی نه؟
سکوتش به نشانه مثبت بود.
باشه ای گفتم و رفتم.
ولی من همچنان استوار و پر قدرت میخواستم برای یکبارم که شده خودم و به رایان اثبات کنم.
برای همین رفتم پیش منیژه
منیژه میخواست لباساش و عوض کنه که بی مقدمه دستش و گرفتم با خودم بردمش.
- خزان داری چیکار میکنی؟ کجا میریم؟
دستش و محکم گرفتم تا پیش رایان بردمش.
به رایان که رسیدیم دستش ول کردم و به رایان گفتم:
- خداروشکر برای اثبات حرفام شاهد دارم. هرچیزی که من دیدم منیژه هم دیده.
رایان سوالی به منیژه و نگاه کرد و گفت:
- تو چی دیدی؟
منیژه آب دهنش قورت داد.
روم و بهش کردم و گفتم:
- هر چی که دیدی و بهش بگو. بگو که زودتر بفهمه دوروبرش چه خبره.
منیژه نگاهش و بین من و رایان چرخوند و گفت:
- آقا راستش...
آهی کشید و ادامه داد.
- من چیزی ندیدم آقا. فقط خزان چندتا نوشته و اس ام اس بهم نشون داد. منم که سواد ندارم آقا. برای همین مطمئن نیستم راست بگه.
ناباورانه گفتم:
- منیژه....
- ببخشید خزان. ولی من نمی تونم تا مطمئن نشدم حرفی بزنم
چشمای اشکیم و به رایان دوختم.
با قدمای بلند خودش بهم رسوند و یه قدمیم وایساد.
- این نمایش مسخره رو تمومش کن. واگرنه خودم تمومش میکنم و فکر نکنم پایان نمایشنامه منو بپسندی.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رایان کیفش از تو ماشین برداشت و رفت
نگاه پر نفرتم به منیژه انداختم.
منیژه سرش زیر انداخت که باهام چشم تو چشم نشه.
- واقعا که...
بعدم تنه ای بهش زدم و کنارش رد شدم.


تو اتاق با چراغای خاموش نشسته بودم. چرا اینجوری شد.
اون همه پیام چجوری نیست شد.
چرا هر سری به در بسته میخورم.
دیگه خسته شدم. هیچکس حرف منو باور نمیکنه.
هر وقتم مدرک گیر میارم مدرکه به هر طریقی نابود میشه.
صدای کشیده شدن لاستیک روی زمین سنگ فرشی عمارت یعنی ملیکا برگشته
بلند شدم و از پشت پنجره پر نفرت نگاهش کردم.
شاد و خندون بود.
چرا نباشه؟ هر غلطی که بخواد میکنه و در آخرم یکی همه گنداش درست میکنه.
اصلا به من چه؟ بزار رایان بدبخت بشه. اصلا به نفع من.
اگه رایان از خانی برکنار بشه. منم میتونم برگردم خونه.
تو همین فکرا بودم که تقه ای به در خورد
بعدم در باز شد و منیژه داخل شد.
حتما امده ازم معذرت خواهی کنه.
- خزان من متاسفم. ولی باور کن نمی تونست قطعی حرفی و تایید کنم که خودم مطمئن نیستم.
- باشه. شماهمه آدم خوبه اید. منم آدم بده و دروغگوعه. الانم برو میخوام بخوابم.
- خزان از دستم ناراحت نباش. الان که اکرم نیست من و تو فقط هم داریم.
- میدونی چیه؟ من راجب همتون اشتباه میکردم. تو اکرم سیاوش. همتون ازم سؤاستفاده کردید. هیچ کدومتون رفیق واقعی نبودید. همتون بهم خنجر زدید.
من فقط یه احمقم که باورتون کردم.
- خزان....
رفتم سمتش و دستش و گرفتم و از اتاقم بیرونش کردم.
بعدم محکم در و کوبیدم.
فکر میکنن همه کارا و همه حرفا با یه معذرت خواهی جبران میشه.
ولی نمی دونن تیکه های شکسته شده قلب و دیگه نمیشه چسبوند.
 
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تصمیم گرفتم دیگه بیخیال همه چیز بشم و مثل بقیه خدمتکار ها بدون هیچ دردسری کارم بکنم.
داشتم تو آشپزخونه سیب زمینی پوست میکندم
- نمی تونی منو زمین بزنی.
برگشتم و با پوزخند ملیکا روبه رو شدم.
امد یه قدمیم وایساد و گفت:
- چرا بی خیال نمیشی؟ هیچ مدرکی علیه من نیست. فقط هربار خودت ضایع میکنی.
- بلاخره یه روز همه میفهمن تو چه هیولایی هستی.
- شاید. ولی تا اون موقع دیگه من اینجا نیستم. و خیلی بهتر میشه اگه توهم نباشی.
سوالی نگاش کردم که گفت:
- مگه نمیخوای برگردی به قصر خودت؟
مگه نمیخوای دوباره ملکه بشی؟
- که چی؟
تک خنده ای کرد و گفت:
- من رایان خوب میشناسم. نمی زاره از اینجا بری.
دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- خب؟
- تنها راه آزادیت منم. تنها کسی که میتونه کمکت کنه از این قفس بپری منم.
- هیچ گربه ای برای رضای خدا موش نمیگیره.
- اینکه معلومه. درعوض آزادیت باید یه کاری برام بکنی.
- و اون کار چیه؟
- ساعت هفت بیا تو باغ پشتی. کنار درخت گیلاس منتظرت میمونم.
بعدم رفت.
این دختر قطعا دوباره برام یه خوابی دیده.
شایدم واقعا میخواد بهم کمک کنه
دیگه کلا رد دادم. نمی تونم درست و غلط تشخیص بدم.
ولی اینکه گفت تنها راه آزادیم اونه راست میگه.
اگه یه نفر تو این عمارت باشه که بتونه رایان متقاعد کنه ملیکاس.
پس باید برم و مجبورم که بهش اعتماد کنم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین