- Sep
- 204
- 901
- مدالها
- 1
اکرم پرسید:
- چرا باید برم؟
- چون فردا آفتاب نزده میان که ببرنت.
جان آقای خدابیامرزت بیا از اینجا برو.
- من از اینجا برم کجا برم؟ من جایی ندارم.
- نمیدونم فقط یکی دوهفته خودت گم و گور کن تا آبها از آسیاب بیفته.
نگاهم دورتا دور عمارت چرخوندم هیچ نگهبانی نبود.
انگار همه چیز برای فرار کردن اکرم مهیا بود ولی اخه چرا؟
جلوی در که رسیدیم اکرم پرسید:
- نگهبانا کجان؟
این سوال، سوال منم بود.
هیچ خبری نبود حتی پرنده هم پر نمیزد.
جواب سوال اکرم با یه نمیدونم دادم و گفتم:
- حالا که نیستن کار ما خیلی راحتتره. زودتر برو.
- آخه کجا برم؟
- چه میدونم. برو خونه عمویی خالهای داییای. نگو که هیچ کدوم نداری که با پشت دست میزنم تو دهنت.
اکرم کلش و خاروند و گفت:
- چرا یه خاله دارم.
- خوبه. پس برو پیش همون.
رفتم سمت در ورودی و در باز کردم.
تا در و باز کردم نوری با چشمم برخورد کرد.
این نور بدجوری چشمام اذیت میکرد.
چند ثانیه بعد نور ناپدید شد و رایان روبه روم ظاهر شد.
با بهت بهش زل زده بودم.
نه تنها رایان بلکه نصفه افراد تو عمارت اونجا بودن.
اکرم دو دستی زد تو سرش و گفت:
- یاابلفضل. اینا اینجا چیکار میکنن.
آب دهنم و به سختی قورت دادم.
رایان چراغ قوه تو دستش و بالا گرفت و گفت:
- شرمنده اگه نورش اذیتت کرد.
بعد چراغ قوه رو گذاشت تو جیبش و ادامه داد:
- این موقع شب اصلا زمان مناسبی برای بیرون رفتن یه دختر خانوم نیست.
پس بگو چرا همه چی عجیب بود.
رایان از همون اول میدونست من میخوام اکرم فراری بدم. مسیر فرار و برام راحت کرده بود که اینطوری جلوی در گیرم بندازه... .
- چرا باید برم؟
- چون فردا آفتاب نزده میان که ببرنت.
جان آقای خدابیامرزت بیا از اینجا برو.
- من از اینجا برم کجا برم؟ من جایی ندارم.
- نمیدونم فقط یکی دوهفته خودت گم و گور کن تا آبها از آسیاب بیفته.
نگاهم دورتا دور عمارت چرخوندم هیچ نگهبانی نبود.
انگار همه چیز برای فرار کردن اکرم مهیا بود ولی اخه چرا؟
جلوی در که رسیدیم اکرم پرسید:
- نگهبانا کجان؟
این سوال، سوال منم بود.
هیچ خبری نبود حتی پرنده هم پر نمیزد.
جواب سوال اکرم با یه نمیدونم دادم و گفتم:
- حالا که نیستن کار ما خیلی راحتتره. زودتر برو.
- آخه کجا برم؟
- چه میدونم. برو خونه عمویی خالهای داییای. نگو که هیچ کدوم نداری که با پشت دست میزنم تو دهنت.
اکرم کلش و خاروند و گفت:
- چرا یه خاله دارم.
- خوبه. پس برو پیش همون.
رفتم سمت در ورودی و در باز کردم.
تا در و باز کردم نوری با چشمم برخورد کرد.
این نور بدجوری چشمام اذیت میکرد.
چند ثانیه بعد نور ناپدید شد و رایان روبه روم ظاهر شد.
با بهت بهش زل زده بودم.
نه تنها رایان بلکه نصفه افراد تو عمارت اونجا بودن.
اکرم دو دستی زد تو سرش و گفت:
- یاابلفضل. اینا اینجا چیکار میکنن.
آب دهنم و به سختی قورت دادم.
رایان چراغ قوه تو دستش و بالا گرفت و گفت:
- شرمنده اگه نورش اذیتت کرد.
بعد چراغ قوه رو گذاشت تو جیبش و ادامه داد:
- این موقع شب اصلا زمان مناسبی برای بیرون رفتن یه دختر خانوم نیست.
پس بگو چرا همه چی عجیب بود.
رایان از همون اول میدونست من میخوام اکرم فراری بدم. مسیر فرار و برام راحت کرده بود که اینطوری جلوی در گیرم بندازه... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: