جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mobinaa با نام [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 24,834 بازدید, 201 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [تو ارباب من نیستی] اثر «Mobina کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mobinaa
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تو کل زندگیم تا حالا هیچ وقت از هیچکس اینجوری رکب نخورده بودم.
ملیکا سعی کرد رفتارش و با من خوب کنه بعدم با جریان مسمومیتش من و آدم بده و خودش یه دختر مظلوم نشون بده.
چرا خزان؟ تو که انقدر احمق نبودی.
همون موقع ملیکا و هانیه وارد آشپزخونه شدن
هانیه زیر بغل ملیکا رو گرفته بود.
ملیکا یه قدمیم وایساد.
با صدایی پر از بغض گفت:
- جواب خوبی من این بود؟
هانیه هم یه چهره پر از غم به خودش گرفته بود.
رایانم وارد آشپزخونه شد
ملیکا ادامه داد
- من و تو رو مثل خواهر خودم می‌دیدم. اون‌وقت تو اینجوری از پشت به من خنجر زدی؟
رایانم امد جلو با ناباوری پرسید:
- کار تو بود؟
آهی کشیدم که گفت:
- چرا اینکار می‌کنی؟ چی از زندگی من می‌خوای؟ نزدیک بود ملیکا بمیره.
همین موقع ملیکا دست رایان و گرفت و گفت:
- دعواش نکن عزیزم. من هنوزم اون مثل یه خواهر دوست دارم.
عجب روییی داری بشر؟
لبخند کجی زدم و گفتم:
- تو دیگه عجب آدمی هستی. خجالت نمی‌کشی این حرفا رو می‌زنی؟
رایان گفت:
- بس کن. بابت کارات باید تنبیه بشی. این‌دفعه به جای یه شب ده شب تو سیلو می‌مونی.
ملیکا به رایان گفت:
- رایان خواهش می‌کنم. اگه من برات مهمم کاری باهاش نداشته باش.
رایان سری به نشانه تاسف برام تکون داد و گفت:
- با این‌که می‌خواستی بکشیش ولی هنوزم به فکرته. کاش فقط یکم شبیه ملیکا بودی.
پوزخند روی لب ملیکا رو فقط من می‌دیدم چون فقط من از نقشه شومش خبر داشتم
اون به خواستش رسیده بود.
رایان گفت:
- بخاطر ملیکا نمی‌اندازمت تو سیلو. ولی یکم تنبیه لازمه که دیگه غلطی که کردی و تکرار نکنی. دستات و بزار روی میز.
خم شدم و دستام روی میز گذاشتم.
رایان امد پشت سرم وایساد.
کمربندش و باز کرد
خودم و برای یه کتک جانانه آماده کردم.
اولین ضربه رو به پشتم زد. سوختم.
دومین.... سومین
ولی سوزش پشتم بیشتر از سوزش قلبم نبود.
خنده ها و پوزخند ملیکا بیشتر آزارم می‌داد تا کتک‌های رایان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(رایان)


وارد اتاق شدم.
سیاوشم پشت سرم وارد شد.
پشت میزم نشستم و سرم روی میز گذاشتم.
- رایان توروخدا بس کن لعنتی. برو بهش بگو چه حسی داری
سرم و از روی میز برداشتم و تو چشمای سیاوش خیره شدم و گفتم:
- اون منو فراموش کرده. نمی‌فهمی سیاوش؟ اون نامزد داره
- خب داشته باشه. شاید مجبورش کردن با شنتیا نامزد کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو خانواده محتشم نمی‌شناسی اونا آدمایی نیستن که یکی یدونه دخترشون مجبور به انجام کاری کنن
- خب چرا دلیل این کاراش و ازش نمی‌پرسی؟ شاید دلیل خاصی داره.
- چه دلیلی سیاوش؟ برای اینکه یه نفر و فراموش کرده باشی چه دلیلی می‌تونی بیاری؟
- رایان... .
- سیاوش... اون منو نمی‌خواد. دیگه به چه زبونی باید بگه از من حالش بهم می‌خوره.
- نمی‌خوادت چون از خودت براش یه دیو ساختی.
- مجبورم سیاوش... مجبورم براش یه هیولا باشم که مثل خودش بتونم راحت فراموشش کنم.
- رایان نکن.
- هر چی بیشتر از من متنفر بشه رفتارش با من سردتره و اینطوری برام راحت‌تره.
در کشو رو باز کردم گیره سر داخلش بیرون آوردم و بهش نگاه کردم
- همون روزی که با اون پسره دیدمش فاتحه این عشق خوندم سیاوش.
صدای افتادن شئ‌ای از پشت در امد.
سیاوش انگشت اشارش کنار بینیش به معنی ساکت گذاشت.
بعدم با قدم‌های آروم خودش به پشت در رسوند و تو یه حرکت بازش کرد.
خورده‌های شکسته یه لیوان پشت در بود.
- مطمئنم یکی اینجا بوده.
تو جام نیم خیز شدم و گفتم:
- برو پیداش کن سیاوش... برو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
(خزان)


جای کتکام خیلی درد می‌کرد
نه می‌تونستم بشینم نه می‌تونستم بخوابم و نه مي‌تونستم راه برم باید مثل علم وایمیستادم.
دستت بشکنه رایاننن.
در باز شد و اکرم با یه قیافه که با دریای عسلم نمیشد خوردش امد داخل.
روی تخت نشست و با چشم های به خون نشسته بهم زل زد.
- چیزی شده اکرم؟
- ارباب من دوست داره فهمیدی؟
- من که از خدامه رایان تو رو دوست داشته باشه. بگو چی شده؟
دستاش و مشت کرد و به طرفم خیز برداشت با کف دستاش هلم داد
منم با اون وضعم افتادم رو زمین پهلوم خورد به میله تخت.
همینطور که پهلوم ماساژ می‌دادم گفتم
- اکرم معلومه چه مرگته؟
- رایان من دوست داره تو رو دوست نداره فهمیدی؟
- این چرندیات چیه میگی... من اصلا نمی‌خوام رایان دوسم داشته باشه.
- دروغ میگی
این زده به سرش. همون نیمچه عقلیم که داشت دیگه نداره.
اکرم دستاش گذاشته بود روی سرش مدام این جمله که رایان منو دوست داره رو تکرار می‌کرد.
مثل دیوونه‌ها شده بود
رفتم پیشش و دستش گرفتم:
- اکرم نکن توروخدا
دستم و پس زد و از اتاق رفت.
ای خدا یا منو بکش یا اینا رو آدم کن.
دنبالش رفتم
ولی هر طرف نگاه کردم نبود.
باز دوباره غیبش زد
همون موقع سیاوش جلوم ظاهر شد
- خزان تو چند دقیقه پیش کجا بودی؟
- تو اتاق.
- آها. ممنون.
بعدم رفت
این دیگه چه سوالی بود؟...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تموم روز دنبال اکرم می‌گشتم
مثل جن میمونه در کسری از ثانیه ناپدید میشه.
خسته و درمونده رفتم تو اتاق روی تخت ولو شدم.
انقدر خسته بودم که اگه خودمم می‌خواستم مغزم اجازه نمی‌داد به اکرم فکر کنم.
طولی نکشید که وارد دنیای شیرین خواب شدم
با احساس سنگینی چیزی روی خودم پلکام و به سختی حرکت دادم.
احساس نفس تنگی امونم و بریده بود
چشم باز کردم و اکرم دیدم.
با دستاش گلوم گرفته بود و فشار میداد.
همینطور که نفس نفس میزدم گفتم
- ا... کرمم... ننکـــنن... ککک... مم.. ک.
مغزش انگار قفل کرده بود و به دستاش فرمان حرکت نمی‌داد
هر لحظه بیشتر احساس می‌کردم که به مرگ نزدیکتر شدم.
اکرم با دندون‌های کلید شده گفت:
- بمیر... بمیر... .
دیگه داشتم تموم می‌کردم که یک‌دفعه اکرم از پشت کشیده شد.
فرصت به دست امده رو غنیمت شمردم و تا تونستم نفس کشیدم.
حالم که بهتر شد سر چرخوندم تا ناجیم و ببینم.
مثل همیشه سیاوش بود.
دست‌های اکرم گرفته بود و نمی ذاشت که بیاد طرفم.
اکرم تقلا می‌کردم که از دست سیاوش فرار کنه
مدام این کلمه رو تکرار میکرد
- بمیر... بمیر... .
سیاوش اکرم و محکم نگه داشته بود.
با صدای جیغ و داد اکرم همه ریختن تو اتاق.
سیاوش به زور تونست اکرم و ببره.
منیژه با یه لیوان آب امد پیشم و گفت:
- خوبی عزیزم.
با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
- آره
لیوان آب و سر کشیدم تا راه گلوم باز بشه و بهتر بتونم نفس بکشم....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
شب سختی و پشت سر گذاشتم.
منیژه بهم گفت که اکرم و انداختن تو سیاه چال.
باید ببینمش باید باهاش حرف بزنم
من مطمئنم اکرم نمی‌خواد منو بکشه
آدرس و از منیژه پرسیدم و رفتم سمت سیاه چال.
جلوی در ورودیش سیاوش وایساده بود.
تا من و دید با لبخند امد پیشم
- سلام. حالت خوبه؟
جوابش و با لبخند دادم و گفتم:
- سلام. اره خوبم.
- چرا امدی اینجا؟
- می‌خوام اکرم ببینم.
آهی کشید و گفت:
- خزان این اکرم همون اکرمی نیست که تو می‌شناسیش. خیلی تغییر کرده. خطرناکه.
- چی میگی سیاوش. من و اکرم باهم دوستیم. بزار ببینمش. لطفا.
پوفی از دست من کشید و گفت:
- باشه. فقط صبر کن بهشون بگم دستاش و ببندن
- لازم نیست.
- خزان نه نیار.
بعد از اینکه دست های اکرم و بستن من رفتم داخل.
با دیدنش حالم خیلی بهم ریخت.
تا من و دید از جاش خیز برداشت.
- بمیر... بمیر.
اگه دستاش بسته نبود. قطعا یه حمله جانانه بهم میکرد
قطره اشکی که از چشمم چکید و پاک کردم و نشستم.
- اکرم چرا میخوای منو بکشی؟ مگه من دوستت نیستم؟
- ارباب فقط من و دوست داره. فقط من.
- میدونی اگه سیاوش دیشب فقط یه دقیقه دیر می‌رسید چی می‌شد؟ چرا اینکار می‌کنی؟ خب بگو دردت چیه لامصب که من درمونش کنم
با چشم های به خون نشسته نگام کرد و گفت:
- دردم تویی. تو باید بمیری.
اشکم شدت گرفت
- اکرم جون هرکی دوست داری به خودت بیا. لطفا.
- بمیر... بمیر.
هق هقم اوج گرفت.
- اکرم اگه من کاری کردم من و ببخش. فقط خوب شو. خودت باش.
اکرم روش و ازم برگردوند. منم بلند شدم و از اون خراب شده رفتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
تو باغ پشت یه درخت نشسته بودم و به اکرم فکر می‌کردم.
اون که حالش خوب بود پس چی شد که اینجوری بهم ریخت؟
- خزان.
سر چرخوندم منیژه بود.
کنارم نشست و دستش روی شونم گذاشت.
- زیاد بهش فکر نکن. همه چی درست میشه.
- چی درست میشه؟ اکرم مثل روانیا بستن به دیوار.
- اکرم از همون اولشم یه تختش کم بود ولی نه انقدر که بخواد یکی و بکشه.
- به نظرت چی شده؟
- اکرم یه بار دیگه هم آدم کشته. فرنگیس.
اهی کشیدم و گفتم:
- آره. فرنگیسم اون کشت.
- خب چرا اینکار و کرد؟
ذهنم برگشت به هفت شب پیش تو این عمارت نحس.
وارد اتاق فرنگیس شدم. اتاق غرق در خون بود و اکرم کنار جسد فرنگیس نشسته بود و گریه می‌کرد... .
با تکونی که منیژه بهم داد از گذشته به حال پرت شدم.
- چی شد؟ چیزی یادت امد؟
- آره. یادمه از اکرم پرسیدم چرا اینکار و کردی اونم گفت اون به خانوادم فحش داد یا توهین کرد یه چیزی تو این مایه‌ها
- خب یعنی بعد از اینکه فرنگیس این حرف زده اکرمم کنترلش و از دست داده و کشتتش درسته؟
- آره. پس یعنی اکرم راجب من چیزی شنیده.
- خب اون چیز چیه؟
برگشتم سمتش و گفتم:
- اکرم یه چیز و مدام تکرار می‌کرد. می‌گفت که رایان تو رو دوست نداره.
- رایان؟ چه ربطی به اون داره؟
- هیچی بابا. اکرم عاشقِ رایانِ.
منیژه خنده ریزی کرد و گفت:
- جدی؟
- الان وقته این حرفا نیست یعنی تو فکر می‌کنی اکرم از کسی شنیده که رایان من رو دوست داره حالا امده منو بکشه؟
- شاید. ولی از کی شنیده؟
- این موضوعیِ که من باید بفهمم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
شام امشب غذایی بود که اکرم خیلی دوست داشت.
دلم نیومد خودم بخورم و برای اون نبرم.
یه بشقاب برداشتم تا کلش توش غذا ریختم. حتما خیلی گرسنه‌س.
بشقاب و تو یه سینی گذاشتم و رفتم سمت سیاه چال.
سیاوش همچنان اونجا بود و این یعنی برگ برنده.
- سلام.
جواب سلامم و داد.
- برای اکرم غذا آوردم. طفلکی خیلی وقته غذا نخورده.
سیاوش یه نگاه بین من و غذا چرخوند و گفت:
- تو دیگه چه رفیقی هستی. با اینکه می‌خواسته بکشتت بازم به فکرشی.
- آخه اکرم اولین دوست منه.
- من و رایان از هفت سالگی باهمیم. انقدر با هم صمیمی هستیم که هم داداش هم می‌دونیم. ولی اگه رایان یه روز بخواد منو بکشه باهاش کات می‌کنم تازه اونم بعد پونزده سال رفاقت.
- خب من تو این عمارت فقط اکرم دارم. اگه اون خل و چلم نباشه که می‌پوسم.
سرش و انداخت پایین گفت:
- خزان متاسفم. ولی فردا قراره اکرم و از این‌جا ببرن
سینی غذا از دستم رها شد و پخش زمین شد.
همینطور که قطره اشکی از چشمم چکید گفتم:
- کجا ببرنش؟
تو چشم های اشکیم نگاه کرد و گفت:
- تیمارستان.
کاپشن سیاوش و چنگ زدم و گفتم:
- بخدا اون هیچیش نیست. حالش خوب میشه. توروخدا نزار ببرنش. من باهاش حرف می‌زنم.
- نمی‌تونم کاری کنم. این دستور رایان.
دستم از کاپشن سیاوش رها کردم و با تموم سرعتم به سمت اتاق رایان دویدم.
تمام دلخوشیم تو این شب و روزایی که می‌گذرونم بودن در کنار اکرم و منیژس.
نمی زارم تموم دلخوشیم ببرن... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
به اتاق که رسیدم خودم پرت کردم داخل.
رایان با دیدن قیافه من تو اون وضعیت از جاش بلند شد و امد سمتم.
نفسی تازه کردم و گفتم:
- توروخدا نزار ببرنش.
گیج پرسید
- کی رو؟
- اکرم. تو روخدا. هرکاری گفتی کردم به هر چیزی که خواستی رسیدی ولی نزار اکرم ببرن.
- ببین دختر جون. اون می‌خواد بکشتت
به خودم اشاره کردم و گفتم:
- اون می‌خواد منو بکشه. من. تو رو که نمی‌خواد بکشه. پس بزار بمونه.
- درسته تو اینجا خدمتکاری ولی من به بابات قول دادم زنده نگهت دارم.
- اون به من صدمه نمی‌زنه.
دستاش کرد تو جیبش گفت:
- آها چون نمی‌خواد بکشتت دیشب داشتی می‌مردی؟
- اون دوست منه.
- هنوز خیلی مونده تا دوست و از دشمن تشخیص بدی خانوم کوچولو.
- تو هیچی نمی‌دونی من و اون بهترین دوست‌های همیم.
- بهم بگو چندبار خودت بخاطر اکرم تو خطر انداختی؟ چندبار بخاطرش امدی پیش من و بهم خواهش کردی؟
- این کاریه که هر دوستی برای دوستش می‌کنه.
نیشخندی زد و گفت:
- حالا بهم بگو اکرم جون چندبار برای تو ریسک کرده؟ چندبار خودش و تو دردسر انداخته؟
سکوتم و که دید گفت:
- هیچی. پس توهم خودت به آب و آتیش نزن برای کسی که برات کاری نکرده همه کار بکنی.
رفت روی صندلی نشست و یه روزنامه گرفت جلوی صورتش و گفت:
- اکرم فردا میره. امشب برو حسابی باهاش خداحافظی کن چون احتمال اینکه دیگه ببینیش صفر درصده.
- نزار ببرنش اون حالش خوب میشه.
- اون از همون اولم یه تختش کم بود. الان دیگه کلا تخته‌ای نمونده.
دلم نیومد همه توهیناش و بی جواب بزارم پس مجبور شدم همه چیز و بگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
رفتم جلوش وایسادم.
سرش که بالا آورد گفتم:
- اکرم تو رو دوست داره. اصلا از عشق تو دیوونه شده.
باورم نمیشد بعد از تموم شدن جملم با قهقهه اش مواجه بشم.
صدای خنده هاش داشت دیوونم میکرد برای همین گفتم:
- بسه دیگه.
اونم تموم کرد و گفت:
- میدونی تو این روستا چند نفر منو دوست دارن؟ اصلا این روستا هیچی بقیه روستاها و شهر ها حتی خارج کشور چندتا خاطر خواه دارم؟
بی تفاوت گفتم:
- که چی؟
- که این‌که. من اگه قرار باشه به همه خاطر خواهام چراغ سبز نشون بدم که دیگه چیزی ازمنمی‌مونه ه. پس اصلا به هیچیم نیست.
- قابل توجهت باید بهت بگم. اون حالش تا دیروز صبح خوب بود. ولی نمی‌دونم از کی چی شنیده که اینطوری بهم ریخته.
- چی شنیده؟
- مثل این‌که یکی بهش گفته که تو منو دوست داری.
رایان لیوان آبی که روی میزش بود سر کشید.
- کی همچین مزخرفاتی گفته؟
- منم دنبال اینم که بفهمم. اکرم بعد از این قضیه بهم ریخت. چون فکر می‌کنه من رقیبشم و ميخواد من و کنار بزنه.
- چه جالب. خیلی دوست دارم بفهمم کی همچین مزخرفاتی گفته تا زودتر حرف مفت زن‌های عمارتم و بشناسم.
- منم خوشحال میشم بفهمم کار کیه. حالا با این حساب بازم می‌خوای اکرم بفرستی بره؟
- برام مهم نیست یه سر این قضیه منم. به هر حال اکرم عقلش از دست داده. و جای بی عقل‌ها هم تیمارستانه.
مشت‌هام و گره کردم. لبام و به دندون گرفتم که سکوت کنم. از اتاق امدم بیرون.
پشت در وایسادم و نفسم پر قدرت بیرون فوت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
موضوع نویسنده

Mobinaa

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
204
901
مدال‌ها
1
خیلی فکر کردم و تصمیم خودم و گرفتم.
من نمی‌ذارم اکرم ببرن تیمارستان
تا نیمه‌های شب صبر کردم
وقتی همه‌جا تاریک شد. از اتاق زدم بیرون.
روی پنجه‌های پام راه میرفتم
خودم و به در ورودی رسوندم و پا تند کردم.
چیزی که برام خیلی عجیب بود این بود که هیچ محافظی حوالی سیاه چال نبود.
و از همه عجیب‌تر کلید آویزون شده به پشت در بود.
کلید و برداشتم و در و باز کردم
اولش پیش خودم فکر کردم که حتما اکرم از این جا بردن ولی با دیدن اکرم نفس آسوده‌ای کشیدم.
خواب بود. کنارش نشستم و آروم تکونش دادم.
انقدر خوابش سنگینه مگه به این راحتی‌ها بیدار میشه؟
شدت تکونم بیشتر کردم و اینبار چشماش باز کرد.
- اکرم پاشو. باید زودتر بری.
اکرم بلند شد و گیج بهم نگاه کرد.
با پشت دستش آب دهنی که از گوشه لبش سرازیر بود و پاک کرد و گفت:
- کجا برم؟
- اونا می‌خوان صبح تو رو ببرن تیمارستان.
- بیمارستان برای چی؟ من که حالم خوبه.
- اکرم بیمارستان نه تیمارستان.
با ناخنش کلش و خاروند و گفت:
- چه فرقی داره؟
- فرقش اینه بیمارستان بیمارها رو می‌برن تو تیمارستان دیوونه‌ها رو.
دستای اکرم تو دستم گرفتم و گفتم:
- اکرم تو حالت خوب شده مگه نه؟ تو دیگه نمی‌خوای منو بکشی؟
يکدفعه چشاش رنگ خون گرفت و گفت:
- چرا ارباب دوست داری؟
از نگاهش ترسیدم:
- اکرم من رایان و دوست ندارم. اصلا بگو ببینم کی همچین حرفی زده؟
دستاش و از تو دستم بیرون کشید و بازوم و چنگ زد
- تو می‌دونستی من ارباب و دوست دارم. ولی کاری کردی که اون از تو خوشش بیاد. از همون اولم همه چیز نقشت بود.
- اکرم بخدا داری اشتباه می‌کنی. فعلا بیا از این‌جا بریم بعدا با هم صحبت می‌کنیم.
کلید برداشتم و زنجیرهای بسته شده به دست‌های اکرم باز کردم.
بعدم دستش و گرفتم و بلندش کردم و از سیاه چال رفتیم بیرون.
خیلی تاریک بود و به سختی میشد جلوی پا رو دید چه برسه به یه متر جلوتر.
اکرم وایساد و گفت:
- من و داری کجا می‌بری؟
برگشتم به سمتش و گفتم:
- تو باید از این عمارت کوفتی بری.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: Zohre☆
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین