- Sep
- 204
- 901
- مدالها
- 1
تو کل زندگیم تا حالا هیچ وقت از هیچکس اینجوری رکب نخورده بودم.
ملیکا سعی کرد رفتارش و با من خوب کنه بعدم با جریان مسمومیتش من و آدم بده و خودش یه دختر مظلوم نشون بده.
چرا خزان؟ تو که انقدر احمق نبودی.
همون موقع ملیکا و هانیه وارد آشپزخونه شدن
هانیه زیر بغل ملیکا رو گرفته بود.
ملیکا یه قدمیم وایساد.
با صدایی پر از بغض گفت:
- جواب خوبی من این بود؟
هانیه هم یه چهره پر از غم به خودش گرفته بود.
رایانم وارد آشپزخونه شد
ملیکا ادامه داد
- من و تو رو مثل خواهر خودم میدیدم. اونوقت تو اینجوری از پشت به من خنجر زدی؟
رایانم امد جلو با ناباوری پرسید:
- کار تو بود؟
آهی کشیدم که گفت:
- چرا اینکار میکنی؟ چی از زندگی من میخوای؟ نزدیک بود ملیکا بمیره.
همین موقع ملیکا دست رایان و گرفت و گفت:
- دعواش نکن عزیزم. من هنوزم اون مثل یه خواهر دوست دارم.
عجب روییی داری بشر؟
لبخند کجی زدم و گفتم:
- تو دیگه عجب آدمی هستی. خجالت نمیکشی این حرفا رو میزنی؟
رایان گفت:
- بس کن. بابت کارات باید تنبیه بشی. ایندفعه به جای یه شب ده شب تو سیلو میمونی.
ملیکا به رایان گفت:
- رایان خواهش میکنم. اگه من برات مهمم کاری باهاش نداشته باش.
رایان سری به نشانه تاسف برام تکون داد و گفت:
- با اینکه میخواستی بکشیش ولی هنوزم به فکرته. کاش فقط یکم شبیه ملیکا بودی.
پوزخند روی لب ملیکا رو فقط من میدیدم چون فقط من از نقشه شومش خبر داشتم
اون به خواستش رسیده بود.
رایان گفت:
- بخاطر ملیکا نمیاندازمت تو سیلو. ولی یکم تنبیه لازمه که دیگه غلطی که کردی و تکرار نکنی. دستات و بزار روی میز.
خم شدم و دستام روی میز گذاشتم.
رایان امد پشت سرم وایساد.
کمربندش و باز کرد
خودم و برای یه کتک جانانه آماده کردم.
اولین ضربه رو به پشتم زد. سوختم.
دومین.... سومین
ولی سوزش پشتم بیشتر از سوزش قلبم نبود.
خنده ها و پوزخند ملیکا بیشتر آزارم میداد تا کتکهای رایان.
ملیکا سعی کرد رفتارش و با من خوب کنه بعدم با جریان مسمومیتش من و آدم بده و خودش یه دختر مظلوم نشون بده.
چرا خزان؟ تو که انقدر احمق نبودی.
همون موقع ملیکا و هانیه وارد آشپزخونه شدن
هانیه زیر بغل ملیکا رو گرفته بود.
ملیکا یه قدمیم وایساد.
با صدایی پر از بغض گفت:
- جواب خوبی من این بود؟
هانیه هم یه چهره پر از غم به خودش گرفته بود.
رایانم وارد آشپزخونه شد
ملیکا ادامه داد
- من و تو رو مثل خواهر خودم میدیدم. اونوقت تو اینجوری از پشت به من خنجر زدی؟
رایانم امد جلو با ناباوری پرسید:
- کار تو بود؟
آهی کشیدم که گفت:
- چرا اینکار میکنی؟ چی از زندگی من میخوای؟ نزدیک بود ملیکا بمیره.
همین موقع ملیکا دست رایان و گرفت و گفت:
- دعواش نکن عزیزم. من هنوزم اون مثل یه خواهر دوست دارم.
عجب روییی داری بشر؟
لبخند کجی زدم و گفتم:
- تو دیگه عجب آدمی هستی. خجالت نمیکشی این حرفا رو میزنی؟
رایان گفت:
- بس کن. بابت کارات باید تنبیه بشی. ایندفعه به جای یه شب ده شب تو سیلو میمونی.
ملیکا به رایان گفت:
- رایان خواهش میکنم. اگه من برات مهمم کاری باهاش نداشته باش.
رایان سری به نشانه تاسف برام تکون داد و گفت:
- با اینکه میخواستی بکشیش ولی هنوزم به فکرته. کاش فقط یکم شبیه ملیکا بودی.
پوزخند روی لب ملیکا رو فقط من میدیدم چون فقط من از نقشه شومش خبر داشتم
اون به خواستش رسیده بود.
رایان گفت:
- بخاطر ملیکا نمیاندازمت تو سیلو. ولی یکم تنبیه لازمه که دیگه غلطی که کردی و تکرار نکنی. دستات و بزار روی میز.
خم شدم و دستام روی میز گذاشتم.
رایان امد پشت سرم وایساد.
کمربندش و باز کرد
خودم و برای یه کتک جانانه آماده کردم.
اولین ضربه رو به پشتم زد. سوختم.
دومین.... سومین
ولی سوزش پشتم بیشتر از سوزش قلبم نبود.
خنده ها و پوزخند ملیکا بیشتر آزارم میداد تا کتکهای رایان.
آخرین ویرایش توسط مدیر: