جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Arezoo.h با نام [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,079 بازدید, 96 پاسخ و 26 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [مفلوک شدگان] اثر «آرزو هاشمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Arezoo.h
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Arezoo.h
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
پیش از آن‌که سام جوابش را بدهد، با صدای زنگوله‌ی بالای در غذاخوری که نشان از وارد شدن شخص جدیدی می‌دهد، سکوت می‌کند. همگی سر بر می‌گردانند و به آن شخص می‌نگرند. شاید فکر می‌کردند که شاهین است که دوباره بازگشته؛ اما نبود. او تازه‌وارد است. تاکنون کسی او را ندیده بود. مردی میان‌سال با قد متوسط، موهای جو گندمی، چشمان قهوه‌ای تیره، پوست سبزه و بینی شکسته است. گردنبند نقره‌ای بر گردن انداخته که حلقه‌ی طلایی و خوش‌تراشی از آن آویزان است. همچنین یک حلقه‌ی طلایی در انگشت ازدواجش دارد. در آن گرما، ژاکت مشکی، تیشرت و شلوار جین خاکستری و چکمه‌های رنگ و رو رفته‌ی مشکی به تن دارد. کلاه لبه‌دار قرمزی روی سر گذاشته و پشت گوش راستش یک سمعک آبی_مشکی دارد. از کوله‌ی بزرگی که به پشت انداخته، پیداست که هنوز آنجا جاگیر نشده است.
یک‌راست به طرف پیشخوان قدم بر می‌دارد و روی همان صندلی که شاهین چندی پیش روی آن نشسته بود، جا خوش می‌کند و کوله‌اش را زمین، کنار پایش می‌گذارد. پیشخدمتی که رباتی در ظاهر انسان بود، مقابلش می‌ایستد و سفارشش را از او می‌پرسد. مرد غریبه نیز تنها یک لیوان آب*جو سفارش می‎‌دهد. پس از رفتن پیشخدمت، سام با لبخندی بر لب به او رو می‌کند و سر صحبت با او را باز می‌کند.
- آهای غریبه، اسمت چیه؟ چند وقته اومدی؟
مرد به او می‌نگرد. انگار چندان دلش نمی‌خواست جوابش را بدهد. اما با نگاه و لحنی سرد و نه‌چندان صمیمی، تنها از روی ادب جواب می‌دهد:
- کامران... دیروز اومدم.
- اوه، خوبه... از چهره‌ت می‌تونم بخونم که مرد سخت‌کوشی هستی. اینجا به آدم‌های سخت‌کوش زیادی نیاز داریم. هرچی بیشتر کار کنی، سریع‌تر می‌تونی جاگیر بشی و از امکانات استفاده کنی.
کامران جوابش را نمی‌دهد. در عوض، دست در جیب ژاکتش فرو می‌برد و یک کاغذ تا شده را بیرون می‌آورد. کاغذ تا شده را باز می‌کند و روی میز پیشخوان، مقابل آن‌ها می‌گذارد و می‌پرسد:
- شما تاحالا شده همچین کسایی رو ببینین؟ اگه دیدین لطفاً بگین.
همه‌ی آن‌ها سر جلو می‌آورند و به تصویر نگاه می‌کنند. در آن عکس، یک زن جوان و خوش اندام، با موهای بلند و بلوند و یک دختر بچه‌ی تقریبا ده‌ساله‌ی تپل، سبزه و مو کوتاه است که با خنده‌ی بزرگی و با دندان‌های کج و معوج به روبه‌رو نگاه می‌کند.
سام نگاهش را بین کامران و دو دختری که در عکس است، رد و بدل می‌کند. در نهایت می‌پرسد:
- باهاشون چه نسبتی داری؟
- مهمه؟
- نیست؟
- فقط بگین دیدینش یا نه؟
- دیدمش.
- مطمئنی؟
- گفتم که دیدمش.
- کی؟ کجا دیدیش؟ می‌دونی کجا می‌رفت؟
سام سر تکان می‌دهد و به پشتی صندلی‌اش لم می‌دهد. از یکی از ربات‌ها یک بطری آب دیگر می‌خواهد و وقتی ربات بطری را آورد، آن را همراه با یک قرص که از جعبه‌ی قرص سفیدی بیرون آورده بود، می خورد. سپس دوباره به او رو می‌کند و پس از دقایقی که او را معطل کرده بود، جواب می‌دهد:
- اگه بگم در عوض چی گیر من میاد؟ درسته که دنیا به آخری رسیده. اما چیز زیادی که عوض نشده. هنوز هم هر چیزی قیمت خودش رو داره.
- خوب؟ چی می‌تونم بهت بدم که راضیت کنه؟
سام به حلقه‌ی که در گردنبند او بود، اشاره می‌کند. کامران نیز انگشت سام را دنبال می‌کند و با دیدن حلقه، سریع آن را زیر تیشرت خاکستری‌اش پنهان می‌کند. اما خونسردی‌اش را حفظ می‌کند. با لحنی قاطعانه و جدی می‌گوید:
- این برای فروش نیست.
سام بلند می‌خندد.
- شوخی کردم، مرد. توی این دوره و زمونه، طلا و نقره هیچ ارزشی نداره. فقط خواستم بدونم اون حلقه چقدر برات ارزش داره که انداختیش دور گردنت.
- خوب، برو سر اصل مطلب.
- اصل مطلب... اینه که می‌خوام یه نفر رو برام گیر بندازی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
برخلاف انتظار سام، کامران اصلاً شوکه نمی‌شود. بلکه با دقت بیشتری به حرفش گوش می‌سپارد. همان حین، رباتِ پیشخدمت لیوان آب*جو را مقابل کامران می‌گذارد و دوباره آنها را ترک می‌کند. سام قاب عکس نسبتاً بزرگی را را از زیر میز پیشخوان بر می‌دارد و مقابل او می‌گذارد. عکسی که در آن پنج نفر، یعنی خود او و چهار دوست دیگرش، به چشم می‌خورند. با انگشت به مردی که چندی پیش غذاخوری را ترک کرد، روی عکس اشاره می‌کند.
- این مرد... می‌خوام که پاهاش رو قلم کنی و بیاریش پیشم. اون‌وقت هر اطلاعاتی بخوای بهت میدم.
کامران با شنیدن آن لحن دستوری اخم می‌کند.
- شاید بتونم پاهای خودت رو خرد کنم تا اطلاعاتی که می‌خوام رو سریعاً، همین‌جا بهم بدی.
سام بلند می‎‌خندد.
- خیلی بامزه‌ای. به نظر خودت‎، بین این همه آدم که همشون پشت من‌ هستن، می‌تونی من رو به زانو در بیاری؟
کامران نگاهی به اطرافش می‌کند و با مردانی که هرکدام دو برابر او هستند، چشم‌توچشم می‌شود. سپس دوباره به سام می‌نگرد. با جدیت تمام می‌گوید:
- شوخی بود... حالا بگو اسم این مرد چی هست.
- شاهین... همین رو بدونی کافیه.
کامران بی‌آنکه لب به نوشیدنی‌اش بزند، عکس خود را از روی میز پیشخوان بر می‌دارد. کوله‌اش را روی دوشش می‌اندازد و برمی‌خیزد و مستقیم از غذاخوری خارج می‌شود. پس از رفتن او، سرباز پوزخند می‌زند و می‌گوید:
- چه چیزایی میگی. اون پیرمرد حتی نمی‌تونه درست و حسابی کسی رو تهدید کنه. اون‌وقت تو... .
- می‌دونم. حوصله‌اش رو نداشتم. فقط باید می‌فرستادمش دنبال نخود سیاه. خودم یکی رو می‌فرستم که شاهین رو خفت کنه.
- حالا واقعاً اون دو تا دختر توی عکس رو می‌شناسی؟ قبلاً همچین کسایی رو دیده بودی؟
سام پوزخند می‌زند.
- چی میگی؟ معلومه که نه. ولی آدم‌هایی مثل اون سمج‌تر از این حرف‌ها هستن که با یه نه ساده دست از سرت بر دارن. پیرمردهای منزوی همین‌طوری‌ان.
***
از نیمه‌های شب گذشته است. آسمان تماماً تاریک است و تنها جلوه‌ی اندکی از ماه مشاهده می‌شود. حالا که ساعات خاموشی رسیده است، دیگر به جز نگهبانان گشت‌زنی و سربازان، کسی در داخل پناهگاه دیده نمی‌شود.
سام و سه دوست دیگرش، تنها در غذاخوری نشسته و مشغول حرف زدن‌اند. تنها چند شمع نیمه‌سوخته روی میز پیشخوان، فضای دور آنها را روشن می‌کند. آن‌ها نقشه‌ی کامل پناهگاه را روی میز پیشخوان گذاشته و درحالی که از نوشیدنی‌هایشان می‌نوشند، درباره‌ی خارج شدن از پناهگاه و رفتن به پشت دیوار بحث می‌کنند. ناگهان درِ غذاخوری به تندی باز می‌شود. همگی با وحشت سر بر می‌گردانند و سام نیز نقشه را از روی میز جمع می‌کند. در ظلماتی که فضای بیرون را اشغال کرده، هیبت دو مرد در چهارچوب به چشم می‌آید. یکی که راست ایستاده و دیگری که بازوی او را گرفته و پایش لنگ می‌زند. آنها به سرعت وارد می‌شوند و در را پشت سرشان می‌بندند. زیر نور چراغ، چهره‌هایشان پیدا می‌شود. یکی کامران و آن دیگری که روی زمین ولو شده، پارچه‌ای برای مانع شدن از حرف زدن روی دهانش کشیده شده و ران پای چپش با پارچه‌ی خونینی بسته شده است، شاهین است. می‌لرزد و گوشه‌ی چشمانش نم دارد. کامران کوله‌ و کلاه لبه‌دارش را وسط غذاخوری، کنار یکی از میزها می‌گذارد. قدمی جلو می‌آید و می‌گوید:
- من به قولم عمل کردم. حالا نوبت توئه.
سام که دهانش باز مانده و تاکنون چشمانش روی شاهین خیره بود، نگاهش را از او می‌گیرد و به کامران نگاه می‌کند. خود را جمع و جور می‌کند و لبخند تصنعی به لب می‌نشاند. می‌گوید:
- سؤال نمی‌پرسم چطور گیرش انداختی. اما الان ساعت خاموشیه. چطور از بین اون همه نگهبان رد شدی؟ اون هم با یه مرد زخمی؟
- به اینا کاری نداشته باش. فقط اطلاعاتی که می‌خوام رو بهم بده.
سام، زیرچشمی به دوست بور و لاغرش اشاره می‌کند. او نیز به سرعت از جا بلند می‌شود و به طرف شاهین می‌رود. او را از بازو می‌گیرد و به کناری می‌کشاند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
سام از جا بلند می‌شود. از پشت میز پیشخوان جلو می‌‌آید و مقابل کامران، در دو متری‌اش می‌ایستد. سی*نه جلو می‌دهد و می‌گوید:
- خوبه. من هم سر قولم هستم. خوب، سؤالاتت رو بپرس.
- گفتی کدوم از این دخترها رو دیدی؟ چه زمانی؟
- تقریبا پنج ماه پیش بود. وقتی زمستون بود، هر دوی اون‌ها از شمال‌شرقی به طرف جنوب می‌رفتن.
- یعنی باهم بودن؟
سام، سری به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهد. کامران نفسش را بیرون می‌دهد و نگاهی به سه مرد دیگر و شاهین می‌اندازد. ناگهان در یک حرکت سریع، دستش را زیر ژاکتش می‌برد و از پشت، یک کلت که صداخفه‌کنی به سر آن وصل بود، در می‌آورد. پای سام را هدف می‌گیرد و شلیک می‌کند. با برخورد گلوله به پای سام، او از درد خم می‌شود. دهان باز می‌کند که فریاد بزند. اما هنگامی که کامران به طرفش می‌جهد و با یک دست زیر گلویش را می‌گیرد و می‌فشرد و با دست دیگرش، سر تفنگ را روی شقیقه‌ی او قرار می‌دهد، فریادش در گلو خشک می‌شود.
همگی آن‎‌ها شوکه و ترسیده به آن دو می‌نگرند. مردی که بزرگ‌هیکل و طاس است نصفه‌قدمی به جلو می‌گذارد و می‌گوید:
- چیکار می‌کنی؟ ما بهت کمک می‌کنیم. اون‌وقت تو بهمون حمله می‌کنی؟
کامران با لحن سردی می‌غرد:
- خفه شو... این رفتاریه که با یه مرد تازه‌وارد انجام می‌دید؟ من بهتون اعتماد کردم که اگه چیزی از دخترم می‌دونید بگید. اما در عوض دروغ گفتید.
سرباز فریاد می‌زند:
- ولی ما دروغ نگفتیم!
کامران پوزخند می‌زند:
- واقعاً؟ آقای سام، از قرصی که خوردی و مقدار بطری آبی که کنارت هست میشه فهمید به دیابت نوع دوم مبتلا هستی. در این‌صورت باید به کم‌بینایی دچار باشی. پس چطور می‌تونی توی هوای داغون زمستان گذشته حواست رو بدی به یه مادر و دختر؟ در ضمن حدس بزن چیه؟ اون زن مو بلوند خیلی وقته که مرده و تو این سوتیِ واضح رو میدی.
سام آب دهانش را فرو می‌دهد. بدنش از درد و ترس می‌لرزد. به سختی دهان وا می‌کند و با صدایی لرزان می‌گوید:
- تو درست میگی. من... من متاسفم که فریبت دادم.
- متاسفی؟ به نظرت به این سادگی‌هاست؟ برای من که اصلاً قابل قبول نیست.
- گفتم که متاسفم. می‌خوای چیکار کنم؟
پیش از آنکه سام حرفش را کامل تمام کند، ناگهان مرد بزرگ‌هیکل با غضب به کامران هجوم می‌برد و از پشت، یقه لباسش را می‌گیرد و او را به‌سمت خود می‌کشد. اما با فوران خون به هوا و پاشیدن آن به کف زمین و میز پیشخوان، مرد طاس روی زمین می‌افتد. چشمانش کامل باز است؛ اما رد گلوله که وسط پیشانی‌اش خودنمایی می‌کند؛ نشان می‌دهد که او مرده است.
کامران که کنار جسم درازبه‌دراز افتاده‌ی مرد درشت‌هیکل روی زانو خم شده است، دستی به گردنش می‌کشد. سری از روی تأسف تکان می‌دهد. چند قطره خون روی گونه‌اش به چشم می‌خورد. راست می‌ایستد و سر بلند می‌کند و تک‌تک‌شان را از نظر می‌گذراند. چهره‌اش چندان مضطرب و ترسیده به نظر نمی‌رسد. با وجود اینکه به تازگی یکی را کشته است، اما به قدری خونسرد است که وحشت باقیِ افراد چندین برابر می‌شود. سام روی زمین، نیم‌خیز نشسته و خون از زخم روی زانویش جاری است و می‌لرزد. سرباز و مرد بور نیز با وحشت، در سه متری او کنار شاهین که روی زمین نشسته است، ایستاده‌اند. ناگهان سرباز، از کنار آن دوی دیگر می‌دَوَد و به‌سمت در غذاخوری می‌رود. اما پیش از آن‌که دستش به دست‌گیره‌ی در برسد، کامران تفنگش را بلند می‌کند و انگشتش را به ماشه فشار می‌دهد و گلوله، مستقیم از تفنگ رها می‌شود و از پشت به گردن او اصابت می‌کند. سرباز به سرعت زمین می‌افتد و جان می‌دهد.
کامران صندلی چوبی مقابل پیشخوان را جلو می‌کشد و روی آن می‌نشیند. دستش را داخل موهای جوگندمی‌اش فرو می‌برد و با صدایی خونسرد و آرام می‌گوید:
- خوب؟ حالا باید چیکار کنیم؟ همین الانش هم دو نفر از شما رو کشتم. دو نفر دیگه‌تون هم که زخمی کردم؛ اون هم با یه سلاح غیرقانونی و کمیاب. نباید هرچه زودتر از شر بقیه‌تون هم خلاص بشم تا ردی به جا نمونه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
مرد لاغر و بور به سرعت روی دو زانو می‌افتد و التماس می‌کند:
- خواهش می‌کنم! خواهش می‌کنم بهمون رحم کن. غلط کردیم... اشتباه کردیم که بهت دروغ گفتیم... اشتباه کردیم.
- آه، اشتباه فکر نکنین؛ من به‌خاطر مشکل شخصی این کار رو نمی‌کنم. از اول هم نمی‌خواستم این کار رو کنم. به‌هرحال به این گلوله‌ها نیاز دارم. اما تقصیر این دوست گنده‌تون بود.
با سر تفنگ به مرد بزرگ‌هیکل که همچنان چشمانش باز است و کفِ زمین افتاده است، اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
- اون شروع کننده بود. حالا باید از شرتون خلاص بشم قبل از اینکه کسی از داخل دیوار من رو بشناسه.
سام با پشت دست، اشک و خیسی صورتش را پاک می‌کند و آب دهانش را قورت می‌دهد. با حالتی از تمنا که به خود همیشگی‌اش نمی‌مانست، می‌گوید:
- خواهش می‌کنم. ما به کسی چیزی نمیگیم. قسم می‌خوریم.
- می‌دونم که نمیگین.
ناگهان سر تفنگ را بالا می‌آورد و ماشه‌ی آن را فشار می‌دهد. در یک لحظه، گلوله به وسط سی*نه‌ی سام اصابت می‌کند و او را در دَم می‌کشد. سپس مرد بور را هدف قرار می‌دهد و پیش از آن‌که او بتواند حرکتی کند یا حرفی بزند، گلوله به طرف سرش شلیک می‌شود و او نیز به سرعت می‌میرد. حالا تنها شاهین باقی مانده است. شاهین با دیدن وضعیت، شوکه شده است. قلبش به تندی می‌زند و نگاهش روی جنازه‌ی دوست بور و لاغرش خیره مانده. اما هنگامی که متوجه می‌شود سر تفنگ کامران، او را هدف گرفته است، به سرعت کف دو دستش را به هم می‌فشرد و در مقابل او سر خم می‌کند.
- خواهش می‌کنم. من زن و بچه دارم... اون‌ها بدون من نمی‌تونن.
برای لحظه‌ای، چشمان کامران برق می‌زند و یکه می‌خورد. لحظه‌ای با تردید اسلحه‌اش را پایین می‌آورد. اما هنگامی که به عواقب کارش می‌اندیشد، دوباره سر اسلحه را به طرف او نشانه می‌رود. با لحنی که خونسرد است، اما برای اولین‌بار کمی اندوه در آن دیده می‌شود می‌گوید:
- متاسفم! اما همچین چیزی امکان نداره.
سپس انگشتش را روی ماشه‌ی تفنگ فشار می‌دهد. اما برخلاف انتظارش، گلوله‌ای شلیک نمی‌شود؛ تمام گلوله‌های خشابش تمام شده بود. شاهین با دیدن این وضعیت، نفس آسوده‌ای بیرون می‌دهد و کمی امیدوار می‌شود. دوباره التماسش می‌کند و حتی مانند کودکان به گریه و هق‌هق می‌افتد. کامران با دیدن وضعیت، با خونسردی تفنگ را روی میز پیشخوان می‌گذارد. به پشتی صندلی تکیه می‌دهد. چشمانش را ریز می‌کند و موشکافانه، به تک‌تک جنازه‌هایی که روی دستش مانده است، می‌نگرد. دقیقه‌ای بعد، نگاهش را به شاهین که همچنان می‌گرید، می‌دوزد. دستش را نزدیک صورتش می‌کند و به صورت سطحی، کنار لبش را می‌خاراند. سپس پوزخند محوی برلب می‌نشاند و از جا بلند می‌شود. از کنار جنازه‌ی مرد بزرگ‌هیکل و مرد بور می‌گذرد و بالای سر او می‌ایستد. او را از پشت می‌گیرد و کشان‌کشان به‌سمت میز پیشخوان می‌برد. شاهین با چشمانی ترسیده به کارهای او نگاه می‌کند. در نهایت، وقتی او را به میز تکیه داد، از داخل آشپزخانه کاردی بزرگ با تیغه‌ی براق و تیزی برمی‌دارد و دوباره پیش او باز می‌گردد. شاهین با وحشت کمی خود را کنار می‌کشد.
- داری چیکار می‌کنی؟
کامران از کنار او رد می‌شود.
- اسلحه دیگه به درد نمی‌خوره. خوشبختانه این برای من یه فرصته؛ ولی برای تو نه.
او به طرف جنازه‌ی مرد درشت‌هیکلِ طاس می‌رود. با زور بسیار، او را از زمین بلند می‌کند. بازوی بزرگش را روی شانه‌ی خود می‌اندازد و با هر سختی، چند قدم جلو می‌رود. بالا سر شاهین می‌ایستد. کارد را در دست مرد طاس جا می‌دهد و از طریق دست او، کارد را داخل گلوی شاهین فرو می‎‌برد. شاهین با چشمانی پر اشک به او می‌نگرد. درحالی که خون از دهان بالا می‌آورد، سعی دارد چیزی به او بگوید؛ چیزی مانند دشنام یا نفرین. کامران بی‌هیچ توجهی به آنچه که او سعی داشت بگوید، مرد طاس را روی او رها می‌کند و خود روی صندلیِ کنار آنها می‌نشیند. شاهین برای آخرین‌بار سر بلند می‌کند و با چشمانش به او التماس می‌کند. سپس، لحظه ای بعد که خون، او را احاطه کرد جان می‌دهد و می‌میرد.
کامران از شاهین چشم می‌گیرد و نگاه کلی به جنازه‌ها می‌اندازد. با دیدن‌شان پوزخند می‌زند. اما همان حین، قطره‌ای اشک از چشمش جاری می‌شود و چانه‌اش می‌لرزد. دستش را داخل جیب ژاکتش فرو می‌رود و عکس همسر مرحوم و دختر گمشده‌اش را می‌نگرد. لحظاتی را همان‌طور می‌نشیند و به چهره‌هایشان نگاه می‌کند. آب دهانش را به سختی فرو می‌دهد. صورتش را با پشت دست پاک می‌کند و عکس را دوباره داخل جیبش می‌گذارد. از جا بلند می‌شود و لیوان آب*جویی که روی میز بود را سر می‌کشد. سپس تفنگش را از روی میز پیشخوان بر می‌دارد و آن را در دست راست شاهین جا می‌دهد. از داخل آشپزخانه، یک سطل آب و یک دستمال بر می‌دارد و رد خون شاهین را به خوبی از روی سطح زمین می‌سابد. پس از آنکه تمام لکه خون‌ها از روی کف زمین از بین رفت، آب خونین داخل سطل را داخل سینک ظرف‌شویی خالی می‌کند و دستمال را به خوبی می‌شورد. ناگهان در غذاخوری باز می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
دست‌گیره‌ی در غذاخوری با صدای بدی تکان می‌خورد. اما جنازه‌ی سرباز مانع باز شدن کامل آن می‌شود و شخصی که پشت در است، مجبور می‌شود آن را هل بدهد. پیش از باز شدن در، کامران به سرعت پشت میز پیشخوان خم می‌شود و صبر می‌کند. اما در کمال بدشانسی، متوجه می‌شود که کوله‌ و کلاه لبه‌دارش وسط غذاخوری جا مانده است.
وقتی در غذاخوری باز شد، دو مرد و یک زن با ظاهری آراسته، وارد می‌شوند. یکی فرمانده‌ی ارتش «گیو ارجمند» که ظاهر نظامی خود را حفظ کرده و یک زن و مرد دیگر که کت و شلوار رسمی به تن دارند. زن، قدی متوسط با موهای کوتاه و صورت گرد دارد و مرد، بلند قد با موی مشکی و صورت تراشیده و صاف است. آن‌ها در را پشت سرشان می‌بندند. اما تعجبی در رفتار و صحبت‌شان نیست. مرد کت و شلواری با صدایی تقریبا بلند می‌گوید:
- کامران؟ می‌دونم اینجایی. بیا بیرون.
کامران با شنیدن صدای آن مرد، لبخند محوی بر لب می‌نشاند و از پشت میز سر بلند می‌کند.
- سارا؟ فرهان؟ گیو؟ فکرش رو می‌کردم بتونم همچین جایی ببینمتون.
گیو لبخند کجی می‌زند و می‌گوید:
- باید هم بدونی که می‌تونی ببینی.
زن با اخم و نگاهی که ناسزا در آن موج می‌زند می‌گوید:
- هنوز هم دنبال دخترتی؟ این رو متوجه‌ام. اما چرا این‌ها رو کشتی؟ هیچ فکر کردی با این کارت داخل دیوار دردسر درست می‌کنی؟
کامران جوابی نمی‌دهد. اما پشیمانی هم در چهره‌اش دیده نمی‌شود. روهان می‌گوید:
- این مهم نیست. این مردها خودشون دردسر بودن. به‌ هر حال باید یه روزی از شرشون خلاص می‌شدیم.
***
(ماه مِه سال 2036)
(پنج ماه قبل از نابودی)
دلارا چمدان بزرگ و زرشکی رنگی را از صندق‌عقب ماشین برمی‌دارد و روی زمین می‌گذارد. آن، آخرین چمدان است. او درحالی که سرش را بلند می‌کند تا به ویلای ساحلی‌شان نگاه کند، دستش را روی کلاه ساحلی کرمی‌رنگش می‌گذارد تا وزش باد، آن را از سرش نقاپد. با لبخند بزرگ و دندان‌نمایی رو به شوهرش می‌گوید:
- اینجا واقعاً فوق‌العاده‌ست! هم خود ویلا، هم منظره‌اش... همه‌چیزش!
کامران در جلوی اتومبیل را می‌بندد. سپس به طرف او می‌آید و کنارش می‌ایستد و می‌گوید:
- هنوز داخلش رو ندیدی این‌طور هیجان‌زده‌ای. دکراسیون داخلی رو ببینی چیکار می‌کنی؟ همه چیزش رو طبق سلیقه‌ات دادم درست کنن.
- پس باید هرچه زودتر بریم داخل.
سپس سرش را بر می‌گرداند و به جست‌وجوی شبنم، چشم می‌چرخاند و نامش را صدا می‌زند. لحظه‌ای بعد، شبنم که یک سگ از نژاد «هاوانیز» در آغو*ش دارد، از پشت بوته‌های باغِ کنار خانه‌ی ویلایی ظاهر می‌شود و درحالی که دوان‌دوان به‌سمت آن‌ها می‌رود، فریاد می‌زند:
- مامان‌مامان یه سگ پیدا کردم.
دلارا با دیدن او همراه یک سگ کوچک و قهوه‌ای رنگ، لبخندش بیشتر می‌شود. وقتی شبنم به پدر و مادرش می‌رسد، می‌گوید:
- مامان، ببین چه نازه!
- این رو از کجا پیدا کردی، عزیزم؟ به نظر باید خونگی باشه.
همان حین، از همان مسیری که شبنم آمده بود، مردی نسبتا پنجاه ساله با داد و فریاد می‌آید. اما با دیدن کامران و دلارا، لحظه‌ای متوقف می‌شود. سپس با گشاده‌رویی به‌سمت‌شان قدم برمی‌دارد. دو دستش را به هم قفل می‌کند و با حالتی چاپلوسانه می‌گوید:
- آقای دشتی؟ فکر نمی‌کردم امروز بیایید. این گل دختر برای شماست.
- شما باید سرایدار ویلا باشید. مشکلی با شبنم پیش اومده.
- بله، آقا، بله... این «جرجینا»ی من خیلی حساسه. اما دخترخانم‌تون اونو گرفته و انگار نمی‌خواد پسش بده. خیلی ببخشیدا، اما جون من به جون این بچه بسته‌ست. نمی‌تونه دست غریبه‌ها باشه. البته نه اینکه شما غریبه باشیدها... .
- متوجه شدم.
رو به شبنم می‌گوید:
- سگه رو به صاحبش پس بده.
- اما منم می‌تونم مراقبش باشم. خواهش می‌کنم، بابا... اجازه‌اش رو بگیر این مدت دست من باشه.
کامران با چهره‌ی جدی دوباره تکرار می‌کند:
- پسش بده، شبنم. نذار دوباره تکرار کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
شبنم با چهره‌ای درهم سر بر می‌گرداند و به عنوان آخرین امید، به مادرش رو می‌کند. اما مادرش نیز او را با نگاه معناداری متقاعد می‌کند که سگ را به صاحبش پس بدهد. شبنم سرش را پایین می‌اندازد و برای آخرین‌بار به سگ کوچک می‌نگرد. سپس قدمی به طرف سرایدار پیر بر می‌دارد و سگ را به او پس می‌دهد. سرایدار به سرعت سگش را می‌گیرد. وقتی او را به طور کامل وارسی کرد، به کامران رو می‌کند و می‌گوید:
- خوب، قربان. بیایید داخل ویلا رو نشونتون بدم.
- نه، خیلی ممنون. خودمون میریم داخل.
- پس با اجازه‌تون من دیگه میرم. هروقت کاری داشتین، از آیفون داخل آشپزخونه صدام کنین.
سرایدار خداحافظی می‌کند و می‌رود. پس از رفتن او، شبنم رو به مادرش می‌گوید:
- مامان، میشه وقتی برگشتیم خونه، یه‌دونه از این سگ‌ها بگریم.
- عزیزم، قبلاً در این‌باره باهم حرف زدیم که. جای حیوون توی طبیعت نه خونه.
- اما... .
- امایی در کار نیست عزیزم. نباید حیوانات رو از خونه‌شون دور کنیم.
سپس به کامران رو می‌کند و حرفش را ادامه می‌دهد:
- موافق نیستی، بابایی؟
- هرچی که مامانت میگه. حالا هم بریم داخل.
اما پیش از آنکه وارد ویلا شوند، یک ماشین از در وارد محوطه‌ی ویلا می‌شود. کامران به سرعت آن ماشین و صاحبش را می‌شناسد. آن شخص، ماشینش را کنار ماشین آن‌ها پارک می‌کند و مردی به سرعت از آن پیاده می‌شود؛ او فرهان بود. مثل همیشه شیک و ترتمیز. دکمه‌ی کتش را می‌بندد. با لبخندی نه‌چندان گرم، به طرف آن‌ها می‌رود. اول کامران را بغل می‌کند و بعد به دلارا دست می‌دهد و سر شبنم را نوازش می‌کند. پس از سلام و احوال‌پرسی، دلارا می‌گوید:
- فرهان، چی شد که اومدی اینجا؟ داری تعقیب‌مون می‌کنی؟
فرهان لبخند تصنعی می‌زند:
- خودت هم می‌دونی اگه می‌خواستم تعقیب‌تون کنم، روح‌تون هم خبردار نمی‌شد.
دستش را داخل جیب کتش فرو می‌برد و یک کارت دعوت با جلد سفید و طرح‌های طلایی رنگ را بیرون می‌آورد. کارت را به طرف آن‌ها می‌گیرد و می‌گوید:
- من و سارا داریم عروسی می‌کنیم. می‌خواستم شما، دوستای عزیزم، اولین نفراتی باشین که ازش مطلع میشن.
لبخند بزرگی نمای صورت دلارا را در بر می‌گیرد. او کارت دعوت را از دستش می‌گیرد و درحالی که به داخل آن نگاه می‌کند می‌گوید:
- خدای من، واقعاً؟ این فوق‌العاده‌ست! اما نیازی نبود خودت رو به زحمت بندازی و تا اینجا بیای.
- راستش یه صحبتی هم با کامران داشتم.
کامران نگاهی به فرهان و نگاهی به خانواده‌اش می‌اندازد.
- شما برین داخل رو ببینین. منم میام.
دلارا رو به فرهان می‌گوید:
- امیدوارم خوشبخت بشین. راستی بعد صحبت غیبت نزنه. چای می‌ذارم. بیا داخل یکم بخور بعد برو.
- حتماً.
پس از رفتن آن‌ها، فرهان آب دهانش را قورت می‌دهد و با لحنی پر از دلهره رو به کامران می‌گوید:
- اوضاع اصلاً خوب نیست، کامران. اصلاً.
کامران یک تای ابرویش را بالا می‌آورد. می‌پرسد:
- متوجه نیستم. چی شده؟
- دولت داره یه کارایی می‌کنه. آزمایشگاه پر شده از کارمندها و دانشمندهای دولت روسیه و آمریکا. احساس می‌کنم یه خبرایی هست.
- اینکه چیز عجیبی نیست.
- درسته. این نیست؛ اما یه چیزی هست. این دانشمندها دارن کارایی می‌کنن. کارای خطرناک که در حد و مرز ما نیست... جدیداً یه چیزی توسط مأمورهامون پیدا شده. یه رابط بین این دنیا و یه جای دیگه.
کامران سرش را کج می‌کند. دست به سی*نه مقابلش می‌ایستد و با نگاهی که سوءظن از آن می‌بارد، می‌پرسد:
- چطور همچین چیزی میگی؟
- مأمورهامون فرکانس‌هایی ازش ردیابی کردن که به این دنیا هیچ ربطی نداره. ازت یه خواهشی دارم، کامران. می‌خوام که بیای و توی این پروژه کمک‌مون کنی. الان به هرکسی نمیشه اعتماد کرد و تو تنها فرد قابل اعتماد منی.
- نه، فرهان. من خیلی وقته از این کار بازنشسته شدم. خودمو به زور از این منجلاب نجات دادم. حالا میگی این‌بار با پای خودم بیام؟
- خواهش می‌کنم.
- نه. بیشتر از این اصرار نکن. حالا هم بریم تو کمی خستگی در کن. بعدش هم برگرد.
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
گیو سر تکان می‌دهد و می‌گوید:
- نه ماه از آخرین‌بار می‌گذره. کجا بودی؟ فکر کردیم شاید تا الان مرده باشی.
کامران از پشت میز پیشخوان بیرون می‌آید و از کنار جنازه‌ها رد می‌شود. به طرف کوله‌اش می‌رود و خم می‌شود تا آن را از زمین بر دارد. اما پیش از آنکه دستش به کوله‌اش برسد، سردی تفنگی را روی شقیقه‌اش احساس می‌کند. او کمی سر می‌چرخاند و با دیدن سارا که تفنگ را روی سرش گرفته است، پوزخند می‌زند. گیو و فرهان شوکه می‌شوند. اما فرهان چیزی نمی‌گوید. گیو خطاب به سارا می‌غرد:
- چیکار داری می‌کنی؟ تفنگ رو بکش کنار.
اما سارا با چهره‌‌ی درهم، همان‌طور سر جایش می‌ایستد و تفنگ در دستش را ذره‌ای تکان نمی‌دهد. کامران سر تکان می‌دهد. کوله‌اش را برمی‌دارد و راست می‌ایستد. به سارا که همچنان سر تفنگ را وسط پیشانی‌اش نشانه گرفته است رو می‌کند و می‌گوید:
- می‌خوای شلیک کنی؟ خوب، شلیک کن.
- این‌طوری فرصت پیدا کردن دخترت رو از دست نمیدی؟
- بهت گفتم شلیک کنی؛ اما این به معنای این نیست که گلوله‌ات بهم برخورد می‌کنه.
سارا پوزخند تلخی می‌زند و پس از لحظه‌ای درنگ، تفنگ را پایین می‌آورد. فرهان قدمی به طرف همسرش بر می‌دارد و اسلحه را از دستش می‌قاپد.
- این چه معنی داشت، سارا؟ تو که نمی‌خواستی واقعاً بهش شلیک کنی؟
سارا به او چشم‌غره‌ای می‌رود. با لحن تند و جدی می‌گوید:
- اگه می‌خواستم شلیک کنم، می‌تونستی جلومو بگیری؟ تا قبل از اینکه خودم تفنگ و پایین بیارم، تو قدم‌ازقدم بر نداشتی.
این‌بار فرهان به او چشم‌غره‌ای می‌رود و چهره‌ای چند برابر ترسناک‌تر از او می‌گیرد.
- تو برو خونه استراحت کن. من و گیو به اینجا رسیدگی می‌کنیم.
- خوبه. چون اصلاً حوصله‌ی این اوضاع رو ندارم.
سپس بی‌هیچ حرف دیگری به آن دو پشت می‌کند. از کنار جنازه‌ها و گیو می‌گذرد و پس از خروجش از غذاخوری، در را محکم به هم می‌کوبد. گیو چند قدم جلو می‌آید و کنار آن دو می‌ایستد. پیش از آنکه هر کدام از آن‌ها حرفی بزنند، کامران دهان باز می‌کند و می‌گوید:
- از آخرین‌باری که دیدمش، نه تنها آروم نشده بلکه عصبی‌تر هم شده.
- ناراحت نشو... اوضاع خوبی نداره. از یه طرف که هرروز بیشتر از طرف دولت تحت فشار قرار می‌گیره. از یه طرف هم... .
- از یه طرف چی؟
فرهان نفسش را بیرون می‌دهد و اضافه می‌کند:
- بارداره.
کامران لحظه‌ای سکوت می‌کند. سپس درحالی که تلاش می‌کند لحن جدی و خونسرد خود را حفظ کند، می‌گوید:
- تبریک میگم!
فرهان سری به معنای تشکر تکان می‌دهد و دیگر چیزی نمی‌گوید. گیو رو به کامران می‌پرسد:
- اومدی که بمونی؟
- نه؛ اگه بعد امشب اجازه بدین، فردا صبح دوباره حرکت می‌کنم.
- چرا؟ اون بیرون اوضاع خوب نیست. حداقل میشه گفت بدتر از اینجاست. خودت که دیدی.
- نمی‌تونم بمونم. خودت هم دلیلش رو می‌دونی.
گیو سر تکان می‌دهد. برای لحظات کوتاهی سکوت میان آن‌ها حکم‌فرما می‌شود. به طوری که تنها صدای رژه‌ی دسته جمعی سربازان از بیرون به گوش می‌رسد. سرانجام کامران سکوت میان‌شان را می‌شکند و می‌گوید:
- راستی، اون شئ چی شد؟ دست دولته؟
فرهان سر تکان می‌دهد:
- نه؛ آمریکایی‌ها چند هفته بعد از تخریب اونو با خودشون بردن.
- که اینطور.
- آره؛ برای فردا چیزی احتیاج نداری؟
- چرا؛ اول می‌خوام گندی که زدم رو جمع کنی. و یه اسلحه و یه شوکر بهم بدی. اگه زحمت نمیشه.
- مشکلی نیست. تو فقط مواظب باش... فردا هرچی خواستی برات آماده می‌کنم. امشب رو خونه‌ی گیو بمون؛ البته اگه اشکالی نداره؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
فرهان به گیو می‌نگرد. گیو نیز با سر تکان دادن، موافقتش را اعلام می‎‌کند. کمی بعد، کامران به همراه گیو غذاخوری را ترک می‌کند تا فرهان به کارهای غذاخوری و جنازه‌ها برسد.
فردای آن روز، زمانی که چیزی به ساعت پنج و نیم صبح نمانده، کامران و گیو، مقابل دروازه‌ی پناهگاه، منتظر فرهان ایستاده‌اند. غیر از آن دو، تنها دو سرباز کنار دروازه و یک سرباز کنار هر یک از برجک‌های پناهگاه ایستاده و نگهبانی می‌دهد. وقتی ساعت از پنج و چهل دقیقه گذشت، سر و کله‌ی فرهان نیز پیدا می‌شود. در دستش یک ساکِ مشکیِ کوچک دارد و یک شاتگان از مدل‌های قدیمی را روی دوشش انداخته است. پس از رسیدن به آن‌ها و سلام و احوال‌پرسی، ساک را که پر از غذاهای کنسروی است به همراه شاتگان، یک بسته گلوله، یک شوکر و یک کلت با خشاب پر به او می‌دهد. پس از آن، هر دو برای آخرین بار با او خداحافظی می‌کنند.
***
فصل دوم:جهانی فراسوی جهان پیشین
ده سال بعد از نابودی_سال 2046
(منطقه‌ی تخریب شده‌ی سالازور)
در مسیرش به طرف شمال، لحظه‌ای توقف می‌کند. به گوشه و کنارش می‌نگرد. هیچ ساختمان سالمی آن اطراف به چشم نمی‌خورد. هیچ موجود متحرکی نیز دیده نمی‌شود. اما چندین بار صدایی شنیده بود. صدای تحرک موجودی که حدس می‌زند در تعقیب اوست. به نظرش باید یک جهش‌یافته باشد. باید باهوش می‌بود. غیر از این نیست که وحشی‌ها با دیدنش باید به‌سمتش هجوم بیاورند؟
با صدای ناگهانی به سرعت اسلحه‌ی کمری‌اش را بر می‌دارد و به اطراف چشم می‌دوزد. اما آن تنها صدای رعد و برق بود. به زودی باران می‌بارد و او باید پناهگاهی برای خود بیابد؛ اگر می‌توانست بیابد. خواست بی‌خیال شود که این‌بار چشمش جنبنده‌ای را می‌بیند که درست پشت ساختمان ویرانه‌ای است که تنها اسکلتش به جا مانده. اسلحه در دست، با گام‌هایی آرام به آن طرف می‌رود. تقریبا دوازده متر با او فاصله دارد؛ مسیری ناهموار و پر از سنگ و پر از چاله. وقتی به چند قدمی محل مورد نظرش رسید، نفسش را بیرون می‌دهد. سپس با یک گام بلند، خود را به پشت خرابه می‌رساند و سر اسلحه را به جلو نشانه می‌گیرد. ناگهان با جیغ بنفشی مواجه می‌شود و چیزی که می‌بیند او را شوکه می‌کند.
یک دختر جوان، ترسیده و متعجب که روی زمین سخت نشسته و دارد به او می‌نگرد. به قدری لاغر است که گوشت و پوست تنش به استخوان بدنش چسبیده و غیر از یک تکه پارچه‌ی سفید که از گردن تا بالای زانویش است، چیزی به تن ندارد. دختر، موهای کوتاه قهوه‌ای دارد که تا شانه‌اش می‌رسد. رنگ پریده با چشمان مشکی و لب‌های باریک، کشیده و متقارن است. صورتش به قدری لاغر است که گونه‌هایش برآمده و چشمانش بسیار درشت دیده می‌شود. همچنین به جای بازو و ساق پای چپش، تکه آهنی قرار دارد که به شکل دست و پا است و در چنین زمانه‌ای، دندان‌هایش ارتودنسی دارد.
کامران در نگاه اول فکر کرد که او باید یک ربات باشد. اما با دیدن دست راستش که خونریزی دارد و زخمی است، نظرش تکذیب شد.
همچنان سر اسلحه را به طرف او گرفته است و به دخترک نگاه می‌کند. دختر نیز به او چشم دوخته است. روی گردن دختر چیزی به لاتین تتو شده بود؛ آنجلینا ای‌ان‌‌نُه.
- آنجلینا؟ اسمت اینه؟
دخترک به نشان تأیید سر تکان می‌دهد.
تو باید تو آزمایشگاه باشی. اینجا چی‌کار می‌کنی؟
اما او جوابی نمی‌دهد. کامران اسلحه‌اش را داخل کمربندش می‌گذارد. خم می‌شود و از مچ دستش می‌گیرد و او را بلند می‌کند. سپس درحالی که او را کشان‌کشان‌ به طرف جنوب می‌برد می‌گوید:
- داشتی من رو تعقیب می‌کردی؟ چطور از اونجا خارج شدی؟ باید همین الان برگردونمت اونجا.
ناگهان دختر دستش را از دست او بیرون می‌کشد و متوقف می‌شود. برای اولین‌بار دهان باز می‎‌کند و می‌گوید:
- نه؛ نمی‌خوام دوباره برگردم اونجا.
با آغاز اولین قطرات کوچک باران، به سرعت شدت آن زیاد می‌شود. کامران به او می‌نگرد و دندان قروچه می‌کند و دخترک نیز درحالی که می‌لرزد، سرش را پایین انداخته و سر پارچه‌ی لباسش را محکم چسبیده است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
***
(سه ساعت قبل)
(مرز همدان و منطقه‌ی تخریب شده‌ی سالازو)
پشت درختی پنهان شده و نفس‌نفس می‌زند. نگاهی به خشاب تفنگش می‌اندازد؛ خالیِ‌خالی است. سپس با ناامیدی نگاهش را به زخم روی بازویش می‌دوزد. شریان اصلی‌ دستش پاره شده و خون، بی‌وقفه در جریان است. در هوای گرم تابستان، تشنگی امانش را بریده است. اما دیگر هیچ ذخیره‌ی آبی برایش باقی نمانده.
از پشت درخت سرسبز و بی‌میوه‌ی زردآلو، به آرامی سر برمی‌گرداند و نگاهی به اوضاع آن طرف می‌اندازد. پشت چندین خرابه و اسکلت ساختمانی، چند وحشی به چشم می‌خورند که برای خود ولگردی می‌کنند. در میان آن چند وحشی نیز چند ساختمان نیمه‌خرابه و حتی سالم به چشم می‌خورد. آب دهانش را فرو می‌دهد و عرق از پیشانی‌اش پاک می‌کند. دوباره سر بر می‌گرداند و به خشاب خالی‌اش می‌نگرد. نفسش را با غضب بیرون می‌دهد و خشاب و تفنگ را کنار پایش می‌گذارد. از کوله‌اش یک پارچه‌ی نسبتاً تمیز درمی‌آورد با دقت دور بازوی چپش می‌بندد. تا بستن کامل دستش، عرق بیشتری می‌ریزد و دندان‌هایش را به یکدیگر می‌فشرد. پس از آنکه بازویش را بست، با آسودگی نفسش را بیرون می‌دهد و به درخت تکیه می‌کند.
دقایقی استراحت می‌کند. سپس خود را آماده می‌کند. باید داخل یکی از ساختمان‌ها می‌رفت؛ و کدام ساختمان بهتر از آنکه یک بیمارستان متروکه بود؟ باید دارو برمی‌داشت و سمعک‌های کهنه‌اش را با یک جدیدش تعویض می‌کرد.
تفنگ را داخل کمربندش فرو می‌برد و کوله‌اش را روی کمرش می‌اندازد. چاقوی جیبی را از داخل جیبش درمی‌آورد. حالا در دست چپش چاقو و در دست سالمش خشاب خالی را دارد. برمی‌خیزد و نگاه جزئی‌تری به مسیرش می‌اندازد. حدود دویست متر با بیمارستانِ «سالازور» فاصله دارد و در مسیر ناهموارش، به اندازه‌ی سیزده یا بیشتر، وحشی وجود دارد که تنها منتظر یک جنبنده‌اند تا به‌سمتش یورش ببرند.
دست راستش را بلند می‌کند و خشاب خالی را به طرف ساختمان خرابه‌ای در جهت چپش پرت می‌کند. با برخورد خشاب به بقایای ساختمان‌ها، صدای مورمور کننده و سهمناکی در فضای آنجا طنین‌انداز می‌شود که بیشتر وحشی‌ها را به آن طرف جذب می‌کند. حالا بیشتر مسیرش باز شده و تنها نه وحشی باقی مانده‌اند. به سرعت شروع به دویدن می‌کند و از میان خرابه‌ها می‌گذرد. درد بازو و تشنگی امانش را بریده؛ اما هرطور که می‌شد به راهش ادامه داد. حالا تنها صد متر باقی مانده است. از کنار وحشی‌ها می‌دَوَد؛ پنجاه متر... . ناگهان با چانه زمین می‌افتد. به محض افتادن، سر برمی‌گرداند. با دیدن وحشی‌ که نصف بدنش درون زمین فرو رفته و پایش را محکم گرفته است، یکه می‌خورد. اما فرصت را از دست نمی‌دهد و پیش از رسیدن دیگر وحشی‌ها، چاقوی جیبی را به دست راستش می‌دهد. به هر سختی خود را به طرف وحشی می‌کشد و پیش از آنکه وحشی بتواند پایش را گاز بگیرد، چاقو را داخل جمجمه‌اش فرو می‌کند. وقتی وحشی می‌میرد و دستش شُل می‌شود، پایش را به‌سمت خود می‌کشد. بلند می‌شود و پا به فرار می‌گذارد.
با رسیدن به محوطه‌ی بیمارستان، به سرعت در فلزی آن را با زنجیرهایی که دورتادور میله‌های فلزی آن است می‌بندد و چند قدم عقب می‌رود. نفس‌نفس می‌زند و روی زمین می‌افتد. سر برمی‌گرداند. با دیدن نمای مخوف بیمارستان، به خودش می‌آید. برمی‌خیزد تا راه ورودی بیمارستان را پیدا کند. اما با دیدن حصارهایی به دور در ورودی بیمارستان، لحظه‌ای درنگ می‌کند. حدس می‌زد شاید کسی یا کسانی داخل بیمارستان باشند. در این صورت چطور می‌توانست وارد بیمارستان شود؟ هرچند که مغزش برای فکر کردن توانایی نداشت؛ اما تا دقایقی به در ورودی بیمارستان که پشت حصار فلزی، ظاهر دیگری گرفته بود، می‌نگرد. در نهایت تصمیمش را می‌گیرد. چاقو را داخل جیبش می‌گذارد و اول کوله‌اش را به آن‌سوی حصار پرت می‌کند. سپس خودش به سختی از آن بالا می‌رود. با پنجه‎ی پا روی زمین خاکی می‌افتد. کوله‌اش را از روی زمین بر می‌دارد و با احتیاط به طرف درب بزرگ و شیشه‌ای آن می‌رود و وارد بیمارستان می‌شود.
در طبقه‌ی اول کسی را نمی‌بیند؛ اما از احتیاطش کم نمی‌شود. آرام‌آرام به طبقه‌ی دوم قدم برمی‌دارد. آنجا نیز کاملا متروکه است. به سرعت خود را به انبار داروها می‌رساند. در سفید که با لکه خون بزرگی خودنمایی می‌کرد را باز می‌کند؛ اما هیچ دارویی در آنجا نیست. همان حین با صدای کسی سر برمی‌گرداند.
- به نظر زخمی هستین، آقای دشتی. فکر کنم برای همین از بیمارستان ما سر در آوردین.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Arezoo.h

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
170
1,602
مدال‌ها
2
کامران قدمی به عقب برمی‌دارد. وسط راهروی کثیف و مخروبه‌ی بیمارستان، زنی با ظاهری بسیار ترتمیز و شیک ایستاده است. به نظر نمی‌رسد که از او بترسد یا حتی قصد حمله به او را داشته باشد. زن، با متانت و وقار ایستاده و دو دستش نیز در هم قفل است. کامران با نگاهش اطراف را جست‌وجو می‌کند تا شخص دیگری برای او کمین نکرده باشد؛ چیزی نظرش را جلب نکرد. اما همچنان با احتیاط عمل می‌کند.
- اسم من رو از کجا می‌دونی؟
- به نظر دستت آسیب دیده... شاید بخوای برات مداوا کنم. بهتره نگران نباشی چون من دکترم.
- چه تیزبین! حالا جواب سؤال من رو بده. از کجا اسم من رو می‌دونی؟
زن برای لحظه‌ای به دو چشم او خیره می‌شود. کامران در تاریکی می‌تواند تشخیص دهد که زن چشمان آبی دارد. حتی لهجه‌اش کمی عجیب است. به نظر نمی‌رسید اهل این کشور باشد؛ شاید بریتانیایی یا اسکاتلندی بود. تشخیصش برای او کمی سخت بود. سرانجام، سکوت میان‌شان را زن با لبخند گرم و صمیمی پایان می‌دهد.
- راستش، شاید خودت فراموش کرده باشی. اما من یادمه.
- منظورت رو متوجه نمیشم.
- تو دکتر دشتی هستی. همونی که اولین شرکت داروسازیِ «لارا» رو توی پونزده روز ساخت و توسعه داد؛ با بهترین و با کیفیت‌ترین داروها که حتی به آمریکا و نظایر اونها صادر می‌شد.
کامران برای لحظه‌ای گیج شد و این در ظاهرش نیز مشخص گردید.
- انگار غیر از تیزبینی، حافظه‌ی قوی هم داری.
زن می‌خندد.
- از تعریفت ممنونم. من دکتر «اشلی آیرِن» هستم. رئیس این بیمارستان یا شاید بهتره بگم «آزمایشگاه».
- از آشناییت خوش‌وقت شدم، دکتر اشلی آیرن، رئیس این آزمایشگاه مخروبه. می‌دونی که قصد آسیب زدن ندارم. فقط مهمات می‌خوام. دارو و یه جفت سمعک. بعدش دُمم رو می‌ذارم رو کولم و میرم.
زن می‌خندد.
- چه نیازی به عجله‌ست؟
کامران چشمانش را ریز می‌کند و با شک و تردید، سراپای او را برانداز می‌کند. ناگهان چیزی پشت سر اشلی، در راهروی سمت چپ می‌جنبد و ظرف فلزی را روی زمین می‌اندازد که صدای منحوسش در راهرو طنین انداز می‌شود. اشلی به سرعت سر برمی‌گرداند و با دیدن دخترکی که با چشمان سیاهش به او می‌نگرد، مواجه می‌شود. چشمانش گشاد می‌شود و فریاد می‌زند:
- آنی؟! تو... .
پیش از آنکه او حرفش را تمام کند، دختر فرار می‌کند. اشلی به سرعت بی‌سیمش را از جایگاه کمربندش بیرون می‌آورد و چیزی به انگلیسی در آن زمزمه می‌کند. حالت صورتش درهم است و مردمک چشمانش می‌لرزد. پس از آن، بی‌سیم را سر جایش می‌گذارد و رو به کامران، با لبخند می‌گوید:
- خیلی متاسفم. ما معمولاً اینجا مشکلاتی از این قبیل نداریم.
- اون دختر کی بود؟
- اوه، اون دختر؟ یه نمونه‌ی آزمایشی فوق محرمانه‌ست. البته امیدوارم که ما رو لو ندی.
- شما اینجا دارین کارهای غیرقانونی انجام می‌دید؟
- خوب، فکر نکنم بشه اسمش رو غیرقانونی گذاشت، چون دیگه هیچ قانونی وجود نداره. حتی خود شما آقای دشتی... قبل از نابودی، حتی وقتی قانون وجود داشت، کلی موش آزمایشگاهیِ انسان‌نما توی آزمایشگاه‎‌تون نداشتین؟
کامران دیگر حرفی نمی‌زند. نفسش را به تندی بیرون می‌دهد و نگاهش را به انبار خالی برمی‌گرداند.
- من فقط دارو می‌خوام. بعدش میرم.
- من حرفی ندارم. دنبال من بیایید. مسلماً اجازه نمیدم که الگوی بچگی‌هام به این راحتی‌ها بمیره.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین